eitaa logo
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
370 دنبال‌کننده
171 عکس
21 ویدیو
12 فایل
چکیده ی مطالب رحیمی طبسی اکثرحکایات واقعی است اما به قلم‌خودم‌مینویسم ارتباط باما: @Yaali73r
مشاهده در ایتا
دانلود
❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓ پسر:بابا چرامردم به امام دوازدهم امام زمان ( (عليه السلام) ) را مى گويند در صورتى كه صاحب اصلى زمان ها خداست؟ ❗️❕‼️❗️❕ پدر:خب پسرم دستت دردنکنه این سوال رو پرسیدی ولی یادت باشه که صاحب الزمان يعنى كسى كه صاحب اختيار و داراى ولايت از طرف خدا در اين زمان است و منافات نداره خداوند كه خود صاحب اختيار و ولىّ حقيقى تمام موجوداته به افرادى سرپرستى و صاحب اختيار بودن و ولايت بده و امام زمان ( (عليه السلام) ) در اين زمان داراى چنين سرپرستى و ولايت از جانب خداوند میباشند. 📚پرس و جو با موضوع مهدویت.موضوع ویژگیهای جسمانی نوزاد عجل الله فرجه 🟢باماهمراه‌باشید:👇 @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
موضوع:عاشقانه آن روز توبه سرخوش بود و خوشحال فکرش آسوده و حوصله اش زیاد انتهای بازار مردجوانی با یک گاری ایستاده بود و باقالی میفروخت توبه ایستاد و به جوان خیره شد جوان بلافاصله پرسید: باقالی برایتان بریزم جناب توبه؟ _آری چند کاسه بریز. جوان بلافاصله از زیر گاری چند تا کاسه سفالی سبزرنگ درآورد با یه قاشق چوبی باقالی داخل کاسه ها ریخت کاسه ی اولی را توبه گرفت و باقی کاسه هارا عبدالله و خالد ومکرم گرفتند توبه از بین شال کمر خنجر کوچکی درآورد و سر آن را به باقالی ها میزد و دردهان میگذاشت چند دانه که خورد متوجه یک زن شد که به او چشم دوخته بود دختربچه ی کوچکی هم کنارش ایستاده بود توبه جلو رفت و کاسه را به دست دختر داد زن لبخندی به لب آورد وگفت: این بهترین لحظه برای من است جناب توبه توبه خنجرش را بین شال کمر نهاد و چنددرهم بیرون آورد و سه درهم به زن داد وگفت: برو و اینجا نمان! زن با اشتیاق سه درهم را گرفت وگفت:همین دختر طعامی بخورد برمیگردم. توبه به کنار گاری باقالی فروش آمد و درهم های باقی مانده را به او داد و به سمت میدان اصلی شهر به راه افتاد آرام آرام قدم میگذاشت و به لباس هایی که کنار میدان به فروش گذاشته بودند نگاه میکرد کمی که رفتند عبدالله را صدا زد عبدالله جلو آمد وگفت:بله برادر _به بازار فروش کنیزان برو الان لحظه ی غروب است و قیمت کنیزان را ارزان تر میگوید برو و برای این بیچاره کنیزی بخر عبدالله به مکرم نگاه کرد و سخنی‌نگفت توبه از شال کمر دوکیسه ی سکه به عبدالله داد و آهسته گفت:این بیچاره که همیشه آواره است و ازدواج نخواهدکرد پس کنیزی بگیر که بتواند زندگی برایش بسازد عبدالله لبخندی زد و به مکرم گفت بیا جوان بیا که بخت با تو یاراست عبدالله و خالد ومکرم به راه افتادند توبه مکرم راصدازدوگفت: گاهی دوای سوختن رسیدن به مطلوب است ولی مکرم مراقب باش که هرسوختنی دوایی ندارد چشمانت را باز کن و ببین کجا و برای چه‌وبرای چه کسی میسوزی خالد برگشت و به توبه نگاه کرد عبدالله بااین جمله فقط سر پایین انداخت توبه به سمت خانه ی سلیمان رفت درب خانه باز بود وتوبه وارد شد مرد قد بلندی از جا برخاست و گفت:خوش آمدی توبه بنشین برایت طعامی بیاورم زنی با موهای پریشان باعجله از حجره ای بیرون آمد وگفت:توبه؟ توبه به اینجا آمده؟ زن به وسط حیاط آمد وتوبه را مقابل در دید تا او رادید صدا زد:عجیب است توبه بن حمیر به اینجا آمده _باز نیامده گله‌و‌شکایت شروع کردی عجوزه؟ _هه تو هرچه‌دوست داری بگو مهم این است چشمانت دنبال من است توبه بی اعتنا برروی خشت های جلو یک ایوان نشست یکی از جوانان صدا زد:همینی که میگویی عجوزه همه ی اشراف خواهانن که در مجالسشان رقاصی کند توبه نگاهش را از سمت زن گرفت و به جوان گفت: ابوفتاح کجاست؟ _نمیدانم گمانم در مطبخ باشد زن نزدیک توبه آمد وگفت:با ابوفتاح چه کاری داری؟نکند باز فکرجنگ با کسی به سرت آمده توبه سرش را تکان داد و گفت:همانی که تو گفتی _ توبه کی تو آدم میشوی؟هنوز زخم شمشیری که به کمرت خورده بود خوب نشده باز سر جنگ باکسی داری _برو ضعیفه به جای عجز وناله ابوفتاح را صدا بزن بیاید زن با ناراحتی صورتش را درهم کشید و پی ابوفتاح رفت لحظه ای بعد پیرمرد فربه و درشت هیکلی آمد وبا لبخند صدا زد:ها توبه باز چه کسی موی دماغت شده توبه از جا برخاست و در گوش ابوفتاح گفت: کسی موی دماغم نشده میخواهم از کسی راهزنی کنم که تاکنون کسی با او درآویزنشده، جگر شیر میخواهد برای این نبرد چشمان ابوفتاح به صورت توبه خیره مانده بود توبه آهسته گفت:حاکم ابوفتاح درفکر فرورفته بود بعداز تاملی گفت:نمیگویم چنین کاری نکن فقط میگویم چه در کاروان حاکم دیده ای که حاضری بااوسرشاخ شوی؟ توبه لبخندی زد و گفت:آفرین پیرمرد هنوز کله ات کارمیکند امشب با کسی وعده دارم وبایدبروم بزودی بازمیگردم وخواهم گفت هدفم چیست زن رقاصه کاسه ای انار دانه شده به سمت توبه گرفت توبه چنددانه اناربرداشت زن چشمانش را خمار کرد وگفت:با که قرارداری نامرد؟ توبه چنددانه اناررا دردهان ریخت‌وگفت: با یک کنیز زیبارو زن دوباره صورتش را مچاله کرد و از توبه دور شد ابوفتاح صدا زد ترش نکن ضعیفه امشب مجلس شعراس توبه هم به آنجا میرود توبه بدون آنکه سخنی بگوید دستی برای ابوفتاح‌تکان داد و از خانه خارج شد به قلم @rahimiseyed
✅✅✅✅✅ آيا رسول خداصلي الله وعليه وآله از ولادت حضرت مهدي عليه السلام خبر داده است؟ 👇👇👇👇👇 آري، از ۱۰۷ حديث شهادت به ولادت آن حضرت از ناحيه رسول خدا (صلی الله علیه وآله) استفاده مي‌شود. ابن عباس از رسول خدا (ص) نقل كرده كه فرمود: "إنّ اللَّه تبارك وتعالي أطلع إلي الأرض أطلاعه فاختارني منها فجعلني نبيّاً، ثم أطلع الثانية فاختار منها عليّاً فجعله إماماً، ثم أمرني أن اتّخذه أخاً ووليّاً ووصيّاً وخليفةً ووزيراً، فعليّ منّي وأنا من عليّ وهو زوج ابنتي وأبو سبطي الحسن والحسين. ألا وأنّ اللَّه تبارك وتعالي جعلني وآياهم حججاً علي عباده وجعل من صلب الحسين أئمّة يقومون بأمري ويحفظون وصيّتي، التاسع منهم قآئم أهل بيتي ومهديّ أمّتي، أشبه الناس بي شمائله وأقواله وأفعاله، يظهر بعد غيبة طويلة وحيرة مضلّة... "؛ ✅✅✅✅✅ ترجمه: "خداوند تبارك وتعالي توجّهي بر زمين كرد ومرا انتخاب نمود و من را نبي قرار داد سپس بار دوم توجهي كرد وعلي را از روي زمين انتخاب نمود واو را امام قرار داد ومرا امر نمود كه او را برادر ووليّ ووصيّ وخليفه ووزير خود قرار دهم، پس علي از من ومن از علي ام، او شوهر دختر من وپدر دو نوه‌ام حسن وحسين است. آگاه باشيد! كه خداوند تبارك وتعالي من وآنان را حجت‌هايي بر بندگانش قرار داده است. واز صلب حسين اماماني قرار داد كه به امر من قيام كرده ووصيت مرا حفظ خواهند نمود. نهمين از آنها قائم اهل بيت من ومهدي امّت من است. شبيه ترين مردم به من در شمايل واقوال وافعال است. بعد از غيبت طولاني وحيرت گمراه كننده ظهور مي‌كند... 