eitaa logo
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
355 دنبال‌کننده
183 عکس
25 ویدیو
12 فایل
چکیده ی مطالب رحیمی طبسی اکثرحکایات واقعی است اما به قلم‌خودم‌مینویسم ارتباط باما: @Yaali73r
مشاهده در ایتا
دانلود
ماه فروماند از جمال محمد سرو نباشد به اعتدال محمد قدر فلک را کمال و منزلتی نیست در نظر قدر با کمال محمد وعدهٔ دیدار هر کسی به قیامت لیلهٔ اسری شب وصال محمد آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی آمده مجموع در ظلال محمد عرصهٔ گیتی مجال همت او نیست روز قیامت نگر مجال محمد @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پرسید تو موقعی که رسول خدا از دنیا رفت آنجا بودی؟ ابن عباس که پسرعموی پیامبر بود آهی کشید وگفت:آری بودم _خوب چگونه بود؟ _آخرین لحظه‌های زندگی پربرکتش بود که چشمان زیبای خود را باز کرد و گفت:برادرم... برادرم را صدا بزنید تا بیاید در کنار بستر من بنشیند. همه ی مامیدانستیم که مقصودایشان از برادر علی است هم دوستان علی هم دشمنانش میدانستند برادر پیامبر علی بن ابیطالب میباشد. علی در کنار بستر رسول خدا نشست، ولی احساس کرد که پیامبر می‌خواهد از بستر برخیزد، علی پیامبر را از بستر بلند کرد و به سینه خود تکیه داد. چیزی نگذشت که علایم احتضار، در وجود شریف او پدید آمد. -ابن عباس پیامبر در آغوش چه کسی جان سپرد؟ ابن عباس گفت: پیامبر گرامی در حالی‌که سر او در آغوش علی بود، جان سپرد و علی و برادر من، «فضل» او را غسل دادند. 👇👇👇👇👇 امیرمؤمنان، در یکی از خطبه‌های خود به این مطلب تصریح کرده می‌فرماید: ✅«وَلَقَدْ قُبِضَ رَسُولُ اللَّه وَ إِنَّ رَأْسَهُ لَعَلَی صَدْرِی . . . وَلَقَدْ وُلِّیتُ غُسْلَهُ وَالْمَلاَئِکَةُ أَعْوَانِی . . . »،  پیامبر در حالی‌که سر او بر سینه من بود، قبض روح شد، من او را در حالی‌که فرشتگان مرا یاری و کمک می‌کردند، غسل دادم. 👇👇👇👇👇 @rahimiseyed
مثل امروز ابوعبیده خودش را به ابوبکر وعمر رساند وگفت:عجله کنید زیرا انصار در محل سقیفه ی بنی ساعده جمع شده اند(سقیفه مکان سقف دار)ومیخواهندبرای تسلط به مدینه حاکمی پیداکنند ابوبکر وعمر وابوعبیده مانند مارزخمی به سقیفه رسیدند و بحث را ازحاکمیت به مدینه به مبحث جانشینی پیامبر تغییر دادند این درحالی بود که پیامبر بارها مخصوصا درغدیر علی رابه عنوان جانشین معرفی کرده بود درگیری بین انصار ومهاجرین رخ داد قرارشد یک خلیفه از مهاجرین یک خلیفه از انصار باشد عمر صدا زد دوشمشیر دریک غلاف نمیگنجد سپس با عجله دست ابوبکر را بالابرد و بااو بیعت کرد سپس ابوعبیده سپس دوتن از انصار و بعد اکثریت حاضرین بیعت کردند آنها به سمت مسجد راه افتادند و به هرکس میرسیدند میگفتند بیا با خلیفه (جانشین)پیامبر بیعت کن و امروز ابوبکر با سیلی از مردم مدینه واردمسجد‌پیامبر شد... و در این هنگام علی بن ابیطالب تنها رسول خدا را غسل داده وباعده ای از بنی هاشم ایشان را کفن میکرد... @rahimiseyed
اولین نفر: سلمان با ناراحتی درب خانه ی پیامبر را باز کرد به بیرون خانه نگاه کرد و درب را بست خانه حزن عجیبی داشت چندین مرد از بنی هاشم در حیاط خانه ایستاده بودند وچندین زن که آهسته در اتاق گریه میکردند یکی از حضار گفت:آهای سلمان این چه شایعه است که میگویند -شایعه نیست عبیدالله بلکه شدآنچه نباید میشد -یعنی خبردرست است؟ امیرمومنان پیامبر را غسل داده و از کنار بدن مطهر پیامبر به سلمان نگاه‌میکرد -آری جمعیت فوج فوج به مسجد می آیند ابوبکر بالای منبر نشسته وبااوبیعت میکنند سکوت عجیبی شد سلمان ادامه داد:به خداسوگند سزاوارنیست حتی بایک دست بااو بیعت کنند ولی مردم با هردودست دست ابوبکر را میفشارند وبیعت میکنند صدای مولاعلی شنیده شد:اولین بیعت کننده رادیدی سلمان؟ سلمان کمی تفکر کردوگفت:گمان کنم درسقیفه اولین بیعت کننده مغیره بود یا عمر حضرت دوباره فرمود:سلمان در مسجد اولین بیعت کننده رادیدی؟ -آری یاامیرالمومنین پیرمردی بود عصازنان جلوآمد روی پیشانی اش اثر سجده بود آنقدر باوجد وشادی راه میرفت مانند آنکه از سوگ پیامبرخوشحال است از منبربالارفت دست ابوبکر را گرفت و گفت:امروز مانند روز آدم است سلمان تاملی کرد وگفت:ولی اورا نشناختم یعنی او را تاکنون ندیده بودم امیرالمومنین (شاید با یک لبخند تلخ)فرمود:او ابلیس بود سلمان! حاضرین با تعجب به یکدیگر نگاه کردند -آقا درست شنیدم؟ابلیس؟برای چه اینگونه خوشحالی میکند؟ -در غدیر که رسول الله من را بعنوان جانشین مشخص کردندلشکریان شیطان به شیطان گفتند دیگر راهی بین این امت نداری و نمیتوانی گمراهشان کنی شیطان ناامید شد از گمراه کردن امت و آن روز گریه کرد اکنون خوشحالی میکند نشنیدی چه گفت:گفت امروز مانند روز آدم است یعنی مانندروزی است که توانسته بر آدم غلبه پیداکند... با ماهمراه باشید:👇 @rahimiseyed
شهادت حضرت امام رضاعلیه السلام تسلیت توصیه به مطالعه👆 @rahimiseyed
👆 بخونید و منتشر کنید @rahimiseyed
👆توصیه_به_مطالعه مربوط به سخن امام رضاعلیه السلام @rahimiseyed
باکاروان رهروان فاطمی مشهد @rahimiseyed
داستانک: پیشنمازاصلی به قلم: @rahimiseyed
صفحه ی آخر داستانک پیشنماز اصلی به قلم سیدمحمدتقی رحیمی @rahimiseyed
خب دوستان گرامی و عزیز هدیه بهتون بدم اگه حاجت داری و گرفتاری با یقین این ذکر رو بگو تعدادش اختیار با خودته میتونی۱۳۵مرتبه بگی،۳۱۰مرتبه یا ۳۶۰مرتبه ناگفته نماند که حضرت فاطمه سلام الله علیها دشمنان ولایت رو بعداز نماز لعن میکردند و احادیثی داریم از ثواب وطریقه ی حاجت گرفتن از این ذکرهای لعن. ✅ترجمه ی این جمله ی عربی👆 لعنت خدا بر پدر و سرمنشاشرارت ها(یعنی عمربن خطاب قاتل حضرت فاطمه)وپیروانش،در تمام لحظات بر او لعنت باد از ازل تا ابد به اندازه ی حیطه ی علم خدا. حاجتتون روا @rahimiseyed
داستانک موضوع:آن ایرانی هنوز کجا تا وقت اذان صبح مردی صورت پوشیده نفس نفس زنان به سمت مسجد میرفت ایرانی بود نامش فیروز از زمان جنگ اعراب باایران اسیر شده بود به سرعت وارد مسجد شد وگوشه ای نشست خنجرش را نگاهی کرد به چه فکر میکرد خدای عالم آگاه است شاید به آنکه چقدر از اقوام وهم وطنی هایش در جنگ بااعراب کشته شده بودند چقدرایرانی اسیر گشته و از زندگی دور شده بودند شاید ذهنش به سمت اذیت هایی بود که از طرف مغیره به او میرسید او برای این اذیت ها به عمر که خودش را خلیفه ی دوم پیامبر میدانست شکایت ها کرده بود وعمرترتیب اثر نداده بماند که خیلی هم توهین کرده بود کم‌کم مسلمانان برای نماز می آمدند دوباره فیروز غرق در تفکر شد شاید بیادش آمد که همین آقای عمر بعد از پیامبر چقدر حرمت دختر پیامبر را شکست از جسارت و سیلی و پاره کردن سند فدک گرفته تا آتش زدن خانه ی علی بن ابیطالب ولگد زدن به درب و کشتن محسن فرزندی که در رحم فاطمه دختر پیامبربود آری همین خلیفه بود که وقتی سند فدک را پاره کرد دختر پیامبر نفرینش کردوگفت شکمت پاره شود فیروز به خودش آمد مسجد پر شده بود و اذان را گفته بودند مغیره واردشد و متوجه حضور فیروز نشد به صف اول نماز رفت دوروبری های جناب عمر همان جلو ایستادند ناگهان جناب عمر وارد شد وبا جدیت جلو رفت و هنوز به محراب نرسیده بود که صدای یک فریاد مردانه در مسجد پیچید تا مردم به خودشان بیایند شکم جناب عمر از خنجر فیروز پاره شده بود عده ای برای دفاع رفتند که شش نفر مرده وشش نفر زخمی گردیدند جناب عمر سه روز بعدبه جناب ابوبکر ملحق شد ولی فیروز دیگر در عربستان دیده نشد وامروزه مقبره ی او در کاشان است... ۲۳شهریور۱۴۰۳ مشهد سید محمدتقی رحیمی @rahimiseyed
