#لبخندهای_خاکی
#خاطرات_طنز_جبهه
😂
یکی از دوستان تعریف می کرد که بعد از شهادت یکی از همرزمان به خانه وی برای تسلی خاطر از پدر و مادر وی رفته بودیم☺️.
بعد از کمی صحبت مادر بزرگوار این شهید پرسید
من می خواهم از لحظه شهادت پسرم بشنوم آیا کسی او را دقیقاً موقع شهید شدن دیده است😢؟
حالت معنوی و بغض آلود در فضا پیچید
که در همین حال یکی از بچه ها گفت
من لحظه شهادتش را دیدم😎.
مادر بزرگوار این شهید هم گفت خوب از پسرم بگو چگونه شهید شد؟😧
این آقا گفت که: هیچ چی، وقتی خمپاره به نزدیکیش برخورد کرد ترکش خمپاره خورد به سینه اش و یک دفعه گفت
آخ مامان جون😁
و شهید شد😎.
یک لحظه سکوت اتاق را فرا گرفت😐
و مادر این شهید بزرگوار که از جواب خنده دار این آقا شوکه شده بود🙁
نتونست بلند بخنده🙂
ولی پدر شهید بلند بلند خندید😂
و فضای سنگین بغض آلود تبدیل شده به
فضای خنده و همه بچه ها
تا چند دقیقه به خاطر این جواب می خندیدند 😂😂😂.
_______________
کانال راهیان نور خوزستان
@rahiankhuz
✨
"خاطراتطنزجبهہ"
یڪبار سعید خیلے از بچہها کار کشید...
#فرمانده دستہ بود
شب برایش جشن پتو گرفتند...
حسابے کتکش زدند
من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش
دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا
شاید کمے کمتر کتک بخورد..!😕
سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے
آن جشن پتو ، نیمساعت قبل از وقت #نماز صبح، #اذان گفت...
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😄
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ
بچہها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت:
اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟🤔
گفتند : ما #نماز خواندیم..!✋🏻
گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳
گفتند : سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من برایِ #نماز شب اذان گفتم نہ نماز صبح
#خاطرات_طنز_جبهه
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]