eitaa logo
🦋 "راه روشن" 🦋
371 دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
4.1هزار ویدیو
127 فایل
اگر جهاد تبیین بدرستی صورت نگیرد، دنیامداران حتّی دین را هم وسیله‌ی هوسرانی خودشان قرار خواهند داد. کانال #راه_روشن را به دوستان خود معرفی کنید ارتباط با ادمین: 09210876421 @V_sh655
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_هشتم 🎬 علی: بله جانم برات بگه سلما خانم، بله
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 امروز بعداز یک‌هفته که از آزمایش دادن ما گذشته، راهی سفریم، دلم گرفته، درسته این چند وقته از خانه بیرون نیامدم اما دلم خوش بود که تو شهر خودم هستم، جایی نفس می‌کشم که بوی پدر و مادر و لیلا را میدهد و هر از گاهی با عماد و طارق هم تلفنی صحبت می‌کردم، اما با رفتن به خانه‌ی عنکبوت همین دلخوشی‌های کوچک هم از من گرفته می‌شود، علی میگه این گوشی امنیتی که راحت باهاش تماس می‌گرفتم را باید پس بدیم، چون امکان دارد تو بازرسی اسرائیلیا لو بره و ما بدون هیچ وسیله ای ارتباطی باید قدم به مکان جدیدی بگذاریم، ابوصالح و اون ارگانی که نمی‌دونم کیه و چیه، قول حمایت همه جانبه داده‌اند، حتی برای من و علی حقوق ماهانه در نظر گرفته‌اند تا اونجا که هستیم از این بابت مشکلی نداشته باشیم. اما علی مخالف هست و میگه تا کار مفیدی انجام نداده‌ام به خودم این حق را نمی‌دهم که از بیت المال مسلمین استفاده کنم,یه سرمایه کوچکی جور کرده تا وقتی اونجا مستقر شدیم و تا کار مناسبی راه بیاندازد، کفاف زندگی دونفرمان را میدهد.... دل توی دلم نیست.... نمی‌دونم قراره چی پیش بیاد اما توکل کردم بر خدا و یاری میجویم از حجت زنده اش,مهدی زهراس... از امروز قرار گذاشتیم تو هیچ شرایطی اسامی اصلیمون را صدا نزنیم عه علی داره صدام میزنه... علی: هانیه جان، بیا دیگه، چمدان‌ها هم بردم، دل بکن از این اسباب اثاثیه ها قول میدم تو سرزمین موعود بهترش را برات بخرم. علی گفته بود نباید قرآن را همرام بیارم اما دلم نمیومد قرآن طارق را جا بگذارم پس یک شب قبل از رفتن با احتیاط کامل علی من را به خانه خودمان برد.... همه جا سوت و کور بود اول رفتم داخل زیر زمین تخت چوبی سرجاش بود قرآن را گذاشتم تو کشو زیر تخت البته به طارق گفتم که می‌گذارمش اونجا رفتم بالا صبر کردم چشام به تاریکی عادت کنه خدای من خونه‌ی پدری ام کلا غارت شده بود دیگه خبری از تک ودتوک وسیله‌هایی که مونده بود نبود.... آخرین نگاه هام را تو تاریکی به کل خونه مون خونه ای که یادآور بچگیام یادآور شیرین ترین لحظات زندگی ام و تلخ‌ترین ساعات عمرم بود انداختم. همراه علی به حیاط پشتی خونه رفتم و خودم را انداختم رو قبر لیلا..... گفتم که عماد را پیدا کردم گفتم که راهی سفرم و... همینجور که گریه میکردم دستان گرم علی دوباره من را از حال وهوای غمبارم بیرون آورد و دوباره بااحتیاط کامل برگشتیم اپارتمان... علی: هانیه کجایی؟؟ من: آمدم هارون جان آمدم و با عجله به سمت سرنوشتی نامعلوم رفتم.... ...‎‌‌‌‌‌💦🌧💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─