eitaa logo
🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
4.2هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
8.2هزار ویدیو
100 فایل
[🕊️این کانال دلی است و شما دعوت شهدایید.] سروش ، شاد ، روبیکا ، ویراستی⇣ @rahiankhuz مدیر⇣ @Rahyan_noor گروه مطالب ارزشی⇣ https://yun.ir/t1vozb کانال فاتحان نُبُل و الزهرا⇣ @fatehan94 برای تبادل⇣ @Rahyan_noor
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆سه دقیقه در قیامت مدافع حرم / قسمت چهل ❁جواد محمدی مـطلب هـمان مسئول را به من نشان داد و گـفت: مـی‌بینی، پـس‌فرداهـمین مـسئولی که اینطور خون بچه‌ها را پـایمال مـی‌کند، از دنـیا می‌رود و می‌گویند شهیدشد!خـیلی آرام گـفتم: آقـا جواد، من مرگ این آقا را دیدم، او درهـمین سال‌ها طوری از دنیا می‌رود که هیچ کاری نمی‌توانند بـرایش انجام دهند! حتی مرگش هم نشان خواهد داد که ازراه و رسم امام و شهدا فاصله داشته. ❁چـند روز بـعد، آماده عـملیات شدیم،جیره جنگی را گرفتیم و تـجهیزات را بـستیم،خـودم را حسابی برای شهادت آماده کـردم، مـن آرپـیجی برداشتم و در کنار رفقایی که مطمئن‌بـودم شـهید مـی‌شوند قـرار گـرفتم،گـفتم اگر پیش این‌هابـاشم بـهتره، احـتمالاً بـا تمام این افراد همگی با هم شهیدمی‌شویم. ❁نـیمه‌های شـب، هـنوز سـتون نـیروها حرکت نکرده بود که جواد محمدی خودش را به من رساند،او کارها را پیگیری می‌کرد، سـریع پـیش من آمد و گفت:الان داریم مـی‌رویم بـرای عملیات، خیلی حساسیت منطقه بالاست، او می‌خواست من را از همراهی با نیروها منصرف کند،مـن هـم بـه او گـفتم: چند نفر از این بچه‌ها به زودی شهیدمـی‌شوند، از جـمله بیشتر دوستانی که با هم بودیم، من هم‌مـی‌خواهم بـا آن‌ها باشم، بلکه به‌ خاطر آن‌ها، ما هم توفیق داشته باشیم. ❁دسـتور حـرکت صـادر شـد، من از ساعت‌ها قبل آماده بودم،سـر ستون ایستاده بودم و با آمادگی کامل می‌خواستم اولین نفر باشم که پرواز می‌کند،هـنوز چند قدمی نرفته بودیم که جواد محمدی با موتور جلوآمـد و مـرا صدا کرد، خیلی جدی گفت: سوارشو، باید از یک طرف دیگر، خط شکن محور باشی،بـایدحرفش را قبول می‌کردم، من هم خوشحال، سوار موتورجـواد شدم، ده دقیقه‌ای رفتیم تا به یک تپه رسیدیم. به من گفت: پیاده شو. زود باش. ❁بعد جواد داد زد: سیدیحیی بیا. سـید یـحیی سـریع خـودش را رسـاند و سـوار مـوتور شـد،مـن بـه جـواد گـفتم: ایـنجا کجاست، خط کجاست؟ نیروهاکـجایند؟ جـواد هـم گـفت: این آر پی جی را بگیر، برو بالای‌تپه،بچه‌ها تو را توجیه می‌کنند. رفـتم بـالای تـپه و جواد با موتور برگشت! این منطقه خیلی آرام بـود،تـعجب کـردم! از چـند نـفری کـه در سنگر حضورداشــتم پـرسیدم: چـه کـار کـنیم. خـط دشـمن کـجاست؟یـکی از آن‌هـا گـفت: بگیر بشین، اینجا خط پدافندی است. ❁باید فقط مراقب حرکات دشمن باشیم. تـازه فـهمیدم که جواد محمدی چه کرده! روز بعد که عملیات تـمام شـد، وقـتی جـواد محمدی را دیدم، باعصبانیت گفتم:خـدا بـگم چـیکارت بـکنه، برا چی من رو بردی پشت خط؟! او هـم لـبخندی زد و گـفت: تـو فعلاً نباید شهید شوی،بایدبـرای مـردم بگویی که آن طرف چه خبر است. مردم معاد روفراموش کرده‌اند. برای همین جایی تو را بردم که از خط دورباشی. ❁اما رفـقای مـا آن شـب بـه خط دشمن زدند. سجاد مرادی و سـید یـحیی بـراتی که سر ستون قرار گرفتند، اولین شهدابـودند، مدتی بعد مرتضی زارع، بعد شاه‌سنایی و عبدالمهدی‌کـاظمی و... در طـی مـدت کوتاهی تمام رفقای ما که با هم بـودیم ، همگی پرکشیدند و رفتند. درست همان‌طور که قبلاً دیده بودم،جـواد مـحمدی هـم بـعدها بـه آن‌هـا ملحق شد. ❁بچه‌های اصـفهان را بـه ایـران منتقل کردند، من هم با دست خالی ازمـیان مـدافعان حـرم بـه ایران برگشتم،با حسرتی که هنوزاعماق وجودم را آزار می‌داد. ادامه دارد... ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 [🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
🔆سه_دقیقه_در_قیامت 🔅مدافعان وطن/ قسمت چهل و یکم ❁مـدتی از ماجرای بیمارستان گذشت، پس از شهادت دوستان مدافع حرم، حال و روز مــن خیلی خراب بــود،مـن تـا نـزدیکی شـهادت رفتم، اما خودم می‌دانستم که چراشهادت را از دست دادم!به من گفته بودند که هر نگاه حرام، حداقل شش ماه شـهادت آنـان کـه عـاشق شهادت هستند را عقب می‌اندازد. ❁روزی کـه عـازم سوریه بودیم، پرواز ما با پرواز آنتالیا همزمان بود! چند دختر جوان با لباس‌هایی بسیار زننده در مقابل من قرار گـرفتند و ناخواسته نگاه من به آن‌ها افتاد،بلند شدم وجـای خودم را تغییر دادم،هرچه می‌خواستم حواس خودم را پـرت کـنم انگار نمی‌شد،اما دیگر دوستان من، در جایی قرارگرفتند که هیچ نامحرمی درکنارشان نباشد. ❁این دختران دوباره در مـقابلم قرار گرفتند. نمی‌دانم، شایدفکر کـرده بـودند مـن هـم مسافر آنتالیا هستم هرچه بود،گـویی ایمان من‌آزمایش شد، گویی شیطان و یارانش آمده بودند تـا بـه مـن ثابت کنند هنوز آماده نیستی. با اینکه درمقابل عشوه‌های آنان هیچ حرف و هیچ عکس‌العملی انجام نـدادم، امـا مـتأسفانه نـمره قـبولی از ایـن آزمـون نگرفتم. ❁در مـیان دوسـتانی کـه بـا هـم در سوریه بودیم، چند نفر را می‌شناختم که آن‌ها را جزو شهدا دیدم،می‌دانستم آن‌ها نیز شهید خواهند شد. ادامه دارد... ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 [🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
🔆سه دقیقه در قیامت 🔅مدافعان وطن / قسمت چهل و دوم ❁یکی از آن‌ها علی خادم بود، علی پسر سـاده و دوسـت‌داشتنی سـپاه بود، آرام بود و با اخلاص. در فرودگاه جـایی نشست که هیچ کسی در مقابلش نباشد، تا یک وقت آلوده به نگاه حرام نشود،در جـریان شهادت رفقای ما، علی هم مجروح شد، اما همراه بـا مـا به ایران برگشت. ❁من با خودم فکر می‌کردم که علی به‌ زودی شهید خواهد شد، اما چگونه و کجا؟! یـکی دیـگر از رفـقای مـا کـه او را در جمع شهدا دیده بودم،اسماعیل کرمی بود،او در ایران بود و حتی در جمع مدافعان حـرم حـضور نداشت، اما من او را در جمع شهدایی که بدون حساب و کتاب راهی بـهشت مـی‌شدند مـشاهده کـردم! ❁مـن و اسـماعیل، خیلی با هم دوست بودیم، یکی از روزهای سـال ۱۳۹۷ بـه دیـدنم آمـد،ساعتی با هم صحبت کردیم، اوخـداحافظی کرد و گفت: قرار است برای مأموریت به مناطق مرزی اعزام شود،رفـقای مـا عازم سیستان و بلوچستان شدند، مسائل امنیتی در آن مـنطقه بـه گـونه‌ای اسـت کـه دوسـتان پاسدار، برای مـأموریت بـه آنـجا اعزام می‌شدند، فردای آن روز سراغ علی خـادم را گـرفتم، گفتند سیستان است. ❁یکباره با خودم گفتم:نکند باب شهادت از آنجا برای او باز شود!؟