eitaa logo
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
370 دنبال‌کننده
171 عکس
21 ویدیو
12 فایل
چکیده ی مطالب رحیمی طبسی اکثرحکایات واقعی است اما به قلم‌خودم‌مینویسم ارتباط باما: @Yaali73r
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان موضوع:عاشقانه شب از نیمه گذشته و به سحر چیزی نمانده بود مکرم باصورت پوشیده از داخل یک آب انبار بیرون آمد اطراف را نگاه کرد و به سمت خانه ی سلیمان رفت جلو خانه ی سلیمان عبدالله دستانش را پشت کمرش قلاب کرده و قدم میزد خالد از جابرخاست و به سمت مکرم آمد با دیدن مکرم خالد بدون آنکه سخنی بگوید دوباره برگشت وبه دیوار خانه ی سلیمان تکیه داد مکرم آهسته گفت:حتی آب انبارهای این مسیر را هم گشتم خبری از او نبود عبدالله با ناراحتی گفت:دوباره به سمت میدان صلیب و کوچه ی انگور‌هم سرزدی؟ ابوفتاح پیرمرد داخل خانه ی سلیمان که از دوستان توبه‌بود از زیر چهارچوب درب چوبی گذشت یک ظرف پر از عناب خشک شده در دست داشت همانطور که می آمد گفت:توبه مگر دیوانه شده که شب ها برود میدان صلیب بنشیند شما بیهوده دراین مکان ها دنبالش میگردید خالد بی رمق وخسته روی زمین نشست و پایش رادراز کرد وگفت:من دیگر هیچ نمیدانم همه جا را گشتیم از همه ی دوستانش سراغش را گرفتیم نیست که نیست اصلا انگار توبه ای به دنیا نیامده _جسارت است، از درباریان سراغش را نگرفته اید؟گرچه توبه زیر نظر بوده ولی کسی از دربار باشما کاری ندارد _به دربار هم سر زدیم حتی به یک شرطه چنددینار دادیم تا از داخل زندان دربار خبری بیاورداما در هیچ جای دربار خبری از توبه نبود ابوفتاح روی زمین نشست وگفت:پس بااین حساب اگر دراین هفت هشت روز پیدایش نکردید.ناگهان عبدالله باعصبانیت میان سخن ابوفتاح پرید وگفت:آهای ابوفتاح اگر چاره ای داری بگو نمیخواهم به آنچه تو فکر میکنی من هم فکر کنم ابوفتاح بادهان باز نگاه عبدالله کرد وگفت:باشد من سکوت میکنم عبدالله نگاهی به خالدکرد وگفت:برویم درجایی مخفی شویم خالد ومکرم وعبدالله سوار اسب شدند تا بروند عبدالله با اسب به کنارابوفتاح آمدو از بین شال کمرش کیسه ی سکه ای را جداکرد و به دست ابوفتاح داد وگفت:بیا ابوفتاح این درهم ها از آن تو توبه شاید امروز وفردا بیاید او را نگه دار تا ما برسیم ابوفتاح سرش به نشانه ی تایید تکان داد. آن سه نفر از آنجا در پی یک مخفی گاه رفتند. ##### داخل یک سیاه چاله ی نمناک توبه شال کمرش را به روی صورتش کشیده بود و سعی داشت تا بخوابد اما دردشدید ساق پایش خوابش را برایش زهر میکرد به ناچار دستش را بالاآورد و شال را ازصورتش برداشت صورتش سیاه شده و چشم وابرویش کبود شده بود چند بار نفس عمیق کشید ازداخل ظرفی که کنارش بود تکه نان جوینی خشک شده برداشت و آن را با دندانش شکست و آن را خورد صدای چندچکمه به گوشش رسید که چندنفر از پلکان سیاه چاله پایین می آمدند توبه با چشم نیمه بازش به سمت درب نگاه کرد مانند همیشه سربازان حکومتی بودند دو تااز سربازان آمدند و ریسمان ضخیمی به دستان توبه بستند توبه با غضب به آنها نگاه کرد یکی از سربازان گفت:غضبناک نگاه میکنی