eitaa logo
🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
4.2هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
8.2هزار ویدیو
100 فایل
[🕊️این کانال دلی است و شما دعوت شهدایید.] سروش ، شاد ، روبیکا ، ویراستی⇣ @rahiankhuz مدیر⇣ @Rahyan_noor گروه مطالب ارزشی⇣ https://yun.ir/t1vozb کانال فاتحان نُبُل و الزهرا⇣ @fatehan94 برای تبادل⇣ @Rahyan_noor
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
🍃🌹چرا ابراهیم هادی 🌹🍃 🍃قسمت دوم🍃 "زندگینامه" 🍂ابراهيم در اول ارديبهشــت ســال 1336 در محله شــهي
🌹🍃سلام بر ابراهیم 🍃🌹 🍃قسمت سوم🍃 "محبت پدر" 🔺راوی: رضا هادی 🌱درخانه اي کوچک و مســتاجري در حوالي ميدان خراسان تهران زندگي مي‌كرديم . اولين روزهاي ارديبهشت سال1336 بود. پدر چند روزي است كه خيلي خوشحال است. خدا در اولين روز اين ماه، پســري به او عطا کرد. او دائمًا از خدا تشــكر مي كرد. 🌷 هر چند حال در خانه سه پسر و يك دختر هستيم، ولي پدر براي اين پسر تازه متولد شده خيلي ذوق مي‌كند . البته حق هم دارد. پسر خيلي با نمكي است. اسم بچه را هم انتخاب كرد: «ابراهيم» پدرمان نام پيامبــري را بر او نهاد كه مظهر صبر و قهرمان توكل و توحيد بود. اين اسم واقعًا برازنده او بود. ✨ بســتگان و دوســتان هر وقت او را ميديدند با تعجب ميگفتند: حســين آقا، تو ســه تا فرزند ديگه هم داري، چرا براي اين پســر اينقدر خوشحالي مي كني؟! پــدر با آرامش خاصي جواب مي داد: اين پســر حالــت عجيبي دارد! من مطمئن هســتم كه ابراهيم من، بنده خوب خدا ميشــود، اين پسر نام من را هم زنده مي‌كند ! 🍃 راست مي گفت. محبت پدرمان به ابراهيم، محبت عجيبي بود. هر چند بعد از او، خدا يك پسر و يك دختر ديگر به خانواده ما عطا كرد، اما از محبت پدرم به ابراهيم چيزي كم نشد. ابراهيم دوران دبســتان را به مدرســه طالقاني در خيابان زيبا رفت. اخلاق خاصي داشت. توي همان دوران دبستان نمازش ترك نمي‌شد . يك‌بار هم در همان ســالهاي دبســتان به دوستش گفته بود: باباي من آدم خيلي خوبيه. تا حالا چند بار امام زمان (عج) را توي خواب ديده. وقتي هم كه خيلي آرزوي زيارت كربلا داشــته، حضرت عباس 7 بار در خواب ديده كه به ديدنش آمده و با او حرف زده. زماني هم كه سال آخر دبســتان بود به دوستانش گفته بود: پدرم ميگه، آقاي خميني، كه شاه چند ساله تبعيدش كرده آدم خيلي خوبيه. حتــي بابام ميگه: همه بايد به دســتورات اون آقا عمــل كنند. چون مثل دستورات امام زمان(عج) می مونه. دوســتانش هم گفته بودند: ابراهيم ديگه اين حرفها رو نزن. آقاي ناظم بفهمه اخراجت ميكنه. شــايد براي دوســتان ابراهيم شــنيدن اين حرفها عجيب بود. ولي او به حرف هاي پدر خيلي اعتقاد داشت. 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ادامه دارد... [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
🌹🍃سلام بر ابراهیم 🍃🌹 🍃قسمت سوم🍃 "محبت پدر" 🔺راوی: رضا هادی 🌱درخانه اي کوچک و مســتاجري در حوالي م