📚پرس وجو با موضوع مهدویت ص ۱۲۸ @rahimiseyed
کوچه های تاریک وخلوت شهر خبر میداد که آهسته آهسته سرما باعث فرار مردم از کوچه ها شده همه به کرسی ها پناه میبردند توبه بر اسب سفید رنگش سوار بود و کوچه ها را پشت سر میگذاشت ناگهان جلو یک کوچه دو سه نوجوان کنار آتش نشسته بودند توبه از مرکب پیاده شد و به راست وچپ خودش نگاهی کرد یکی از نوجوان ها پرسید:های عمو چه میخواهی؟ توبه به آنها نگاهی کرد و گفت: خانه ی جدیدابوسعیدِ شاعردرباری همینجاست؟ یکی از نوجوان ها برخاست و با دست انتهای کوچه ای را نشان داد وگفت:ببین عمو به انتهای کوچه که رسیدی یک ایوان میبینی که دورش گچکاری شده همان خانه ی ابوسعید است توبه دستش را به شانه ی نوجوان زد وگفت:خداخیرت دهد بنشین کنار آتش تا سرمااذیتت نکند نوجوان‌سینه سپر کرد وگفت:سرما کوچک ترازاین حرف هاست که بخواهد ما را بترساند توبه لبخندی زد وگفت:آفرین برشجاعتت ولی یادت باشد وقتی یک بزرگ چیزی گفت حتما از تو بهتر و بیشتر روزهای سردوگرم دیده نوجوان هیچ‌نگفت و نشست توبه افسار را کشید وبه سمت کوچه راه افتاد یکی از پسر ها فریادزد: تو هم جزء شاعرانی هستی که مهمان ابوسعید هستند؟ توبه برگشت و نگاهی‌کرد و سرش را به نشانه ی تایید تکان داد کمی جلوتر رفت به همان ایوان گچکاری شده رسید درب چوبی خانه باز بود پیرمردی جلو درب ایستاده به احترام توبه سر خم کرد وگفت:خوش آمدید جناب توبه! توبه لبخندی زد وگفت:شعرا آمده اند؟ _اکثریت آمده اند جناب ابوسعید منتظر شماست توبه لباسش را مرتب کرد و از خورجین اسب شیشه ی کوچکی درآورد سر آن را باز کرد بوی مشک سفید پیچیده شد کمی انگشتش را به عطر زد و لباسش و محاسنش را معطر کرد مرد جوانی بیرون آمد و افسار اسب را گرفت توبه وارد صحن خانه ی ابوسعید شد یک حیاط خشتی که بوی محبوب شب همه ی خانه را پر کرده بود پیرمرد جلوتر رفت و درب سالن را برای توبه باز کرد توبه چکمه از پا درآورد و وارد راهرو شد صدای ساز و آواز خواندن به گوش می رسید چندقدمی که رفت سالن بزرگی بود جمعیتی نزدیک به سی چهل نفر نشسته بودند و کنیزکان و بردگانی که مشغول به پذیرایی بودند ابوسعید بالای یک کرسی نشسته بود تا توبه را دید از جابرخاست و گفت:بالاخره آمدی برادر؟ همه برای توبه از جا برخاستند توبه برای همه دست بر سینه گذاشت و سلام کرد سپس تا کنارابوسعید رفت ابوسعید دستش را گرفت و اورا کنارخود نشاند ابوسعید اشاره کرد به جوان آواز خوان وگفت:ادامه بدهید دوباره آوازخوانی شروع شد و همه ی شاعران به آواز خوان نگاه میکردند ابوسعید سر درگوش توبه کرد وگفت:شعرهایت زیباترین شعرهاست اما افسوس که تو آنچه گفته ای از غارت و حمله وجنگ است یک شعرنگفته ای که بشود برای کنیزکان خواند توبه خنده کرد وگفت:چه باید کرد من دائما صبح وشبم با غارت میگذرد مانند شما در جمع کنیزان خمارچشم و شاعران دل نازک نیستم ابوسعید خنده ای کرد و مشتی بر بازوی توبه زد توبه به رقص بردگان چشم دوخته بود که ابوسعید پرسید:تازه ترین شعرت را کی گفته ای؟ _دوروز پیش _موضوعش چیست؟ توبه خنده ای کرد وگفت:مثل همیشه از غیوربودن جنگ آوران گفته ام _یک بار هم شعری نگفتی به درد مابخورد در این موقع کنیزکی سینی پراز پذیرایی آورد تاجلو توبه بگذارد توبه نگاهی به کنیزکرد وکنیزک هم بالبخندنگاهی به توبه نمود وقتی چشمان کنیز را دید انگار تمام غم ها به دلش آمد انگار دوباره غصه ای که چندی بود در حال فراموشی اش بود در دلش تازه شد آری چشمان زیبای کنیز او را به یاد چشمان بی مثال دختری انداخت که در دکان ابومحمد با او بحث کرد توبه انگار دیگر درآن مجلس نبود دستی بر پیشانی نهاد و به هیچ شعری گوش نمیکرد ناگهان دست ابوسعید که به شانه اش خورد نگاهی به اطراف کرد عمرو که از ریش سفیدان بود صحبت میکرد و میگفت:هرمجلسی که شاعربزرگی چون توبه باشد دیگر شعر خواندن ما یاوه گویی است همیشه اشعار شما جناب توبه زینت مجالس ما بوده _ازشما تشکر میکنم جناب عمرو _تشکر لازم نیست پسرحمیر خواهشمندیم برایمان شعری بخوانید تا به وجد بیاییم از آن اشعارحماسی و قهرمانانه توبه به اطراف نگاهی کرد و از جابرخاست او نمیدانست چه می خواهدبخواند ابوسعید بالبخند‌گفت:من قبل از این نیز پرسیدم توبه گفت میخواهد اشعار حماسی برایمان بخواند توبه سر به زیر انداخت و گفت:(درقالب شعر عربی)چشم ها انگار با انسان ها سخن میکنند چشم ها پر است از راز و فریبندگی چشم هایش مرا دنبالش کشاند وه که چه چشم پر از صلابتی داشت دلبرزیبایی که مرا اندرز نمود اندرزش برجانم نشست و کلامش غرورم را شکست و رفتنش دلم را شکست و من دیوانه ی آن چشمان شدم ابوسعید از جابرخاست وبرای توبه کف زد و گفت:مرحبا توبه مرحبا شک ندارم که این شعر را اکنون گفتی _آری ابوسعید الان این شعر به ذهنم آمد
همه ی حاضرین برای توبه کف زدند توبه به جایش نشست و منتظر بود کنیزک بیاید شاید باری دیگر دیدن چشمان کنیز اورا به دکان ابومحمدببرد به قلم @rahimiseyed
آنطور که شیخ عباس قمی نوشته برای عاقبت به خیر شدن و از شقاوت به سعادت رسیدن چند چیزخوب است: 👇👇👇👇👇👇 خواندن دعای یازدهم صحیفه کامله: «یا مَن ذِکْرُهُ شَرَفٌ لِلذّاکِرینَ... » [تا آخر]. 👇👇👇👇👇 و خواندن دعای تمجید که در کتاب باقیات الصالحات(مفاتیح)بعد از ادعیه ساعات آن نقل شده. 👇👇👇👇👇 و خواندن نمازی که وارد شده در یکشنبه ذِی القَعده. 👇👇👇👇👇 و مداومت به این ذکر شریف: «رَبَّنا لا تُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ اِذ هَدَیْتَنا وَ هَبْ لَنا مِنْ لَّدُنکَ رَحمَةً اِنَّکَ اَنتَ الوَهَّابُ» سوره ی آل عمران آیه ی ۸۶ ✔️ترجمه: پروردگارا قلب‌های ما را به باطل مگردان، بعد از آنکه هدایت کردی ما را و از نزد خود رحمت بخش به ما، همانا تو بسیار بخشنده ای 👇👇👇👇👇 و مداومت به تسبیح حضرت زهرا علیها السلام بلافاصله بعدازهرنماز. 👇👇👇👇👇 و در انگشت کردن انگشتر عقیق، مخصوصا اگر عقیق سرخ باشد و مخصوصااگر بر آن ن «محمدٌ نبیّ اللَّه و علیٌّ ولیّ اللَّه»حک شده باشد. 