رمان #لیلای_توبه_قسمت_بیست_و_پنجم
موضوع: عاشقانه
روز از نیمه گذشته بود و شهر شاهد گرمای اواخر بهاربود کوچه ها در آن وقت روز کمتر کسی رفت وآمدمیکرد توبه از داخل بازار سرپوشیده ی مصری ها عبور میکردچیزی نمانده بود که تاریکی هوا این دکان های قفل شده واین بازارقدیمی را شلوغ ترین مکان شهرگرداند توبه همانطور که میرفت پشت سر را نگاه میکرد دستش برقبضه ی شمشیر بود و قطرات عرق برپیشانی اش نشستهبود چندقدم مانده به آخربازار که رسید جای خودش ایستاد به راست و چپ خودش نگاه عمیقی کردهیچ کسی دربازار نبود به سرعت وارد کوچه باریکی شد که درسمت راست بازارقرارداشت درانتهای کوچه درب چوبی بود که شاخه های گل یاس رازقی تمام بالای تر را پرکرده بود به اندک زمانی از کناردیوار بالارفت وخودش را به داخل حیاط خانه انداخت میدانست که کسی درخانه نیست نگاهی به حیاط خانه کرد حوض کوچکی که وسط حیاط قرارداشت خالی از آب بود دورحوض باغچه های کوچک ،پرشده بود از گل های بهاری به پشت سرش نگاه کرد و کلون در را بازکرد به کوچه نگاهی کرد ودررا نیمه بازگذاشت جلو رفت تا واردخانه شود بوی دل نشین ریحان های باغچه به مشمامش می رسید بازکردن درب خانه راحت بود وارد خانه ای شد و پشت پنجره قرارگرفت با دلهره و اضطراب درب خانه را نگاه می کرد صدای قلبش شنیده میشد ابروهایش درهم گره خورده بود و چشم از در برنمیداشت ناگهان درب خانه بازشد و زنی که نقاب به چهره داشت واردخانه شد توبه تازن را دید لبخندی به لب آورد و آهسته باخودش گفت:بالاخره آمد
زن درب را بست و برگشت و به خانه نگاه کرد توبه واردحیاط خانه شد و بالبخندگفت:گمان کردم منصرف شده ای و نمی آیی
زن نقاب از چهره برداشت و نفس عمیقی کشید خود لیلا دخترعبدالله اخیلی بود همان لیلایی که توبه با نفس هایش زندگی میکرد همان لیلایی که این روزها بخاطر عشق توبه نامش برسرزبانها افتاده بود
_توبه مردم وزنده شدم تا به این خانه رسیدم
توبه متعجبانه نگاه لیلا کرد لیلا ادامه داد:دو مرد بی کار سر همین کوچه ایستاده بودند تا آنها بروند کمی طول کشید
_تورا که ندیدند جان من؟
_نه نگران نباش
توبه دوباره لبخندمهربانه اش را به لب آورد گرچه لبخندش ازبین سبیل های بلندش چندان دیده نمیشد اما لیلا این لبخندها را خوب میشناخت
_به خانه ی خودت خوش آمدی لیلا
لیلا به خانه نگاه کرد وباذوق گفت:راست گفتی توبه یادم رفت خانه را ببینم
چند قدم در حیاط برداشت و گفت:نه واقعا زیباست هم زیباست هم مکان خوبی دارد
_آری دقیقا درکناربازار منکه میخواهم چند شتر بگیرم و به چوپانان بسپارم و بیایم دراین خانه صبح تاشب فقط بانوی خانه را تماشا کنم
لیلا انگار از این سخن لذت برده بود آهسته گفت:البته لازم است قبلش شیخ ابوالحسن خطبه ی محرمیت ما را بخواند همینطور مخفیانه که نمیشود،میشود؟
_نه نمیشود آوردمت خانه را ببینی فردا که پدرت راضی شد و خواستی عروس این خانه شوی بهانه نیاوری
لیلا شانه بالاانداخت و چادر ازسربرداشت به شاخه ی درخت نارنج آویزان کرد وواردخانه شد تمام اتاق ها را نگاه کرد و گفت:به چه قیمتی خریداری کردی؟
_هنوز کاملا نخریده ام طاهر نباش گفته این خانه را نخواهدفروخت تا خریداری کنم
_کی خریداری خواهی کرد؟
_بزودی لیلای من فعلا تمام فکرم شده راضی کردن پدرت
_غصه ی پدرم را نخور تازه بداند کجای بازار خانه داری و میخواهی دست از راهزنی برداری خودش رضایت میدهد
توبه با خنده از بین شال کمرش چند خرمای محلی درآورد و به سمت لیلا برد و گفت:حقت این بود بهترین شیرینی را به توبدهم
لیلا سه داند خرمابرداشت وگفت:شیرینی باشد برای بعد،آنقدر در این خانه شیرینی و طعام از تو تقاضا کنم که حد نداشته باشد اکنون این خرما ها خوش طعم ترین اطعمه ی دنیاست،میدانی چرا؟
_نه من از کجا بدانم
_چون ازدست توبه است
صدای قهقهه ی توبه بلند شد وآهسته گفت:میدانستم ولی دوست داشتم خودت بگویی لیلای من
لیلا لبخندی به لب آورد توبه با نگرانی به درب خانه نگاه کرد وگفت:سخن ها بسیاربرایت دارم لیلا، دوست دارم دوباره زنده شوم به اندازه ی تمام روزهای عمرم فدایت شوم اما اکنون سخن کوتاه میکنم اگر خانه را دیدی وپسندکردی برویم غروب نزدیک است وبازار شلوغ خواهدشد
لیلا آهسته هسته ی خرماراازکنارلب برداشت وگفت:هان آری برویم برادرانم خیلی درپی اعمال ورفتارمن هستند الان است که به دنبالم بگردند.
