(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
رمان #لیلای_توبه_قسمت_چهل_و_پنجم موضوع:عاشقانه صفیه با ظرفی که در آن چند دانه انار شکسته بود از داخ
باعرض پوزش از فاصله ی زیاد بین قسمت بعدی رمان
مشغله فراوان بود
توصیهمیکنم قسمت قبلی را بخوانید و بعد قسمت بعدی👇
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
رمان #لیلای_توبه_قسمت_چهل_و_پنجم موضوع:عاشقانه صفیه با ظرفی که در آن چند دانه انار شکسته بود از داخ
رمان #لیلای_توبه_قسمت_چهل_وششم
موضوع:عاشقانه
خالد از جا برخاست و به سمت اعظم و عبدالله رفت وآهسته گفت:از همان وقتی که اینجا نشسته چشم به زمین دوختهو تکاننمیخورد
عبدالله همانطور که توبه را نگاهمیکردگفت:تو بااو سخن گفتی؟
_نه به خدا که میترسیدمانگار این آنتوبهای نیست که میشناختم
عبدالله سرش را تکانداد وگفت:توبه ی آنزمان لیلا داشت تا باعشقورزیدن همیشه توبهرا آرامکند حالا که لیلا نیست یک ضربه ی کوچکاورادرهم میشکند
عبدالله شانه بالاانداختوگفت: باید با توبه صحبت کنیم
_نه عبدالله صحبتکردن آرامش نمیکنداو اکنون نمیداند چهمیخواهد!
اشک در چشمان عبدالله جمع شد وآهسته گفت:خدالعنتت کند لیلا وقتی میدانستی که پای ماندن نداری چرا بااین بیچاره چنین کردی؟
اعظم نزدیک شد و گفت:چاره چیست باید با او صحبت کنیم
عبدالله دو قدم جلو رفت تا باتوبه صحبتکند ناگهان اعظم صدازد:نه تو برگرد من خودم با او صحبت میکنم
عبدالله برگشت وگفت:چرا تو؟
_من هم زبان توبه را میدانم و هم با لیلا صمیمی بوده ام
خالدسرش تکان داد وگفت:حق با اعظم است
اعظم جلو رفت و پشت سر توبه ایستاد لحظه ای گذشت آهسته گفت: به خانه برنمیگردی؟
جوابی نیامد اعظم روبروی توبه روی چند خشت نشست وگفت:بسیارخوب من هم می نشینم تا مانند تو در سرما باشم
توبه چشمانش را باز کردوگفت: لیلای من اینگونهنبوداعظم، چه باعث شده اینگونه خودش را ارزان بفروشد؟
_شایدهمنشینی با اهل فخر و هم نشینی با افرادی که شرموحیایی از این حرف ها ندارند
_او یادش رفته که من دوستش دارم؟
اعظم سکوت کرده بود دوباره توبه گفت:او کسی بود که من یک تارمویش را هم دوست نداشتم کسی ببیند حالا
اعظم به آتش نگاه کرد وگفت:من از کجا بدانم که لیلا چرا اینگونه شده برادرم؟میخواهی دیداری با لیلاداشته باشی؟
بلافاصله توبه سرش را بالاآورد وگفت:دیدار؟با لیلا؟لیلا صاحب دارد اعظم!
اعظم چهره در همکشید وگفت:پناه برخدا ،چه حرفی بود زدی قرار نیست نگاه بدی به لیلا کنی فقط خواستم سخنی بااو بگویی هم به سخن هایت گوش کند و تاثیر کند هم دلت آرام گیرد
توبه از جا بلندشد و چند قدم راه رفت عرق سردی بر پیشانی اش نشست وآهسته گفت:نمیدانم ،یعنی به دیدار می آید؟او از من متنفر است
اعظم هم برخاست وگفت:امتحانش که ضرر ندارد برادر!
توبه سرش را تکان داد وگفت:خوددانی اعظم این ریش واین قیچی
#####
توبه بااسبی قهوه ای رنگ جلو درب یک خانه ایستاد از مرکب پیاده شد به اسب سفیدی که جلو همان خانه افسارش به میخ بسته شده بود نگاه کرد نفس عمیقی کشید واطراف را نگاه کرد دستش را به لباس هایش کشید و جلو رفت و درب خانهرا کوبید اعظم درب خانه را بازکرد وبا یک لبخند گفت:بیا داخل
توبه پا بر حیاط خانه نهاد پایش میلرزید ولی سعی داشت مانند همیشه با صلابت راهبرود اعظم آهسته گفت:لیلا آمده است.