🌹🍃سلام بر ابراهیم 🍃🌹 🍃قسمت چهارم🍃 "روزی حلال" 🔺راوی:خواهر شهید پيامبراعظم (ص) ميفرمايــد: «فرزندانتان را در خوب شدنشــان ياري كنيد زيرا هر كه بخواهد ميتواند نافرماني را از فرزند خود بيرون كند.» بر اين اساس پدرمان در تربيت صحيح ابراهيم و ديگر بچه ها اصلا ً كوتاهي نكرد. البته پدرمان بسيار انسان با تقوائي بود. اهل مسجد و هيئت بود و به رزق حالا بسيار اهميت ميداد. او خوب ميدانست پيامبر ميفرمايد: «عبادت ده جزء دارد كه نه جزء آن به دست آوردن روزي حالل است» براي همين وقتي عده اي از اراذل و اوباش در محله اميريه(شاپور)آن زمان، اذيتش كردند و نميگذاشتند كاسبي حلال داشته باشد، مغازهاي كه از ارث پدري به دست آورده بود را فروخت و به كارخانه قند رفت. آنجا مشــغول كارگري شد. صبح تا شــب مقابل كوره مي ايستاد. تازه آن موقع توانست خانهاي كوچك بخرد. ابراهيــم بارها گفته بود: اگر پــدرم بچه هاي خوبي تربيــت كرد. به خاطر سختي هائي بود كه براي رزق حلال ميكشيد. هــر زمان هم از دوران كودكي خودش يــاد ميكرد ميگفت: پدرم با من حفــظ قرآن را كار ميكرد. هميشــه مرا با خودش به مســجد ميبرد. بيشــتر وقت ها به مسجد آيتاهللنوري پائين چهارراه سرچشمه ميرفتيم. آنجا هيئت حضرت علي اصغر بر پا بود. پدرم افتخار خادمي آن هيئت را داشت. يادم هســت كه در همان سال های پاياني دبســتان، ابراهيم كاري كرد كه پدر عصباني شد و گفت: ابراهيم برو بيرون، تا شب هم برنگرد. ابراهيم تا شب به خانه نيامد. همه خانواده ناراحت بودند كه براي ناهار چه كرده. اما روي حرف پدر حرفي نميزدند. شــب بود كه ابراهيم برگشــت. با ادب به همه سلام كرد. بلافاصله سؤال كــردم: ناهار چيكار كردي داداش؟! پدر در حالي كه هنوز ناراحت نشــان ميداد اما منتظر جواب ابراهيم بود. ابراهيم خيلي آهسته گفت: تو كوچه راه ميرفتم، ديدم يه پيرزن كلي وسائل خريده، نميدونه چيكار كنه و چطوري بره خونه. من هم رفتم كمك كردم. وسايلش را تا منزلش بردم. پيرزن هم كلي تشكر كرد و سكه پنج ريالي به من داد. نميخواستم قبول كنم ولي خيلي اصرار كرد. من هم مطمئن بودم اين پول حلاله، چون براش زحمت كشيده بودم. ظهر با همان پول نان خريدم و خوردم. پدر وقتي ماجرا را شنيد لبخندي از رضايت بر لبانش نقش بست. خوشحال بودكه پسرش درس پدر را خوب فرا گرفته و به روزي حلال اهميت ميدهد. دوستي پدر با ابراهيم از رابطه پدر و پسر فراتر بود. محبتي عجيب بين آن دو برقرار بود كه ثمره آن در رشــد شخصيتي اين پسر مشخص بود. اما اين رابطه دوستانه زياد طولانی نشد! ابراهيم نوجوان بود كه طعم خوش حمايت هاي پدر را از دســت داد. در يك غروب غم انگيز ســايه ســنگين يتيمي را بر سرش احساس كرد. از آن پس مانند مردان بزرگ به زندگي ادامه داد. آن ســالها بيشــتر دوســتان و آشنايان به او توصيه ميكردند به سراغ ورزش برود. او هم قبول كرد. 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ادامه دارد... [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
🌹🍃سلام بر ابراهیم 🍃🌹 🍃قسمت چهارم🍃 "روزی حلال" 🔺راوی:خواهر شهید پيامبراعظم (ص) ميفرمايــد: «فرزند