سـریع بـا فـرماندهی مکاتبه کردم و با اصرار، تقاضای حضوردر مـرزهای شـرقی را داشـتم، امـا مجوز حضورم صادر نشد،مـدتی گـذشت، با رفقا در ارتباط بودم، اما نتوانستم آن‌ها راهـمراهی کنم. ❁در یکی از روزهای بهمن ۹۷ خبری پخش شد،خـبر خیلی کوتاه بود،اما شوک بزرگی به من و تمام رفقا واردکرد،یـک انـتحاری وهـابی، خـودش را بـه اتوبوس سپاه می‌زندو ده‌هـا رزمـنده را کـه مـأموریتشان بـه پایان رسیده بود به شـهادت مـی‌رساند. سراغ رفقا را گرفتم، روز بعد لیست شهدا ارسال شد، علی خادم و اسماعیل کرمی هر دو در میان شهدا بودند. ادامه دارد... ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 [🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
🔆سه دقیقه در قیامت 🔅 توفیق شهادت / قسمت چهل و سوم ❁وقـتی بـا آن شـهید صحبت می‌کردم، توصیفات جالبی از آن سوی هستی داشت، او اشاره می‌کرد که بسیاری از مشکلات شـما بـا تـوکل به خدا و درخواست از شهدا برطرف می‌گردد،مـقام شـهادت آنـقدر در پیشگاه خداوند با عظمت است که تـا وارد بـرزخ نشوید متوجه نمی‌شوید. ❁در این مدت عمر، بااخـلاص بندگی کنید و به بندگان خداوند خدمت کنید و دعاکنید مرگ شما هـم شهادت بـاشد،بـعد گـفت: «ایـنجا بـهشتیان هـمچون پروانه به گرد شمع‌وجـودی اهـل‌بیت (عـلیه‌السلام): حـلقه مـی‌زنند و از وجودنورانی آن‌ها استفاده می‌کنند.» ❁مـن از نـعمت‌های بـهشت کـه بـرای شهداست سؤال کــردم،از قــصرها و حـوریه‌ها و...گـفت: «تـمام نـعمت‌ها زیباست، اما اگر لذت حضور در جمع اهل‌بیت (علیه‌السلام) را درک کـنی، لـحظه‌ای حـاضر به ترک محضر آن‌ها نخواهی بـود، من دیده‌ام که برخی از شهدا، تاکنون سراغ حوریه‌های بـهشتی نـرفته‌اند، از بس که مجذوب جمال نورانی محمد وآل محمد شده‌اند.» ❁صـحبت‌های مـن با ایشان تمام شد،اما این نکته که زیبایی جـمال نـورانی اهـل بیت (ع) حتی با حوریه‌ها قابل مـقایسه نیست را در مــاجرای عــجیبی درک کــردم،در دوران نوجوانی و زمانی که در بسیج مسجد فعال بودم،شب‌ها در قبرستان محل، که پشت مسجد قرار داشت، رفت و آمد داشتیم. ❁ما طبق عادت نوجوانی، برخی شب‌ها به داخل قبرهای خالی می‌رفتیم و رفقا را می‌ترساندیم! اما یک‌ شب ماجرای عجیبی‌پیش آمد،من داخل یک قبر رفتم، یکباره متوجه شدم دیواره قـبر کـناری فـروریخته و سنگ لحدهای قبر پیداست! ❁من در تـاریکی، از حـفره ایـجاد شـده بـه درون آن قـبر نگاه کردم، اسـکلت یـک انسان پیدا بود! از نشانه‌های روی قبر فهمیدم که آنجا قبر یک خانم است،همان لـحظه یـکی از دوسـتانم رسـید و وارد قـبر شـد، او مـی‌خواست اسـکلت‌های مرده را بردارد! هرچه با او صحبت کـردم کـه ایـن کـار را نـکن، قـبول نـکرد. من از آنجا رفتم. ❁لـحظاتی بـعد صدای جیغ این دوستم شنیدم! نفمیدم چه دیده بود که از ترس اینگونه فـــریاد زد!من او را بـیرون آوردم و بـلافاصله وارد قـبر شـدم، بـه هـرطـریقی بود، قسمت سوراخ قبر را پوشاندم و با گذاشتن چند خشت و ریختن خاک، قبر آن مرحومه را کامل درست کردم. ❁در آن سـوی هـستی و درسـت زمانی که این ماجرا را به من نشان دادند، گفته شد: آن قبری که پوشاندی، مربوط به یک زن مـؤمن و بـاتقوا بـود،به خاطر این عمل و دعای آن زن،چـندین حـوریه بهشتی در بهشت منتظر شما هستند، همان لحظه وجود نورانی اهل بیت(ع) در مقابل من قرار گـرفتند و مـن مدهوش دیدار این چهره‌های نورانی شدم. ادامه دارد... ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 [🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
