eitaa logo
🦋 "راه روشن" 🦋
377 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
3.2هزار ویدیو
119 فایل
اگر جهاد تبیین بدرستی صورت نگیرد، دنیامداران حتّی دین را هم وسیله‌ی هوسرانی خودشان قرار خواهند داد. کانال #راه_روشن را به دوستان خود معرفی کنید ارتباط با ادمین: 09210876421 @V_sh655
مشاهده در ایتا
دانلود
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─  ولی من انتخابمو کردم.🤗🤗 💐«در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن/ شرط اول، قدم آن است که مجنون باشی… »💐 یه لحظه باز با سید چشم تو چشم شدم،😍 چشمامو آروم به نشونه تایید بستم و باز کردم که یعنی من راضیم.😍☺️ لبخند کمرنگی توی صورت سید پیدا شد،🙂 فهمیدم اونم مشکلی نداره… همون دقیقه سید روکرد به بابام و گفت:😌 پس اگه اجازه بدید ما بریم اتاق حرفامونو بزنیم…😌 همه شوکه شدن….😳 این حرف یعنی که آقا سید شرط ها رو قبول کرده.👏 بابام رو کرد سمت من و پرسید:دخترم تو نظرت چیه؟!🤔 هیچی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم، ☺️ که مادر سید گفت خوب پس به سلامتی فک کنم مبارکه😍👏 .بابام هم گفت: گفتم که عمق فاجعه بیشتر از این حرفهاست😠😤 مامانم اتاق رو به زهرا نشون داد و زهرا هم آروم ویلچر سید رو به سمت اتاق هل داد،🧑‍🦽 منم پشت سرشون رفتم.🧕 وارد اتاق که شدیم زهرا گفت: خب ریحانه خانم اینم آقا سید ما.😍 نه چک زدیم نه چونه بالاخره اومد توی اتاق شما😄 یه لبخند ریزی زدم 😊و سید با یه چشم غره زهرا رو نگاه کرد 😒و گفت خوب زهرا خانم فک کنم دیگه شما بیرون باشین بهتره! -بله بله…یادم نبود دوتا گل نوشکفته حرفهای خصوصی دارن😂 -لا اله الاالله…😏 -باشه بابا الان میرم بیرون. خوب حرفاتونو بزنینا،😄 جایی هم کمک خواستین صدام بزنین تقلب برسونم😎 زهرا بیرون رفت، هم من سرم پایین بود هم اقا سید.🙃 اروم با صدای گرفته و ضعیفم گفتم:🙂 -آقا سید خیلی معذرت میخوام ازتون به خاطر رفتار پدرم🥺 -خواهش میکنم ریحانه خانم،این چه حرفیه. 😍بالاخره پدرن و نگران شما هستن، ان شاء الله که همه چیز درست میشه. فقط الان که از دستشون دلخورید😔 مواظب باشین حرفی نزنین که دلش بشکنه و احترامشون حفظ نشه. -نمی دونم چی بگم، راستیتش فکر می کردم از وقتی که دیگه به قول خودم به خدا😍 نزدیک شدم باید دیگه دنیام قشنگ و راحت میشد ولی هر روز سخت تر از دیروز شد…😔🙃 آقا سید یه لبخند آرامش بخشی زد😊 و سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به بازی کردن با تسبیح قشنگ عقیقش📿 و آروم این بیت رو خوند : «💕پاکان؛ زجور فلک بیشتر کشند… /گندم چو پاک گشت خورد زخم آسیاب! 💕» -ریحانه خانم نگران نباشین، 🤍شما با خدا باشین خدا هم همیشه با شماست.🤍 اگه گاهی هم امتحاناتی می کنه به خاطر اینه که ببینه حواستون بهش هست. می خواد ببینه واقعا دوستش دارین😍 یا فقط ادعایین.😟 مطمئن باشین اگه بهش ثابت بشه دوستش دارین یه کاری میکنه که صد برابر شیرین تر از قبل هست.😍😇☺️ حرف هاش بهم آرامش می داد. .😍نمیدونستم چی بگم، فقط گوش میکردم.😌☺️💓💓 ... ─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─ سروش: 👇👇👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇👇👇 Eitaa.com/@raheroshan_khamenei واتساپ: 👇👇👇 https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP ─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─  ولی من انتخابمو کردم.🤗🤗 💐«در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن/ شرط اول، قدم آن است که مجنون باشی… »💐 یه لحظه باز با سید چشم تو چشم شدم،😍 چشمامو آروم به نشونه تایید بستم و باز کردم که یعنی من راضیم.😍☺️ لبخند کمرنگی توی صورت سید پیدا شد،🙂 فهمیدم اونم مشکلی نداره… همون دقیقه سید روکرد به بابام و گفت:😌 پس اگه اجازه بدید ما بریم اتاق حرفامونو بزنیم…😌 همه شوکه شدن….😳 این حرف یعنی که آقا سید شرط ها رو قبول کرده.👏 بابام رو کرد سمت من و پرسید:دخترم تو نظرت چیه؟!