eitaa logo
رحیمه‌قربانی|تربیت نوجوان
18.1هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
305 ویدیو
10 فایل
اینجام ارتباط با نوجوونت رو عالی کنی تا مسئولیت پذیر و‌منظم شه🤩💪 🥇 دکترای الهیات دارم و‌ سطح 2 حوزه 🥇مدرس و مشاور تربیت نوجوان‌ هستم آموزشای رایگان و فوق العاده کاربردی کانال برای تو سنجاق شده💎✨ ارتباط بامن☺️👇 @Suport_ghorbanii
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 تقریبا همشون گفتن No No No ما و کار خونه😳😏 مثلا خیلی تعجب کردم و گفتم چه عجیب، چرا؟!😱😁 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 به نظرتون جوابشون چی بود؟! اینجا بگید😍👇 @Suport_ghorbanii 💌
💌 ممنونم از مشارکت شما 🥰 چند تا دلیل داشتن 👇 ❗️وظیفه خودشون نمیدونستن و مقاومت داشتن🥷 ❗️کاری که دوست نداشتن به عهده شون بودمثلا ظرف شستن🤢 ❗️بازخورد مناسبی از کمک کردن ندیده بودن🤕 💌
💌 من برم کمک کوزت کوچک 😆 پ . ن: میخواست غذای خاصی براش درست کنم گفتم من باید لباس پهن کنم ، گفت من پهن میکنم تو برو درست کن 😎 برمی گردم چند تا نکته طلایی درباره شروع همکاری بچه ها تو کار خونه میگم 😍💚 💌
💌 🦋قبلش یه خدا قوت جانانه به ایشون بگم😍💪❤️ 💚 هم برای حال خوب خودشون حرکت کردن 💚 هم رابطه رو دارن میسازن 🔥این حال خوب نوش جان و روحتون 🤩💞 پ . ن: دوستان عزیزی که برای دوره‌نوجوان مسئول واریز داشتن ولی هنوز لینک نگرفتن حتما به ادمین پیام بدین👇 @ghorbanii313 💌
652.1K
💌 🎙پادکست 🔑 کلید های طلایی برای جلب همکاری نوجوان در انجام کارها😍 ✅ نکاتی که کمک میکنه بچه ها تمایل پیدا کنند به همکاری در کارها 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 رحیمه قربانی 👈| مربی تربیتی نوجوان 💌
❤️ سلااام بانوی عزیز😍🥰 عیدتـون پر از خـیر و برکـت و نور ✨💞 روز تــون مــبـارک 🤗 🤩 ❤️
❤️ امـروز روز تـوسـت بانـو🤩 امروز آموزش ممنوعه 😎 امروز اولین کسی که باید برای حال خ‍ـوب خـودت کاری کنه خودتی ، خـودِ خ‍ـودِ خـودت💞🎁 ❤️
❤️ 🍰یه خوراکی دوست داری به خودت هدیه بده 🥗غذای حاضری درست کن به خودت استراحتی بده 💐یه شاخه گلی به خودت هدیه بده 🌳یه تفریح کوچک برای خودت برنامه بذار 🦋امروز رو‌ سعی کن لطیف باشی و به خاطر هیچ مسئله ای اعصاب و‌ روانت رو‌ اسیب نزنی 💞 ❤️
❤️ نذارید پشت گوشااااااا 🧐 🤨 منتظرم برام‌ بنویسید که چیکار میکنید🔥🤗👇 @Suport_ghorbanii ❤️
❤️ اگرهنوز تردید داری که لازمه برای خـودت کـاری کنی ایـن پادکـست فوق العاده رو گوش کن 😍 👇 ❤️
1.23M
🎙پادکست 💎معجزه حال خوب مادر 🦋🦋🦋🦋🦋 رحیمه قربانی👈|مربی تربیتی نوجوانان 💌
. سـلام مـهـر بانـو هـای نـازنـیـن ✨ ممنونم ازاحوال پرسی هاتون 🖤 ممنون می شم بـرای شادی روح شهدای عزیزوسلامتی مجروحان و صبر خـانواده های ایـن عزیـزان حمدی قرائت کنید 🦋 .
