•
كنار جوى آب، پا به پای شمشادهاي قدیمی و ناب
باغچه ای داشتم پر از گل های بهاری و رنگ رنگ
از بنفشه و زنبق و داوودی گرفته
تا میخک و اطلسی و ارغوان
در زمستان، فصل تکثیر گل های حیاطی
قلمهی بعضی گلها را به خاک می سپردم
و منتظر سبز شدنشان تا بهار می ماندم.
برخی که دل نمی دادند به خاک و آب،
خشک می ماندند
و خشک ها هیمه ای می شدند در دل آتش.
همنشینی گلها با زیر صدای آب و سکوت باغ
روحم را می تکاند و كم كم شاخهی #عشق
ريشه مى دواند.
به گذشته برگشتم.
بهارهای زیادی به عمرم دیدم.
بی آنکه سبز شده باشم.
بی هیچ شکوفه و جوانه ای.
بی هیچ حاصلی.
در باغچهی دلم، به جاى علم، جهل کاشتم
و به جاى نور، ظلمت.
و حالا با حسرت «آه» می چینم
و خار غفلت و حیرت درو مى كنم.
من که باغبان بودم خوب می دانم که #آتش
ثمرهی بی ثمریست.
سُبحانکَ فَقِنا عَذابَ النّار...
شاید فرشته ها از صبر باغبانم خنده شان بگیرد
که چهل بهار مدارا کرد با این جان بى حاصل!
به قول رهى:
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
گهی افتان و خیزان چون غباری دربیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهی برنظرگاهی
هر #فاطمیه با خودم می گویم:
شکوفایی بهارهای کم و فرصت های محدود
مرهون #همت است و #معرفت.
درست مثل #فاطمه که می شود
«ام ابیها» و محور اصحاب کساء
می شود «کوثر»
که طنین «اعلموا أنی فاطمة» اش
از پس مرزهای زمین و زمان به جان خسته ام می رسد.
چه رازیست نهفته در خورشید وجودش که
هنوز می تابد و شاخه های خشک را می رویاند؟!
هجده بهار و اینهمه رویش؟!
هجده بهار و اینهمه جوشش؟!
و
عشق داند که در این دایره سرگردانم!