توبه ما فقط ماموریم فرمان حاکم راانجام دهیم ناگهان پارچه ای به چشمان توبه بسته شد صدای یک سرباز آمد:اینجا دیگر خیمه ی اشرافی خودت نیست توبه که دستور دستور توباشد اینجا هرچه دستور ارباب باشد همان میشود مانند هرروز سربازان به توبه حمله ورشدند و بعداز چندضربه توبه روی زمین افتادیکی از سربازان چکمه اش را روی کمر توبه نهاد و شروع کرد به شلاق زدن، توبه درمیان شلاق خوردن ها تاجایی که میتوانست لبهایش را روی هم میفشرد تا فریادی نزند ضربات شلاق که طولانی شد صدایی آمد:کافیست بس است ما توبه را زنده میخواهیم توبه چشمانش بسته بود ولی گوش هایش میشنید احساس کرد مردی درباری کنار او ایستاده،مرد کنار توبه نشست و گفت:به به جناب توبه بن حمیر خوشحالیم از دیدن شما جناب توبه دوتا از سربازان توبه رانشاندند مرد هم ایستاد و قدم زنان گفت:چقدر دوست داشتم اکنون چشمانت باز میبود توبه و من را میدیدی رو در رو به تو میگفتم چقدر لذت داشت وقتی در اولین شب بازگشتم از سفر خبر گرفتن تورا شنیدم عیش سفرم کامل شد پسر حمیر ولی میدانی چرا چشمانت را بستیم؟ توبه همانطور که چشمانش بسته بود گردنش را کشیده و سینه ستبر کرده به سخنان مرد گوش میکرد مرد درباری ادامه داد:من آدم منصفی هستم توبه دوست ندارم تو ناگهان تاریکی وندیدن اذیتت کند فقط خواستم کم کم با نداشتن چشم عادت کنی آخر امروز وفرداست چشمانت کورشود. مرد قهقه کنان از سیاه چاله خارج شد پشت سرش سربازان که یکی پس از دیگری رفتند سربازی که به توبه شلاق زده بود جلو آمد و پارچه را از صورت توبه پایین کشید توبه سرتاپای سرباز را نگاهی کرد سرباز هم چشم در چشم توبه کمی به چهره اش خیره ماند سرباز با خنجر ریسمان بسته به دست توبه را پاره کرد و خواست از سیاه چال خارج شود توبه با صدایی پرابهت وخش دار گفت:حیف از جوانی تو سرباز
سرباز ایستاد و‌به پشت سر نگاه کرد توبه ادامه داد:حیف از تو که بزودی تکه تکه ات خواهم کرد سرباز لبخندی زد وگفت:حیف از چشمان تو توبه سرباز کمی به اطراف نگاه کرد وگفت: چشمانی که دل از رقاصه های شهر میبرد قرار است کور شود میدانی بعد از کور شدن میخواهی در میدان شهر آویزان شوی؟ _مردک من آنقدر اصحاب ورفیق دراین شهر دارم که اکنون حتما خانه به خانه را دنبالم میگردند اگر بو ببرند تو با من چه کردی زنده به گورت میکنند _زنده به گور؟من را؟اکنون که تو دراین سیاه چاله زنده به گور شده ای توبه،چشمانت رابازکن واطرافت را ببین. سرباز خنده ی معناداری کرد و از پلکان سیاه چاله بالارفت. به قلم @rahimiseyed
دوستان عزیز سلام عذرخواهم بابت تاخیر درارسال رمان به دلیل مشغله هنوز قسمت بعدی ننوشتم ان شاءالله بزودی ارسال خواهم کرد
ولادت آقا امام هادی علیه السلام وایام غدیر هم برشما مبارک