. این چند روز که سوالاتتون روجواب میدادم همچنان بیشترین س‍ـوالات شـما عـزیـزان مـربـوط بـه درس بچـه هاست👌 موافقین لینک وبینار رایگان نظم تحصیلی رو مـجددا فــعال کنـم؟ اگه موافقین یا زهرا بفرستین 😍👇 @Suport_ghorbanii .
🖤 ممنونم به خاطر پیام هایی که همچنان برای تسلیت و اطلاع از سلامتیمون میدید 🖤🙏 با این اظهار لطفتون دیدم خوبه یه کـم از حـال و احـوال گـلـزار بـگـم براتون 🦋 پ. ن: این عکس رو شونصد بار گرفتم تا کسی رد نشد و پرچم هم جای خوبی بود 🤌 🖤
🖤 دیـروز ما اون ساعـت گلـزار نبودیـم چون من مدرسه بودم و حسنا هم نبود. برنامه داشتیم غروب بعد از نماز بریم😢 کلاحال و هوای شبِ گلزار یه چیز دیگه است و عجیب ارامش داره. 🖤
🖤 گلزار شــهدای کـرمان حـتی قبل از شهید سلیــمانی عزیـز همیشه در مراسم هـــای مخـتلف شادی و عـزا و مــاه رمضون یکی از گزیـنه های پر طرفدار مردم کرمان بوده🌱 بعد ازشهادت حاج قاسم ودفنشون اونجا خیلی شلوغ تر و پر رفت امد تر شد و‌مراسم ها هم شکل منسجم تری گرفته✨ و‌در کلِ این سالها که من یادم میاد اختصاص به هیچ قشری نداشته و همه اونجا احساس ارامش دارن🦋 🖤
🖤 توی همه مراسم ها حضور جـوون‌ ها و نوجوونـها خیـلی پررنگه 🔥 عکس های سال قبل به خاطر حافظه از‌گوشیم منتقل کردم و‌نبود توی‌ گوشیم سال گذشته با وجود اغتشاشات خیلی شلوغ بود.حتی ما مجبور شدیم از یه جایی دور‌ زدیم و برگشتیم😢 و‌امسال هم که همه دیدید ........ قطعا خیلی از شهدا، جوونها هستن😭😔 🖤
. با وجود تعطیلی مدارس شهرمون بازم خیلی از بچه ها برای مراسم و‌برگزاری موکب ها رفته بودن😔 این روایت رو که یکی‌ از دوستان از کانال اقای دارابی فرستادن ، حتما بخونید. گاهی ذهن ما کجاست و‌ بچه هامون کجا😢🌸👇 .
روایت از کرمان؛ روایت از یک شهر مقاوم؛ زن از ماشین پیاده شد. جمعیت را کنار زدو هراسان به سمت نگهبانی بیمارستان دوید. چادرش روی شانه‌هایش افتاده بود. تارهای نامرتب و پریشان موهایش از لابه‌لای روسری روی گونه‌اش ریخته بود. لب‌هایش از ترس سفید شده بود. به نگهبان که رسید پاهایش دیگر جان نداشت. دستش را روی شیشه نگهبانی تکیه داد و هراسان گفت محسن ابراهیمی "گفتن آوردنش اینجا، زنده‌ست؟" و بعد طوری که انگار خودش تحمل شنیدن جواب همچین سوالی را ندارد، سرش را گذاشت روی شیشه و به زور بدن بی‌جانش را نگه داشت. نگهبان همان‌طورکه سریع داشت دفتر اسامی را نگاه می‌کرد گفت: "پسرته خواهر؟" و زن بدون اینکه صدایش نای بیرون آمدن داشته باشد جواب داد: "تو رو امام زمان نگو مُرده" نگهبان صفحه را ورق زد و گفت: "خواهرم آروم باش توکلت به خدا باشه، اسمش تو لیست من نیست، برو توی اورژانس و بگرد، ببین پیداش می‌کنی؟" زن بعد از کلی التماس از گیت نگهبانی رد شد و به اورژانس رسید. ناله و فریاد بابوی خون درهم آمیخته شده بود راهروی اورژانس پر بود از مجروحان و مصدومان که بعضی‌هاشان از هوش رفته بودند. اولی محسن نبود، دومی هم که پرستار داشت سرش را باندپیچی میکرد جوانی سی و چند ساله بود انگار، نه محسن شانزده ساله‌ی او. سومی هم بدن بی‌جانی بود که بر پارچه‌ی رویش نوشته بودند: سردخانه! چشمش که به این کلمه افتاد، ناگهان پایش از یاری کردن ایستاد.