🤔 هیچی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم، ☺️ که مادر سید گفت خوب پس به سلامتی فک کنم مبارکه😍👏 .بابام هم گفت: گفتم که عمق فاجعه بیشتر از این حرفهاست😠😤 مامانم اتاق رو به زهرا نشون داد و زهرا هم آروم ویلچر سید رو به سمت اتاق هل داد،🧑‍🦽 منم پشت سرشون رفتم.🧕 وارد اتاق که شدیم زهرا گفت: خب ریحانه خانم اینم آقا سید ما.😍 نه چک زدیم نه چونه بالاخره اومد توی اتاق شما😄 یه لبخند ریزی زدم 😊و سید با یه چشم غره زهرا رو نگاه کرد 😒و گفت خوب زهرا خانم فک کنم دیگه شما بیرون باشین بهتره! -بله بله…یادم نبود دوتا گل نوشکفته حرفهای خصوصی دارن😂 -لا اله الاالله…😏 -باشه بابا الان میرم بیرون. خوب حرفاتونو بزنینا،😄 جایی هم کمک خواستین صدام بزنین تقلب برسونم😎 زهرا بیرون رفت، هم من سرم پایین بود هم اقا سید.🙃 اروم با صدای گرفته و ضعیفم گفتم:🙂 -آقا سید خیلی معذرت میخوام ازتون به خاطر رفتار پدرم🥺 -خواهش میکنم ریحانه خانم،این چه حرفیه. 😍بالاخره پدرن و نگران شما هستن، ان شاء الله که همه چیز درست میشه. فقط الان که از دستشون دلخورید😔 مواظب باشین حرفی نزنین که دلش بشکنه و احترامشون حفظ نشه. -نمی دونم چی بگم، راستیتش فکر می کردم از وقتی که دیگه به قول خودم به خدا😍 نزدیک شدم باید دیگه دنیام قشنگ و راحت میشد ولی هر روز سخت تر از دیروز شد…😔🙃 آقا سید یه لبخند آرامش بخشی زد😊 و سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به بازی کردن با تسبیح قشنگ عقیقش📿 و آروم این بیت رو خوند : «💕پاکان؛ زجور فلک بیشتر کشند… /گندم چو پاک گشت خورد زخم آسیاب! 💕» -ریحانه خانم نگران نباشین، 🤍شما با خدا باشین خدا هم همیشه با شماست.🤍 اگه گاهی هم امتحاناتی می کنه به خاطر اینه که ببینه حواستون بهش هست. می خواد ببینه واقعا دوستش دارین😍 یا فقط ادعایین.😟 مطمئن باشین اگه بهش ثابت بشه دوستش دارین یه کاری میکنه که صد برابر شیرین تر از قبل هست.😍😇☺️ حرف هاش بهم آرامش می داد. .😍نمیدونستم چی بگم، فقط گوش میکردم.😌☺️💓💓 ... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ بسم رب الصابرین پریسا اومد دنبالم و باهم رفتیم مزار شهدا وقتی رسیدیم به همسر شهید زنگ زد و ایشان گفتن سر مزار شهید هستن به اون سمت حرکت کردیم با خانم مرادی (همسرشهیدسیاهکلی )دست دادیم خانم مرادی خم شدن و مزار بوسیدن و رو به ما گفتن بچه ها بریم رو سبزها بشینیم ؟ -بریم مزار شهدای قزوین کلا باتمام مزارشهدای کشور فرق داشت از امامزاده حسین که وارد مزار شهدا میشی روبه رو و سمت چپت مزارشهدا بود سمت راست هم فضای سبز برای نشستن و میان این فضای سبز موزه شهدای قزوین و آخر این فضا ختم میشود به مزار والدین شهدا تمامی قبور شهدا ۱۰-۱۵سانتی از زمین فاصله داشتن اما مزار شهید عباس بابایی نیم متری بالاتر از سطح زمین بود روبه روی مزارشون هم نمادی از هواپیماشون ساخته بودند خانم مرادی شروع کردن به صحبت بچه ها قراره کتاب زندگی ما چاپ بشه اما خب چون خود حمیدآقا خواستن من کمی از داستان زندگی شهید رو میگم ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 😈 دام شیطانی 😈 🎬 ما برای رسیدن به اهدافمان باید بر خاورمیانه تسلط کامل داشته باشیم، فعلأ که خیلی از کشورهای منطقه، به گونه ای تحت تسلط ما هستند و دو نقطه‌ی مهم خاورمیانه، یکی کعبه قبله‌ی مسلمین و دیگری بیت المقدس، سرزمین برگزیده، کاملاً تحت سیطره‌ی ما هستند. فقط کشور ایران است که باید یا از میان برداشته شود و یا تغییر رژیم حاصل شود و اگر این دو ناموفق بود باید با حداکثر توان سعی در ناامن کردن این کشور داشته باشیم، از هر راه ممکن در این کشور اغتشاش ایجاد کنیم، یکی از مهم‌ترین پایه‌های مقاومت و اتحاد ایران، رهبری آنهاست، ما باید با ترفند و حیله رهبریشان را تضعیف کنیم، باید ذهن جوانانشان را نسبت به رهبری مکدر کنیم، اگر رهبری آنها یا باصطلاح خودشان ولایت فقیه در اذهان عمومی بد جلوه داده شود، تضعیف و