🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─ #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_سی_و_هفتم توی فکرم این آقا بود.😍😥 علت عوض شدن و
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_سی_و_هشتم
مامان زنگ زد خونه آقا سید اینا 📞و گفت اگه باز
مایلن برای اخر هفته بیان
خواستگاری.😍
توی هفته خیلی استرس داشتم،😫 همش فکر میکردم که بابام چی
میخواد بگه🤔.
هرچی دعا و ذکر بلد
بودم تا اخر هفته خوندم که همه چی ختم بخیر بشه… یاد حرف سید افتادم،😦
گفته
بود:" هر وقت دلت گرفته قرآن
رو باز کن و با خدا حرف بزن،"😍
خدایا خودت میدونی حال دلم رو…😔🥺 خودت کمکم کن.
اگه نشه چی ؟!😔 اگه بابام
این بار بیشتر تحقیرشون کنه چی؟!😭 خدایا خودت کمکم کن…😢 💐یا فاطمه زهرا 💐خودت
گفتی که آقا سید نوه ی
شماست،🥺 پس خانم جان خودت یه کاری بکن منم عروستون بشم…😭
قرآن رو
برداشتم و آروم باز کردم، 🌟سوره نور🌟اومد
. شروع کردم به خوندن معنیش تا رسیدم به
آیه ۲۶ سوره، 🌸فکر کنم جواب من همین آیه بود.🙄
🦋“زنان ناپاک شایسته مردانى بدین وصفند و مردان زشتکار و ناپاک نیز شایسته زنانى
بدین صفتند و بالعکس زنان پاکیزه نیکو لایق مردانى چنین و مردان پاکیزه نیکو
لایق زنانى همین گونهاند، و این پاکیزگان از سخنان بهتانى که ناپاکان درباره آنان
گویند منزهند و بر ایشان آمرزش و رزق نیکوست.”🦋
ولی خدایا؟! من جزو زنان نا پاکم یا زنان پاک… 🤔🥺
خودت که میدونی ته دلم چیزی
نیست، اگه قبلا کاری هم کردم
از روی ندونستن بوده.🥺😭
…
آخر هفته شد😔 و استرس تمام وجودمو فرا گرفته بود. 😫دفعه ی قبل دوست داشتم
زودتر شب بشه و آقا سید اینا
بیان، ولی الان واقعا می ترسیدم،😶😞 بدنم داغ شده بود.😨
خلاصه شب شد و زنگ خونه
صدا خورد.🔔
-خدایا خودت کمکم کن
از لای در آشپزخونه نگاه میکردمشون، 😳😶
.بازم مثل دفعه اول پدر و مادرش اومدن تو
وپشت سرشون آقا سید😍 و
زهرا.
می دیدم بابام خیلی سرد تحویلشون گرفت،😏 چند دقیقه ی اول به سکوت و
گذشت 😶😑
و هیشکی چیزی نمی
گفت…😶
از استرس داشتم میمردم !😨😓
سید هم سرش رو پایین انداخته بود و آروم با
تسبیح عقیقش📿 داشت ذکر می
گفت، شاید اونم استرس داشت.😔
همه تو حال خودشون بودن که صدای پدر سید
سکوت رو شکست:🥺😳
-خب آقای تهرانی… امر کرده بودید خدمت برسیم، ما سرا پا گوشیم.🤔
-بزارید دخترمم بیاد بعد حرفامو میگم.🙄😳
#ادامه_دارد...
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
سروش: 👇👇👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇👇👇
Eitaa.com/@raheroshan_khamenei
واتساپ: 👇👇👇
https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_سی_و_هفتم توی فکرم این آقا بود.😍😥 علت عوض شدن و تغ
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_سی_و_هشتم
مامان زنگ زد خونه آقا سید اینا 📞و گفت اگه باز
مایلن برای اخر هفته بیان
خواستگاری.😍
توی هفته خیلی استرس داشتم،😫 همش فکر میکردم که بابام چی
میخواد بگه🤔.
هرچی دعا و ذکر بلد
بودم تا اخر هفته خوندم که همه چی ختم بخیر بشه… یاد حرف سید افتادم،😦
گفته
بود:" هر وقت دلت گرفته قرآن
رو باز کن و با خدا حرف بزن،"😍
خدایا خودت میدونی حال دلم رو…😔🥺 خودت کمکم کن.