توبه به اعظم اعتنایی نکرد و به راه خودادامه داد اعظم صدایش زد:نمیخواهی چهره ات را بازکنی؟
توبه متوجه شد دستارش را ازچهره بازنکرده جلو درب اتاق ایستاد و دستارش را بازکرد اعظم وارد اتاق شد لیلا گوشه ی اتاق نشسته بود با اضطراب از جا برخاست همچون قبل زیبا بود و بی نظیر کمی چهره اش سرد ورنگ پریده شده بود چشمان لیلا به درب خانه بود ناگهان توبه واردشد به محض ورود توبه دستان لیلا به لرزه افتاد و برق اشکی که درچشمش دیده شد سعی کرد بتواند برخودش مسلط شود زیر لب گفت:توبه بن حمیر؟چرا اینگونه شکسته شده ای؟چرا محاسنت سفید شده توبه؟
چشمان توبه پر از غم بود سکوت کرده بود و فقط لیلا را نگاه میکرد نگاهی داشت که دل سنگ آب میشد نگاه به چهره ای که روزگاری خودش را صاحب این همه زیبایی میدانست لیلا نیز به چهره ی توبه خیره ماند اینهمه سکوت توبه را دوست نداشت لبخند تصنعی به لب آورد وگفت:خوشحالم که سلامتی و از زندان گریختی!
اعظم هم از سکوت توبه کلافه شد خواست صحبتی بین آنها گفته شود به لیلا نگاه کرد وگفت:کی متوجه شدی توبه را گرفته اند؟
_فردای بعداز دستگیری توبه از زبان خیلی از افراد شنیدم
ناگهان توبه به زمین چشم دوخت وگفت:کاش در زندان مرده بودم دختر عبدالله
چهره ی لیلا درهم شد اعظم نگاهی به توبه کردوگفت:بلا به دور توبه!این چه سخنی است گفتی کفران نعمت آزادی نگو
_زندان شرف داشت براین زندگانی در زندان که بودم خبر از هیچ چیزی نداشتم فقط فهمیدم معشوقه ام به ازدواج دیگری در آمد اکنون چه؟ آیا این زندگی زندگی میشود وقتی فهمیدم معشوقه ام رقاصه ی مجلس گرم کن مجالس درباریان شده؟
سکوت در مجلس حاکم شد
توبه روی زمین نشست و گفت: کدام زندگی اعظم؟مگر دختر عبدالله یادش رفته وقتی دنبالم دوید تا بگوید برادرانش میخواهندمن را بکشند من حاضر بودم بمیرم ولی یک تار مویش رادیگری نبیند
لیلا سر به زیر انداخته بود توبه ادامه داد:حالا چه؟
آیا لیلاهمان لیلاست؟نه به خدا که مردهای هوس باز
توبه دیگر سخنی نگفت اعظم به لیلا نگاه میکرد که سخنی بگوید توبه از زمین برخاست و گفت:خبر داری چقدر دوستان و هم پیاله ای هایت میخواستند من را بکشند؟تو مگر همان لیلا نیستی که اگر از مرگم میگفتم اشک میریخت؟
لیلا با عصبانیت گفت:آن لیلا مرد توبه!آن لیلا مرد و آن تفکرات را به گور برد دیگر خودت را پیرکرده ای که چرا لیلا رقاصه ی مجالس شده؟برو پی زندگی ات توبه اینقدر فکر لیلا نکن
توبه دندان هایش بر هم فشرد وگفت: آنهمه حرف هایت همه بادهوا بود لیلا من به فکر خودم نیستم فقط نمیخواهم تو بیش از این مضحکه ی مردان هوس باز شوی
لیلا فریاد زد:من خودم
توبه در آنجا نماند تا لیلا صحبت کند از خانه خارج شد
لیلا به کنار درب آمد و رفتن توبه را نگاه کرد توبه از درب صحن خانه خارج شد بعد از رفتنش لیلا آهسته گفت:چرا اینگونه رفت میخواستم حرف بزنم
اعظم از پشت سر گفت:حرفی نگذاشتی آنچه باید میفهمید فهمید
لیلابه اعظم نگاه کرد وگفت:گمان میکند من فراموشش کرده ام؟
_گمان نه یقین پیداکرد