در نتیجه یکی از پایه‌های استقامت ایران فرو میریزد، در مرحله‌ی دوم ذهن مردم را نسبت به مقوله‌ی مهدویت و انتظار فرج امام زمانشان، منحرف کنیم، شهادت طلبی را که از محرم و عاشورا ریشه در خون شیعیان ایران دارد از آنها بگیریم و این برقرار نمی‌شود مگر اینکه جوانانشان را به انحطاط کشانیم و از دین دورشان نماییم، ما باید در بین، فرقه‌ها و قومیت‌های ایران رخنه کنیم و بین آنها تفرقه بیاندازیم و اینگونه ما بر کل منطقه احاطه‌ی کامل خواهیم داشت.... ^^^^^ خیلی پست و حقیر بودند که باحیله، اهدافشان را عملی می‌کردند، از همه‌ی سخنرانی‌هایشان فیلم گرفتم و عزمم را جزم کردم تا در کشور عزیزم روشنگری کنم و تا جایی می‌توانم جوانان ساده انگار و دهن بین را روشن کنم. بالاخره تمام شد، بعد از صرف شام به اتاقهایمان رفتیم، فردا برای یهودیان عید(پوریم) یا همان جشن کشتار ایرانیان بود و حتماً مراسمات خاصی داشتند. خدا را شکر که تا به حال به خیر گذشته بود، اما خبر نداشتم، فردا چه روز سخت و پر از ترسی در پیش دارم و چه اتفاقات ناخوشایندی، قرار است برایم رخ دهد. امروز، روز پوریم است، اول صبح، ما را سوار ماشین کردند تا به جایی دیگه انتقال دهند. در ماشین، مهرابیان، کنار من نشست، بقیه هم مشغول صحبت باهم بودند. از مهرابیان سوال کردم: به نظرتان کجا می‌برنمان؟ مهرابیان: احتمالأ، بیت المقدس... ...💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
40.mp3
4.09M
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ خاطرات ژنرال هایزر آخرین اقدامات آمریکا در دی و بهمن سال ۱۳۵۷ برای جلوگیری از سقوط محمدرضا پهلوی و رژیم طاغوت. روایت دو ماه حضور ژنرال هایزر افسر آمریکایی در ایران برای نجات شاه از سقوط را در کتاب صوتی خاطرات ژنرال هایزر در ۵۰ قسمت ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 خدای من، لیلا تکان نمی‌خورد اول فکر کردم که شوکه شده اما با دیدن روبنده بین مشتش همه چیز را فهمیدم این کی روبنده را بر داشت؟! نزدیکش شدم وای من، کف سفید رنگی از دهانش خارج شده بود یعنی.... یعنی.... خدااااا نههههه به خدا طاقت این یکی را دیگر ندارم. هنوز هم امید داشتم لیلا زنده باشد، شاید من دچار توهم شدم، شاید با دیدن دهان ابوعمر، فکر می‌کنم دور دهان لیلا هم کف است. جلوی پای لیلا نشستم، دستانش را به دستم گرفتم و سردی مرگ در تمام بدنم پیچید، لیلا به پهلو نقش زمین شد و من فهمیدم آنچه را که ترس از دانستنش داشتم... اینجا که تنها بودم نه داعشی بود و نه ابوعمر و نه اربابی، من بودم و لیلایم... و گویا لیلا سمبل تمام عزیزانم بود که از دست رفته بودند.... به سر و سینه زدم، روی خراشیدم داد زد جیغ کشیدم، اشک ریختم و واگویه کردم... لیلاااا چرااا؟؟ مگر نگفتم نقشه دارم چراا؟آخر تو کی وقت کردی دور از چشم من روبنده‌ات را برداری من که همه جا حواسم به تو بود، کی؟؟ یکدفعه یادم آمد، ذغال قلیان... آخ خدا لعنتت کند ابوعمر... وای من، لیلاجان چرا تنهایم گذاشتی، ما باهم قرار داشتیم... عماد را قرار بود پیدا کنیم... لیلای زیبایم ای خواهر تازه مسلمانم... سلام من را به پدر و مادرمان برسان... سلام من را به مادر تمام شیعیان، خانوم زهرای مرضیه سلام الله علیها برسان و بگو ... به خدا شیعیانت هم مثل شما مظلومند... بگو دیگر بس است مظلومیت بگو ما منتقم کرار میخواهیم... بگو پسرت را به دادمان برسان بگو منجی جهان را به فریادمان برسان😭😭😭 آنقدر عزاداری بر سرنعش خواهر جوانمرگم کردم که داشتم از حال میرفتم، وقتی به خودم آمدم که ساعتی به غروب خورشید مانده بود. با خود گفتم، عزاداری بس است باید کاری کنم... باید لیلا را از اینجا ببرم که وقتی، فردا بکیر می‌آید فکر کند من و لیلا با هم فرار کرده‌ایم. آرام لیلا را به کول گرفتم... خدای من چه سبک بود این خواهرک رنج کشیده‌ام... جلوی در هال بودم که... ...💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─