اگه نشه چی ؟!😔 اگه بابام
این بار بیشتر تحقیرشون کنه چی؟!😭 خدایا خودت کمکم کن…😢 💐یا فاطمه زهرا 💐خودت
گفتی که آقا سید نوه ی
شماست،🥺 پس خانم جان خودت یه کاری بکن منم عروستون بشم…😭
قرآن رو
برداشتم و آروم باز کردم، 🌟سوره نور🌟اومد
. شروع کردم به خوندن معنیش تا رسیدم به
آیه ۲۶ سوره، 🌸فکر کنم جواب من همین آیه بود.🙄
🦋“زنان ناپاک شایسته مردانى بدین وصفند و مردان زشتکار و ناپاک نیز شایسته زنانى
بدین صفتند و بالعکس زنان پاکیزه نیکو لایق مردانى چنین و مردان پاکیزه نیکو
لایق زنانى همین گونهاند، و این پاکیزگان از سخنان بهتانى که ناپاکان درباره آنان
گویند منزهند و بر ایشان آمرزش و رزق نیکوست.”🦋
ولی خدایا؟! من جزو زنان نا پاکم یا زنان پاک… 🤔🥺
خودت که میدونی ته دلم چیزی
نیست، اگه قبلا کاری هم کردم
از روی ندونستن بوده.🥺😭
…
آخر هفته شد😔 و استرس تمام وجودمو فرا گرفته بود. 😫دفعه ی قبل دوست داشتم
زودتر شب بشه و آقا سید اینا
بیان، ولی الان واقعا می ترسیدم،😶😞 بدنم داغ شده بود.😨
خلاصه شب شد و زنگ خونه
صدا خورد.🔔
-خدایا خودت کمکم کن
از لای در آشپزخونه نگاه میکردمشون، 😳😶
.بازم مثل دفعه اول پدر و مادرش اومدن تو
وپشت سرشون آقا سید😍 و
زهرا.
می دیدم بابام خیلی سرد تحویلشون گرفت،😏 چند دقیقه ی اول به سکوت و
گذشت 😶😑
و هیشکی چیزی نمی
گفت…😶
از استرس داشتم میمردم !😨😓
سید هم سرش رو پایین انداخته بود و آروم با
تسبیح عقیقش📿 داشت ذکر می
گفت، شاید اونم استرس داشت.😔
همه تو حال خودشون بودن که صدای پدر سید
سکوت رو شکست:🥺😳
-خب آقای تهرانی… امر کرده بودید خدمت برسیم، ما سرا پا گوشیم.🤔
-بزارید دخترمم بیاد بعد حرفامو میگم.🙄😳
#ادامه_دارد...
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 😈 دام شیطانی 😈 #قسمت_سی_و_هفتم 🎬 عصر رفتیم جلسه، خیلی سؤالات داشتم که میبایست از مه
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
😈 دام شیطانی 😈
#قسمت_سی_و_هشتم 🎬
همه باهم تکرار میکردند:
ما قوم یهود، قوم برگزیده بر روی زمین هستیم و شما هم هر یک با دینها و زبانها و قومیتهای مختلف انتخاب شدهاید تا در خدمت یهود باشید و برای دستیابی به هدف کلی این نظام، تمام توانتان را بکار گیرید.
همانا تا شیطان زنده است این دنیا برپاست، ما بوجود آمدیم تا با تلاشمان، سلطنت از دست رفتهی جنیان را به آنها بازگردانیم، ما برای بقای شیطان بزرگ، از جان و مالمان میگذریم و....
جمعیت به طور ناخودآگاه، امثال این جملات را تکرار میکردند و بیشک تمام توان خود را برای رسیدن به محفوظات ذهنیشان میکردند.
ما در سراسر دنیا، در کشورهای مختلف، در شهرهای بزرگ و تأثیر گذارشان تونلهایی حفر نمودیم تا علاوه بر کسب اطلاعات, برای هدفی بزرگتر که انفجار همزمان تونلها میباشد, از آن استفاده نماییم، به شما بشارت میدهم از پیروزی قریب الوقوع، سرورمان، عزازیل عزیز، ابلیس کبیر و شیطان بزرگ...