رمان موضوع:عاشقانه شهر خلوت بود دیگر خبری از هوای گرم نبود تابستان رفته و ده پانزده روز هم از پاییزگذشته بود کمی بیرون از دوازده ی شهر چند اسب سوار جلو یک باغ وسیع ایستادند مردی تنومند از اسب پیاده شد ودستش را روی درب چوبی کوبید یک سربازحکومتی درب را بازکرد و این چند سواروارد باغ شدند اسب را در گوشه ای بسته و به راه افتادند یکی از آنان که لباس فاخری پوشیده بود باصدای بلندگفت:فایده ندارد باید کار توبه را یکسره کنیم مردی که کنارش بودهمان سربازی بودکه به‌توبه شلاق میزد با تعجب گفت:سرورم شما این چندروز راایستادیداکنون تا آمدن حاکم سه روز مانده _نه حاکم زنده ی توبه را کار ندارد فقط میخواهد همچین دشمنی را از سرراه بردارد _جسارت است قربان، شما مدتی هست به دنبال فرصتی هستید تا پیش چشم حاکم خودرا عزیز کنید اگر صبرکنید تا خودتان توبه را دست وپابسته به حاکم تحویل دهید بسیار مقام شما بالاخواهدرفت مرد درباری تاملی کرد وگفت:تا فردا صبح صبر میکنم و گرنه لذت کشتن توبه بیشتر از تحویل دادن اوست سرش آری سرش را خواهم برید مرد درباری دندان هایش را روی هم فشرد و ندیم همراهش خنده ای کرد و باهم واردسیاه چاله شدند توبه دیگر دراین چند روز بااحدی صحبت نکرده بود اینبار درباری که واردشد چشمان توبه رابسته بودند به سختی از جا برخاست و با صدای خش دار گفت:آهای مردک مگر من در اختیار شما نیستم؟مگر نمیخواهید من را بکشید چرا پس چشمانم را میبندی؟گمان کردی نمیدانم که هستی ابن عامر؟ ابن عامر چشمانش گرد شد و به سربازان اشاره کرد یکی از سربازان چشمان توبه را باز کرد ابن عامر جلو آمدوگفت:پیش تر دلیل بستن چشمانت را گفتم توبه ی بیچاره _بیچاره تویی که حاکم تو را سالهاست عزل کرده حالا دنبال فرصتی هستی که کاسه لیسی کنی تا شاید تمیزکردن توالت های دربار را به توبدهند ابن عامر غضبناک شده بود ولی با خنده گفت: امروز بعداز ظهر چه شده که زبانت سخنگو شده توبه نکند باز یاد شاعران افتادی که عده ای بنشینند وغزل هایی که برای لیلا گفته ای بشنوند نام لیلا چون آهن گداخته ای بود که بر قلب توبه فرو شده باشد عجیب چهره ی توبه درهم شد ابن عامر هم نقطه ی ضعف توبه را میدانست جلو آمدریش های توبه راگرفت وگفت:عجب محاسن زیبایی چه لذتی دارد این ریش هایت را بسوزانم.خنده ی مستانه ای کرد وگفت:راستی توبه دراین مدت ها با خودت فکر کرده ای لیلا کجاست؟ توبه غضبناک به ابن عامر نگاه میکرد ابن عامر ادامه داد:موهای لیلا که اینقدر درشعرهایت از آن گفتی چه؟ارزانی دیگری شد؟ ابن عامر روبروی توبه ایستاد و به او نزدیک شد وگفت:بیچاره تویی توبه تویی که دراین سیه چال دفن میشوی ولیلا بارهابرای شوهرش بچه خواهد آورد توبه ناگهان سرش را عقب برد وضربه ی محکمی از پیشانی به بینی ابن عامر زد ابن عامر ازبینی اش خون جاری شد و فریادی زد دو سرباز آمده و زیر بغل ابن عامر را گرفتند ابن عامر فریاد زد آن دیوانه را بگیرید زنجیر به پاودستانش بسته اید باز حمله میکندبزنید آنقدر بزنید تا در شکنجه ها سقط شود بزنید این بی پدر را ابن عامر با بینی پرازخون با عجله از سیاه چاله بیرون رفت وسربازان به توبه حمله ورشدند همه با لگدهای فراوان توبه را میزدند آنقدر ضربه ها زیادشد که سربازی که شلاق به توبه میزد دستش را بالاآورد وگفت:کافیست سربازان از توبه فاصله گرفتند توبه بی حال روی زمین افتاده بود یکی یکی سربازان از سیاه چاله خارج شدند مردی که شلاق میزد هم خارج شد و بعد از لحظاتی دوباره به