به رسم هرشب تفسیر صفحه ای که بعداز نمازتلاوت میشود وامشب به خاطر سالگرد حادثه ی دلخراش زلزله ی سال ۵۷ ثواب قرائت قرآن وتفسیر به روح جانباختگان زلزله هدیه گردید @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه توبه خنجر کوچکی را از بین کوره ی آتش در آورد با آهنی که دردست داشت خنجر را گرفت و نگاهی به آن کرد ناگهان صاحب آهنگری واردشد وصدازد:چه کردی تو مرد؟ توبه به آهنگر نگاه کرد آهنگر خنده کنان جلو آمد و گفت:نیزه ای که ساخته بودی امروز به یک جنگ آوردرباری نشان دادم آن را امتحان کرد و گفت:صد عددمثل همین نیزه بسازیم مرد آهنگر خنده ای کرد وگفت:من تاکنون اینهمه نیزه نساخته ام تو میتوانی بسازی؟ توبه بعداز مدتها خنده ی رضایت بخشی به لب آورد و گفت:آری که میتوانم از حالا به بعد نه خواب ونه خوراک فقط نیزه میسازیم آهنگر بازخنده ی مستانه ای کرد وگفت:نه عجله ای نیست گفتند آماده کنید اگر جنگی پیش آید داشته باشند مرد آهنگر آمد از دکان خارج شود نگاهی به اطراف کرد وگفت:من باید به خانه بروم همسرم ناخوش احوال است اورا به پیش طبیب ببرم تو نیز خنجرت را که ساختی دکان راببند توبه سرش را تکان داد و خنجر سرخ شده را در بین سطل پر از آب فرو برد و سپس خنجر را روی سطح خشتی کنار دکان نهاد آینه ای که خاک روی آن را گرفته بود انتهای مغازه قرارداشت توبه روبروی آینه نشست و به سبیل خودش نگاه میکرد گوشه ی چشمش در آینه متوجه یک زن شد که ایستاده و اورا نگاه میکند توبه به زن خیره ماند چهره اش بسته بود و اصلا برای توبه آشنانبود زن چندقدم جلو آمد و وارد دکان شد اطراف را نگاه کرد وسپس آهسته گفت:توبه بن حمیر؟ توبه سکوت کرده بود نمیدانست جواب زن را بدهد یا نه زن نقاب از چهره برداشت وگفت:منم صفیه همسر عبدالله بن حمیر چشمان توبه باز شد وبا وجد گفت:صفیه؟همسر برادرم؟ چشمان صفیه پرازاشک شد، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد وگفت:آری از صبح چندمرتبه از درب این دکان گذشتم بسیارچهره ات برایم آشنا بود اکنون قصد کردم بپرسم یا توبه خواهد بود ویا نه توبه پارچه را از دور دستش باز کرد وگفت:برادرم کجاست؟من بارها به درب خانه ی شما رفتم اثری از شماهانبود _ما همه از شهر گریختیم توبه، دریک دهکده خانه ای خریدیم و آنجاییم _عبدالله هم آنجاست؟ _آری عبدالله،خالد و اعظم حتی مکرم ذوق و شادی درچهره ی توبه پدیدارشد و گفت:هرچقدر درهم ودینار بخواهی میدهم من را به پیش ایشان ببر صفیه خنده ای کرد وگفت:درهم نمیخواهد درب این دکان را ببند تابرویم توبه از شدت شادی نمیدانست چه میکند سردر گم مانده بود صفیه با تعجب نگاه کردوگفت:چه میکنی پسرحمیر؟ _نمیدانم چه میکنم تو به بازار برو من من نیز آتش این کوره را خاموش کنم رخت ولباسی عوض کرده قبل از ظهر جلو‌همین درب دکان منتظرت هستم صفیه سری تکان داد و ازدکان خارج شدتوبه به مکان مسجد رفت لباس تمیزی از بین لباس هایش که پشت درب مسجد پنهان میکرد برداشت به حمام رفت وبعد از استحمام قبل از ظهر کنار درب دکان ایستاد لحظاتی را قدم میزد تسبیح چوبی از بین شال کمرش برداشت و دور انگشتش میچرخاند صفیه از دور دیده شد که سوار اسب می آمدتوبه مشتاقانه ایستاده بود صفیه که نزدیک شد صدا زد:مرکبی داری توبه؟ _تو با اسبت آهسته برو من پشت سرت می آیم _بسیار خوب پس بیا صفیه با اسب حرکت کرد توبه گوشه ی دستار به صورت بست و به راه افتاد اندکی بعد صفیه از شهر گذشت نگهبان ورودی شهر جلو مرکب صفیه راگرفت وگفت: به کجا می روی ضعیفه؟ صفیه با عصبانیت دست به شال کمرش برد و سکه ای به دست سرباز انداخت وگفت:آن آقایی که پشت سر می آید ازماست سرباز نگاهی به توبه که به آنها نزدیک میشد کرد صفیه گفت:هان چه شده جرات پیدا کرده ای راه مرکب من را ببندی؟ سرباز جلو آمدوگفت: شرمنده ام بانو،فرمانده در این اطراف است اگر بدون سین جین کردن بروید پوست از سرم می کند صفیه ایستاد و توبه به آنها رسید سرباز با دستش به توبه اشاره کرد توبه با سرعت از دروازه گذشت لحظاتی بعد صفیه تازیانه بر اسب کوبید و از آنجا دور شد کمتر از یک فرسنگ که رفتند چشم توبه به قریه ای افتاد صدا زد:اینجا حیره است صفیه افرادزیادی دراینجا من را میشناسند صفیه برگشت و به توبه نگاه کردوگفت:نگران مباش خانه ی ما در اول این قریه میباشد کسی متوجه تو نمیشود به راه ادامه دادند تا به قریه رسیدندصفیه ازمرکب پیاده شد و درب چوبی اولین باغ را کوبید چند قدم راه رفت وبه توبه نگاه میکرد توبه مضطرب و چشم انتظار پشت به درب ایستاده بود ناگهان درب باز شد خالد از باغ بیرون‌آمد به محض بیرون آمدن چشمش به توبه افتاد توبه برگشت وبه خالد نگاه کرد خالد به چشمان توبه خیره شد و با صدای بلند گفت:ارباب! توبه دستار باز کرد خالد بی درنگ‌خودش را درآغوش توبه انداخت و گفت:خدا راشکر که چشمانم دوباره‌تورا دید
خالد دوان دوان وارد باغ شد درب اتاق کوچکی را باز کرد وگفت:اعظم عجله کن با عجله بیرون بیا اعظم با دلهره از اتاق بیرون آمد وگفت:چه شده خالد؟ خالد به توبه نگاه میکرد اعظم تا توبه را دید زیر لب گفت:توبه تویی برادرم؟ توبه سرش را تکان داد وگفت:آری توبه ام توبه ای که آواره و درمانده است اعظم با چشمان پراز اشک سرش را تکان داد وگفت:میدانم توبه همه میدانیم خالد به سمت اتاق دوید صفیه صدا زد: خالدبگذار توبه وارد اتاق شود توبه و خالد و صفیه واعظم وارد اتاق شدند صدای عبدالله بلندشد:صفیه تو هستی؟ عبدالله در حال وصله زدن به لباسش بود از جا برخاست و‌گفت:که هستی وارد اتاق شدی وقتی به راهرو ورودی آمد در جای خودش ایستاد و چشم در چشم توبه شد آهسته زیرلب گفت:من چه میبینم؟اییین برادرم توبه است به خدا خود توبه است من خواب نیستم. صدای گریه ی خالد بلند شد عبدالله توبه را درآغوش کشید اشک چشمان توبه بند نمی آمد عبدالله را محکم‌در آغوش گرفت عبدالله صدا زد:نبودی بی سرو سامان بودیم برادر آن‌دو برادر گریه ی بسیار کردند سپس اعظم گفت:توبه دراتاق بنشین تا طعامی بیاورم. به قلم: @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من از کودکی عاشقت بوده ام قبولم نما یکی از جانباختگان حادثه تلخ معدنجو مرحوم حسن ریواده شهرستان جغتای روستای خداشاه 🌴 @Tabasya 👈 🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما با هم فرق میکنیم… ویدیوی تلخی که محمد جواد قاسمی یکی از جانباختگان حادثه معدن طبس منتشر کرده بود. ⚫️ اول مهر بابا جان داد🖤 https://eitaa.com/tabasgolshantabas
29.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پنجم محرم 1401/05/12 گوشه ای از مراسم عزاداری خالصانه کارگران مقیم معدن زغالسنگ پروده ۶طبس شرکت معدنجو 🌴 @Tabasya 👈 🌴