سخنران پیر، ملت را بندهی بی قید و شرط شیطان میکرد.
در طول جلسه، گرمای شدیدی در جریان بود و اگر خوب نگاه میکردی، جمعیتی عظیم از ابلیسانی کریه المنظر، میدیدیم.
فک میکنم با این خواب مصنوعی، ذهن بیشتر شرکت کنندهها، هواخواه اهداف شیطان پرستانهی یهود شد.
بعد از ساعتی نفسگیر، نیم ساعت تنفس دادند تا جلسه علمی را شروع کنند.
خیلی نامحسوس دوربین را خاموش کردم....
مهرابیان را پیدا کردم، دو ردیف بالاتر از من نشسته بود.
برای هواخوری به بیرون سالن رفتیم.
سرم را بردم کنار گوش مهرابیان و گفتم: استاد..
مهرابیان: لطفاً به من نگو استاد، من سعید هستم.
بعدشم ادامه داد: امیدوارم به خواب مصنوعی نرفته باشید.
من: نه استاددد: ببخشید نه آقای مهرابیان، حواسم بود.
من: میخواستم بپرسم، موادغذایی که اینجا برامون میارن، اشکال نداره، یعنی حلال هست؟؟ گوشتاش گوشت چیه؟؟ ذبح شرعی میشن؟
مهرابیان لبخندی زد وگفت: نترس دختر، این یهودیا در مصرف موادغذایی وذحتی طبابتشون از ما مسلمانترند...
من: مسلمانتر؟؟ یعنی چه؟؟
مهرابیان: این انسانهای خبیث با تمام وجود به حقانیت دین ما آگاهند و میدونن، دستورات غذایی و طب سنتی ما که از معصومین رسیده، تنها راه حفظ سلامتی هست.
بدون شک تمام روایات معصومین را بررسی کردهاند و گاهی دستکاری میکنند بین مردم رواج میدهند تا فقط خودشون از نعمت سلامتی برخوردار باشند، هرچه خوردنی آوردند بخور، فقط نوشیدنیهایش را لب نزنی، همه الکل دارند.
در همین حین، دیوید نزدیک ما شد و گفت: هما بیا با من تا پذیرایی کنم.
با لبخند بلند شدم و نگاه کردم طرف مهرابیان...
واااای بلا به دور، مثل اینکه باورش شده من باهاش نسبتی دارم، رگهای گردنش تیر کشیده بود.
رو کردم طرف دیوید و گفتم: آقا سعید، دوست من.
و به مهرابیان گفتم: آقا سعید شما هم با همراه بشوید.😊
کم کم جمعیت داخل سالن شدند و اینبار یک مرد جوان که از چشماش شرارت میبارید، بالای سن رفت...
#ادامه_دارد...💦⛈💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 #رمان_بانوی_پاک_من🥀 #قسمت_سی_و_هفتم من باید الان خوشحال میبودم از ازدواج خواهر
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
* 💞﷽💞
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_سی_و_هشتم
تا رسیدم خونه مامان و محدثه رو دیدم که مشغول تمیز کارین و منم کشوندن به کار.
خونه مثل دسته گل تمیز شده بود.
مامان،محدثه رو فرستاد تاحاضر بشه.
منم با خستگی رفتم تو اتاقم و حاضرشدم.
شلوار لی و پیراهن بلند آبی روشن با شال ابریشمی سفید،آبی.
شالمو محکمدور سرم بستم و گیره ای بهش زدم که سنجاقک طلایی رنگی ازش آویزون بود.
چادر رنگی سفیدمو سرم کردم و تاصدای آیفون اومد رفتم بیرون.
سعی کردم طبیعی رفتار کنم و احساس بدم رو بروز ندم.
اول آقاجون و مادرجون اومدن تو و بعدم عمه و کارن.
با گرمی باهاشون احوال پرسی کردم و رفتم تا چای بیارم.
محدثه خانم با ذوق و شوق اومدن بیرون و نشستن پیش مهمونا.منم چای ها رو بردم و نشستم کنار مادرجون.
دستمو گرفت و گفت:خوبی عزیزمادر؟
_قربونتون بشم ممنون شماخوبین؟
دستاشو برد بالا و گفت:شکرخوبم.