🔆سه دقیقه در قیامت 🔅 توفیق شهادت / قسمت چهل و چهارم ❁ازطرفی چـهره‌ی زیبای آن حوریه‌ها را نیز به من نشان دادند،اما زیبایی جمال نورانی اهل بیت (ع) کجا و چهره‌ی حوریه‌های بهشتی؟! من در آنجا هیچ چیزی به زیبایی جمال اهل بیت (ع) ندیدم. ❁امـا نـکته مـهمی کـه در آنـجا فهمیدم و بسیار با ارزش بود ایــنکه؛ تــوفیق شــهادت نــصیب هــر کـسی نـمی‌شود،انـسان بـا اخـلاصی کـه بـتواند از تـمام تعلقات دنیایی دل بـکند، لیاقت شهادت می‌یابد،شهادت یک اتفاق نیست، یک انـتخاب اسـت، یـک انـتخاب آگاهانه که برای آن باید تمام تعلقات را از خود دور کرد. ❁مـثالی بـزنم تا بهتر متوجه شوید، همان شبی که با دوستانم در سـوریه دور هـم جـمع بـودیم و گـفتم چـه کسانی شهید می‌شوند، به یکی از رفقا هم تأکید کردم که فردا با دیگر رفقا شهید می‌شوی،روز بـعد، در حـین عـملیات، تـانک نـیروهای ما مورد هدف قـرار گـرفت، سـیدیحیی و سجاد، در همان زمان به شهادت رسـیدند، درسـت در کـنار هـمین تـانک، آن دوست ما قرار داشـت کـه مـن شهادت او را دیده بودم. ❁اما این دوست ما زنـده مـاند و در زیـر بـارش سـنگین رگـبار نیروهای داعش،توانست به عقب بیاید!مـن خـیلی تـعجب کـردم، یعنی اشتباه دیده بودم؟! دو سه سـال از این ماجرا گذشت،یک روز در محل کار بودم که این بـنده خدا به دیدنم آمد، پس از کمی حال و احوال، شروع به صحبت کرد ❁و گفت: خیلی پشیمانم. خیلی... باتعجب گفتم: از چی پشیمانی؟ گـفت: «یادته تو سوریه به من وعده شهادت دادی؟ آن روز،وقـتی کـه تـانک مـورد هدف قرار گرفت، به داخل یک چاله کوچک پرت شدم، ما وسط دشت و درست در تیررس دشمن بودیم،یـقین داشـتم کـه الان شهید می‌شوم، باور کن من دیدم که رفقایم به آسمان رفتند! اما همان لحظه، فرزندان خردسالم در مـقابل چـشمانم آمـدند. دیـدم نمی‌توانم از آن‌ها دل بکنم! ❁در درونـم به حضرت زینب (س) عرض کردم: خانم جـان، مـن لـیاقت دفاع از حرم شما را ندارم،من می‌خواهم پــیش فــرزندانم بـرگردم. خـواهش مـی‌کنم... هـنوز ایـن حرف‌های من تمام نشده بود که حس کردم یک نیروی غیبی بـه یـاری مـن آمـد! دستی زیر سرم قرار گرفت و مرا از چاله بــیرون آورد. ❁آنــجا رگــبار تــیربار دشـمن قـطع نـمی‌شد، مـن بـه سـمت عـقب مـی‌رفتم و صـدای گلوله‌ها که از کنارگـوشم رد می‌شد را می‌شنیدم، بدون اینکه حتی یک گلوله یا ترکش به من اصابت کند! گویی آن نیروی غیبی مرا حفاظت کرد تا به عقب آمدم ادامه دارد... ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 [🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
🔆سه دقیقه در قیامت 🔅توفیق شهادت / قسمت چهل و پنجم ❁امـا حـالا خـیلی پـشیمانم، نـمی‌دانم چـرا در آن لحظه این حـرف‌ها را زدم! تـوفیق شـهادت هـمیشه بـه سـراغ انسان نمی‌آید.»او می‌گفت و همینطور اشک مــــی‌ریخت...درسـت همین توصیفات را یکی دیگر از جانبازان مدافع حرم داشـت او می‌گفت: وقتی تیر خوردم و به زمین افتادم. ❁روح از بدنم خارج شد و به آسمان رفتم، یـک دلـم مـی‌گفت بـرو، امـا با خودم گفتم خانم من خیلی تـنهاست،حـیفه در جوانی بیوه شود، من خیلی او را دوست دارم...