🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_نودم 🎬 همینطور که پشت سر علی میرفتم، آهسته گفتم پس
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_نود_و_یکم 🎬
صبحانه عماد را دادم، بعد از نزدیک به یک ماه در خانهای تنها بودم و احساس آرامش بهم دست میداد اما اینقدر ذهنم مشغول اتفاقات اخیر بود که حس این آرامش برام قابل درک نبود.
هنوز هم بابت کشته شدن ناریه ناراحت بودم اما یک حس درونیم میگفت که بیش از این حقش بود، نمیدونستم سر فیصل چی میاد، درسته پوست و گوشت و استخوانش از وهابیهای سعودی و خونخواران داعش بود منتها هنوز، بچه است گناهی ندارد.
عماد غرق تماشای تلویزیون بود، بهترین موقعیت برای من که یک سرکی به کل آپارتمان بکشم.
هال و آشپزخانهاش را که دیدم، رفتم سراغ اتاق خواب، یک تختخواب دو نفره با میز توالت و... داخل کمد لباس را نگاه کردم، چیزی نبود خالی خالی، گوشهی اتاق هم دو تا چمدان بسته، انگار ساکنان خونه قصد سفر داشتند، از اینکه داخل خونهای بودم که بهم تعلق نداشت، احساس بدی داشتم اما وقتی به این فکر میکردم که علی من را اینجا آورده، احساسم چیز دیگهای میگفت من به علی و طارق و کارهاشون ایمان داشتم، میدونستم کاری که خلاف خواست خدا باشه، محاله انجام بدهند.
دست به چمدانها نزدم چون نمیدونستم واقعاً اجازه دارم یا نه، از اتاق آمدم بیرون و رفتم برای نهار چیزی درست کنم، یخچال خونه برخلاف چمدانهای بسته، پروپیمان بود، مطمئنم کار علی است، دوست داشتم غذای مورد علاقه عماد را بگذارم تا بعد از مدتها در به دری و زجر و شکنجه، یک امروز احساس راحتی کند و خوش باشد....
نهار که ماهی سوخاری با کلی سیب سرخ شده بود، آماده شد کشیدم داخل ظرف و رفتم که عماد را بغل کنم و بیارم سر میز تا با هم بخوریم، آخه اولاً علی گفته بود با عماد حرف نزنم و صداش نکنم، حتماً موردی داشته که تذکر داده و ثانیاً علی گفت که تا شب نمیاد پس ما تنها باید غذا بخوریم.
همونطور که عماد را بغل گرفتم و بیصدا گونهاش را بوسیدم، گوشی موبایل که علی بهم داده بود زنگ خورد.
#ادامه_دارد...💦⛈💦
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─