لیلا با بغض واشک گفت:من فقط میخواستم دلش از من کنده شود وگرنه من هربار در دربار آزاردیدم توبه را صدا زدم هربار خودم رابرای رقاصی زینت دادم از ته دل توبه ای که حاضرنبود یک تارموی سرم را دیگری ببیند صدا زدم،همیشه پشیمانم از انتخابم از آن لحظاتی که گفتم توبه را کناربگذارم و پی یک زندگی بدون دردسر بروم
اشک هایش جاری شد وگفت:اعظم با تو راحت میگویم که من هیچ گاه روی آرامش ندیدم
اعظم دست برشانه ی لیلا نهاد صدای گریه ی لیلا بلندشد وگفت:توبه فقط میخاست ایستاده خودش را نگه دارد وگرنه اینقدر شکسته شده بود که هرکس اورا میدید میفهمید دیگر این توبه توبه ی یک سال گذشته نیست
_کجایش را دیده ای توبه ای که شاعر مجالس بود حالا به مجنون شهر مشهور شده
لیلا به سمت درب قدم برداشت وگفت:به خداسوگند اعظم من تمام این تارهای محاسن وموی توبه را سفید کردم باعث همه ی این جنونش منم کاش قبل از آن که دلم بلرزد و فکر کنم این مرد بهتراز توبه است میمردم
به قلم: #سید_محمد_تقی_رحیمی
#شرعا_و_قانونا_کپی_از_رمان_جایز_نمیباشد
@rahimiseyed
به دوستش گفت که:بابا بزرگم پنج کتاب نوشته و صدها مقاله ی علمی که همش چاپ شده و بارها ازش تقدیرکردن
اون یکی جواب داد:اینا که چیزی نیست، افتخارم اینه که بابابزرگ من چای وقتی براش میریختن همون کنارسماور چای میخورد اگه می آوردن اینطرف تر میگف چای سرد شده ونمیخام...
نتیجه:کسی که معنای ارزش رو نمیدونه تو هیچ وقت نمیتونی بهش از ارزش ها بگی
#شهرک_افسانه_ای_دل
#سید_محمد_تقی_رحیمی
@rahimiseyed
#روز_دختر
رفقای جان بنده هیچ وقت افراطی صحبت نمیکنم ولی میخام یه چی بگم اگه دختر دارید هرروز به خاطر داشتنش خداروشکرکنید زود به زود برادخترتون و پسرتون هدیه بخرید شما به عنوان پدر یا مادر صورت فرزندتون ببوسید
اینا توصیه ی دین ماست ولی دوستان عزیزم هرچی تو مجازی مد شد شما تخته گاز دنبالش نرید روز دختر برای ما فقط همون ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها (اول ماه ذی القعده که امسال میشه ۱۰اردیبهشت)
وقتی یه چی یهو مد میشه شک نکنید پشتش نقشه که نه نقشه هایی هست
👇👇👇👇👇
یادمون نره اون قدیمیا که ولادت امیرالمومنین علیه السلام رو گفتن روز مرد یعنی به مرد یادآوری میشد الگویتو این آقاست.ولادت مادرسادات که بود روز زن یعنی خانم شما در همه جا،چه خونه بابا،چه همسرداری،چه مادرشدن چه عبادت وحیا وحجاب ...الگوی شمااین خانوم هست روز جوان همینطور،روز پرستار .جانباز.پاسدار و....همه ی روزهایی که بااهل بیت علیهم السلام نامگذاری میشد(گرچه همون ها هم ریشه ی روایی نداشت)والان روز دختر یعنی پاک و باحیابودن و باسواد بودن حضرت معصومه بایدالگوی دختران ما باشه نه روز جهانی که برای دختران نقشه های خطرناک داره
الگوهامون اهل بیتن یادمون نره
تو میدان غرب بازی نکنیم
#سید_محمد_تقی_رحیمی
@rahimiseyed
پاییز از راه رسید و هوای مطلوبی شد
یک شب ابرها تمام آسمان را گرفتند و صدای رعد وبرق و لحظاتی بعد تمام زمین رابوی باران گرفت ...