یکم که گذشت ،فضا برای حرفای رسمی آماده شد.
پدرجون شروع کرد به حرف زدن:شهروز جان ما که باهم تارف نداریم ما امشب اومدیم برای خاستگاری.همه چی رو هم راجب به کارن میدونی لازم به توضیح نیست.نظر،نظرخودته و لیداجان.
بابا سرفه ای کرد وگفت:راستش باباجان اجازه من که دست شماست.تو این موردم باید لیدا تصمیم بگیره نه من.زندگی اونه و نمیخوام اگه خدایی نکرده اتفاقی براش افتاد منو مقصربدونه.
همه نگاها سمت لیدا برگشت.
میدونستم جوابش مثبته اما هیچی نگفت و باخجالت سرشو پایین انداخت.
پدرجون گفت:خب برین باهم حرفاتونو بزنین به نتیجه که رسیدین بیاین بیرون.برین باباجان.
لیدا و کارن بلندشدند و رفتن سمت اتاق لیدا.
ازپشت نگاهشون کردم.
یک طورایی کارن حیف بود برای لیدا.نمیدونستم چرا دارم مقایسشون میکنم و کارن رو برتر میدونم درحالی که لیداهم از خوشگلی چیزی کم نداشت.
با صدای بسته شدن در،صحبت های خانواده ها شروع شد.
عمه رو کرد به من وگفت:تو مجلس خاستگاری خواهرت دیگه چرا چادر پوشیدی عمه؟
صاف نشستم و گفتم:چادرم یادگار مادرمه هرطوری بشه درش نمیارم تا نامحرم جلومه.
_وا منظورت از نامحرم کارنه؟
به صورت متعجبش نگاه کردم و گفتم:بله عمه جان.فکر کنم تو ایران پسرعمه نامحرم حساب میشه.
به تیکه ای که انداختم محلی نداد وگفت:اوه زهراجان الان دیگه دوران این حرفا گذشته.
_اسلام هیچوقت قدیمی نمیشه و دورانش نمیگذره.دین اسلام همیشه زنده است.
دید حرفیم نمیشه ساکت شد منم پناه آوردم به اتاقم تا از تیکه های عمه در امان باشم.دیگه صدای محدثه و کارن نمیومد.
نمیدونستم چی میگفتن اما دلهره داشتم و دست خودمم نبود.
یک یساعتی که گذشت صدای دراومد و منم رفتم بیرون.
گفتن حرفاشون نتیجه بخش بوده و جواب جفتشون مثبته.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
قبلی بعدی
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 #رمان_ضحی♥️ #قسمت_سی_و_هفتم بلند شدم و کنارش روی دونفره نشستم دستی به شونه ش
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
* 💞﷽💞
#رمان_ضحی♥️
#قسمت_سی_و_هشتم
بعد از نماز دو ساعتی به کارهام رسیدم تا کمی خلوت کنن
وقتی برگشتم هر دو توی پذیرایی بودن
نشستم و پرسیدم:
_خب بهترید؟
کتایون انگار دنبال فرار از فکر و خیالاتش بود که فوری گفت:
_آره...
تو حرفت رو بزن
من هم ادامه ندادم:
_خب فکر میکنم دیگه میتونیم درباره #اسلام حرف بزنیم
لبخند خسته ای روی لبهاش نشست: خبر خوبی بود!
بفرمایید
بسم الله الرحمن الرحیم رو زیر لب گفتم
و شروع کردم:
_خب حالا که ما میخوایم درباره اسلام صحبت کنیم، اول میخوام چند تا سوال ازت بپرسم به عنوان کسی که اسلام رو به عنوان دین قبول نداره
با اعتماد به نفس گفت: بپرس
_خب میدونی که محمد بن عبدالله از قبیله قریش از اعراب موزری حجاز که گره نسبی با حضرت ابراهیم از شاخه ی اسماعیل دارن پیامبر این دینه
و یک کتاب به نام قرآن رو آورده
درسته؟
_بله
_پس حالا برای تویی که این شخص رو تکذیب و دینش رو نفی میکنی دو چیز باید بررسی بشه
اول شخصیت و حوادث زندگی این شخص و دوم کتابش که اثرشه و حی و حاضره
حالا که این دین الهی نیست و این شخص هم پیغمبر نیست پس این کتاب دست نوشته ی خودشه دیگه درسته؟
_بله معلومه
_خب ما دو کار میکنیم
یکی بحث تاریخی و مستدل درباره خود پیغمبر و یکی قرآن
اول اولی؛
درباره پیامبر اسلام چند تا سوال دارم...
