نقل است روزی كه بردهفروشان يوسف را به بازار مصر بردند تا او را بفروشند، خريداران به بردهی زيبا چنان فريفته شده بودند كه مشتها را پر از زر كرده بودند تا به هر قيمتی او را از آن خود كنند.
در اين ميان پيرزنی خميدهقامت نگاه خريداران را به خود جلب كرد. او میدويد و فرياد میکشيد كه "من هم خريدار زيباروی كنعانم. حاصل يك عمر كار مرا بگير و اين غلام را به من بده. سالها رنج بردهام تا اين كلافها را رشتهام. اين چند رشته كلاف را بگير و اين پسر را به من بده."
هم خود پیرزن میدانست بهای یوسف بیش از این چند کلاف است و هم همه به پیرزن خندیدند، اما در پس این قصه درسها نهفته است ...
اما بعد؛
اینجا - در مشایه - مهم نیست چقدر ثروت و مکنت داری، مهم است هر چه داری برای #حسین بیاوری و چه دل بزرگی دارند این مردمان به ظاهر فقیر ...
هر چه دارند میآورند، #هر_چه_دارند ...