🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_نود_و_یکم 🎬 صبحانه عماد را دادم، بعد از نزدیک به
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_نود_و_دوم 🎬
عماد را گذاشتم روی صندلی آشپزخونه و گوشی را برداشتم: الو...سلام ع... یکدفعه به خودم اومدم، من نمیبایست اسم علی را بگم
سلام آقا هارون بفرمایید...
علی: هانیه جان نهارتون را بخورید و آهسته گفت برو داخل اتاق خواب، اونجا میتونی راحت صحبت کنی...
همینطور که حرف میزدم رفتم داخل اتاق خواب برای اطمینان در را پشت سرم بستم.
من: الآن اتاق خواب هستم چی شده؟
علی: ببین داخل هال و آشپزخونه میکروفن کار گذاشتند اما اتاق خواب پاکسازی شده، هر چی میگم گوش کن و به خاطر بسپار، البته همهاش برای احتیاطه، نترسیهااا
الآن غذاتون را بخورید بعد از غروب آفتاب اذان را که گفتند با عماد بیا تو آسانسور و مستقیم برین زیر زمین، داخل زیر زمین سمت چپت ردیف اول را نگاه کنی یک بیامو با رنگ بژ میبینی که روی شیشهی عقبش پرچم داعش را زدیم, درش بازه و سوئیچ روش، سوار شو آدرس داخل داشتبرد روی جلد بیسکویت سوم هست، خیلی با احتیاط میای بیرون و به محل مورد نظر که رسیدی، سه بار پشت سر هم، زنگ میزنی بدون فاصله، اونجا که بری همه چی را میفهمی... کاری نداری عزیزم؟
با گفتن عزیزم علی... تنم داغ شد و گونههام گر گرفت، خیلی دستپاچه گفتم: نه نه ممنون و گوشی را قطع کردم...
تمام تنم غرق عرق بود.
رفتم آشپزخونه، عماد خیره به یکجا نشسته بود، روی زانوم نشاندمش و لقمه لقمه غذا دهنش کردم، مثل زمانی که پدرم زنده بود.
بعد از نهار ظرفها را شستم عماد را بغل کردم و بردم تو اتاق خواب، اینجا آزادانه میتونستم باهاش حرف بزنم، یه بوسه بزرگ از گونهاش گرفتم و گفتم: عمادم میخوای روی تخت بازی کنی؟عماد با خوشحالی سرش را تکون داد.
من: پس بیا با هم یک حمام دبش و گرم بریم بعدش میایم هر چی دوست داری بازی کن...
بعد از مدتها، فارغ از دنیای بیرون با عماد کلی آب بازی کردیم و خوش گذروندیم اما نمیدونستم این آخرین باری هست که با عماد اینجور خوشم...
#ادامه_دارد...💦⛈💦
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─