eitaa logo
🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
4.2هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
8.1هزار ویدیو
100 فایل
[🕊️این کانال دلی است و شما دعوت شهدایید.] سروش ، شاد ، روبیکا ، ویراستی⇣ @rahiankhuz مدیر⇣ @Rahyan_noor گروه مطالب ارزشی⇣ https://yun.ir/t1vozb کانال فاتحان نُبُل و الزهرا⇣ @fatehan94 برای تبادل⇣ @Rahyan_noor
مشاهده در ایتا
دانلود
😉🌱 تازه چشممان گرم شده بود كه يكي از بچه‌ها، از آن بچه‌هایی كه اصلاً اين حرف‌ها بهش نمی‌آيد، پتو را از روی صورتمان كنار زد و گفت‌: بلند شيد، بلند شيد، می‌خوايم دسته جمعی دعای وقت خواب بخوانيم😁😁 هرچي گفتيم: بابا پدرت خوب، مادرت خوب، بگذار براي يك شب ديگر، دست از سر ما بردار، حال و حوصله‌اش را نداريم.😴😴 اصرار مي‌كرد كه: فقط يك دقيقه، فقط يك دقيقه. همه به هر ترتيبی بود، يكی‌‌يكی بلند شدند و نشستند شايد فكر مي‌كردند حالا مي‌خواهد سوره‌ی‌واقعه‌ای، تلفيقی‌و آدابی كه معمول بود بخواند و به جا بياورد، كه با يك قيافه‌ی عابدانه‌ای شروع كرد بسم الله الرحمن الرحیم😃😂همه تكرار كردند بسم الله الرحمن الرحيم... و با ترديد منتظر بقيه‌‌ی عبارت شدند اما بعد از بسم الله، بلافاصله اضافه كرد: ‌❨همه با هم مي‌خوابيم❩ بعد پتو را كشيد سرش😜😂 بچه‌ها هم كه حسابی کفری شده بودند، بلند شدند و افتادند به جانش و با يك جشن پتو حسابی از خجالتش در آمدند.😂😂 ✾━═━❖پِـلاڪ❖━═━✾ این انقلاب ان شاءالله از انقلاب‌هایی است که می‌خواهد دست شما را به دست امام زمان «عج» برساند. شهید حسین نجفی ‎‌‌‌ _______________ کانال راهیان نور خوزستان @rahiankhuz
😂😆 🦋یک شب دیدم کرمعلی مثل هر شب ایستاده و نماز می خواند. 😁 کلاه معروفش هم سرش بود و چشم هایش بسته. توی عالم خودش تسبیح به دست می گفت: «الهی العفو» را با صدای بلند می گفت، سیصد تا الهی العفو باید می گفت.📿 متوجه شدم کسی که کنار کرمعلی خوابیده چند دقیقه ای می شد از صدای او بیدار شده و کلافه است. 😖 یک دفعه از جا بلند شد پتو را انداخت روی سر کرمعلی و او را پیچید داخل پتو و زور میزد او را بخواباند، 😅 حالا کسی که این کار را می کرد خودش نماز شب خوان بود اما دیگر کلافه شده بود. 😄 اول از کارش ناراحت شدم اما دیدم می گوید: «آخه لامصب بگیر بخواب این قدر شبها بیدار می‌شوی می گویی الهی علف..🌿 الهی علف🌿، مستجاب الدعوه هم که هستی، ✨ همه غذای ما شده علف، علفی نیست که عراقی ها به خورد ما ندهند.🤣 چقدر بهت بگویم بابا بگو الهی العفو😁 با شنیدن حرف هایش از خنده روده بر شدم. 🤣 واقعا هم همین طور - بود، چند روزی می‌شد توی غذایمان به جای بادمجان و برگ کلم، پر از ساقه ها و آشغال سبزی های بازار بود. 😁🥗🍲 از آن شب به بعد این شده بود سوژه خنده بچه ها و برای هم تعریف می کردند. 😍😊 _______________ کانال راهیان نور خوزستان @rahiankhuz
😂 یـکے از عمیلیات ها بود که فرمانده دستور داده بود شب هیچ کس تکون نخوره وصداش در نیاد😳🤭 وقت نماز صبح شد✨ آفتابه رو برداشتم ورفتم وضو بگیرم که یکدفعه احساس کردم کسی آن طرفتر تکان میخورد😥 ترسیدم😫 نمیتوانستم کاری بکنم ،تنها بووم وبدون اسلحه ویک متر جلوترم یک بعثی که اگه برمیگشت و منو میدید شهادتم حتمی بود😂😅 شروع کردم به دعا گفتم خداجون من که نیومدم کار بدی بکنم که الان گرفتار شدم اومدم وضو بگیرم پس کمکم کن یک لحظه چیزی به ذهنم رسید👏👌😁 😂لوله ی آفتابه رو گذاشتم و رو سر عراقی و گفتم حَرِّڪ....😂😂😂 بیچاره انقدر ترسیده بود که همش به عربی میگفت:نزن... 😆😆 اینطوری شد که همه چی رو هم اعتراف کرد وعملیات به نفع ایران تموم شد😐😂😂 وتا صبح همه ی رزمنده ها وفرماندمون از خنده داشتند غش میکردند😅😂😟 تااینکه فرمانده گفت:بچه ها دلتونُ پاک کنید اونوقت با یک آفتابه هم میشه دشمنُ نابود کرد😂😂 ___________________ کانال راهیان نور خوزستان @rahiankhuz