سیاه چاله برگشت شلاقش را از دیوار برداشت و چندضربه به کمر توبه زد همانطور که شلاق میزد فریاد میزد:امشب تورا میکشم امشب تورا درآتش خواهم سوزاند تادیگر توباشی به ابن عامر جسارت کنی ملعون! چندین ضربه شلاق که زد خم شد وآهسته درگوش توبه گفت:امشب زمان خروس خوان سعی کن همچون مردگان تکان نخوری توبه چشمانش را باز کرد و به مردی که شلاق میزد نگاه کرد مرد کمی به پله ها نگاه کرد ودوباره گفت:موقع خروس خوان چون مردگان باش وقت کم است توبه!حرفم را گوش کن من بد تورا نمیخواهم. این را گفت و از سیاه چاله خارج شد توبه مات ومبهوت مانده بود این سخن چه معنا داشت آن هم از زبان کسی که کارش شلاق زدن به توبه است بااین حال بازهم چاره ای نبود توبه چه به حرف آن مرد عمل کند چه عمل نکند اسیر این زندان است ساعاتی که از غروب آفتاب گذشت به آخرین نقطه ی سیه چاله رفت شال کمرش را دور گردنش پیچید و آنگونه وانمود کرد که با گره زدن شال دورگردن،خودش را خفه کرده است با همان حال با شکم روی زمین درازکشید توبه این حال را داشت تا نیمه های شب ناگهان صدای باز شدن درب سیاه چاله آمد توبه متوجه شد دوسه نفر درحال پایین آمدن هستند یکی از آنان جلو تر آمد و بالای سر توبه ایستاد و گفت:ععجیب است جناب الیاس ..جناب الیاس توبه خودش را خفه کرده
مردی که شلاق میزد به سرعت به کنارتوبه آمد بدن توبه را برگرداند و گوشش را روی قلب توبه نهاد و با تاسف گفت:مردک احمق با آنهمه جبروت وشهرت نتوانست شکنجه تحمل کند خودش را کشت سپس از جا برخواست و گفت کسی دست به جنازه ی این مردک نزند بروید یک گلیم بیاورید همین امشب باید این جنازه را به درخانه ی ابن عامر ببرم _چرا چنین کاری کنی ابن عامر منتظر فرصت کشتن توبه بود _نه نادان اکنون ببیند درزندان مرده گمان میکند مااورا کشته ایم باید هنوز که بدنش داغ است باهمین شال دور گردنش ببرمش _ابن عامر قبول نخواهد کرد الیاس کمی دور خودش دورزد وگفت:نمیدانم انگار خون به مغزم نمیرسد الیاس رو کرد به یکی از سربازان وگفت: توبرو با عجله گلیمی بیاور به سرباز دیگر نگاه کرد و‌گفت:بدون سرو صدا یک گاری آماده کن هردو سرباز از سیه چاله خارج شدند الیاس شلاق زن سکوت کرده و توبه را نگاه میکرد یکی از سربازان با گلیم واردشد الیاس گلیم را دور توبه پیچید و به سرباز گفت:روشنایی بیرون کم بود؟ _آری آتش گیره ها خاموش بود _عجله کن پایش را بگیر هرچه سریعتر باید تا قبل از رسیدن نگهبان صبح اینجا را ترک کنیم سرباز پای توبه و الیاس شلاق زن شانه ی توبه را گرفت و از پله های سیاه چاله بالارفتند سرباز دیگر گاری آورد بدن توبه را روی گاری گذاشته الیاس شلاق زن بر روی گاری نشست و به سربازان گفت: تا سپیده ی صبح همینجا بمانید اگر کسی آمد بگویید ما پایین سیاه چاله نرفتیم اگه به کسی چیزی بگویید به ضرر شماست این را گفت وسپس شلاقش را به الاغی که گاری رامیکشید زد و از باغ خارج شد به قلم: @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حضور در پای صندوق رای @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه آنقدر تاریکی شب همه جا را گرفته بود که