_اگر تورا اینجا ببینند چه؟
_بامادرم گفته ام که می روم باتوبه خانه اش را ببینم
لیلا چادر برسرگذاشت و نقاب به چهره بست و به توبه نگاه کرد و گفت:خانه ات مبارکت باشد دلیل زندگانی لیلا وعده ی ما فردا صبح همان مکان هرروز.
چندقدمی جلو رفت وبرگشت به توبهنگاهکرد وگفت:امیدوارم مرتبه ی بعدی که اینجا بیایم بعداز خطبه ی عقد شیخابوالحسن باشد
توبه از شوق سر از پا نمیشناخت دنبال لیلا دوید و درب خانه رابازکرد نگاهش را ازچشمان لیلا برنمیداشت لیلا هم سری تکان داد و خارج شد قدم های زیبایش شده بود آرامش چشمان توبه از کوچه که به سمت بازار پیچید توبه اطراف را نگاه کرد و درب خانه را بست به سر کوچه رسید و به راست وچپ نگاه کرد دو سه زن صورت پوشیده جلو دکانی ایستاده بودند و منتظر بودند عطار بیاید ودکانش را باز کند توبه بی توجه به آنها گوشه ی دستار را به صورت بست و به سمت مخفی گاه راه افتاد.
به قلم #سید_محمد_تقی_رحیمی
#شرعا_و_قانونا_کپی_از_رمان_جایز_نیست
@rahimiseyed
با سلام وتبریک سال جدید
سالی سرشار از زیبایی وشادی بادعای وجود نازنین امام زمان عجل الله فرجه برای همه ی شما آرزومندم
👆این صفحه اولین صفحه ی رمانی بود که در سال ۱۴۰۳ نوشتم
سال ۱۴۰۳
یک به اضافه ی چهار میشود پنج پنج به اضافه ی سه میشود هشت
#یا_امام_رضا
بیان امسال رو بگیم سال امام رضا علیه السلام
به قول شاعرمشهور باباطاهر:
از آن روزی که مارا آفریدی
به غیر از معصیت چیزی ندیدی
خداوندا به حق هشتوچارت
زما بگذر شتردیدی ندیدی
😭😍
@rahimiseyed
رمان #لیلای_توبه_قسمت_بیست_و_ششم
موضوع:عاشقانه
توبه آهن سرخ شده را از بین آتش درآورد خالد نگاهی به آهن سرخ شده کرد مکرم روی زمین نشسته بود با دلهره صدازد: ارباب تورا به خدا نزنی بدنمان را بسوزانی
خالد به مکرم نگاه کرد و سخنی نگفت
توبه آهن سرخ شده را نگاه میکرد و آن را پایین آورد و روی تکه سنگی نهاد مکرم ضربه ی محکم سنگی برروی آهن زد مکرم سنگ را برداشت خالد چکش بزرگی را برروی آهن سرخ شده کوبید آهن سرخ شده کج شد، توبه با لبخند به آهن نگاه کرد و آن را به گوشه ای انداخت ابراهیم که کنارآتش نشسته بود با خنده گفت:کار تو نیست توبه
_چرا ابراهیم؟چرا کارمن نباشد؟پس آهنگر ها چگونه آهنگری میکنند؟
خالد چکش را روی زمین نهاد و آمد تا بنشید نگاهی به آهن کرد وگفت:آهنگری که به همین سادگی ها نیست کوره میخواهد استادمیخواهد
مکرم از جا برخاست و آهن سرخ شده را از زمین برداشت و بین دیگ بزرگ پر از آب فرو داد صدای سردشدن آهن سرخ شده همه نگاه ها رابه سمت مکرم جلب کرده بود توبه همانطور که به آهن چشم دوخته بود درفکر فرو رفت پس از چندلحظه گفت:پس که اینطور!مسلم هم فرزندش به دنیا آمد
ابراهیم نگاهش را به سوی توبه چرخاندوگفت:ها آری آمد وخیلی خوشحال بود میگفت به توبه سلامم برسان و بگو تا مدتها نخواهم آمد
توبه خنده ای کردوگفت:من به او گفته بودم هرزمان فرزندش به دنیاآمددیگر نیاید
طباخ از روی آتش یک سیخ پر از جگر برداشت و به توبه نزدیک کرد توبه سیخ را گرفت و یک تکه جگر از سیخ جدا کرد، همزمان دستش را تکان میداد و با فوت کردن میخاست داغی جگر را ازبین ببرد
ابراهیم هم یک سیخ برداشت و شروع به فوت کردن کرد با تعجب از توبه پرسید: چرا به مسلم گفتی نیاید؟
توبه جگر را در دهان گذاشت و از شدت داغی دهانش را بازکرد و نفسش را بیرون داد وگفت:تمام لذت غذاخوردنم را داغی این جگر ازبین برد