اول اینکه یه آدم برای اینکه بی دلیل خودش رو پیغمبر معرفی کنه و از خودش دین و شریعت بیاره چه انگیزه هایی میتونه داشته باشه؟
_خیلی چیزا
ثروت، موقعیت اجتماعی، شهرت...
قدرت هم مهمترینش
این طور آدما دنبال برتری جویی بر دیگران هستن به نظر من
_درسته
حالا یکم درباره شرایط اجتماعی مکه و حجاز در اون سالها حرف بزنیم
حتما میدونید که ساختار اجتماعی اعراب قبیله ای و عشیره ایه و همینطور هم اداره میشه
گفتم که پیغمبر اسلام از قریشه
و قریش هم از واضحات تاریخیه که تنها قبیله متمدن و شهر نشین حجازه باقی قبایل بیابانگرد و صحرا نشین بودن اصطلاحا میگفتن عرب بادیه
یعنی برای عربهایی که کلا نژاد و عشیره یکی از امتیازات فردی و ملاک تفاخرشون بود از قریش بودن خودش بزرگترین ملاک تفاخره
تازه خاندان بنی هاشم در بین قریش هم باز محبوبیت اجتماعی عجیب غریبی داشت
حالا به دلایل مختلفی یکی سفره داری این خاندان بود که آدمای سخاوت مند و غریب نوازی بودن یکی جوانمردی و سلحشوری و...
که همه جزء ملاک های مهم شخصیت عربیه الانم همینطورن مهمان نوازی سلحشوری شجاعت براشون خیلی اهمیت داره...
مثلا همین "هاشم" جد بنی هاشم اسمش این نبود هاشم اصلا کلمه عربی نیست عبریه
و اصلا اسم نیست لقبه
ها+شم به معنای خورد کننده چون خودش نانی که تهیه میکرد و به فقرا میداد رو با دست خودش براشون خورد میکرد و توی کاسه هاشون میریخت این لقب رو بهش دادن
یعنی نه که فقط کمک کنه با فقرا قرین بود...
پس این پیغمبر به لحاظ نسبی در خانواده و قبیله ای به دنیا اومده که خود به خود در اون جامعه کلی عزت و احترام داشته
یعنی اینطور نبوده که عطش دیده شدن داشته باشه و سرکوب شده باشه برعکس بسیار هم مورد توجه بود
تواریخ میگه چون ظاهر زیبا و شخصیت کاریزماتیکی هم داشت خیلی بیشتر هم بهش توجه میکردن
اصلا پدربزرگش عبدالمطلب کلیددار کعبه بود که جایگاه خیلی خاصیه
و عضو دارالندوه که شورای شهر مکه محسوب میشد هم بوده
یعنی واقعا به اندازه ای که در اون اجتماع قبیله ای نیاز بود توی چشم بود و جایگاه اجتماعی داشت و اصلا نمیصرفید خودش رو توی چنین دردسری بندازه
چون تاریخ گواهی میده بعدا همه اینا به سبب ادعای پیامبری زایل شد و از شهر خودش بیرونش کردن
که قطعا هم قابل پیش بینی بود...
_خب بیشتر از چیزی که داشته میخواسته آدم بلند پروازی بوده نقشه های بزرگی داشته ریسکش رو هم پذیرفته
_هرچند منطقی نیست ولی اصلا فرض رو بر همین میگذاریم
اصلا میگیم برای ثروت و قدرت اینکارو کرده و این شهرت و موقعیت اجتماعیش رو هم دست مایه همین کار کرده
یعنی دیده مردم خودش و خانواده ش رو قبول دارن گفته بذار شانسمو امتحان کنم خوبه؟ _خب؟
_خب حالا تو داری راجع به یک آدمی حرف میزنی که خیلی زیرکه نشسته نقشه کشیده که چطور با این سرمایه اجتماعی که داره میتونه قدرت یک شهر یا حتی یک پهنه رو به دست بگیره. درسته؟
قبلی بعدی
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─