🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 😈 دام شیطانی 😈 #قسمت_چهل_و_پنجم 🎬 یک باره یادم آمد تو ایام فاطمیه هستیم، امسال پوریم
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
😈 دام شیطانی 😈
#قسمت_چهل_و_ششم 🎬
این نامردا چه به روزت آوردند و ادامه داد، میتونی پا بشی؟ یا دستت را بگیرم؟؟
گفتم: نه نه میتونم، با کمک عقیل بلند شدم.
مهرابیان نگاهی به عقیل کرد و گفت: این کیه دیگه؟
گفتم: یه دوست، یه برادر...
گفت: ببین هما خانم، نمیشه این پسر بچه را برد آخه اگر گیرمون بیارن، درجا تیر بارانیم، اینجا بمونه، امن تره.
گفتم: اگه بیاد و با عزت بمیره، بهتر از اینه که اینجا زنده بمونه و تربیت بشه برای کشتن هم نوعهای خودش.
مهرابیان دید اصرار دارم، دیگه حرفی نزد و حرکت کردیم، دو نفری که همراهش آمده بودند چند قدمی جلوتر حرکت میکردند تا اگر خطری بود، جلوش را بگیرند، منم شروع کردم آیهی ( وجعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لابیصرون) را خواندن، چون شنیده بود که پیامبر صلیالله علیه وآله هنگام خروج مخفیانه از مکه با همین آیه چشم و گوش کفار و یهود را که قصد جانش را کرده بودند، بست.
توی حیاط چند نفری سرباز بودند که از بس نوشیده بودند درکی از اتفاقات اطرافشان نداشتند، خلاصه با هزاران استرس از اون مکان خارج شدیم، حالا میدونستم کنار مهرابیان و چریکهای فلسطینی هستم....
#ادامه_دارد...💦⛈💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ خاطرات ژنرال هایزر #قسمت_چهل_و_پنجم آخرین اقدامات آمریکا در دی و بهمن سال ۱۳۵۷ برای ج
46.mp3
زمان:
حجم:
2.97M
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
خاطرات ژنرال هایزر
#قسمت_چهل_و_ششم
آخرین اقدامات آمریکا در دی و بهمن سال ۱۳۵۷ برای جلوگیری از سقوط محمدرضا پهلوی و رژیم طاغوت.
روایت دو ماه حضور ژنرال هایزر افسر آمریکایی در ایران برای نجات شاه از سقوط را در کتاب صوتی خاطرات ژنرال هایزر در ۵۰ قسمت
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_چهل_و_پنجم 🎬 در دشتی سرسبز و پر از گلهای رنگارنگ
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_چهل_و_ششم 🎬
به سمت کمد رفتم یکی از کوله پشتیهایی که از غارت داعش در امان مانده بود برداشتم، چند دست لباس و لوازم ضروری که در خانه بود داخلش گذاشتم، به سمت قفسه اسباب بازیهای، عماد رفتم دو تا از ماشینهای کوچولو را که جای کمی میگرفت برداشتم، قرآن را داخل جیب کوله گذاشتم و سجاده و چادر را تا کردم تا ببرم
و جای، قبلی در زیر زمین بگذارم که نگاهم به آلبوم عکس خانوادگیمان و دفترچه و خودکار یادداشت کنارش افتاد، باید قائمش میکردم، آلبوم را دستم گرفتم، برگهای از دفتر پاره کردم پر پیش نوشتم
ط... عزیز دلم من س هستم پدر و مادر و لیلا در بهشت در جوار هم آرمیدهاند و من به دنبال ع که در چنگ ابلیس است، نمیدانم به کجا روم اما میروم... قربانت...،
نامه را گذاشتم روی آلبوم و گرفتم در آغوشم و آمدم بیرون، در هال را بستم و با یک سیم نازک محکم لولاها را به هم قفل کردم، داخل زیر زمین سجاده و چادر نماز و آلبوم و نامه را داخل کشو مخفی تخت چوبی گذاشتم، میدانستم اگر طارق به خانه برگردد حتماً به این کشو سری میزند.
از خرماهای خشک روی تخت داخل کوله ریختم، چادر و روبندهام را پوشیدم، هنوز آفتاب درست سر نزده بود رفتم سر قبر لیلا، خم شدم قبر را بوسیدم و گفتم: لیلا جان لااقل میدانم تو اینجایی اما نمیدانم اجساد پدر و مادرمان را کجا بردهاند و در کجا آرمیدهاند، برایم دعا کن که بتوانم عماد را پیدا کنم خداحافظ خواهرکم...😭
با نام خدا پا داخل کوچه گذاشتم در را پشت سرم باسیم نازکی به هم آوردم و دوباره زیر لب بسم الله گفتم با مدد گرفتن از مولاعلی علیه السلام حرکت کردم به سمت سرنوشتی نامعلوم..