باران آن شب به زمین گفت:تو نمیدانی که چقدر دلتنگت بودم
زمین پوزخندی زد و گفت:هه!دلتنگم بودی؟باورم نمیشود من یک تابستان تابش شدید خورشید اذیتم کرد و دلتنگت شدم و چشم انتظارت بودم اگر دلتنگ بودی آن چند ماه کجا بودی؟؟؟؟؟
#شهرک_افسانه_ای_دل
#سید_محمد_تقی_رحیمی
@rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ان شاءالله ما جزء این افراد نباشیم
با تشکر از:
موسسه نورالثقلین طبس
خلاقان آینده ساز گلشن
آقای حسن زمانی
حجة الاسلام امیرمحمدعطاری
#سید_محمد_تقی_رحیمی
@rahimiseyed
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
رمان #لیلای_توبه_قسمت_چهل_وششم موضوع:عاشقانه خالد از جا برخاست و به سمت اعظم و عبدالله رفت وآهسته
رمان #لیلای_توبه_قسمت_چهل_و_هفتم
موضوع:عاشقانه
اعظم در حال پیچیدن نقاب بر چهره بود تا از خانه خارج شود لیلا جلو درب خانه رسیده بود ناگهان صدای فریادی از داخل کوچه آمد که گفت:زنده زنده میخواهمش
لیلا با دلهره به اعظم نگاه کرد اعظم با عجله به سمت درب خانه دوید
لیلا و اعظم از خانه خارج شدند فقط یکی دوسرباز حکومتی جلو یک کوچه ایستاده بودند مردی تنومند از داخل کوچه بیرون آمد و با ترس به یکی از سربازان گفت:برو بگو اول دستانش را ببندند
تمام مردم وهمسایگان از خانه و دکان ها آمده بودندلحظه ای بیشتر نگذشت که چند سرباز با شمشیر های برهنه عقب عقب از کوچه خارج شدند و همه یک مکان را نگاه میکردند ناگهان توبه درحالی که دستانش از پشت بسته شده بود از کوچه بیرون آمد چندسرباز نیزه به دست از پشت سر توبه می آمدند لیلا و اعظم با حزن به یکدیگر نگاه کردند لیلا آهسته گفت:وای بر من اعظم،توبه را گرفتند
مرد تنومند حکومتی جلو رفت و محاسن بلند توبه را گرفت و قهقهه زنان گفت:چه شکاری کردم به خداوند که خودم سرت را خواهم برید توبه سرش را تکان داد و با اخم به مرد حکومتی نگاه کرد و گفت:میتوانی سر ببر نانجیب
مرد حکومتی دستش را بر گلوی توبه نهاد و با دستانش فشرد
اشک در چشمان لیلا جمع شد اعظم از پشت سر با بغض گفت:کاش یکی از مردان ما میبودند کاش توبه کسی را با خودش اورده بود
شدت فشار چهره ی توبه را برافروخته کرد و اشک درچشمانش جمع شد مرد حکومتی دستش را برداشت و با قهقهه گفت:نه توبه برای تو مردن زود است توباید روزی صدبار بمیری
توبه سرفه ای کرد وگفت:مادر نزاییده مردک
یکی از سربازان گفت:عجیب است توبه اینجا جای رجزخوانی نیست اینجا جای عجز والتماس است
مرد حکومتی با جدیت گفت:حرکت کنید هرچه زود تر باید توبه دردربار جلو حاکم زانو بزند
سربازان حرکت کردند وبین آنان توبه بود چندسرباز در اطراف ایستاده بودند تا مردم مزاحمنشوند مردم عده ای با شادی وعده ای با غم این لحظه را میدیدند
وقتی فاصله گرفتند لیلا باعجله جلورفت و به یکی از سربازان محافظ گفت:اگر کاری بخواهم انجام میدهی؟
سرباز به لیلا نگاه کرد وهیچ نگفت لیلا روی زمین نشست و خلخال طلا را از پایش جدا کرد و به سرباز نشان داد سرباز آهسته گفت:امیدوارم کارت درباره ی این مرد نباشد
_فقط میخواهم این خنجر کوچک را دردست توبه بگذاری
سرباز به توبه نگاه کرد و خنجر کوچک را از دست لیلا گرفت و به سمت توبه حرکت کرد لیلا به اعظم نگاهی کرد اعظم صدا زد:دزد آهای سربازان حکومتی دزد این زن از من دزدی کرد
لیلا به سمت انتهای کوچه دوید
سربازان متحیر ماندند اعظم صدا زد:چرا نگاه میکنید شما باید به داد مردم برسید
مرد حکومتی به چندسرباز اشاره کرد آنها به سمت انتهای کوچه دویدند تابه لیلا برسند