🌹🍃سلام بر ابراهیم 🍃🌹 🍃قسمت پنجم🍃 "ورزش باستانی" 🔺راوی:جمعی از دوستان شهید اوايل دوران دبيرســتان بود كه ابراهيم با ورزش باستاني آشنا شد. او شب ها به زورخانه حاج حسن می رفت. حاج حســن توكل معــروف به حاج حســن نجار، عارفي وارســته بود. او زورخانه اي نزديك دبيرستان ابوريحان داشت. ابراهيم هم يكي از ورزشكاران اين محيط ورزشي و معنوي شد. حاج حسن، ورزش را با يك يا چند آيه قرآن شروع می كرد. سپس حديثی می گفت و ترجمه می كرد. بيشتر شب ها، ابراهيم را می فرستاد وسط گود، او يك ســوره قرآن، دعای توسل و يا اشعاری هم در يك دور ورزش، معمول در مورد اهل بيت می خواند و به اين ترتيب به مرشد هم كمك می كرد. از جملــه كارهای مهم در اين مجموعه اين بود كه؛ هر زمان ورزش بچه ها به اذان مغرب می رســيد، بچه ها ورزش را قطع می كردند و داخل همان گود زورخانه، پشت سر حاج حسن نماز جماعت می خواندند. به اين ترتيب حاج حسن در آن اوضاع قبل از انقلاب‌ ، درس ايمان و اخلاق را در كنار ورزش به جوان ها مي آموخت. فرامــوش نمی كنم، يك بــار بچه ها پس از ورزش در حال پوشــيدن لباس و مشغول خداحافظی بودند. يكباره مردی سراسيمه وارد شد! بچه خردسالی را نيز در بغل داشت. رنگي پريده و با صدایــی لرزان گفت: حاج حســن كمكم كن. بچم مريضه، دكترا جوابش كردند. داره از دستم ميره. نَفس شما حقه، تو رو خدا دعا كنيد. تو رو خدا... بعد شروع به گريه كرد. ابراهيم بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض كنيد و بيایيد توي گود. خودش هم آمد وســط گود. آن شــب ابراهيم در يك دور ورزش، دعاي توســل را با بچه ها زمزمه كرد. بعد هم از سوز دل براي آن كودك دعا كرد. آن مرد هم با بچه اش در گوشه ای نشسته بود و گريه می كرد. دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: بچه ها روز جمعه ناهار دعوت شديد! با تعجب پرسيدم: كجا !؟ گفت: بنده خدایی كه با بچه مريض آمده بود، همان آقا دعوت كرده. بعد ادامه داد: الحمدلله مشكل بچه اش برطرف شده. دكتر هم گفته بچه ات خوب شده. براي همين ناهار دعوت كرده. برگشــتم و ابراهيم را نگاه کردم. مثل کسی که چيزی نشنيده، آماده رفتن می شد. اما من شک نداشتم، دعای توسلی که ابراهيم با آن شور و حال عجيب خواند کار خودش را کرده. بارها می ديدم ابراهيم، با بچه هایی که نه ظاهر مذهبي داشــتند و نه به دنبال مسائل ديني بودند رفيق می شــد. آنها را جذب ورزش می کرد و به مرور به مسجد و هيئت مي كشاند. يکي از آنها خيلي از بقيه بدتر بود. هميشه از خوردن مشروب و کارهای خلافش می گفت! اصلاً چيزي از دين نمی دانســت. نه نماز و نه روزه، به هيچ چيــز هم اهميت نمی داد. حتي می گفت: تا حالا هيچ جلســه مذهبی يا هيئت نرفته ام. به ابراهيم گفتم: آقا ابرام اينها کی هستند دنبال خودت می ياری!؟ با تعجب پرسيد: چطور، چي شده؟! 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ادامه دارد... [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
🌹🍃سلام بر ابراهیم 🍃🌹 🍃قسمت پنجم🍃 "ورزش باستانی" 🔺راوی:جمعی از دوستان شهید اوايل دوران دبيرســتان
