eitaa logo
🦋 "راه روشن" 🦋
369 دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
4.1هزار ویدیو
127 فایل
اگر جهاد تبیین بدرستی صورت نگیرد، دنیامداران حتّی دین را هم وسیله‌ی هوسرانی خودشان قرار خواهند داد. کانال #راه_روشن را به دوستان خود معرفی کنید ارتباط با ادمین: 09210876421 @V_sh655
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_شصت_و_نهم 🎬 بالآخره دور از چشم ابوعدنان و با خداح
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 یک روز که فارغ از اتفاقات اطرافم مشغول بازی با فیصل بودم، عدنان آمد و از لحظه ورودش متوجه شدم، رفتارش کاملاً متفاوت است، مثل کسی می‌ماند که مسافر است و مجبور بود خانه و عزیزانش را ترک کند، موعظه‌ام میکرد، سفارش فیصل را می‌کرد و می‌گفت: فیصل مرد جنگ است، مجاهد بارش بیاور، به زودی تلاشهای دولت اسلامی مثمرثمر می‌شود، می‌خواهم زمانی که فیصل بزرگ شد یکی از ارکان دولت اسلامی باشد و... حرف‌هایش بوی مرگ می‌داد یا بهتر بگویم خودکشی. با نگرانی کنار عدنان نشستم و دستش را در دستم گرفتم و گفتم: راستش را بگو چه در سر داری؟ حرف‌هایت بوی جدایی می‌دهد. دستانم را محکم فشار داد و گفت: ان‌شاءالله فردا شب شام را سرسفره‌ی حضرت محمد صلی‌الله علیه وآله در بهشت می‌خورم... عرق سردی بر تمام بدنم نشست... عدنان نگو... یعنی می‌خواهی انتحار... ؟؟ عدنان: نگو انتحار.... مولوی عبدالله، بهشت را با این عملم برایم تضمین کرده... با پرخاش گفتم: مولوی اشتباها راه جهنم را به اسم بهشت نشانت داده، آخه عدنان تو نخبه‌ای، درس خوانده‌ای، پزشکی چگونه حرف‌های بی سر و ته اینان را باور میکنی، من که این چند سال شاهد بودم، این مولوی‌ها و دولت‌های حامی ما، از کشته شدن و انتحار ما پلی می‌سازند برای رسیدن خودشان به مال و مقام و دیگر اهدافشان، آخه تو چطور... چطور.... باور نمی‌کنم می‌خواستم به هر طریقی شده عدنان را منصرف کنم که گفت: ناریه، به تو حق می‌دهم که چنین حرف بزنی آخه تو در کلاس‌های عقیدتی دولت اسلامی شرکت نکردی و نمی‌دانی با یک انتحار چگونه هم دنیا به کامت است و هم آخرت... خنده تمسخر آمیزی کردم و گفتم: آخرت را خبر ندارم اما تو کام دنیا را در تکه تکه شدن و جزغاله کردن خود و اطرافیانت میدانی؟ عدنان: اشتباه نکن ناریه، من می‌میرم و همین امشب قبل از مرگم به من قول دادند که بعد از من زندگی تو و فیصل از لحاظ مادی و معنوی تأمین شود و تو یکی از مهره‌های کلیدی شوی و فیصل هم در آینده یکی از مسئولین دولت، این می‌شود دنیایم و آخرت هم می‌دانم، کافیست یک رافضی(شیعه) را به درک واصل کنم آن‌وقت است محمد صلی‌الله علیه وآله در ورودی بهشت با آغوش باز منتظر من است... از این‌همه حماقت عدنان لجم گرفته بود و خواستم با ترفندی دیگر که واقعیتی انکار ناپذیر بود، منصرفش کنم. پس گفتم: ... ...‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ✨ #بـانـوے_پـاک_مـن 🌹 #قسـمـت_شـصـت_و_نـهــم سه روز گذشت و روز جواب دادن زهرا بود. تو