لیلا فریاد زد:دنبال من نیا به قرآن که قدم بردارید همه ی دنیا صدایم را خواهندشنید که چند سرباز نامحرم مزاحم ناموس مردم شده اند
مردی که از ماجرا خبردارشده بود به وسط کوچه آمد وگفت:این چه وضعی است اگر این زن دزدی کرده باید چندزن دنبالش بروند نه مردان نامحرم
ولوله ی عجیبی برپاشد همه متحیر شدند اما صدای فریاد توبه همه ی نگاه ها را به سمت توبه چرخاند توبه که توانسته بود دستش را باز کند به سمت یک سرباز دوید وشمشیرش را به اشاره ای ازدستش ربود و شمشیر را چرخاند و گفت:هل من مبارز
چه کسی میتواند مقابل من بایستد
سربازان کمی فاصله گرفتند مردحکومتی رنگ از چهره اش پرید توبه شمشیر را چرخاند و صدا زد:شمشیر از غلاف دربیاور نانجیب
مردحکومتی بااشاره ای شمشیر کشید و به سمت توبه حمله ور شد توبه روی زمین نشست تا شمشیر بااواصابت نکند و به فاصله ای از جا پرید و ضربه ای به کمر مرد حکومتی زد مرد حکومتی فریادی زد وروی زمین افتاد توبه باصدای بلندگفت:منم توبه بن حمیر هرکس از جانش سیر شده جلو بیاید
سربازان به یکدیگر نگاهمیکردند توبه عقب عقب رفت و دهنه ی اسبی را گرفت و براسب نشست و باسرعت از آنجا دور شد
لیلا از گوشه ی دیوار به اعظم نگاه کرد و اعظم با یک لبخند به دنبال لیلا میگشت
به قلم #سید_محمد_تقی_رحیمی
#شرعا_و_قانونا_کپی_از_رمان_جایز_نمیباشد
@rahimiseyed
⚽️روز اول مسابقات مینی فوتبال جام شهدای روستای خسروآباد گرامیداشت جانباختگان حادثه ی معدنجوی طبس.
#سید_محمد_تقی_رحیمی
#خسروآباد_خبر👇
🌴 @khosroabadkhabar🌴
@rahimiseyed
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
رمان #لیلای_توبه_قسمت_چهل_و_هفتم موضوع:عاشقانه اعظم در حال پیچیدن نقاب بر چهره بود تا از خانه خارج
رمان #لیلای_توبه_قسمت_چهل_وهشتم
موضوع:عاشقانه
صدای آواز خوانی در تمام کوچه می آمد آواز خوانان زن و رقاصه هایی که قرار بود مجلس ابایزید اشراف زاده را گرم کنند وسط مجلس لیلا با لباس سرخی مشغول به رقاصی بود که ناگهان متوجه ابایزید شد که مانند همیشه مست لایعقل شده و چشم از او برنمیدارد سعی کرد به حالتی که کسی متوجه نشود آرام آرام از خانه خارج شود.
توبه با اعظم و خالد به نزدیک خانه ی ابایزید رسید برگشت وبه خالد گفت:مطمئنی این خانه ی ابایزیداست؟
_آری ارباب ابایزید وهرزگی هایش مشهور است
توبه به اعظم نگاه کرد اعظم سری تکان داد وگفت:بیچاره لیلا حق داشت آن روز بگوید هربار به این مجلس می آیم تنم میلرزد که مبادا کسی دنبالم بیاید
توبه دندان هایش بر هم سایید وزیر لب گفت:راهی است که خودش انتخاب کرده
_نه توبه شوهر بی غیرتش است که پای اورا به این مجالس بازکرده
خالد آهسته گفت:خودش بخواهد میتواند نرود
اعظم با جدیت به خالد وتوبه نگاه کرد وگفت:فی الحال وقت این صحبت ها نیست من نگران لیلا هستم
توبه به خالد نگاه کرد وگفت:توهمینجا کنار همسرت بمان من میروم ببینم چگونه وضعی است
خالد سرتکان داد وتوبه به سمت درب ورودی رفت
لیلااز پله های سالن خانه ی ابایزید به آرامی بالارفت وقتی که متوجه شد کسی متوجه او نیست به دویدن پرداخت انتهای سالن طبقه ی دوم خانه ی ی ابایزید اتاقی بود لیلا با عجله خودش را داخل اتاق انداخت تا لباسش را عوض کند وقتی وارد اتاق شد صدای بالا آمدن از پله ها را شنیدبرگشت و پشت سررانگاه کرد ابایزید که شیشه ی مشروب دردست گرفته و بالا می آید آنقدر مستی بر او اثر کرده که نمیتواند روی پای خودش باشد از پله ها که بالا آمد دست بردیوار گرفت و گفت:کجارفتی دختراخیلیه؟
