🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_هشتاد_و_دوم 🎬 تا اینکه یک روز از مأموریت امر به م
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_هشتاد_و_سوم 🎬
شب از نیمه گذشته بود و هنوز ناریه بیرون بود، ذهنم خیلی درگیر بود، درگیر طارق، درگیر حرفهای ناریه، احساسم بهم میگفت ناریه یک نقشههایی برام داره، امشب آخرین شبی هست که به گفتهی ناریه، اونها اینجان... یعنی فردا میرن؟ برای من واقعاً میخواد کاری کنه؟؟
با صدای در از جا بلند شدم، ناریه آمد داخل و رو به من: عه هنوز بیداری؟!
من: اره خوابم نبرد... چه خبر؟ پیداشون کردند؟
ناریه: نه بابا، انگار آب شدند و رفتند تو زمین نیستند که نیستند، احتمال میدن یه همدست داخل اردوگاه داشته باشند چون متوجه شدند عقب چادر اسیرا شکافته شده، یکی بوده که بهشان کمک کرده، یه چیز دیگه هم هست، ابواسحاق همون مردی هست که اینها را آورده و الان فهمیدم اون کسی که دیشب تو جشن سرش را بریدن، همین ابواسحاق بوده... من که میگم کار کار همون اسیرای فراریه... اما داعشیها قبول ندارند و میگن هر طور هم که میتونستند فرار کنند به این سرعت نمیتونستند خودشون را به شهر برسونن، مگر اینکه عامل نفوذی دم کلفتی داخل اردوگاه داشتن و اون با برنامه ریزی دقیق فراریشون داده.
پیش خودم خندم گرفت، اینا نمیدونستند اون نفوذی دم کلفت منم ولی برنامهریزی دقیقی در کار نبوده بلکه فقط و فقط لطف خدا بوده...
با حرف ناریه به خود اومدم: نمیدونم خیالاتی شدم یا اینکه واقعاً یک نفر، دور و بر کانکس ما میچرخید... اگه خیالات نباشه حدس میزنم دوباره فرستادههای ابوعدنان نقشهای دارن برام....
کاش زودتر صبح میشد...
کاش این مکان لعنت شده را زودتر ترک میکردم.....
اذان صبح را گفتند ناریه از جاش پا شد و یک کیف به دستم داد: یا این تمام مدارک من و فیصل... مال تو و عماد باشه... حتی خنجری را که اسم خودش و شوهرش روش حک شده بود و هدیه عروسیشون بود را داخل کیف گذاشت و گفت: اینم همراه مدارک باشه بد نیست.... پاشو آماده بشو باید بریم.
با این حرف ناریه یک فکری به ذهنم جرقه زد... درسته... ناریه، میخواد در بره، با اسم جعلی فرار کند، مدارکش را به من میده.... تا من و عماد ..... خدای من نه......
#ادامه_دارد...💦⛈💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─