🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_پنجاه_و_نهم 🎬 فیصل: خاله پس غذا کی حاضر میشه؟ از
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_شصتم 🎬
غذا را خوردیم و به ناریه گفتم: ببین من فکرهام را کردم، گر چه چیزی از گذشته من نمیدانی، اما باید بگم بیرون این اردوگاه کسی منتظر من نیست، همانطور که همسرم شهید دولت اسلامی شد، منم میخوام به این دولت خدمت کنم، پس میمانم، امیدوارم کمکم کنی که بودنم مفید باشه.
ناریه لبخندی زد و گفت: اگر تصمیمت واقعاً از ته دل این باشه، خوشحالم که پیش خودم بمونی و سرش را تکانی داد و ادامه داد و مفید خواهی بود آنهم چه فایده ای بزرگ...
از این حرف ناریه احساس بدی بهم دست داد، عمق وجودم میگفت زیر این چهرهی زیبا و مهربان چیزی هست که باید ازش ترسید.
نمازم را مخصوصاً جلوی ناریه به سبک داعشیان داخل سولهها خواندم تا هیچ شکی به من نبرد و طوری رفتار میکردم که من شیفتهی دولت اسلامی عراق و شام(داعش) هستم اما نمیدانستم همین حرکاتم باعث به خطر افتادن جان خودم و عماد میشود.
برای هر کدام یک تشک نرم یک نفره انداختیم، من و ناریه کنار هم و فیصل آن طرف ناریه و عماد هم کنار من خوابید.
نمیدانم به خاطر خواب عصر بود یا به خاطر ذهنم که درگیر حرفها و کارهای ناریه بود، خوابم نمیبرد.
بچهها خوابیدند، نگاه کردم به ناریه دیدم بیدار است، دوست داشتم سر صحبت را باز کنم، بنابراین گفتم: خوابت نمیبره انگار؟!!
ناریه: اره ذهنم درگیره آینده است....
من: آینده؟؟ آینده که از آن دولت اسلامیست خیالت راحت..
ناریه: اینجوری که پیش میره، نمیدونم واقعااا, درسته که از لحاظ اعتقادی روی مجاهدان خیلی کار میشه و خیلیا مصمم میشن که حمله انتحاری کنند و خودشون را نابود کنند اما تعداد این افراد کمه، میدونی چرا؟؟
من فکر میکنم بی ریشه است، یه جور تلقینه که اگر همین مجاهد انتحاری به دست یک شیعه اسیر بشه و کارهایی که ما به سر اسیران میدهیم یکصدمش را به سر این مجاهد بدهند، دین و اعتقاد خودش را انکار میکند هیچ، حتی پدر و مادرش هم انکار میکند، سلما تو این چند سالی خدمت به داعش کردم اسیران شیعهای را دیدم که تا پای جان روی اعتقاداتشان ایستادند، باورت میشه زنده زنده پوستشان کردیم اما حاضر نشدند یک ذره از اعتقاداتشان دست بکشند، اگر در بین مجاهدان ما ده نفر از این نمونه افراد بود کل دنیا را به تصاحب خودمان در میآوردیم، حیف که تمام قدرت داعش از حمایتهای دولتهایی است که با تشییع دشمنی دارند و اعتقادات مجاهدان به نظر من پوچ و بی ریشه است...
تعجب کردم از طرز حرف زدن ناریه... دنیای حرفهایش با کارهای روزانهاش تفاوت داشت، برای همین پرسیدم:
اگر الآن همچین اعتقادی داری چرا باز هم ادامه میدی؟ اصلأ چی شد جذب داعش شدی؟ بعدشم چه طوری یک روز نیست با من آشنا شدی، راحت اینجور از داعش صحبت میکنی، نمیترسی من جاسوس باشم؟
لبخندی زد و رویش را کاملاً به طرفم کرد و گفت: خوب یکی یکی میپرسیدی تا جواب بدم.
جواب سوال اولت که چرا کارم را ادامه میدهم به زودی، ظرف چند روز آینده خودت بهش میرسی...
سوال دومت را بزار آخر جواب بدهم و اول سوال سومت را جواب میدم که پرسیدی چرا بهت اعتماد کردم، ببین سلما جان، من یک زن هستم، درسته هر روز بارها و بارها کشته دیدم و میبینم، اما عواطف زنانگی و احساساتم پا برجاست، صبح از همان بار اول که جلویت ترمز کردم، ترس وجودت را دیدم، داخل پایگاه مسجد جامع و حتی اردوگاه ترس را داخل چشمات دیدم، من مطمئنم تو رازی داری که از داعشیها میترسی، کسی که این جوره نمیتونه جاسوس باشه، تو میخوای من نردبان ترقیت داخل اردوگاه باشم و منم کاری میکنم که به درجه خودم برسی.....فهمیدی؟؟
با خودم گفتم: عجب زبله هااا، پس منم باید راز تو را کشف کنم ناریه جااااان...
من: بازم ممنون که به من اعتماد کردی، این را بدان من نه جاسوس هستم نه دشمنت، توبه من کمک کردی و من هیچ وقت به شما خیانت نمیکنم.
لبخندی زد و گفت: میدونم...
میخوام داستان زندگیم را برای اولین بار برای تو بگم ..... دوست داری بشنوی؟
من: اره، اره، حتماً...
ناریه اینجور شروع کرد....
#ادامه_دارد...💦⛈💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─