لیلا در آخرین اتاق دنبال یک راه برای پنهان شدن بود ابایزید روی زمین نشست و با صدای بلند گفت: آهای صغری کجایی بیا و لیلا را بیاور
لحظه ای بعد سه چهار زن قوی هیکل بالا آمدند ابایزید به آنان نگاه کردوگفت:بگردید وببینید این فتانه کجا پنهان شده کنیزان به دنبال لیلا رفتند
توبه واردتالارشده به یکی ازغلامان گفت:من جناب ابایزید را کجا زیارت کنم؟
غلام به پله ها نگاهی کرد وگفت:نمیدانم اکنون با کسی دیدار نمیکنند
توبه اطراف را نگاه کرد لیلا را در بین رقاصه ها ندید به پله ها چشم دوخت آمد از پله بالا برود که غلام صدا زد:کجامیروید؟
توبه باسرعت از پله ها بالارفت انتهای سالن کنیز ها را دید که درب اتاقی را بسته اند غلام از پله ها بالا آمد توبه برگشت و لگدی بر پای غلام زد غلام چند پله پایین افتاد و دستش بر پایش گرفت توبه به سمت کنیز ها دوید کنیز ها جلو آمدند که توبه یکی از آنان را به طرفی هل داد و به درب اتاق رسید درب چوبی اتاق بسته بود توبه عقب رفت و لگدی بر درب اتاق کوبید ابایزید دست بر گردنبند مرواریدی لیلا گرفته بود وباصدای شکسته شدن درب هشیارشد برگشت و پشت سرش را نگاه کرد لیلا تا توبه را دید بین ترس و خوشحالی قرارگرفت هم از اینکه توبه اورا مؤاخذه کند میترسید هم خوشحال بود که در این موقعیت تنها نیست
ابایزید به توبه چشم دوخت وگفت:های افسارگسیخته چه شده اینگونه لگد میزنی؟
توبه نفس های بلند میکشید
ابایزید صدا زد:مگر نمیبینی اینجا خلوت داشتم
توبه فریاد زد و به سمت ابایزید حمله ور شد
ابایزید بسیار قد بلندو چهارشانه بود با دستانش بازوهای توبه را گرفت و فشار میداد توبه نیز سعی داشت ابایزید را زمین بزند ابایزید توبه را از اتاق بیرون انداخت و دست به خنجر برد یکی دو تا از غلامان به آنجا آمدند توبه بی واهمه شمشیر کشید و با غلامان درآویزشد در این اثنا لیلا چادری برسرکشید واز اتاق بیرون رفت در کنارپله هاایستاد و به توبه نگاه میکرد ابایزید شمشیری در دست گرفت ودندان هایش برهم فشرد و به سمت توبه حمله ور شد توبه که با یک غلام درگیر بود متوجه ابایزید شد و شمشیرش را چرخاند و ضربه ی شدید شمشیر به شکم ابایزید فرو کرد ابایزید نقش برزمین شد سپس توبه از ته دل فریادی زدوبعد سریک غلام را گرفت و گفت:اگر ازجانتان سیر شده اید جنگ را ادامه بدهید
غلامان فاصله گرفتند وتوبه به پله هارسید او باعجله از خانه ی ابایزید فرارکرد انتهای کوچه اعظم و خالد را دید که لیلا تازه به آنهارسیده بود
توبه وقتی به آنها رسید سری تکان دادوگفت:نمیخاستم ابایزید رابکشم
خالد با تعجب باچشمانی که از حدقه خواست بیرون بیاید گفت:ابایزید راکشتی؟
توبه فقط سرش تکان داد اعظم دستش برسرنهادوگفت:وای برمن ابایزید ازآن افرادی بود که صدها نفر بله قربان گوی اوبودندحالا چه میشود؟
_هرچه میخواهدبشود بشود
لیلا گریه کنان گفت:تقصیر من شد توبه تو به خاطر من جانت را به خطر انداختی
توبه بدون آنکه به لیلا وسخنش اعتنا کندگفت:برویم اکنون تمام شهر ناامن است
آنها از کوچه ها گذشتند و لیلا به خانه اش رسید او با رنگ پریده و چشمان گریان واردخانه اش شد توبه بدون
آنکه سخنی بگوید پس از رفتن لیلا به راه افتاد
خالد کمی جلو آمد وگفت:ارباب این لیلا بوداینگونه التماس کنان با تو خداحافظی میکرد نمیخواستی به او نگاهی کنی
توبه آهی کشید وگفت:نمیدانم خالد دلم دوستش دارد ولی آزرده ام از رفتنش از حرف هایش و حتی آزرده ام ازاین لیلایی که با لیلای من زمین تا آسمان تفاوت دارد.
