📝 #روایت_کوتاه | #سنگر_روایتگری
🔻آقا سجاد طاهرنیا میگن اهل مراقبت بود یعنی:
با صدای بلند نمی خندید؛
نماز اول وقت و نافله آن را می خواند
هر روز زیارت عاشورا میخواند نگاه خود را کنترل میکرد و همیشه سر به زیر بود در برابر نامحرم. هر روز قرآن می خواند
خمس زندگی اش را دقیق حساب میکرد
در برابر پدر و مادر، پاهای خود را دراز نمی کرد؛ به همه محبت میکرد؛ از غیر خدا چیزی نمی خواست؛ انفاق میکرد
اهل صدقه بود؛ ساده می پوشید و کم می خورد؛ به خواندن نماز شب اهتمام داشت؛ اهل دعا بود؛ برای انجام مستحبات تلاش میکرد.
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
📝 #روایت_کوتاه | #سنگر_روایتگری
ای آمریکای جهانخوار!
بدان که ملت مسلمان ایران از پا نمی نشینند وهمیشه با تو در جنگ و همیشه مرگ بر امریکا می گویند.
ای شوروی!
بدان که باریختن خون مسلمانان نمی توانی که برپا بمانی ، و بالاخره از صحنه روزگار محومی شوی.
ای اسراییل!
بدان که با ریختن خون مسلمانان عرب و با اشغال سرزمین آنان و با اشغال قدس عزیز نمی توانی جواب مسلمانان را بدهی و بالاخره تو هم از بین می روی.
#شهید_عباس_هاشمی🌷
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
📝 #روایت_کوتاه | #سنگر_روایتگری
🔹رفاقتشان از مدتها پیش شکل گرفته بود، رفاقتی که هیچ کدام همدیگر را بعد از جداییِ دنیایی فراموش نکردند. نه شهید علی بعد از رفتنش آقا نوید را فراموش کرد و نه آقا نوید. هرکاری از دستش برمیامد برای رفیق شهیدش میکرد. از سر زدن به خانواده اش و پرکردن جای خالی علی برای مادر تا برگزاری روضه و شرکت در روضه های منزل شهید.
🔅 به گواهی خیلی از اطرافیان، بعد از شهادت #شهید_علی_خلیلی ( #شهید_امر_به_معروف )، حال و هوای آقا نوید هم عوض شد و انگار آرزوی پنهان شده در دلش راه نجات یافته بود. در یکی از نوشته هایش گفته که علی راه را به من نشان داد از کرامات شهید علی از همان اولین روزهای آشنایی مان زیاد برایم می گفت. یکبار که دوستانش مشهد بودند، به عکس علی نگاه کرده و گفته :"علی جان دوستانم رفتند پیش آقا و من تنهام، خیلی دلم روضه میخواد..." و خیلی ناگهانی همون روز از طرف مادرِ شهید، دعوت به روضه در منزل علی آقا می شوند و میگفت چقدر روضه اون شب چسبید یکبار که یکی از اقوام نزدیک به رحمت خدا رفته بود، بهش گفتم چقدر سخته آدم با مرگِ عادی بره، یعنی ما قراره چطور بریم! یکی از عکسهای داخل قبر پوشیده شده از پرچمِ شهید علی خلیلی رو نشونم داد و گفت: "ان شاﺀالله اینطوری" عکس رو که دیدم گفتم خوشبحال شما که رزمنده اید و میتونید شهادت زیبا از خدا بخاید و..گفت: "شهادت طلبی، شهادت رو در پیش داره. مگه علی خلیلی رزمنده بود که اینطور رفت در عمق رفاقتشان همین بس که حدود یکسال و نیم بعد از شهادتِ شهید علی خلیلی، آقا نوید خواب زیبایی را می بیند که شهید به او می گوید: امشب توانستیم اذن شهادتت را بگیریم...
آنان که خاک را بنظر کیمیا کنند
آری شود، که گوشه ی چشمی بما کنند...
✍🏼 ان شالله ما هم از این دوست و رفیق های بهشتی داشته باشیم که ما رو به خدا و اهل بیت و شهدا برسونند.
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
📝 #روایت_کوتاه | #سنگر_روایتگری
🔹ِ داشتیم از در پـادگـان بـیـرون میرفتیم کـه دیـدیـم حاجی هم از در ستاد آمده بیرون.