🌹🍃سلام بر ابراهیم 🍃🌹 🍃ادامه قسمت پنجم🍃 "ورزش باستانی" 🔺راوی:جمعی از دوستان شهید گفتم: ديشــب اين پسر دنبال شما وارد هيئت شــد. بعد هم آمد وکنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت می کرد. از مظلوميت امام حسين (ع) و از کارهاي يزيد می گفت. اين پسرهم خيره خيره و با عصبانيت گوش می کرد. وقتي چراغ ها خاموش شد. به جاي اينکه اشك بريزه، مرتب فحش هاي ناجور به يزيد می داد!! ابراهيم داشت با تعجب گوش می کرد. يك دفعه زد زير خنده بعد هم گفت: عيبي نداره، اين پسر تا به حال هيئت نرفته و گريه نکرده. مطمئن باش با امام حسين(ع) که رفيق بشه تغيير می كنه. ما هم اگر اين بچه ها رو مذهبی کنيم هنر کرديم. دوستي ابراهيم با اين پسر به جايي رسيد که همه كارهای اشتباهش را کنار گذاشت. او يکي از بچه هاي خوب ورزشکار شد. چند ماه بعد و در يکي از روزهاي عيد، همان پسر را ديدم. بعد از ورزش يک جعبه شيريني خريد و پخش کرد. بعد گفت: رفقا من مديون همه شما هستم، من مديون آقا ابرام هستم. از خدا خيلي ممنونم. من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الآن کجا بودم و... . مــا هم بــا تعجب نگاهش ميکرديم. بــا بچه ها آمديم بيــرون، توي راه به کارهاي ابراهيم دقت می کردم. چقــدر زيبا يکي يکي بچه ها را جــذب ورزش می کرد، بعد هم آنها را به مسجد و هيئت می کشاند و به قول خودش مي انداخت تو دامن امام حسين(ع). ياد حديث پيامبر به اميرالمؤمنين(ع) افتادم كه فرمودند: «يا علي، اگر يک نفر به واسطه تو هدايت شود از آنچه آفتاب بر آن مي تابد بالاتر است» از ديگــر کارهایی که در مجموعه ورزش باســتاني انجام می شــد اين بود که بچه ها به صورت گروهــي به زورخانه هاي ديگر می رفتند و در آنجا ورزش مي کردند. يک شب ماه رمضان ما به زورخانه اي در کرج رفتيم. آن شب را فراموش نمی کنم. ابراهيم شعر می خواند. دعا می خواند و ورزش می کرد. مدتي طولانی بود که ابراهيم در كنارگود مشغول شنای زورخانه اي بود. چند سري بچه هاي داخل گود عوض شدند، اما ابراهيم همچنان مشغول شنا بود. اصلاً به کسي توجه نمی کرد. پيرمردي در بالاي ســكو نشســته بود و به ورزش بچه ها نگاه می کرد. پيش من آمد. ابراهيم را نشان داد و با ناراحتي گفت: آقا، اين جوان كيه؟! با تعجب گفتم: چطور مگه!؟ گفت: «من كه وارد شدم، ايشان داشت شنا می رفت. من با تســبيح، شنا رفتنش را شمردم. تا الان هفت دور تسبيح رفته يعني هفتصد تا شنا! تو رو خدا بيارش بالا الآن حالش به هم می خوره.« وقتی ورزش تمام شد ابراهيم اصلا احساس خستگي نمی کرد. انگار نه انگار که چهار ساعت شنا رفته! البته ابراهيم اين کارها را براي قوي شــدن انجام می داد. هميشــه می گفت: بــراي خدمت به خدا و بندگانش، بايد بدني قوي داشــته باشــيم. مرتب دعا می کرد كه: خدايا بدنم را براي خدمت كردن به خودت قوي كن. ابراهيم در همان ايام يك جفت ميل و سنگ بسيار سنگين براي خودش تهيه کرد. حسابي سر زبان ها افتاده و انگشت نما شده بود. اما بعد از مدتي ديگر جلوي بچه ها چنين کارهایی را انجام نداد! می گفت: اين کارها عامل غرور انسان میشه. می گفت: مردم به دنبال اين هســتند كه چه کســي قوي تر از بقيه است. من اگر جلوي ديگران ورزش هاي سنگين را انجام دهم باعث ضايع شدن رفقايم می شوم. در واقع خودم را مطرح کرده‌ام و اين کار اشتباه است. بعد از آن وقتي مياندار ورزش بود و ميديد که شــخصي خسته شده و کم آورده، سريع ورزش را عوض می کرد. اما بدن قوي ابراهيم يک بار قدرتش را نشــان داد و آن، زماني بود که ســيد حســين طحامي قهرمان کشــتي جهــان و يکي از ارادتمندان حاج حســن به زورخانه آمده بود و با بچه ها ورزش می کرد. 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ادامه دارد... ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