طباخ سیخ جگر را گرفت وگفت:کمی صبرکن تا سردشود بعد بخور
توبه با گرسنگی به دست طباخ نگاه کرد وگفت:آخر حوصله ی صبرکردن ندارم من وقتی به چیزی علاقه دارم دوست دارم زود برسم
طباخ به مکرم نگاه کرد وگفت:هروقت بازی کردنت با آهن تمام شد چند سیب زمینی بیاور زیر آتش کنیم میدانی که توبه همیشه بعداز غذاهایش سیب زمینی میخورد
توبه ابروبالاانداخت وبا خوشحالی گفت:به به آری راست گفتی،چقدر بااین گرسنگی میچسبد بگو یک چای هم بگذارد
خالد به چشمان پر از شادی توبه نگاه کردولبخندی به لب آورد
ابراهیم که کماکان به توبه نگاهمیکرد دستی به شانه ی توبه زد وبا جدیت گفت:های خودت را با چای وسیب زمینی سرگرم نکن چرا گفتی مسلم نیاید؟
توبه خنده اش را جمع کرد وگفت:یادم نمی آید به کسی بخواهم برای آنچه انجام میدهم پاسخ بدهم ولی چون تو خیلی کنجکاو شده ای آقای ابراهیم برایت میگویم که حاکم چندین بار قصد نابود کردن ما را کرده دیر یا زود به ما خواهدرسید پس نباید تا مدتها با هم باشیمونباید راهزنی کنیم
_تاکی باید جداباشیم؟
توبه به خالد نگاه کرد وگفت:توبرایش بگو.
خالد سیخ جگررا از جلو دهانش دور کرد وگفت:تا زمانی که حاکم انالله شود
_آمد و هنوز حاکم قصد مردن نداشت وانالله نشد
توبه که مشغول خوردن جگر شده بود از ته دل خنده ای کرد وگفت:آن وقت اورا مجبور به مردن میکنیم
ابراهیم انگار قانع نشده بود توبه نگاهی به ابراهیم کرد وگفت:برادرمن طعامت را بخور هنوز که کاری نشده تو به خانه ات برگرد دست همسرت زبیده و بچه هایت را بگیر در روستایی ساکن شو همانجا درآمدی داشته باش تا خبرتان کنم و دور هم جمع شویم
مکرم که روی زمین نشسته بود گفت:باید ابراهیم برود یا همه باید بگریزیم؟
توبه با دست به مکرم اشاره کرد وگفت:تو چرا جلو نمی آیی و غذا نمیخوری؟
طباخ خندید وگفت:بیا مکرم بیا توبه هیچ گاه اینقدر مهربان نبوده پس از فرصت استفاده کن و یک دل سیر غذا بخور
صدای خنده ی همه ی آنها بلندشد
توبه با خنده با دور وبرش نگاه کرد وگفت:اگر تازیانه ام میبود تورا میزدم تا دیگر با توبه شوخی نکنی
طباخ با تعجب خندید توبه به مکرم نگاه کردوگفت:همه باید بگریزیم اما خیلی از شهرفاصله نگیریم جایی باشیم و هرروز عصر جمعه در جلو خانه ی ابوفتاح همدیگررا ملاقات کنیم
توبه کمی درفکر فرورفت وگفت:اسماعیل که کنیزش باردار است مسلم هم که رفت مکرم و عبدالله هم همینطور ابراهیم هم میرود طباخ هم کاری نکرده جانش درخطر نیست خالد هم امروز وفرداست که با اعظم فراریش دهم
خالد با خجالت سربه زیر انداخت
ابراهیم گفت:خودت چه؟ پس کی با لیلا ازدواج می کنی؟
_خالد ازدواج کندبعداز ظهرش من شیخ ابوالحسن را برای خطبه خوانی دعوت میکنم
کمی تامل کرد وگفت:خانه ای را دیده ام که میخواهم خریداری کنم همه چیز عالی پیش می رود
صدای پارس کردن و دویدن سگ های مخفی گاه شنیده شد همه ی نگاه ها به تاریکی دور دست افتاد توبه گفت:صدای سگ ها قطع شد گمان کنم آشنایی به سمت ما می آید
مکرم از جابرخاست و چندقدمی به سمت تاریکی رفت و سپس صدازد:ارباب عبدالله است
توبه آهسته گفت:گفتم آشناست.ودوباره مشغول خوردن شد
عبدالله نزدیک شد طباخ صدا زد:خوش آمدی پسرحمیر بیا ..بیا بنشین که حتما گرسنه ای
عبدالله فقط سری تکان داد و با بی حوصلگی روی تنه ی درختی که برای کرسی آماده شده بود نشست توبه یک سیخ جگر ازروی زمین برداشت وبه سمت عبدالله گرفت وگفت:نیمه ی شب اینجا چه می کنی برادر؟