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ✨ 🌹 "زهرا" اونقدر از خواستگاری و ابراز علاقه کارن شوکه شده بودم که پاک فراموش کرده بودم اون مسلمون نیست. برای همین برای ازدواجم شرط گذاشتم و امیدوار بودم قبول کنه چون منم مثل اون خیلی بی تاب و بی قرار این وصلت بودم. مامان که خبر خاستگاری رو از بابا شنید، اولش مثل من شکه شد اما کم کم کنار اومد و‌ قبول کرد که بیاد. مادرجون و پدرجون با عمه اومده بودن خونمون. قرار بود کارن با محدثه تنها بیاد. دلیل اینکه عمه باهاشون نمیومد کاملا مشخص بود. کارن تو هر موضوعی دخالت مادرشو ممنوع کرده بود و خودش تصمیم میگرفت. الانم عمه به عنوان فقططط عمه من اومده بود به مجلس خاستگاری. میدونستم به زور نشسته و بهم لبخند میزنه. خیلی استرس داشتم. دستام میلرزید و نمیدونستم چیکار کنم. چقدر جای محدثه خالی بود و چقدر دلتنگش بودیم. اون شب بهترین لباسمو‌ پوشیدم و‌چادر رنگیمو سرم کردم. جلو آینه ایستادم و خودم رو برانداز کردم. دامن بلند سفید با پیراهن آستین بلند کرمی و شال همرنگش که به صورت لبنانی بسته بودم دور سرم. چادر سفیدمم که انداختم رو سرم، لبخند عجیبی رو لبم اومد. آره من خوشحالم از اینکه حسم به کارن یک طرفه نیست، خوشحالم که داره میاد خاستگاری، خوشحالم که قراره برای محدثه مادری کنم. این وظیفه مادری از اول به گردنم بود و من هم چشم بسته قبولش کرده بودم. چون کارن و محدثه رو اندازه جونم دوست داشتم و میدونستم میتونم مادرخوبی برای محدثه و همسر خوبی برای کارن باشم. زنگ در که به صدا دراومد، رفتم بیرون. کارن اومد تو و من از دیدنش ذوق زدم. کت شلوار قهوه ای پوشیده بود با پیراهن کرمی. خیلی خوشتیپ شده بود.‌سریع ازش چشم گرفتم اما او نزدیکم شد و گفت:سلام عروس خانم. _سلام. سرمو انداختم پایین. کارن دسته گل رو گرفت سمتم و گفت:هرچند خودت گلی. گل رو ازش گرفتم و با لبخند تشکر کردم. گونه محدثه رو که خواب بود، بوسیدم و رفتم سمت آشپزخونه. چای ریختم و بردم برای همه. محدثه تو بغل کارن غرق خواب بود.‌ جو سنگینی به وجود اومد که با تک سرفه کارن از هم شکست‌. _ راستش دایی جان من اومدم اینجا که رسما زهرا خانم رو ازتون خاستگاری کنم. حرفامونم با اجازه بزرگترا زدیم فقط مونده جواب شما و.. نگاهم کرد و گفت:البته شرط زهراخانم. بابا گفت:من مشکلی ندارم دایی جان اگه زهرا قبول کنه. همه نگاها اومد سمت من. _شرطم مسلمون شدن آقا کارنه. انگاری کارن وا رفت. _چی؟ _گفتم که مسلمون شدنتون. من با کسی که خدا و دین اسلام رو قبول نداره زیر یک سقف نمیرم. _یعنی چی زهرا؟هرکسی رو تو قبر خودش میزارن. من به دین و ایمانت کاری ندارم تو هم نداشته باش. _ببینین آقا کارن ما بهم نامحرمیم دلیلی نداره انقدر صمیمی حرف بزنین. بعدشم من گفتم شرط دارم اگه نمیتونین قبول کنین اجباری نیست. درضمن شما قراره بشین همسر من، مونس من، یار و‌ همراه من.. پس باید با هم تفاهم و نقاط مشترکی داشته باشیم یا نه؟ دین و مذهب چیز الکی و شوخی بردار نیست. اگه مسئله پیش‌پا افتاده ای بود من حرفی نداشتم اما در این مورد...متاسفم. از جام بلند شدم ‌وگفتم:ببخشید با اجازتون شبتون بخیر. رفتم تو‌اتاقم ‌و در رو بستم. بامــــاهمـــراه باشــید🌹 قبلی بعدی ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─