👇👇👇👇👇 و خواندن سوره «قَد اَفْلَحَ المُؤمِنُون»در هر جمعه 👇👇👇👇👇 و خواندن هفت مرتبه بعد از نماز صبح و نماز مغرب: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ، لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاَّ بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظیمِ» موارددیگری هم درروایات برای عاقبت بخیری نقل شده 📚منازل الاخره. 🌼🌼🌼🌼🌼 @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه سوزش سرما بیشتر شده بود خالد و عبدالله کنار آتش نشسته بودند مسلم روبروی آنها گلیمی به خودش پیچیده و به آتش نگاه میکرد ابراهیم از دور با مشتی هیزم آمد هیزم هارا روی زمین ریخت و بلافاصله کنار آتش نشست و کف دست هایش را به هم کشید مسلم گفت:من میگویم بیائید برویم بخوابیم توبه اگر میخاست بیاید تاکنون آمده بود از بین تاریکی کسی می آمد همه به او چشم دوختند ابراهیم گفت:طباخ است می آید. طباخ باشی با آفتابه ای دردست به آنها نزدیک شد آفتابه را کنار برکه انداخت و به سمت آتش آمد خالد چوبها رو تکه تکه میکرد وروی آتش می انداخت اسماعیل سرش از داخل خیمه بیرون آورد و گفت:برخیزید ...برخیزید بخوابید نمیدانم چه اصراری دارید با وجود سر شدن هوا باز هم بنشینید و اراجیف ببافید عبدالله نگاهی‌ به اسماعیل کرد وگفت:چه اراجیفی مسلمان؟نگران توبه ایم اسماعیل کاملا ازخیمه خارج شد وگفت:مگر هنوز توبه نیامده؟ عبدالله سرش تکان داد _شب از نیمه گذشته عبدالله؟ _آری چیزی تا خروس خوان نیست _عجب! توبه که اینگونه خونسردنبود برخیزید تا شهر برویم خالد گفت:من هم با حرف اسماعیل موافقم برویم شاید جایی کسی به او حمله کرده مسلم به اسماعیل نگاه کرد وگفت:بعکس من اتفاقا بارفتن شهرموافق نیستم مگر شهر یک کوچه دوکوچه است که بتوانید پیدایش کنید _آخرین بار گفت به خانه ی ابوسعیدشاعرمیرود ناگهان صدای پارس سگ های گله نگاه همه را به دور دست چرخاند همه بلافاصله از جا برخاستند مسلم دندان هایش را روی هم سایید وگفت:فقط خداکند توبه ی ما باشد صحیح وسلامت عبدالله بانگرانی به اطرافیان نگاه کرد خالد دوید تا ببیند چه کسی می آید سواری از دور نزدیک شد و پارس سگ ها قطع شد اسماعیل آهسته گفت:خودش است توبه به آنها نزدیک شد اما با حالتی عجیب لباس خاکی و موهای پریشان محاسن بلندی که انگار یک سال بود شانه نشده بود چشمانی که از سرخی کاسه ی خون شده بود عبدالله جلو دوید و افسار اسب توبه را گرفت و با ناراحتی گفت:کجایی برادر چرا دیر کردی؟ _اکنون آمدم مسلم لبخندی زد وگفت:خوشحالیم که آمدی چرا نیامده ترش کردی؟ توبه سخنی نگفت و‌به راه افتاد خالد صدازد:به کسی دعوا کردی ارباب؟ توبه صورتش برگرداند و گفت:کدام حرام لقمه ای جراتش را دارد با من دعواکند؟ دیگر بدون آنکه سخنی بگوید به داخل خیمه رفت اسماعیل خنده ی تلخی کرد‌و گفت:برخیزید به خیمه بروید معلوم نیست دیشب کجا بوده و با که بحث کرده که اینگونه پریشان است همه به خیمه ها رفتند خالد به عبدالله اشاره‌کرد و به سمت خیمه ی توبه راه افتادند خالد آهسته گفت:بیا نرویم الان عصبانی است صد حرف درشت بارمان خواهدکرد _نه بیا خالد ،او اکنون پر است از حرفای نگفته ولی نمیخواست جلو اینها حرفی بزند پرده ی خیمه را کنارزد توبه روی تخت نشسته بود عبدالله و خالد وارد شدند توبه نگاهی کرد وسخنی‌نگفت عبدالله کنارتوبه نشست و‌گفت:دیر کردی نگرانت شدیم هیچ‌موقع اینقدر دیر نمی آمدی _شما برای همین بیداربودید؟ عبدالله سرش تکان داد خالد هم روی زمین نشست وگفت:اینگونه ساکت و بی حرف مباش بگو چه شده که دیر آمدی توبه از جا برخاست دستانش را پشت سر قلاب کرد وگفت: دوباره خاطره ای آزارم میداد _خاطره ی همان دکان ابومحمد؟ توبه سرش تکان‌داد عبدالله گفت: این پریشان حالی ندارد برادر که دیر بیایی _چطور پریشانی نداردوقتی نمیدانم کجا و چگونه او را بیابم دیشب تمام کوچه های شهر را چرخیدم شاید جایی مکانی باشد که او را پیداکنم _دیوانه شده ای توبه؟ نیمه ی شب آن هم یک دختر محجبه پوشیه زده بیرون باشد؟ _تودلباخته ی صفیه که بودی پریشان نشده بودی؟ _صفیه را من دیده بودم تو اصلا این دختررا ندیدی نمیشناسی فقط دوچشم دیدی اصلا از کجا معلوم چهره ی دلنشینی باشد توبه هیچ سخنی نگفت عبدالله ادامه داد از تو تعجب میکنم تو همیشه ی خدا اینهمه زیبا رو دنبالت بوده اند حالا دلباخته ی کسی شده ای که با تو به ستیز و بدی برخورد کرده و از آن مهمتر از آن معشوق جز دو چشم ندیده ای توبه همچنان قدم میزد عبدالله گفت:همه ی اینها یک طرف اینکه اصلا نمیدانی کیست و دراین شهر به این بزرگی نمیشود پیدایش کرد خالد مثل همیشه دستی به سر تراشیده اش کشید و‌گفت:چرا نشود پیدایش کرد خدا را چه دیدی وقتی دردکان ابومحمدبودیم ابومحمد اورا دخترم صدا میزد یعنی که او را میشناسد توبه باسرعت برگشت وبه خالد نگاه کرد وگفت:آری اری به خداقسم درست گفتی توبه به سمت دستارش دوید و آن رابرداشت وگفت:برخیزید به دکان ابومحمدبرویم هردوی آنها خندیدند عبدالله گفت:کجا برادر دراین نیمه ی شب خود ابومحمد را هم نمیتوانی پیداکنی چه برسد به آن دختر ناآشنا
توبه به سمت بیرون خیمه نگاهی‌کرد‌وگفت:به نظرتان کی دکانش را بازخواهدکرد؟ _آرام باش این سخن ها از توبه بعید است توبه کنار آنها نشست عبدالله گفت:تو وقارخودت را حفظ کن من قول میدهم پیدایش میکنی توبه لبخندی به لب آورد هر سه تا انگار خنده ای را پنهان میکردند توبه به خالد نگاه کرد وگفت:بابت این سخن زیبایی که گفتی اگر ابومحمد او را بشناسد آزادت میکنم خالد با ذوق به عبدالله نگاهی کرد و گفت:ارباب سپاسگذارم ولی بگذار قبل از اینکه به دکان ابومحمدبرویم این را بگویم _باز چه شده؟ _اگر دختر راپیداکردیم‌ولی متوجه شدیم ازدواج کرده چه؟ عبدالله‌به نشانه ی تایید سرش را تکان داد چهره ی توبه درهم کشیده شد و آهسته گفت: به این فکر نکرده بودم توبه برخاست واز خیمه خارج شد به قلم @rahimiseyed
سلام باتشکر فر‌اوان از همراهی شما عزیزان امیدوارم مطالب و رمان برای شما جالب باشه
سلام اگه مهمون برات اومد این چندتا کاررو‌نکن: ✅ خودنمایی وشهرت طلبی ✅ناقابل شمردن امکانات پذیرایی ✅تشریفات مشقت بار ✅تعارفات دروغین ✅به کارگرفتن مهمان ✅روزه گرفتن،بدون‌اجازه ی مهمان ✅کمک کردن دررفتن مهمان 📚برگرفته از کتاب فرهنگنامه ی مهمانی.محمدی ری شهری @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گروهی از مردم خراسان به دیدار امام صادق علیه السلام رفتند. امام،پیش از این که آنها چیزی بپرسند، ایشان فرمود: «هر که مالی جمع کند و آن را نگه دارد، خداوند به همان مقدار کیفرش می‌کند». آنها به فارسی گفتند: ما عربی نمی فهمیم. امام (علیه السلام) به زبان فارسی فرمود: «هر که دِرَم اندوزد، جزایش دوزخ باشد». 😊😊😊😊😊😊 ✅یکی از ویژگیهای اهل بیت علیهم السلام تسلط برهمه ی زبانهاست 📚اهل بیت در قرآن وحدیث.محمدی ری شهری @rahimiseyed
