زمانی که نخست وزیر بود ، وارد همان خانهی تاریخی (کلنگی) وی شدم.
از مشاهدهی صحنهای قلبم به درد آمد.
هوا کمی گرم بود.
او خیلی ساده با یک زیر پیراهن
که چند جای آن سوراخ بود
و در گوشهی حیاط خانهاش نشسته بود
و داشت با دو سه دانه خرما و یک لیوان شیر صبحانه میخورد!
بعد از سلام و احوالپرسی و تعارف به صبحانه گفتم:
«ای عزیز ! این چه وضعی است
که شما دارید؟
چرا به خود نمیرسید؟
و این قدر زندگی را به خود سخت گرفتهاید
از شما توقع نداریم مانند نخست وزیران دوره ستم شاهی باشید
لااقل یک زیر پیراهن درست و حسابی به تن کنید!
مثل این که شما نخست وزیرید!»
آهی کشید و گفت
«جانم! از این حالم نگران نباش!
نگران آن روزم باش که میز و مسئولیت مرا بگیرد و من گذشته خویش را فراموش کنم.
خدا نکند روزی بر من بیاید
که یادم برود چه وظیفه سنگینی در قبال خدا و خلق دارم!
از شما میخواهم در حق من دعا کنید.»
من تحت تاثیر این سخن از دل بر آمدهاش
بی اختیار از جایم برخاستم و پیشانیاش را بوسه دادم.
راوی:پسر خواهر #شهید_محمدعلی_رجائی
سالروز شهادت #شهید_جمهور
#یاد_شهدا_با_صلوات
🇵🇸|🇮🇷| دعوت شهدا هستید 👇 |
.... به ما بپیوندید| @rahiankhuz |