هـمین کـه تعلل کردم و جواب ندادم، یکباره دیدم به سمت پـایین پـرت شـدم و بـا سـرعت وارد بدنم شدم. ❁درست در هـمان لحظه، پیکرهای شهدا را که من، همراه آن‌ها بودم، از مـاشین بـه داخل بیمارستان بردند که متوجه زنده بودن من‌شدند و...شـبیه ایـن روایـت را یکی از جانبازان حادثه انفجار اتوبوس سـپاه داشـت، او مـی‌گفت : هـمین که انفجار صورت گرفت،هـمراه ده‌هـا پاسدار شهید به آسمان رفتم! ❁در آنجا دیدم که رفـقای مـن، از جمع ما جدا شده و با استقبال ملائک، بدون حـساب وارد بهشت می‌شدند، نوبت به من رسید. گفتند: آیادوست داری همراه آن‌ها بـروی؟گـفتم: بله، اما یکباره یاد زن و فرزندانم افتادم،محبت آن‌ها یـکباره در دلـم نشست،همان لحظه مرا از جمع شهدا بیرون کردند. ❁مــــن بـــلافاصله بـــه درون بـــدنم مـــنتقل شدم، حـالا چـقدر افـسوس مـی‌خورم،چـرا من غفلت کردم!؟ مگر خـداوند خـودش یـاور بـازماندگان شهدا نیست؟ من خیلی اشـتباه کـردم، ولی یقین پیدا کردم که شهادت توفیقی است که نصیب همه نمی‌شود. ادامه دارد... ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 [🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
🔆سه دقیقه در قیامت 🔅حسرت / قسمت چهل و ششم ❁ایـن مـطلب را یادآور شوم که بعد از شهادت دوستانم، بنده راهی مرزهای شرقی شدم،مـدتی را در پـاسگاه‌های مـرزی حـضور داشـتم، اما خبری از شـهادت نـشد! در آنـجا مطالبی دیدم که خاطرات ماجراهای سـه دقیقه برای من تداعی می‌شد، یـک روز دو پـاسدار را دیـدم کـه بـه مقر ما آمدند. ❁با دیدن آن‌هـا حـالم تـغییر کـرد! من هر دوی آن‌ها را دیده بودم که بدون حساب و در زمره‌ی شهدا و با سرهای بریده شده راهی بهشت بودند،بـرای ایـنکه مـطمئن شـوم به آن‌ها گفتم: نام هر دوی شما مـحمد است؟ آن‌ها تأیید کردند و منتظر بودند که من حرف خـود را ادامـه دهم، اما بحث را عوض کردم و چیزی نگفتم. ❁از شـرق کـشور بـرگشتم، من در اداره مشغول به کار شدم،با حسرتی که غیر قابل باور است، یـک روز در نـمازخانه اداره دوجـوان را دیدم که در کنار هم نشسته بودند،جلو رفتم و سلام کردم،خـیلی چـهره آن‌هـا بـرایم آشـنا بـود،به نفر اول گفتم: من نمی‌دانم شما را کجا دیدم،ولی خیلی برای من آشنا هستید. ❁می‌توانم فامیلی شـما را بـپرسم؟ نـفر اول خـودش را معرفی کرد، تا نام ایشان را شنیدم، رنگ از چهره‌ام پرید!یـاد خـاطرات اتـاق عـمل و ... برایم تداعی شد،بلافاصله به دوسـت کـناری او گـفتم: نام شما هم باید حسین آقا باشه؟ او هـم تـأیید کـرد و منتظر شد تا من بگویم که از کجا آن‌ها را مـی‌شناسم. ❁امـا مـن کـه حال منقلبی داشتم، بلند شدم و خداحافظی کردم،خـوب بـه یـاد داشتم که این دو جوان پاسدار را با هم دیدم کـه وارد بـرزخ شدند و بدون حسابرسی اعمال راهی بهشت شـدند،هر دو با هم شهید شدند درحالی‌ که در زمان شهادت مسئولیت داشتند! ❁بـاز بـه ذهـن خـودم مـراجعه کردم، چند نفر دیگر از نیروها برای من آشنا بودند، پـنج نـفر دیـگر از بـچه‌های اداره را مـشاهده کردم که الان از هـم جـدا و در واحـدهای مـختلف مـشغول هـستند، اما عـروج آن‌هـا را هم دیده بودم، آن پنج نفر با هم به شهادت می‌رسند. ادامه دارد... ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 [🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