#ادامه_دارد... 💦⛈💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 #رمان_بانوی_پاک_من🥀 #قسمت_چهل_و_پنجم اشکام کم کم بند اومد اما هنوز دل میزدم.دل
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
* 💞﷽💞
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_چهل_و_ششم
"زهرا"
بعد از رفتن محدثه و بعد از شنیدن حرفاش، بغض بدی گلومو گرفته بود.
بهخودم قول داده بودم برای چیزای بی ارزش اشک نریزم اما واقعا حرفای محدثه برام گرون تموم شد.
خیلی سنگین بود برام وقتی گفت دایه مهربون تر ازمادر نباش.
من وقتی حال دیشبشو دیدم واقعا ازخودم و احساسم بدم اومد چون خواهرم داشت بخاطر مردی که من دوسش داشتم اشک میریخت.
چون اونم مثل من،شایدم بیشتر ازمن دوستش داشت.
از کارن خیلی دلخور بودم که این بل و بشو رو راه انداخته فقط بخاطر اون دل سنگ مسخره اش.
دلی که انگار برای زنده موندن فقط میتپه.
کاش دلش به رحم میومد و خواهرمو اذیت نمیکرد.اخه اون دیگه زنشه چطور دلش میاد دلشو بشکنه؟
انقدر باخودم کلنجار رفتم و بغضموخوردم تا آروم شدم.اما آرامش قبل طوفان بود انگار.
خودم. مشغول درس خوندن نشون دادم تا کسی فکر نکنه اتفاقی افتاده و از چیزی ناراحتم.
بعد که دیدم درس نمیفهمم سی دی قرآنمو گذاشتم تو ضبط و روشنش کردم.
واقعا با صوت قرآن دلم آروم میگرفت.
کلام خدا با گوشت وپوستم عجین شده بود و تا به گوشم میخور بدجور آرومم میکرد.
مخصوصا آیه"الا بذکر الله تطمئن القلوب"
دستموگذاشتم رو قلبم و چند بار این آیه رو تکرار کردم تا از آخر آروم شدم.
ظهر از ساعت۱۲تا۲کلاس داشتم.
بدون اینکه چیزی بخورم ساعت۱۱رفتم بیرون و تا دانشگاه یکم پیاده رفتم و یکم با اتوبوس.
آتنا کلاسا رو نمیومد و به قول بچه ها میپیچوند.منم تک و تنها توکلاس مینشستم و درس رو گوش میدادم و آخرم میرفتم.
ظهر خیلی گشنه ام شد برای همین یک ساندویچ از بوفه گرفتم و نصفشو خوردم.
بقیشو گذاشتم تو کیفم و رفتم بیرون دانشگاه.
بادیدن کارن دم در دانشگاه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارم.
چرا اومده بود اینجا؟چی میخواست ازم؟نکنه منتظر کسی دیگه بود؟
چادرم جلو صورتم گرفتم تا منونبینه.
زود از جلوش رد شدم و رفتم سمت ایستگاه اتوبوس.
تا وقتی سوار اتوبوس شدم،کارن همونجوری ایستاده بود و انگار منتظر کسی بود.
رسیدم خونه که گوشیم زنگ خورد.
شماره ناشناس بود.
_بله؟
_کارنم.امروز نیومدی دانشگاه؟
_سلام.
_گیرم که سلام جوابمو بده.
_مگه طلبکارین؟
_آره.
_طلبتون؟
_یکگوش شنوا واسه حرفام.
_من حوصله گوش کردن به حرفاتونو ندارم.
_مجبوری؟
_چرا اونوقت!؟
_چون نادانسته باعث قضاوت شدی.
_من کسیو قضاوت نکردم.
_ببینمت حل میشه.
_ببخشید من وقتم پره.وقت آزادم برای شما ندارم متاسفم خداحافظ
تماس رو که قطع کردم فوری یک پیام اومد برام.
"من باید ببینمت زهرا."
ازاین خودمونی شدنش بیزار بودم برای همین جوابشو ندادم و گوشیمو خاموش کردم.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
قبولی بعدی
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─