عبدالله نگاهی به سیخ جگر کردو گفت:نمیخواهم توبه
توبه سیخ را تکان داد و گفت:بخور تعارف هم نکن
عبدالله با بی میلی سیخ را گرفت
ابراهیم با خنده گفت:غلط نکنم دراین موقع شب با صفیه دعواکرده ای
_ها راست گفتی ابراهیم من هم تا اورا دیدم همین فکررا کردم
عبدالله هیچ سخنی نگفت توبه خنده روی لبش خشک شد و با جدیت گفت:چه شده عبدالله؟
عبدالله سیخ جگررا روی زمین نهاد و گفت:بیا داخل خیمه باتوکاری دارم
خالد به بهانه ی آوردن چای از جا برخاست و کمی دور شد و از پشت سر به عبدالله اشاره کرد تاعبدالله سکوتکند اما عبدالله مصمم به گفتن بود
توبه ابروهایش را درهم کشید وآهسته گفت:چه خبرشده؟
خالد ازپشت سر آمد و کاسه ی سفالی که در آن شربت عسل بود به دست توبه داد توبه دوباره به عبدالله نگاهی کرد وگفت:پرسیدم چه خبرشده؟ما نامحرمی نداریم سخنی داری بگو
عبدالله به خالد نگاه کرد و بعد با ناراحتی اطرافیان را زیرچشمی نگاهی کردوپرسید:تو در شهرخانه ای خریده ای؟
توبه سرش را تکان داد وگفت:نخریده ام ولی نزدیک است خریداری کنم
_این خانه در انتهای بازارمصری هاست؟
توبه که خیالش راحت شده بود عبدالله خبرمهمی ندارد شانه بالاانداخت وگفت:خبر مهمت همین بود برادر؟آری خانه ای که میخواهم بخرم انتهای بازار مصری هاست.
سپس توبه جرعه ای از شربت عسل نوشید.
عبدالله به چشمان توبه خیره شد وگفت:توبه،تو با لیلا درآن خانه قراری داشتی؟
توبه که انتظار نداشت آن دیدار مخفی را عبدالله بداند کاسه را از لب هایش دور کرد و با عجله پرسید:آری لیلا را بردم تا آن خانه ببیند ولی ...
سرش پایین انداخت و بعداز چندلحظه گفت:اما آن روز کسی در بازار نبود تو چگونه ما را تعقیب کرده ای؟
_هه من تعقیب کرده ام؟برخیز توبه برخیز باید کاری کنیم
عبدالله از جا برخاست و چندقدمی دورشد
توبه مات ومبهوت مانده بود ابراهیم صدا زد چه شده عبدالله چرا شکسته بسته صحبت میکنی؟
عبدالله برگشت و به آنها نگاه کرد وگفت:خبری در شهر پیچیده که لیلا و توبه با هم خلوتی داشته اند
ابراهیم به توبه نگاه کردوسربه زیرانداخت
عبدالله ادامه داد از دوروز پیش همه ی شهر میگویند که لیلای اخیلیه و توبه دریک جاو زیر یک سقف ساعتها باهم خلوت کردهبودند
توبه آهستهگفت:اما لیلا فقط به اندازه چشم به هم زدنی واردآن خانه شد آن هم دائما از من دور بود
_پدرت خوب مادرت خوب برادر، مردم فقط شنیدهاند تو با لیلا بوده ای وآنچه میگویند از رابطه ی تو و لیلاست.
توبه دیگر حرف های عبدالله را نمی شنید حواسش به شربت عسل نبود که برزمین ریخته میشد
لحظاتی به تاریکی خیره شده بود و سپس از جا برخاست و به سمت خیمه اش به راه افتاد به سختی قدم برزمین میگذاشت
خالد نگاهی به عبدالله کرد وگفت:نمیتوانستی زبان به کام بگیری؟من هم این خبر را شنیده بودم اما بعداز مدتها بود دیدم برادرت شاد وسرحال نشسته و طعام میل میکند چیزی نگفتم.
عبداللههمانطور که رفتن توبه را نگاه میکرد گفت:چاره ای نبود خالد باید توبه میدانست که مخالفینش دست به تخریب او زدهاند
_من بدترازاین راشنیدم،شنیدم که کسی میگفت هدف توبه از نزدیک شدن به لیلا همین خوشگذرانی هابوده واصلا توبه لیلا را دوست نداشته.
توبه وارد خیمه شد وبلافاصله صدای شکسته شدن ظرفی شنیده شد
خالد خواست از جا برخیزد که عبدالله جلو خالد را گرفت
خالد آهستهگفت:به گمانم جام بلورین که هدیه ی لیلا بود را شکست.