دوربین دستمان بود من بودم و شهید عربنژاد و شهید جواد زاد خـوش جواد رفت سمت حاجقاسم.
حاجی مـیدانسـت که جواد شوخ اسـت. تا دید جواد دارد به سمتش میآید، با لبخند از سر اینکه با جواد شوخی کرده باشد، گفت: «وقت ندارم با شما عکس بگیرم.»
🔅 جواد بیدرنگ گفت: «حاجآقا ما نمیخواستیم با شما عکس بگیریم. میخواستیم شما از ما سه نفر عکس بگیرید.» بعد بلافاصله دوربین را داد دست فرمانده لشکر. حاجقاسم نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد
و در همان حال از ما عکس گرفت.
عکسی که هنوز به یادگار مانده و عکاسش حاجقاسم بود.
✍🏼 #حسنمنصوری / همرزمشهید
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
📝 #روایت_کوتاه | #سنگر_روایتگری
🔹ستارخان، سردار مقاومت آذربایجان و جنبش مشروطیت : من هیچ وقت گریه نمی کنم چون اگر اشک می ریختم، آذربایجان شکست می خورد و اگر آذربایجان شکست بخورد، ایران زمین می خورد… اما در مشروطه دو بار اون هم تو یه روز اشک ریختم.
حدود ۹ ماه بود که تحت فشار بودیم… بدون غذا. بدون لباس… از قرارگاه اومدم بیرون … چشمم به یک زن افتاد با یه بچه تو بغلش. دیدم که بچه از بغل مادرش اومد پایین و چهار دست و پا رفت به طرف و بوته علف… علف رو از ریشه درآورد و از شدت گرسنگی شروع کرد خاک ریشه ها رو خوردن… با خودم گفتم الان مادر اون بچه به من فحش می ده و میگه لعنت به ستارخان که ما را به این روز انداخته… اما مادر کودک اومد طرفش و بچه اش رو بغل کرد و گفت: عیبی نداره فرزندم… خاک می خوریم اما به دشمن خاک نمی دهیم… اونجا بود که اشکم دراومد.
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
📝 #روایت_کوتاه | #سنگر_روایتگری
🔻 دستش خالی بود پرسیدم: ساعتت کو؟
خیلی بی تفاوت گفت: یکی از بچه ها ازش خوشش اومد گرفت نگاهش کنه گفتم ماله خودت....
حرصم گرفت...
گفتم: علی اون کادوی سرعقدمون بود تبرک مکه بود بنده خدا بابا با چه ذوق و شوقی برای دامادش گرفته بود. رادوی اصل بود.
سری تکان داد و گفت: اینقد از این ساعت ها باشه و ما نباشیم.
تا توانی دلی ب دست آور...
#شهید_علی_چیت_سازیان🌷
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
📝 #روایت | #سنگر_روایتگری
🔻 واسه سرکشی به پایگاه شهید رفتم، شهیدحجت را ندیدم ولی صدای من را شنیده بود و مثل همیشه من را صدا کرد، دنبال صدا رفتم کنار ساختمان پایگاه که در حال ساخت بود ،با لباس نظامی سلاح به دوش داشت گچ به داخل ساختمان انتقال میداد،
📌 گفتم حجت جان مگر کارگران بنا نیامده اند؟؟ گفت بله همشون هستند من هم دارم کمکشون میکنم.
گفتم خدا قوتت بده خب اینا پول میگیرن کار میکنن شما چی؟؟ گفت منم کمکشون میکنم تا هم روحیه بگیرن، بالاخره اینا دارن برا ما ساختمان میسازن گناه دارن خسته هستند...
📍با استاد بنا که صحبت کردم میگفت شهید روزها سهمیه غذاش رو به ما میده میگه من با نون خالی هم سیر میشم شما کار میکنید و خسته میشید.
💠 بنا میگفت ما از اینکه دیگر بچه ها برای انجام کارها زیاد میان پیشش و خط میگیرن و میرن من تازه فهمیدیم فرمانده پایگاه هست وگرنه از خودش که سوال گرفتیم گفت من سربازم و جهت شستن ظرفها اومدم تو این پایگاه.
#شهید_حجت_باقری🌷
🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News