به قلم #سید_محمد_تقی_رحیمی
#شرعا_و_قانونا_کپی_از_رمان_جایز_نمیباشد
@rahimiseyed
#تک_بیت
استخاره میکنم آیاجدا گردم زتو
نذرکردم بدبیاید جان کنم اهدای تو
#سید_محمد_تقی_رحیمی
@rahimiseyed
#شاعرانه
یه چندبیت نوشتم براتون شاید جالب باشه👇
بعد عشقت تو برایم درس ها آورده ای
زندگانی برده ای و غصه را آورده ای
من برایت هدیه،جانم را به کف آورده ام
توبرای دیدن رویم چه ها آورده ای؟
مانده ام من ازکجا دلباختن آورده ام
مانده ام این قلب سنگی از کجا آورده ای
من برایت شادی وعشق وصفا آورده ام
تو برایم غصه و جور وجفا آورده ای
ظاهر وباطن برایت عشقِ دل آورده ام
ظاهری همچون رفاقت باریا آورده ای
هرچه گفتی چشم گفتن را چنین آورده ام
هرچه را گفتم فقط نازوادا آورده ای
شانهام را از برای تکیه ات آورده ام
از برای تکیه گاه من عصا آورده ای
شعر ازخودم #سید_محمد_تقی_رحیمی
سروده شده در: ۲۹مهر۱۴۰۳
ساعت:۲۳:۰۰
@rahimiseyed
این مسئله رو یادبگیرید ومنتشرکنید
صفحه ی اول:هر مست کننده ای حرام است
پس بنابراین:👇
@rahimiseyed
ترور یک روحانی:👇
حجة الاسلام محمد خرسند
و حجة الاسلام محمد صباحی
دو امام جمعه ی کازرون یکی (درسال۹۸)به ضرب چاقو ودیگری در امروز به ضرب گلوله به شهادت رسیدند
ترور امام جمعه ی کازرون
طلبه ی شهید
@rahimiseyed
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
رمان #لیلای_توبه_قسمت_چهل_وهشتم موضوع:عاشقانه صدای آواز خوانی در تمام کوچه می آمد آواز خوانان زن و
رمان #لیلای_توبه_قسمت_چهل_و_هشتم
موضوع:عاشقانه
توبه روی تخت درازکشیده بود وبا دستش پرتقال بزرگی را مقابل صورتش می چرخاند همانطور که به پرتقال نگاه میکرد زیر لب شعر میخواند:
از من جز یاد تو هیچ نمانده است
و از تو جز فراموش کردن من کاری برنیامده
تو در آغوش رقیب
ومن در فکر طبیب
تو هرروز زیبا ترشدی
و من هرروز در فراقت پیرترشدم
فقط بگو آیا یادی از ما میکنی؟
پرتقال را به بینی اش چسباند و آن را استشمام کرد چشمانش را روی هم بسته و دلش گرفته بود خنجرش را از کنار متکایش برداشت و پرتقال را خراش داد از جابرخاست و به کنار پرده ی خیمه آمد یک پر پرتقال در دهان گذاشت و به بیرون خیمه نگاه کرد خالد در گوشه ای با اعظم نشسته بود عبدالله وصفیه درحال قدم زدن مکرم هم باکنیزش دور تر ایستاده بود
توبه به نگاه کردن آنها مشغول بود لحظاتی چشمش به آتشی دوخته شده بود که شعله اش کم شده و رو به خاموشی گذاشته بود پرده را رها کرد و گوشه ای نشست خالد و اعظم که متوجه شدند به سمت توبه آمدند پشت سر آنان عبدالله وصفیه وارد خیمه شدند عبدالله کنارتوبه نشست وگفت: نگران چه هستی توبه؟اکنون که کاملا از شهر دور شدیم اینجا دست کسی به ما نمیرسد
توبه خنجرش را روی تختش پرتاب کرد وگفت:بنی عوف قبیله ی باعظمتی هستند ما بااین سیصد نفر نمیتوانیم باآنان بجنگیم سه راه بیشتر نداریم
خالد ابرو در هم کشید وگفت:چه راهی؟
_اول آنکه همه با هم تسلیم شویم آنچه بنی عوف میخواهند تصمیم بگیرند بالاخره ابایزید از قبیله ی آنان بود
عبدالله سری تکان داد و گفت:راه دیگر چیست؟