به قلم #سید_محمد_تقی_رحیمی
#شرعا_و_قانونا_کپی_از_رمان_جایز_نیست
@rahimiseyed
رمان #لیلای_توبه_قسمت_بیست_و_هفتم
موضوع:عاشقانه
کنیزی با سینی به دست وارد اتاق شد یک سینی را مقابل توبه گذاشت میان سینی خربزه ی برش داده شده بود توبه بدوننگاه کردن به خربزه فقط طرف مقابل را نگاه میکرد کنیز برش دیگر خربزه را مقابل اعظم که گوشه ی اتاق نشسته بود نهاد اعظم لبخندی به روی کنیز زد لیلا کنار اعظم نشسته بود و سخنینمیگفت
کنیزک سینی را جلو یک زن پا به سن گذاشته برد زن بااشاره ی دست به کنیزک فهماند که برای او پذیرایی نگذارد
کنیزک از اتاق خارج شد زن از چهره اش عصبانیت دیده میشد ولی سعی میکرد خودش را صبور نشان دهد با تاملی گفت:ببین جناب توبه این حرف هایی است که شما میگویی دیگران چه حرفی میگویند؟
توبه ابروهایش درهم کشیده بود با جدیت گفت:شما دراین مدت با دخترتان لیلا دراین باره صحبت کرده اید؟
_لازم به صحبت کردن نیست من میشناسم لیلا گفته بود به دیدن شما می آید و اکنون هم از شایعه به او گفتم او نیز همین سخنان شما را گفت
توبه نمیتوانست عصبانیتش را کنترل کند دستش را کمی روی زانویش فشار دادوگفت:پس الان مشکل کارچیست؟من نیز خطایی نکردم لیلا هم حرف من را میزند.
اعظم بادست به توبه اشاره کرد توبه ساکت شد اعظم نگاهی به مادرلیلا کرد وگفت:ببین راحله من وتو سابقه ی رفاقت چندین وچندساله داریم اینکه برای این دو شایعه ساخته اند واضح است ولی اینکه تو سرسختی برایم قابل حل نیست
مادر لیلا کمی سکوت کردوگفت:نمیخاستم بگویم حالا که اصرار اعظم هست میگویم پدر لیلا همیشه هرکاری میخواهد انجام دهد ازدربار میپرسد قبلا درباره ی این وصلت با وزیران درمیان گذاشته بود آنها رای اورا زده بودند حالا بااین اتفاق بهترین بهانه است
لیلا چشمانش گرد شد و با عصبانیت گفت:مادر!زندگی من است و پدر از وزرا میپرسد؟
_چه کنم دخترم پدرت را میشناسی
لحظاتی به سکوت گذشت ناگهان مادر لیلا نگاه توبهکرد وگفت:پیشنهادمیکنم برای آنکه اوضاع آرام شود مدتی شما دونفر هیچ همدیگر را نبینید نه نامه ای و نه پیغامی بگذارید پدر لیلا دلش ارام شود این صحبتی بود که خودش داشته خود او گفته تا مدتها اینها با یکدیگر صحبتی نکنند تا مردم بیش ازاین اسم این دونفر را نگویند وقتی بایکدیگر دیدهنشوند بهتراست
اعظم سخن مادر لیلا را قطع کرد وگفت:تاکی؟ تا چه زمانی اینها از یکدیگر دور باشند؟
_نمیدانماعظم فقط میدانم خیلی طول نمیکشد یک ماه چهل روز دوری بهتراست از نرسیدن
اعظم با لبخند سرش را تکان داد توبه که دلش آرام نبود به لیلا چشم دوخته و با صدای آرام گفت:تونمیخواهی با من سخنی بگویی لیلا؟
لیلا نگاهش را از توبه گرفت و به گلیم پهن شده روی زمینچشم دوخت
_لیلا؟نمیخواهی حرفی بزنی دلم آرام شود؟
اعظم و مادر لیلا به این دو نگاه میکردند
توبه با خجالت گفت:بخواهی جوابم ندهی من خواهم مرد
لیلا اخم هایش را درهم کشید چون هیچ گاه دوست نداشت توبه از مرگ صحبت کند
توبه که این اخلاق لیلا را میدانست گفت:باشد حرفی نیست قول میدهم به همین زودی از نبودنت...