سلام صبحگاهی به آقامون یادتون نره @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شکر نعمت نعمتت افزون کند @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه شهر به اندازه ی کافی شلوغ بود یک کاروان شترهای پر ازبار وارد شهر شده بودند و مردان ثروتمند وزنان خوش‌گذران منتظر ایستادن کاروان برای خرید بهترین پارچه ها و سفال های زیبا بودند کنار بازار دو مرد با قیافه های عجیب خروس های جنگی خود را به هم انداخته بودند توبه گوشه ای ایستاده وبه جنگ خروس ها نگاه میکرد عبدالله وخالد کنارش به اطراف نگاه میکردند عبدالله به کاروان شتر ها خیره بود وگفت: عجب اجناسی باراین بی زبان هاست توبه با بی حوصلگی به کاروان نگاهی کرد و سخنی نگفت ناگهان کسی از پشت چشمان توبه را گرفت توبه زیر لب گفت:به گمانم مکرم باشی لحظه ای گذشت آن شخص دستش را از روی چشم توبه برنداشت توبه که حوصله ای نداشت گفت:دستت را بردار من وقتی برای این کارهای کودکانه ندارم صدای مرد بلندشدکه با خنده: آرام باش مرد آرام، چرا از شمشیرت خون‌میچکد توبه به پشت سر نگاه کرد ابوسعیدشاعر بود با خجالت گفت: شمایید جناب ابوسعید مارا شرمنده کردید صدای خنده ی ابوسعید پیچید وگفت:هرکس سر طنازی بادیگران شروع کند اگر سرزنش شود خودش را باید مقصر بداند ابوسعید شانه های توبه را گرفت و باهم به قدم زدن پرداختند ابوسعید آهسته گفت:لحظاتی است تو را میدیدم چشمانت جنگ خروس ها را میدید ولی انگار چشمانت را به تمسخر گرفته ای آنقدر که فکر وخیالت جای دیگر بود _نه جناب ابوسعید فکرم سمت این کاروان تجاری بود _هه !کاروان تجاری صحبت امروز است شب گذشته را چه میگویی که وسط شعر خواندن خیره به درب خانه مانده بودی و مانند مرد عاشقی که سالها درعشق میسوزد ازچشمان زیبایی میخواندی توبه لبخند تلخی زد _آن‌کیست توبه؟برایم بگو شاید بتوانم برایت کاری کنم یعنی حتما میتوانم توبه تسبیح دانه درشتش را از بین شال کمر جدا کرد و دور انگشتانش چرخاند وگفت:نه ابوسعید از لطف شما سپاسگذارم پای کسی درمیان نیست ابوسعیدشانه بالاانداخت وگفت:به هرحال من درخدمتم دست توبه را فشرد و از آنان جداشد عبدالله پرسید:چرا نگفتی؟ شاید بشناسد و بتواند پیدایش کند _نه عبدالله شکی نیست میتواند کاری کند اما به محضی که بداند در جمع شاعران خواهد گفت ومن را عاشق صداخواهندکرد درحالی که من فقط یک چشم دیدم مردی ازروبروآمد وگفت:توهم برای خرید آمده ای توبه؟ _نه پسر حجاج مگر هرکس اینجاست برای خریدآمده؟ _ نه ولی حیف این کاروان تجاری که از آنهاخریدی نداشته باشی توبه به کاروان‌نگاهی کرد آن مرد صدازد:شنیده ام پارچه های متنوعی از سوریه آورده اند بهترین هدیه برای دخترانمان میشود توبه اعتنایی نکرد وبه راه افتاد عبدالله وخالد سرگرم سخن گفتن با او شدند و لابلای جمعیت توبه را گم کردند توبه آخر بازار منتظر آن دو ماند ولی خبری نشد انگار آن دو طرف دیگری دنبالش میگشتند توبه به سمت دکان ابومحمد به راه افتاد از میدان خلیق که عبور کرد واردبازار سرپوشیده ای شد دکان ابومحمدباز بود توبه به سرعت قدم هایش افزود و رسید جلو دکان ابومحمد ابومحمد پشتش به درب دکان بود و باشاگردش صحبت میکرد توبه یک پایش راروی پله ی ورودی دکان گذاشت و به اطراف نگاه میکرد ناگهان صدای ابومحمد بلندشد: تو اینجا چه میکنی مرد؟