_راهدوم آنکه همه متواری شویم هرکس به شهری ودیاری بگریزد و بعد همه در جایی دور جمع شویم ولی اینگونه شاید هیچ گاه نتوانیم یکدیگر را پیداکنیم
اعظم با اندوه سرش پایین انداخت وگفت:به گمانم این راه نجاتتان باشد
خالد سر بالاآورد وگفت:راه دیگری ندارد؟
_راه دیگرش آنکه من خودم را تسلیم کنم
همه سکوت کردند توبه نامه را از روی تختش برداشت وگفت:اینها هم در نامه همین را خواسته اند وگفته اند خودت را تسلیم کن و الا بر تقاص خون ابایزید جنگخواهیمکرد
عبدالله جلو آمد ونامه را گرفت و به آن نگاهی کرد وگفت:میجنگیم برادر میجنگیم ما تاکنون همه جا پیروزبوده ایم
خالد صدازد:توبه هیچ گاه شکست نخورده این قبیله ی بنی عوف که باشند که خودی نشان دهند
توبه پوز خندی زد وگفت:توبه بن حمیر و تسلیم شدن؟
سپس از جا برخاست وبه گوشه ای خیره شدخالد جلو آمد وگفت:به چه می اندیشی ارباب؟
_ازاینجا تا قبیله ی بنی عوف چقدر راه است؟
عبدالله به زمین چشم دوخت وسپس گفت:چهارفرسنگ بیشترنیست
_بسیارخوب پس با یک حمله ی شبانه دهان قبیله بنی عوف را میبندیم
_کی حمله میکنیم؟
توبه پرده ی خیمه را کنارزد وگفت:فرداشب بعداز صلات مغرب میتازیم تا آخرشب حمله ای سرکوب کننده کرده باشیم
خالد به اعظم نگاه کرد و لبخندی به لب آورد عبدالله دستی برشانه ی توبه نهاد وگفت:از تو چه پنهان دلتنگ این توبه ی مغرور و جنگاور شده بودم برادرم توبه و افسردگی با هم جور در نمی آمد
توبه انگار در فکر دیگری بود آهسته گفت:بنی عوف بگذرد به سراغ بنی ادله می روم و دلبرم را نجاتش میدهم
سپس برگشت وگفت:عجله کنید همین امشب هم دستانمان راخبرکنید برای حمله ی فردا شب حد اقل شصت نفرلازم داریم
#####
تعداد زیادی اسب سوار از تپه بالا آمدند گرد وخاکی برپاشده بود دود وآتش تمام دور واطراف را گرفته بود ناگهان توبه از پایین به بالای تپه آمد و به اسب سواران نگاه کرد وگفت:همه آمده اید؟
عبدالله که چهره اش را پوشانده بود گفت:تعدادی جلو تر رفته اند
توبه سرش را تکان داد وگفت:تمام خارهای اطراف را آتش بزنید
_برای چه؟
-میخواهم بنی عوف بدانند که میتوانستم خانه وخیمه ی آنها را آتش بزنم اما چنین نکردم
لحظاتی بعد تعداد زیادی خار شروع به سوختن کرد صدای گریه ی زنها و کودکان قبیله ی بنی عوف بلندشده بود
پیرمردی محاسن سفید از پایین تپه صدا زد:آهای راهزن ها از ما چه میخواهید شما پارچه و ظروف مارا غارت کردید از جانمان بگذرید
توبه دستارش را برچهره محکم کرد وجلو تپه رفت وصدازد:آهای پیرمرد اگر خدارا قبول داری برگرد به داخل خیمه ات سجاده ای پهن کن و نمازشکر بخوان میتوانستم تمام خیمه هایتان رابسوزانم و مردانتان را از دم تیغ بگذرانم اما به تکه پارچه و چندظرف بسندهکردم
مردی با عصبانیت از پایین تپه صدا زد:صدای گریه ی زن و فرزندمان را نمیشنوی تو از خدا میگویی؟
_ما نه تنها با زن وبچه بلکه با خود شما مردان هم کاری نداریم
دوباره پیرمرد صدازد:با ما کاری نداری پس چرا شمشیر های مارا غارت کرده ای؟
توبه افسار اسب را کشید وصدازد:این برای آن است که قبیله ی بنی عوف به زندگی خودشان ادامه دهند وفکر جنگ هم نکنند والا به جای این شمشیر های غارت شده مردانشان کشته میشدند