لیلا سخن توبه را قطع کرد وگفت:بس کن توبه!من به تو گفته بودم به خانه ات نیایم و تو سماجت کردی حالا که اینچنین شده تا وقتی این سخن ورد زبانها باشد باتو سخنی ندارم تا درس عبرتی برایت شود
اعظم سرش را برای توبه تکان داد توبه از جا برخاست و گفت:بزودی به این خانهخواهم آمد اما با شیخ ابوالحسن و برای همیشه به لیلا خواهم رسید
هنوز لیلا ومادرش در تعجب حرف توبه بودند که توبه از بین شال کمرش انگشتر کوچکی درآورد و جلو لیلا نهاد بدون آنکه سخنی بگوید از خانه خارج شد اعظم نیز دنبال توبه بیرون رفت
به میدان صلیب که رسیدند مکرم و خالد باچهره ی پوشیده از دورمراقب توبه بودند عبدالله کمی نزدیک تر ایستاده بود و خنجری دردست داشت
توبه غوطه ور درافکار بود
اعظم به جای خودش ایستاد توبه که دید اعظمنمی آید برگشت و به سمت اعظم نزدیک شد اعظم گفت:لیلا سخنی برایت داشت
چشمان توبه بازشد و گفت:چه سخنی؟
_لیلا گفت بااین اتفاقات رخ داده شک ندارم کسی از دشمنانت قصد دارد تورا دربین مردم تخریب کند
_خوب دیگر چه گفت؟
_گفت اگر میخواهی به وصال برسیم افرادت را مهیا کن از تمام شهر پرس وجو کنندکدام شخصی چنین نقشه ای کشیده
توبه بااین پیغام لیلا به وجد آمد وگفت:
بسیار خوب به لیلا بگو شک نکن که من آن شخص را پیدا خواهم کرد هرکس مانع راه ماشود نابودش میکنم.
اعظم دیگر سخنی نگفت و نقاب به صورتش بستتوبه هم به سمت افرادش رفت عبدالله پرسید:شیری یا روباه؟
_عده ای هستند میخواهندشیرنباشم اما لیلا میخواهد من شیرباشم وشیر بمانم.
سپس آنها بر اسب ها نشستهواز آنجا دور شدند.
به قلم #سید_محمد_تقی_رحیمی
#شرعا_و_قانونا_کپی_از_رمان_جایز_نیست
@rahimiseyed
رمان #لیلای_توبه_قسمت_بیست_و_هشتم
موضوع:عاشقانه
خالد از دور دست با الاغی به سمت مخفی گاه می آمد طباخ که خالد را دید به سمت خیمه ی توبه نزدیک شد پرده ی خیمه را کنارزد صدای خروپف توبه می آمد طباخ آهستهگفت:ارباب!
توبه غرق خواب بود طباخ نزدیک شد و شانه ی توبه راتکان داد توبهچشمانش رابازکرد و با عصبانیت گفت:چه شده؟
_ارباب خالد آمده؟
_خوب بیاید بگوبیاید ببینم کدام قبرستانبوده
_هنوز نرسیده بایک الاغ به اینجا نزدیکمیشود
توبه روی تخت نشست وگفت:الاغ؟ پس اسبش کجاست؟
توبه بلافاصله لنگان لنگان از خیمه خارج شد دستش را سایه بانچشمانش کرد که نور آفتاب اذیتش نکند خالد را دید که چندقدمی تا مخفیگاه دارد توبه سخنینگفت تا خالد نزدیک شد همه جمع شده بودند خالد از مرکب پیاده شد گوشه ی چشمش کبود بود و دستش هم پارچه پیچیده بود
توبه نگاه عمیقی به خالد کرد وگفت:چه شده؟
_ارباب تصدقت شوم دیشب چندنفر به من حملهورشدند
توبه که چندروز قبل از آن مورد حمله واقع شده بود جلو رفت ویقه ی خالد راگرفت گفت:آنها راشناختی؟
_نه ارباب تا آمدم به خودم بیایم آنها چندضربه زدند من که میدانستم اگر بمانم من را مجبور میکنند جای تورا بگویم گریختم
توبه یقه ی خالد را رهاکرد خالد آهسته گفت:اسبم را هم همانجا گذاشتم
توبه به سمت خیمه راه افتاد ابراهیم گفت:اینگونهنمیشود توبه تو جانت در خطر است باید بیش از این مخفی شوی
توبه بدونتوجه لنگان لنگان به سمت خیمه رفت
خالد به ابراهیم نگاه کرد وگفت:شک ندارم این چندنفری که دیشب به من حملهورشدند همان هایی بودندکه مخفیانه سنگ به پای توبه زدند
_حالا چرا ازدیشب الان آمدی؟
_نمیخواستم کسی من را تعقیب کند
ابراهیم گفت:بااین اوصاف باید هرچه زودتر بگریزیم
خالد به خیمه ی توبهنگاه کردوگفت:خدابخیرکندابراهیم خبری دارم که گفتنش به قیمت جانم تمام میشود
_بگو چه خبری؟
خالد به سمت خیمه ی توبه راه افتادوگفت:بگذار خبرش را تادیر نشده اول به توبه بگویم.
