eitaa logo
پیش دبستان و دبستان دخترانه فطرت🌱
910 دنبال‌کننده
5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
150 فایل
🌻موسسه راهیان کوثر[واحداستان اصفهان] مدیریت @Negarina_92 ☎️ تلفن؛ 03134592790 🏢خ کاوه.خ تربیت معلم.کوچه شهید رجایی (۹).دبستان دخترانه فطرت
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 سلام بر دو خورشید خورشید وسط آسمان نشسته بود ودر حال نورافشانی، داشت زمین را تماشا می کرد. چشمش که به کشور ایران افتاد لبخند زد . آن پایین دو تا خورشید می درخشیدند. دو تا گنبد طلایی وقشنگ . خورشیدهایی که نورانی تر از خورشید آسمان بودند. خورشید نگاهی به دوگنبد قشنگ آن پایین انداخت، لبخندی زد وبا صدای بلند فریاد زد: ☀️سلام بردو گنبد طلایی روی زمین! ☀️سلام برامام مهربانی ها حضرت رضاعلیه السلام وخواهرمهربانش حضرت معصومه سلام الله علیها! ☀️سلام بر این خواهروبرادر مهربان که خورشیدهای روی زمین اند. ☀️سلام برماه ذی القعده که ماه تولد این دوعزیز است. ☀️سلام وسلام وسلام. خورشید این ها را گفت وخوش حال ودرخشان تر ازقبل شروع کرد به تابیدن... @rahiankosarfetratisf
📚 کتاب سردار سلیمانی مهربان 🌸 رنگ آمیزی ویژه کودکان آشنا ساختن کودکان جهان با قهرمان بزرگ ایران در قالب و 📸 بعضی از صفحات این کتاب👇 https://eitaa.com/tasavir2/1371 🔴 قیمت : 5,000 تومان 🔵 قیمت با تخفیف: 4,700 تومان ادمین ثبت سفارش: @book_20 🌐 کانال کتاب کودک و نوجوان👇 https://eitaa.com/joinchat/4011720751C49bba0503c
پیرمرد باغبان و امام خمینی رحمه الله علیه ✅آن وقت ها،توی شهر کوچکی ،امام ما در خانه ای کوچک زندگی می کرد. خانه ی او یک باغچه داشت.باغچه ای بی گل .بچه های امام آن باغچه را دوست داشتند.دلشان میخواست توی آن گل بکارند.گل های سفید وصورتی ،گل اطلسی،لاله عباسی،یاس سفید وخوشبو . اماخاک باغچه خوب نبود،باید عوض میشد.قرار شد که برای باغچه خاک تازه بیاورند.یک روز سرظهر ،وقتی مادر سفره نهار ،صدای در خانه که بلند شدیکی از بچه ها دویدو در باز کرد.پشت در پیرمردی بود که کیسه بزرگی را بر روی شانه اش انداخته بود .توی آن کیسه خاک بود پیرمرد پیرمرد برای باغچه کوچک خانه خاک آورده بود او نفس نفس میزد و زیر ان بار سنگین عرق میریخت با دست های پیر وخاکی پیشانی اش را پاک می کرد بازبان لبهای خشکش را خیس می کرد . امام وبچه ها دور سفره نهار نشسته بودند بوی غذا در اتاق پیچیده بود بچه های کوچک گرسنه بودند بوی غذا گرسنه ترشان کرده بود مادر برایشان غذا می کشید بچه ها میگفتند بیشتر یکم بیشتر!.... و مادر می گفت:بس است !غذا کم است با نان بخورید تاسیر شوید.مادر برای خودش وامام هم غذا کشید .بعد همه آماده غذا خوردن شدندیک مرتبه چشم امام از پنجره باز به حیاط افتاد.پیرمرد را دید.او داشت کیسه خاک را توی باغچه خالی می کرد .امام فهمید او خسته است .تشنه است.فهمید که حتما گرسنه هم هست . با خودش گفت:باید برای او هم غذا ببریم اما توی قابلمه غذایی باقی نمانده بود .. مادر همه را کشیده بود.امام فکر کرد یک بشقاب خالی برداشت چند قاشق از غذای خودش را در آن بشقاب ریخت بعد بشقاب را جلوی بچه ها گرفت وگفت:بچه ها شما هم چند قاشق از غذایتان را توی این بشقاب بریزیدتا برای آن پیرمرد ببریم او هم مثل شما گرسنه است. بچه ها ومادر هرکدام چند قاشق از غذایشان را توی بشقاب ریختند.بشقاب پرشدیکی از پسرها بشقاب غذا را برای پیرمرد برد .پیرمرد خوشحال شد خندید وتشکر کرد . بعد دستهای خاکی اش را شست وبعد شروع کرد به خوردن .با چه لذتی می خورد!....غذای ان روز برای بچه ها با همیشه فرق داشت ازهمیشه خوشمزه تر وبهتر بود .آنئ روز بچه ها خیلی خوشحال بودند.آن ها یک درس خوب از پدرشان یاد گرفته بودند. به نقل از دختر امام خمینی رحمت الله علیه
20.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نام داستان : کودک خطیب سلام به دختران عزیز فطرتی امروز روز شهادت امام حسن (علیه السلام) و پیامبر(ص) هست، می خواهید کمی بیشتر با این دو عزیز آشنا بشوید؟🙂 این فیلم را کامل ببینید و به سوالات زیر پاسخ بدهید: ⁦1️⃣⁩ «خطیب» یعنی سخنران، در این داستان، کودک خطیب چه کسی بود؟ ⁦2️⃣⁩ چرا کودک خطیب بعد از چند روز نتوانست سخنرانی کند؟ پاسخ های خودتون را به صورت فیلم یا صوت یا متن به آی دی زیر بفرستید👇 @ebrahimpoor313 @rahiankosarfetratisf