کف زمین اورژانس نشست و به پایین روپوش پرستاری که به‌سرعت داشت از کنارش می‌گذشت چنگ انداخت و گفت: "خانوم محسن ابراهیمی یه جوون شونزده ساله با موهای فرفری سیاه این‌جا نیاوردن؟" پرستار به سِرُم توی دستش اشاره کرد و گفت: "من کار دارم، خانم جون پاشو این‌جا آلوده‌ست، پاشو بشین روی صندلی باید از پذیرش بپرسی یا خودت یکی‌یکی اتاق ها رو نگاه کنی." زن هر چه توان داشت روی هم گذاشت برای ایستادن. شروع کرد به گشتن تمام اتاق‌ها، اتاق اول، اتاق دوم، اتاق سوم ... چپ، راست و هر چه بیشتر به انتهای سالن نزدیک می‌شد دلش بیشتر راضی می‌شد که محسن را هر قدر مجروح و زخمی در همین اتاق‌ها بیابد. آخرین اتاق، آخرین امیدِ او بود و بعد از آن دیگر باید برای شناساییِ محسن به سردخانه می‌رفت. زیر لب زمزمه کرد یا فاطمه زهرا تو را به آبروی حاج قاسم قَسَم و بعد به سراغ تختِ آخرِ اتاقِ آخر رفت. زنی سال‌خورده و زخمی روی آن خوابیده بود و ناله می‌کرد. جهان روی سرش آوار شد. یادش آمد که صبح محسن را بخاطر به هم ریختگی اتاقش کلی دعوا کرده بود. صورت زیبای محسن جلوی چشمش آمد که با خنده گفته بود: "مراسم حاج قاسم که تموم شه، سرمون خلوت میشه میام خونه، کامل اتاقمو تروتمیز می‌کنم" در دلش تمام دعاهایی که برای عاقبت به خیری محسن کرده بود، مرور کرد. سرش گیج رفت، چشم‌هایش تار شد: "خدایا من تحمل این غم و دوری بزرگ رو ندارم." بی‌رمق با لب‌هایی لرزان از زنی پرسید: "سردخانه کجاست؟" و قبل از آن‌که جمله‌اش تمام شود پرستاری که داشت از اتاق CPR بیرون می‌آمد بلند فریاد زد: "پسر نوجوونه برگشت. دکتر میگه منتقل شه ICU" از لابه‌لای درِ باز شده‌ی اتاق و رفت‌وآمد دکترها و پرستاران موهایِ مشکیِ محسن را دید و فرفری گیسویی را که تمام حالاتش را حفظ بود. جلوتر رفت دلِ از دست رفته‌اش را لای آن موها دوباره یافت و با صدای بوق مانیتوری که داشت حیات محسن را نشان می‌داد آرام گرفت ... روایت از فاطمه مهرابی http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
🖤 سلام رفیق عزیزم، دوست همیشه همراه و نازنین 🥰 خداقوت ، ان شاءالله که آخر هفته خوبی برای خودت و بچه ها ساخته باشی 😍💪 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 خوب میبینم که میخوای همت کنی و برای راحت شدن خیالت از درس و نظم نوجوانت یه آموزش‌ فوق العاده رو شروع کنی😍💪 🖤
🖤 توی این وبینار فوق العاده کاربردی قراره👇 ✅تعریف انواع نظم مکانیکی و منعطف ✅نظم در قسمت های مختلف زندگی ✅راهکارهای طلایی ودائمی برای هـمـکاری بیشـتر نوجوان در زمینه درس و مدرسه رو یاد بگیرید🤩 🖤