🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_هفتاد_و_پنجم 🎬 درست حدس زده بودم، محوطه خاکی اردو
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_هفتاد_و_ششم 🎬
طارق: خدای من، سلماست... عباس... احمد... این خواهرم سلماست... سلما اینجا چکار میکنی...
من: داستانش مفصله... زود لباسهاتون را بپوشید، با شالها روی صورتتان را بپوشانید، دورسریهایی که علامت داعش داره بپوشید، تفنگ ناریه را دادم دست طارق و گفتم: دنبال من بیاید....
از همون راهی که اومده بودم این بار چهارنفری برگشتیم، از ترسم جرأت نکردم جلوی چادر را نگاه کنم، نماز تمام شده بود و جمعیت تک و توک بیرون آمده بودند، به کانکس رسیدیم، ماشین جلو کانکس پارک بود، اشاره کردم به طارق و گفتم برین داخل ماشین، من الآن میام.
سریع داخل کانکس شدم، رفتم سراغ کوله، قرآن طارق را در آوردم و بغل گرفتم و به بچهها گفتم، بریم جشن و آتش بازی...
فصیل رفت کابین عقب کنار عباس و احمد، عماد را آوردم جلو روپاهای طارق نشاندم، چون روی طارق بسته بود، عماد نشناختش، ولی میدیدم طارق، عماد را غرق بوسه کرده بود،
قرآن را گذاشتم تو بغلش و رو کردم عقب و گفتم: فیصل جان این مجاهدها هم با ما میخوان بیان جشن... نفس راحتی کشیدم، تا اینجا که خوب پیش رفته بود، سوئیچ را چرخاندم که ماشین را روشن کنم، یکدفعه دیدم، ابواسحاق با دو مرد داعشی به طرفم اشاره میکنند..... میخواستند تا من حرکت نکنم.....
تمام تنم داغ شد...نمیدونستم چکارکنم .....
توکل کردم و....
#ادامه_دارد...💦⛈💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─