خالد پرده ی خیمه ی توبه را کنارزد توبه روی کبودی ساق پایش را ماساژ میداد خالد آهستهگوشه ای ایستاد
_چه سخنی داری که اینگونه نگاهمیکنی؟
_ارباب همیشه قویبوده وهستی و همیشه میتوانی از پسمشکلات برآیی درست است؟
توبه با تعجب نگاه خالد کرد وگفت:منظورت چیست جان بکن سخن بگو
_عذرتقصیر ارباب دیشب وقتی احوال لیلا را از اعظم پرسیدم خبری گفت که امیدوارم صحت نداشته باشد
توبه از جا برخاست خالد با ترس به گوشه ای رفت و گفت:میگویم تورا به خدا میگویم
_زودبگو
_اعظم گفت چند شب پیش برای لیلا خواستگار آمده
_اینکه تازگی ندارد بی عقل لیلا همیشه خواستگار داشته
_شرمنده ارباب بعداز آنماجرا دیگر لیلا خواستگاری نداشته حالا اعظم میگفت اینخواستگار که آمدههمه ی اهل خانه اورا قبول کرده اند خود لیلا نیز بی میل به این وصلت نبوده
چهره ی توبه سرخ شده بود اما سعی در تحمل داشت با ناراحتی گفت:نفهمیدی کدام بی پدر به طلب لیلا رفته؟
خالد سر پایین انداخت توبه دوباره یقه ی خالد را گرفت وگفت:سر پایین نینداز برای من بگو هرچه میدانی!
_جسارت است نمیخواستم من چنین خبری بدهم ولی اعظم گفت خواستگار پسر حاکم بوده
_پسر حاکم؟محال است لیلا موافق اینوصلت باشد
توبهکمی فکر کرد وگفت:اعظم چه گفت؟
_اعظممیگفت لیلا موافق است
توبه به سمت خنجرشکه در انتهای خیمه آویزان بود دوید خنجرش کشید وفریاد زد:نهههه محال است بگذارم چنین اتفاقی رخ دهد لیلای من با هیچ مردی هم صحبت نخواهدشد
خالد که عصبانیت توبه را دید از خیمه بیرون پرید ناگهان صدای شکسته شدن ستون چوبی وسط خیمه شنیده شد وخیمه ی توبهافتاد همه به سمت خیمهدویدند توبهبا خنجر گوشه ی خیمه را پاره کرد وبیرون آمد وصدازد:اسبم...اسبم را زین کنید
تا اسب زینشود توبه دستش پشت کمر قلاب کرده بود و قدم میزد خالد اززیر چادر خیمهدستار توبه راپیداکرد وگفت:بیا بدون دستار نرو
توبه دستارراگرفتوبرسر بست
ابراهیم صدا زد:میخواهی همه باهم به شهربرویم
_نهمیخواهمتنهابرومببینمچه کسی در پی من است
ابراهیم به خالد اشاره کرد وگفت:برو و شمشیرش را پیدا کن
_گشتمشمشیرش پیدانشد
ابراهیم به داخل خیمه رفت و شمشیرش را برای توبه آورد مکرم اسب زین شده را میآورد که توبه جلو دویدوافسار اسب را گرفت وسوارشد بدون آنکه سخنی بگوید پایش را بهشکم اسب زد اسب حرکت کردولحظاتیبعد فقط گردوغباری از رفتن توبه باقی ماندهبود.
صدای سم اسبی شنیده میشد که به سرعت می آمد مردی که با گاری در کنارمیدان صلیب هیزم میفروخت به انتهای کوچه نگاهکرد اسب سواری دید که باسرعت می آید تمام سعیش دورکردن گاری بود توبه که رسید از کنارگاری رد شد مرد صدا زد:هوی مرد چه خبرشده مگر اینجا میدان جنگ است؟
توبه انگار نه مرد را دیده و نه صدایش را شنیده بود
سرش را خم کردو همانطور سوار براسب وارد کوچه ی انگور شد جلو خانه ی پدر لیلا ایستاد و از اسب پیاده شد دستش را به درکوبید اما منصرف شد از آنکه واردخانه شود افسار اسب را کشید و با سرعت از کوچه ی انگور خارج شد در آخرین لحظات صدای غلام خانه شنیده میشد که میگفت:چه کسی در میزد؟آهای دیوانه شده اید دق الباب میکنید و میگریزید؟
توبه از میدان صلیب گذشت ودر خانه ی حسن بن مسعود ایستاد کمی اطراف را نگاه کرد پیرزنی از آنجا عبور میکرد توبه جلوش را گرفت وگفت:ضعیفه دودرهم به تو میدهم درب این خانه رابزن هرکه بیرون آمدبگو بااعظم کاردارم
پیرزن باعصبانیتنگاه کرد وگفت: برو پسر من حوصله ی دردسر ندارم
پیرزن به راهش ادامه دادزن جوانی جلو آمد وگفت:چه میخواهی مرد بگو من برایت مهیاسازم
توبه گفت:دودرهم میدهم فقط درب این خانه را بزن و بگو اعظم بیاید هنگامی که اعظم آمد بگو توبه باتو کاردارد
زن کمی به چهره ی توبه خیره شد