گمان میکردم قبل از رسیدن این کاروان تجاری سوریه همه را تصاحب خواهی کرد _نه ابومحمد متاسفانه اصحاب من متوجه وجود همچین کاروانی نشده اند ابومحمد سری تکان داد وگفت:بیا داخل رفیق! _عجله دارم و باید به کاروان برگردم ولی از تو سوالی دارم ابومحمد به جلو دکان آمد وگفت:چه سوالی داری که تو را تااینجا کشانده؟ توبه به اطراف نگاهی کرد و به زمین چشم دوخت ابومحمد نشست و به چهره ی توبه نگاه میکرد _توبه _هان _چرا صمُّ بکم شدی سخنت را بگو توبه با صدای آهسته گفت:آن زنی که آن روز با من وتو بحث کرد را به یادداری؟ ابومحمد به زمین نگاهی کرد وگفت:زن؟کدام زن روزی صدها دختر وزن به دکان من سر میزنند _همان که به من گفت تو اگرمردی ابومحمد صدازد :هاااا یادم آمد یادم آمد چندین روز فاصله شده ولی خوب یادم هست توبه ساکت بود ابومحمد به توبه نگاه کرد وگفت:خوب حالا که چه؟ _آن دختر را میشناسی؟ _آری با پدرش سابقه ی رفاقت دارم توبه لبخندی به لب آورد ابومحمد خنده ای کرد وگفت:چه شده پسرحمیر بعداز چندروز سراغ اورا میگیری ،نکند گلویت پیش او گیرکرده است؟ _فضولی نکن مرد فقط بگو او کیست؟ ابومحمد از جا برخاست و به داخل دکان رفت و گفت:او لیلاست _لیلا؟ _آری لیلا دختر عبدالله اخیلی توبه سربه زیر انداخت و زیر لب گفت:لیلای اخیلیه به قلم @rahimiseyed
تا حالا همچین نیتی داشتی؟ @rahimiseyed
سلام صبحت بخیر به حقیقت ایمان نمیرسیم ما تا تلاش کنیم برای رسیدن به این سه مورد: 👇👇👇👇👇 امیرالمومنین علی علیه السلام : مرد حقيقت ايمان را نمى‌چشد تا اينكه داراى سه خـصلت شـود: 🔵🔸۱ ـ به مسائل دينى آگاهى كامل داشته باشد. 🔵🔸۲ ـ در گرفتاري‌ها صبور باشد. 🔵🔸۳ ـ در زندگى حساب و اندازه داشته باشد.(اعتدال) 💠لايـَذُوقُ الْمَرْءُ مِنْ حَقيقَةِ الاِْيْمـانِ حَتّى يَكُونَ فيه ثـَلاثُ خِصالٍ: اَلْفِقْهُ فِى الدّينِ وَ الصَّبْرُ عَلَى الْمَصائِبِ وَ حُسْنُ التَّقْدِيرِ فِى الْمَعاشَ. @rahimiseyed
آری او غریب بود که از همان اول همه قصد کشتنش را داشتند بسیار غریب که حقش را غصب کردند او غریب بود که تنهایش گذاشتند یک شهر همه دشمنش شده بودند آری مولایمان غریب بود که همسرش وقتی از او حمایت کرد موردضرب وشتم قرارگرفت آقای ما غریب ترین بود که خانه نشین شد مظلوم بود که مجبور به سکوت بود تنها بود که فاطمه اش را تنها دفن کرد بی یاور بود که محاسنش سفید شد امام ما آنقدر غریب بود که حضرت خدیجه را به خاطر نسبت با او حضرت ابوطالب را به خاطر اینکه پدر علی بود تخریب کردند غریب بود که بعدها حسن وحسینش را به خاطر کینه ای که از او بود آزاردادند... درود بر امام غریب امیرالمومنین @rahimiseyed
طفلی حسن در کوچه خیلی دست و پا زد تا پا شود مادر ، ولی آخر زمین خورد... التماس دعا😭😭
من همانم که در ازقلعه ی خیبر کندم داغ زهرا به خدا از نفس انداخت مرا @rahimiseyed