🔆سه دقیقه در قیامت 🔅حسرت / قسمت چهل و هفتم ❁چند نفری را در خارج اداره دیدم کـه آن‌هـا هـم ...هـرچند مـاجرای سه دقیقه حضور من در آن سوی هستی و بـررسی اعمال من، خیلی سخت بود و آن لحظات را فراموش نـمی‌کنم، امـا خـیلی از موارد را سال‌ها پس از آن واقعه، در شرایط و زمان‌های مختلف به یاد مــی‌آورم. ❁چـند روز قـبل در محل کار نشسته بودم، چاپ اول کتاب سه دقـیقه در قیامت انجام شده بود، یکی از مسئولین از تهران، برای بازرسی به اداره‌ی ما آمد،هـمین‌که وارد اتـاق مـا شـد، سـلام کـرد و پـشت میز آمد و مـشغول روبـوسی شـدیم، مـرا بـه اسـم صدا کرد و گفت:چطوری برادر؟ ❁مـن کـه هـنوز او را بـه خـاطر نیاورده بودم، گفتم: الحمدلله‌ گـفت: ظـاهراً مـرا نـشناختی؟ ده سـال قـبل، در فلان اداره بـرای مدت کوتاهی با شما همکار بودم،من کتاب سه دقیقه در قـیامت را کـه خـواندم، حدس زدم که ماجرای شما باشد،درسته؟گـفتم: بله و کـمی صـحبت کـردیم. ❁ایـشان گـفت: یکی از بـستگان مـن بـا خـواندن ایـن کـتاب خیلی متحول شده وچـند مـیلیون رد مـظالم داده و به عنوان بازگشت حق‌الناس و بـیت‌المال، کـلی پـول پـرداخت کرده، بعد از صحبت‌های مـعمول، ایـشان رفـت و من مشغول فکر بودم که او را کجا دیدم! یـکباره یـادم آمد! او هم جزو کسانی بود که از کنار من عبور کـرد و بـی‌حساب وارد بـهشت شـد، او هـم شهید می‌شود. ❁دیـدن هـر روزه این دوستان بر حسرت من می‌افزاید، خدایا نـکند مـرگ مـا شـهادت نـباشد، بـه قول برادر علیرضا قزوه: وقتی که غـزل نیست شفای دل خـــسته دیــــگر چــــه نــــشینیم بــــه پــــشت در بـــسته؟ رفتند چه دلگیر و گذشتند چه جانسوز آن سینه‌زنان حرمش دسـته بـه دسـته مـی‌گویم و می‌دانم از این کوچه تاریک راهی است به سـرمنزل دل‌های شکسته در روز جـزا جـرئت بـرخواستنش نیست پایی که به آن زخم عبوری ننشسته قسمت نشود روی مـزارم بگذارند سنگی که گل لاله به آن نقش نبسته ادامه دارد... ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 [🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
🔆سه دقیقه در قیامت 🔅تجربه‌ای جدید / قسمت چهل و هشتم ❁کـتاب سـه دقـیقه در قـیامت، چـاپ و با یاری خدا، با اقبال مـردم روبرو شد ، استقبال مردم از این کتاب خیلی خوب بود و افراد بسیاری خبر می‌دادند که این کتاب تأثیر فراوانی روی آن‌ها داشته، بـارها در جلسات و یا در برخورد با برخی دوستان، این کتاب بـه مـن هدیه داده می‌شد! آن‌ها من را که راوی کتاب بودم نمی‌شناختند. ❁و من از اینکه این کتاب در زندگی معنوی مردم موثر بوده بسیار خوشحال بودم، یـک روز صـبح، طـبق روال همیشه از مسیر بزرگراه به سوی محل کار می‌رفتم، یک خانم خـیلی بـد حـجاب کـنار بزرگراه ایستاده و منتظر تـاکسی بود، از دور او را دیدم که دست تکان می‌داد، بزرگراه خـلوت و هـوا مـساعد نـبود، برای همین توقف کردم و این خانم سوار شد. ❁بـی‌مقدمه سـلام کـرد و گفت: می‌خواهم بروم بیمارستان ...مـن پـزشک بـیمارستان هـستم،امـروز صبح ماشینم روشن نـشد، شما مسیرتان کجاست؟ گـفتم: مـحل کـار من نزدیک همان بیمارستان است، شما را می‌رسانم،آن روز تـعدادی کـتاب سه دقیقه در قیامت روی صندلی عقب بود،ایـن خـانمی‌ یکی از کـتاب‌ها را بـرداشت و مـشغول خواندن شـد، بـعد گفت: ببخشید اجازه نگرفتم، می‌تونم این کتاب را بخوانم؟ گـفتم: کـتاب را بـردارید،هدیه برای شماست. ❁به شرطی که بـخوانید،تشکر کرد و دقایقی بعد، در مقابل درب بیمارستان تـــوقف کـــردم. خـــیلی تـــشکر کــرد و پــیاده شــد، مـن هـم هـمینطور مراقب اطراف بودم که همکاران من، مرا در ایـن وضـعیت نبینند! کافی بود این خانم را با این تیپ و قیافه در مـاشین من ببینند و... ❁چـند مـاه گـذشت و مـن هم این ماجرا را فراموش کردم، تا ایـنکه یـک روز عصر، وقتی ساعت کاری تمام شد، طبق روال هـمیشه، سـوار مـاشین شـدم و از درب اصـلی اداره بـیرون آمدم،هـمین کـه خواستم وارد خیابان اصلی شوم، دیدم یک خانم چــادری از پـیاده رو وارد خـیابان شـد و دسـت تـکان داد! تـوقف کـردم، ایـشان را نـشناختم، ولـی ظاهراً او خوب مرا مـی‌شناخت! شـیشه را پایین کشیدم، جلوتر آمد و سلام کرد ،وگفت: مرا شناختید؟ ❁خـانم جـوانی بود، سرم را پایین گرفتم وگفتم: شرمنده، خیر. گـفت: خـانم دکتری هستم که چند ماه پیش، یک روز صبح لـطف کـردید و مـرا به بیمارستان رساندید. چند دقیقه‌ای با شما کار دارم،گفتم: بله، حال شما خوبه؟‌ رسـم ادب نـبود، از طرفی شاید خیلی هم خوب نبود که یک‌خــانم غــریبه، آن هـم در جـلوی اداره وارد مـاشین شـود. ❁مـاشین را پـارک کـردم و پـیاده شـدم و در کنار پیاده رو، در حــالی کـه سـرم پـایین بـود بـه سـخنانش گـوش کـردم،گـفت: اول از هـمه بـاید سـؤال کنم که شما راوی کتاب سه دقـیقه هستید؟ همان کتابی که آن روز به من هدیه دادید؟درسته؟ مــی‌خواستم جــواب نــدهم ولــی خــیلی اصــرار کــرد،گـفتم: بله بـفرمایید، در خدمتم. ❁گـفت: خـدا رو شـکر، خـیلی جستجو کردم، از مطالب کتاب و از مـسیری کـه آن روز آمـدید، حـدس زدم کـه شما اینجا کـار مـی‌کنید، از هـمکارانتان پیگیری کردم، الان هم که دو ســاعته تــوی خــیابان ایــستاده و مـنتظر شـما هـستم. ادامه دارد... ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 [🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
🔆سه دقیقه در قیامت 🔅تجربه ای جدید / قسمت چهل و نهم ❁گفتم: با من چه كار داريد؟ گفت: اين كتاب، روال زندگی‌ام را به هم ريخت،خيلی مرا درموضوع معاد به فكر فرو برد، اينكه يک روزی اين دوران جوانی من هم تمام خواهد شد و من هم پير می‌شوم وخواهم رفت،جواب خداوند را چه بدهم؟! ❁درسته که مسائل دينی رو رعايت نمی‌كردم، اما در يک خانواده معتقد بزرگ شده‌ام،يک هفته بعد از خواندن اين كتاب، خيلی در تنهایی خودم فكر كردم، تصميم جدی گرفتم كه توبه كامل كنم،من نمی‌توانم گناهانم را بگويم، اما واقعاً تصميم گرفتم كه تمام كارهای گذشته‌ام را ترک كنم. ❁درست همان روزكه تصميم گرفتم، تصادف وحشتناكی صورت گرفت و من مرگ را به چشم خود ديدم! مشاهده كردم كه روح از بدنم خارج شد، اما مثل شما، من كاملا ملک الموت مهربان و بهشت و زيبايی‌ها را نديدمدو ملک مرا گرفتند تا به سوی عذاب ببرند. ❁هيچكس با من مهربان نبود من آتش را دیدم حتی دست بندی به من زدند که شعله‌ور بود، اما يكباره داد زدم: من كه امروز توبه كردم،من واقعاً نيت كردم كه كارهای گذشته را تكرار نكنم، يكی از دو مأموری كه در كنارم بود گفت: بله، از شما قبول،توبه كردی و خدا توبه پذير است،تمام كارهای زشت شما پاک شده، اما حق الناس را چه می‌كنی؟ ❁گفتم: من با تمام بدی‌ها خيلی مراقب بودم كه حق كسي را در زندگی‌ام وارد نكنم،حتی در محل كار، بيشتر می‌ماندم تا مشكلی نباشد، تمام بيماران از من راضي هستند و... آن فرشته گفت: بله، درست ميگويی، اما هزار و صد نفر از مردان هستند كه به آنها در زمينه حق الناس بدهكار هستی به شما قد و قامت و چهره ای زیبا عطا کرد، اما در مدت زندگی، شما چه کردی ؟! ❁وقتی تعجب مرا دید، ادامه داد: خداوند به شما قد و قامت و چهره ای زیبا عطا کرد، اما در مدت زندگی، شما چه کردی ؟! با لباس های تنگ و نامناسب و آرایش و موهای رنگ شده و بدون حجاب صحیح از خانه بیرون می آمدی، این تعداد از مردان، با دیدن شما دچار مشکلات مختلف شدند. ادامه دارد... ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 [🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
🔆سه دقیقه در قیامت 🔅قسمت آخر/ تجربه‌ای جدید) ❁بسياري از آنها همسرانشان به زيبایی شما نبودند و زمينه اختلاف بين زن و شوهرها شدی، برخی از مردان جوان كه همكار يا بيمار شما بودند، با ديدن زيبايی شما به گناه افتادند و... كردند،گفتم: خب آن‌ها چشمانشان را حفظ می‌کردند و نگاه نمی‌کردند،به من جواب داد: شما اگر پوشش و حريم‌ها و حجاب را رعايت‌را رعایت می‌کردی و آن ‌ها به شما نگاه‌‌ می‌كردند، ديگر گناهی برای‌ شما نبود. ❁چون خداوند به هر دو گروه زن و مرد در قرآن دستور داده كه چشمانتان را حفظ كنيد،اما اكنون به دليل عدم رعايت دستور خداوند در زمينه حجاب، در گناه آنها شريک هستی، تو باعث اين مشكلات شدی و اين کار، از بين بردن حق مردم در داشتن زندگی آرام است، تو آرامش زندگی آن‌ها را گرفتی و حق الناس است. ❁پس به واسطه حق‌الناس اين هزار و صد نفر، در گرفتاری و عذاب خواهی بود تا تک تک آن‌ها به برزخ بيايند و بتوانی از آن‌ها رضایت بگیری،این خانم ادامه داد : هیچ دفاعی نمی‌توانستم از خودم انجام دهم،هر چه گفتند قبول کردم، بعد مرا به سمت محل عذاب بردند من آنچه که از آتش و عذاب جهنم توصیف شده را کامل مشاهده کردم . ❁درست در زمانی که قرار بود وارد آتش شوم یکباره یاد شما و توسل به حضرت زهرا (س) افتادم، همونجا فریاد زدم و گفتم: خدایا به حق مادرم حضرت زهرا (س) به من فرصت جبران بده ،خدا...تا این جمله را گفتم گویی به داخل بدنم پرتاب شدم ! با بازگشت علائم حیاتی،مرا به بیمارستان منتقل کردند و اکنون بعد از چند ماه بهبودی کامل پیدا کردم ❁اما فقط یک نشانه از آن چند لحظه بر روی بدنم باقی مانده ،دست بندی از آتش بر دستان من زده بودند، وقتی من به‌هوش آمدم، مچ دستانم می‌سوخت ،هنوز این مشکل من برطرف نشده! دستان من با حلقه ای از آتش سوخته و هنوز جای تاول‌های آن روی مچ من باقی است! فکر میکنم خدا می‌خواست که من آن لحظات را فراموش نکنم. ❁من به توبه‌ام وفادار ماندم،گناهان گذشته ‌ام را ترک کردم ،نماز ها را شروع کردم و حتی نمازهای قضا را می‌خوانم،ولی آنچه در به در دنبال شما کشانده ،این است که مرا یاری کنید ، من چطور این هزار و صد نفر را پیدا کنم؟ چطور از آن ها حلالیت بطلبم؟! ❁این خانم حرف های آخرش را با بغض و گریه تکرار کرد، من هم هیچ راه‌حلی به ذهنم نرسید ،جز اینکه یکی از علمای ربانی را به ایشان معرفی کنم ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 [🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
جوان پشت میز به من گفت: آن عقرب مامور بود که تو رابکشد. اما آن صدقه ای که آن روز دادی مرگ تو را به عقب انداخت. شب جمعه و روز جمعه ثواب صدقه هزاران برابر است... دعـ @rahiankhuz ✉️ـوت شهدایید