توبه سرش را تکان داد وگفت:هان؟ماتت برده؟
_دوست داشتم توبه بن حمیر راببینم شعرهای شما آواز کنیزک های خوش صدای شب های عیش ونوش اشراف شده جناب توبه
توبه لبخند تلخی زد وگفت:فی الحال خودم مانندکلماتی شده ام که شاعر آنها را به هر بیت ووزنی که بخواهد میکشاند
زن با تعجب گفت:چه شده جناب توبه؟
توبه باعصبانیت گفت:درب این خانه را میزنی یا به دیگری رو بزنم؟
زن به سمت درب دوید وگفت:نه الساعه به دستور شما گوش فرامیدهم
لحظاتی گذشت کودکی درب خانه را باز کرد زن به او گفت:تو درایندخانه اعظم میشناسی؟
_اعظم مادرم هست با مادرم چه کاری داری؟
زن لبخندی به کودک زد وگفت:برو بگو مادرت بیاید
کودک به داخل خانه رفت لحظه ای بعد اعظم بیرون آمد توبه همان نزدیک ایستاده بود زن به توبه اشاره کردوگفت:این آقا باشما کاری دارد
اعظم تا توبه را دید کمی چادرش را محکم گرفت و به سمت توبه راه افتاد
زن جلو تر از اعظم به توبه رسید توبه دودرهم به او داد زن یک درهم را دردست خود توبه گذاشت وگفت:همین یک درهم راهم یادگاری میستانم
و با یک لبخند از آنجا دورشد
اعظم تا رسید به زن اشاره کردوگفت:این زن که بود توبه؟ گمان میکردم محرم اسرارت من هستم
_او یک ناشناس بود که فقط میخاست درب خانه ات رابزند
_عجب
توبه باز باعصبانیت گفت:بس کن اعظم میخواهم باتوسخن بگویم
اعظم به اطراف نگاه کرد وگفت:اینجا وسط میدان صلیب آن هم بین این جمعیت؟
_چه کنم فقط میخواهم سخن بگویم
_بسیارخوب برو همان کوچه ی کنار مسجد آنجا کسی رفت وآمد نمیکند اینجا کافیست کسی به حاکم بگوید من را دیده است دیگر زندگی برایم سخت میشود
توبه به سمت مسجد راه افتاد اعظم دنبالش می آمد تا به کوچه رسیدند توبه بلافاصله گفت:چه شده اعظم؟چرا یک خبر از لیلا نمیگویی؟ لال شده ای؟
اعظم با ترس گفت:مگر خالد به تو سخنی نگفت؟
_گفت آنچه باید میگفت گفت مگر قرارنبود ما کمی دورباشیم تا پدرلیلاراضی شود؟
_من هنوز لیلا را ندیده ام توبه بگذار او را ببینم سعی میکنم بااو صحبت کنم بالاخره او را منصرف خواهم کرد
توبه انگشتش را زیر دندان فشار داد وگفت:منصرف دیگر چه صیغه ایست اعظم؟لیلایی که من میشناسم به شدت از حاکموفرزندحاکم بی زار است حالا تو میگویی منصرف؟
چشمان اعظم پرازاشک شد توبه متوجه پریشان بودن اعظم گردیده ولی فقط نگاهش کرد اعظم با صدای لرزان گفت:نمیدانم برادرم نمیدانم از طرفی دلم میگوید بمان و سماجت کن شاید لیلا بااین تمایل به پسر حاکم میخواهد تورا حساس کند تا دیگر دوری را کناربگذاری و بازبه خواستگاری بروی
توبه وسط حرف اعظم پرید وگفت:آخر منکه صدهابارهم در پی او می روم
اعظم دستش را بالاآورد و گفت:بگذار صحبتم تمام شود بعد تو بگو
توبه ساکت شد ومنتظر ادامه ی سخن اعظم ماند اعظم ادامه داد:ازطرفی هم میگویم شاید واقعا لیلا میخواهد پسر حاکم را بپذیرد
_چرا چنین فکر میکنی؟
اعظم سرش را تکان دادوگفت:بگویم قول میدهی عصبانی نشوی؟
غضب درچشمان توبه دیده میشد دندان هایش رابه هم کشید وگفت:چه میخواهی بگویی؟
_بعدازآن شایعه دیگر همه ی شهر بدِشمادونفرگفتند،مطمئن باش باوجود جمال وکمالی که لیلا دارد دیگر هیچ مرداصل ونسب داری در پی لیلا نخواهدآمد و باآن مخالفت های شدید پدر وبرادرانش و بهتربگویم الان تمام قبیله اش مخالف توشده اند لیلا حتی فکر وصلت باتوراهم باید کناربگذارد ،دراین موقعیت حاکم زاده به خواستگاری اش آمده خودت راجای اوبگذار اگر جواب مثبت ندهد دیوانگی کرده.
توبه چند قدم به سمت مسجدبرداشت سپس برگشت و به اعظم نگاه کردوگفت:نه نمیگذارم... نه نمیشود کسی به لیلا برسد تا من زنده ام نمیشود
توبه دوان دوان باپایی که درداذیتش میکرد از آن کوچه گذشت
به قلم #سید_محمد_تقی_رحیمی
#شرعا_و_قانونا_کپی_از_رمان_جایز_نیست
@rahimiseyed