|| سه چهار ساعتی به رفتنمان به خط مقدم برای شروع عملیات مانده بودنیروها وصیتنامه می نوشتند یا حلالیت می طلبیدند.📝 یک موقع دیدم از یکی از چادرها سرو صدا بلند شد و بعد يك نفر پرید بیرون و بقیه با لنگه پوتین و سنگ و کلوخ دنبالش اسماعیل از بچه های شر و شلوغ گردان بود که از دستشان فرار می کرد اسماعیل خورد زمین و بقیه رسیدند بهش و گرفتندش زیر ضربات کتک👊🏻 با هزار مکافات اسماعیل را زیر مشت و لگد نجات دادم👀😌 اسماعیل در حالی که کمر و دستانش را می مالید شروع کرد به نفرین کردن الهی کاتیوشا تو فرق سرتان بخورد و پلاکتان هم نماند که شناسایی شوید.فریاد زدم: «مسخره بازی بسه! واسه چی این بنده خدا را به این روز انداختید؟» گفتم: «چی شده اسماعیل؟تعریف کن!» اسماعیل گفت: «بابا اینها دیونه اند حاجی,بهتره اینها را بفرستی تیمارستان.خدا با من اینکار را کردند با عراقیها چه می کنند؟» خب بلبل زبانی نکن. چه دسته گلی به آب دادی؟ هیچی نشسته بودیم و از هم حلالیت میخواستیم که یک هو چیزی یادم افتاد. قضیه مال سه چهار ماه پیش است آن موقع که کردستان و بالای ارتفاعات بودیم یک بار قرار شد من قاطرمان را ببرم پایین و جیره غذا و آب بیاورم موقع برگشتن از شانس من قاطر، سرش را سبک كرد و بسته های بیسکویت که زیر شکمش سرخورده بود خیس شد.» یکی از بچه ها نعره زد: «می کشمت نامرد. حالم بهم خورد»🤢 و دوید پشت یکی از نخلها. اسماعیل با شیطنت گفت: «دیگر برای برگشتن به پایین دیر بود ثانیاً بچه ها گشنه بودند بسته های بیسکویت را روی تخته سنگی گذاشتم تا خشک شدند و بعد بردم دادم بچه ها،همین نامردها لمباندند و چقدر تعریف کردند که این بیسکویت ها خوشمزه است و ملس است و ...» بچه هایی که دورم جمع بودند از خنده ریسه رفتند. خودم هم به زور جلوی خنده ام را گرفته بودم راه افتادم که بروم سر کار خودم.اسماعیل ولم نمی کرد.گفتم: «دیگر چی شده؟» حاجی جون می کشنم نترس اینها به دشمنشان رحم می زنند.چه برسد به تو ماست فروش! تا اسماعیل ازمن جدا شد، بیسکویت ملس خورها دنبالش کردند و صدای زد و خورد و خنده و ناله های اسماعیل بلند شد.😁 • • ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
😁 بابا گفتن 🌸يك روز در مقر داخل چادر مشغول ناهار خوردن بوديم. از چادر بغلي يكي از برادران كه حدود 30 سال داشت، آمد و با حالت بچگانه اي رو به ما كرد و گفت: بابا گفتن اگر سبزي دارين، يك خرده بدين! رفقا كه سرشان درد مي كرد براي اين طور حرف ها، يكي گفت: باريك الله پسر خوب كه به حرف بابا گوش مي كني. خوب عمو جان كلاس چندمي، چند سالته؟ او كه سعي مي كرد نقشش را خوب بازي كند، سرش را انداخت پايين و با حجب و حيا و شكسته بسته جواب داد، كلاس مدرسه مي رم. 30 سالمه! آفرين بيا اين سبزي ها رو بگير و به بابا بگو مگر دستم بهت نرسد. بلايي به روزگارت بياورم كه آن سرش ناپيدا باشد.😁😁 ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
😂 سیلی زدم تو گوشش 😁🙆‍♂ صدای داد و بیداد آمد. یک نفر با لهجه یزدی می‌گفت: «نَزَنِد وِلُم کُنِد چیشی از جونُم مِخِد؟ خودم مِرُم.» با شنیدن لهجه یزدی انگار که همه چیز یادم رفت. جان تازه ای گرفتم. براتعلی گفت: «یزدی دیدی، راه افتادی.» و خندید. دیدم یک نفر با لباس های خونی خاکی رنگ و سر و وضعی بدتر از خودم و با پای زخمی وارد اتاق شد و افتان و خیزان تا نزدیک ما آمد. عراقی ها با چوب و یک تکه تخته کتکش می زدند. وقتی رهایش کردند و رفتند. خودش را سید محمد حسینی معرفی کرد. اهل شهرستان بافق یزد بود. کلی خوشحال بودم که همشهری پیدا کردم. زبانم بازشد. حال و احوال و خوش و بشی کردیم. گفتم: «چرا کتکت می زدند؟» گفت: «عراقی‌ها داشتند من را می آوردند. یکی شان پای تیر خورده من را ول کرد و روی زمین افتادم. از دردکنترل خودم را از دست دادم و یک سیلی زدم تو گوشش. بعدش چند نفری افتادند به جانم و تا می خوردم کتکم زدند. به هر مکافاتی بود تا اتاق آمدم سید حسین سالاری ➕ در ایتا به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [https://eitaa.com/rahiankhuz ] [🌹] ➕در روبیکابه‌راهیان‌نور‌بپیوندید👇 [🌹] [https://rubika.ir/rahiankhuz ] [🌹] ➕درسروش‌به‌راهیان‌نور‌بپیوندید👇 [🌹] [http://splus.ir/rahiankhuz] [🌹]