🌹🍃سلام بر ابراهیم🍃🌹 🍃پهلوان🍃 "قسمت ششم" 🔺راوی:حسین الله کرم ســيد حسين طحامي(کشتي گير قهرمان جهان) به زورخانه ما آمده بود و با بچه ها ورزش ميکرد. هر چند مدتي بود که ســيد به مســابقات قهرماني نمی رفت، اما هنوز بدني بســيار ورزيده و قوي داشــت. بعد از پايان ورزش رو کرد به حاج حســن و گفت: حاجي، کسي هست با من کشتي بگيره؟ حاج حســن نگاهي به بچه ها کرد و گفت: ابراهيم، بعد هم اشاره کرد؛ برو وسط گود. ً در کشتي پهلواني، حريفي که زمين بخورد، يا خاک شود مي بازد. همه ما تماشــا می کرديم. مدتي طولانی دو کشتي گير درگير بودند. اما هيچکدام زمين نخوردند. فشار زيادي به هر دو نفرشان آمد، اما هيچکدام نتوانست حريفش را مغلوب كند، اين کشتي پيروز نداشت. بعد از کشتي سيد حسين بلندبلند می گفت: بارک الله ، بارک الله ، چه جوان شجاعي، ماشاءالله پهلوون! ورزش تمام شده بود. حاج حسن خيره خيره به صورت ابراهيم نگاه ميکرد. ابراهيم آمد جلو و با تعجب گفت: چيزي شده حاجي!؟ حاج حســن هم بعد از چند لحظه سکوت گفت: تو قديم هاي اين تهرون، دو تا پهلوون بودند به نام هاي حاج سيد حسن رزاز و حاج صادق بلور فروش، اونها خيلي با هم دوست و رفيق بودند. توي کشــتي هم هيچکس حريفشــان نبــود. اما مهمتر از همــه اين بود که بنده هاي خالصي براي خدا بودند. هميشه قبل از شروع ورزش کارشان رو با چند آيه قرآن و يه روضه مختصر و با چشمان اشــک آلود براي آقا اباعبدالله (ع) شروع می کردند. نََفس گرم حاج محمد صادق و حاج سيد حسن، مريض شفا ميداد. بعــد ادامه داد: ابراهيم، من تو رو يه پهلوون ميدونم مثل اونها! ابراهيم هم لبخندي زد و گفت: نه حاجي، ما کجا و اونها کجا. بعضــي از بچه ها از اينکه حاج حســن اينطور از ابراهيــم تعريف ميکرد، ناراحت شدند. فرداي آن روز پنج پهلوان از يکي از زورخانه هاي تهران به آنجا آمدند. قرار شد بعد از ورزش با بچه هاي ما کشتي بگيرند. همه قبول کردند که حاج حسن داور شود. بعد از ورزش کشتي ها شروع شد. چهار مسابقه برگزار شد، دو کشتي را بچه هاي ما بردند، دو تا هم آنها. اما در کشتي آخركمي شلوغ کاري شد! آنها سر حاج حسن داد مي زدند. حاج حسن هم خيلي ناراحت شده بود. من دقت کردم و ديدم کشــتي بعدي بين ابراهيم و يکي از بچه هاي مهمان اســت. آنها هم که ابراهيم را خوب ميشناختند مطمئن بودند که ميبازند. براي همين شلوغ کاري کردند که اگر باختند تقصير را بيندازند گردن داور! همه عصباني بودند. چند لحظه اي نگذشــت که ابراهيم داخل گود آمد. با لبخندي که بر لب داشــت با همه بچه هاي مهمان دست داد. آرامش به جمع ما برگشت. 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ادامه دارد... ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]