الیاس شلاق زن درست چشمانش نمیدید گاری را برروی سنگ ها میبرد او فقط دیوار دروازه ی شهر را نگاه میکرد و مطابق با دیوار شهر را دور میزد ناگهان به یک دیوار گلی رسید وارد آن محیط شد وگاری را نگه داشت از روی گاری پایین پرید و اطراف را نگاه کرد با دستش لباس های خودش را تکاند سپس همانطور که از گاری دور میشد گفت:از زیر گلیم بیرون بیا پسر حمیر توبه با دلهره سرش را از زیر گلیم درآورد سرش را چرخاند جز الیاس شلاق زن کس دیگری نبود الیاس همانطور پشتش به توبه بود گفت:اینجا آخر این جهان پر از جنگ وگریز است توبه، اینجا اتمام کار است توبه از گاری پایین آمد هیچ متوجه سخن های الیاس نمیشد پایین که آمد شال دور گردنش را باز کرد و نفس عمیقی کشید الیاس به توبه نزدیک شد وگفت:اینجا قبرستان است توبه برای همه ی انسان ها آخر کار قبرستان است ولی برای تو تولد دوباره میباشد الیاس آمد سوار مرکب شد. توبه صدا زد:تو که هستی؟چرا مرا به اینجا آوردی؟ الیاس به سمت توبه برگشت دستان توبه راباز کرد وگفت:میدانستم که بسیار سوال داری توقع نداشته باش تمام آنچه میخواهی بگویم _پرسیدم چرا مرا به اینجا آوردی؟اگر میخواستی بکشی همان داخل زندان میکشتی _تورا آوردم دراینجا بکشم تا بعد از مرگت گرد وخاک بر تنت بنشیند و با خیال راحت در قبرستان مدفون شوی الیاس خنده ی با قهقه ای کرد و با صدای آهسته گفت:ابن عامر قصد داشت چند روز دیگر سرت را به حاکم پیش کش کند با آن کاری که تو کردی بدون شک ابن عامر از خوابش که بیدارشود به سیاه چاله می رود تاتورا بکشد تا الان هم مست باده و کنیزکانش بوده که به یاد تو نیفتاده. الیاس به چشمان پر ازسوال توبه نگاه کرد‌وگفت:قبل از رسیدن ابن عامر و قبل از رسیدن حاکم ازادت کردم توبه توبه به الیاس چشم دوخته بود الیاس خم شد وخاری که به کفشش چسبیده بود را جدا کرد وگفت:میدانم که میخواهی بپرسی اگر قصدآزاد کردنت داشتم چرا اینهمه شکنجه ات کردم باید بگویم، هنگامی که تورا دیدم خودم از ابن عامر خواستم تا شلاق زدنت را به من بسپارد اینگونه باعث شد ابن عامر هیچ گاه گمان نکند که من تو را میشناسم _من را از کجا میشناسی؟ الیاس چند قدم به سمت گاری رفت و برگشت وگفت:شبی که پای کنیزکان را نگاه کردی و گفتی این ها سنگ های قیمتی را اینجا پنهان کرده اند به یادت هست؟ توبه سکوت کرده بود الیاس خنده ای کرد وگفت:از همان اول تورا شناختم که تو پسر حاکم نیستی بلکه توبه بن حمیری اما از ترس اینکه من را نکشی اسمت را نبردم آن شب تو ما را آزادکردی حکم مردانگی بود حالا که اسیرشوی نجاتت دهم الیاس بر مرکب نشست توبه به اونزدیک شد وگفت: سپاسگذارم مرد، این خوبی ات را چطور جبران کنم؟ _هه!جبرانی نمیخواهد آن شب که مارا نکشتی خودش مردانگی بود _اکنون برگردی جانت و جان آن دوسرباز در خطر است _نه توبه آن دو سرباز نبودند بلکه دوستانم بودند فقط برای آنکه اگر کسی جز ما تو را ببیند گمان کند سرباز هستند پس هیچ کس از ماجرا خبر ندارد الیاس ضربه ای به الاغ زد و الاغ حرکت کرد هنوز از قبرستان خارج نشده بود که الیاس صدا زد:راستی هرچه میخواهم نگویم نمیتوانم آن شب تو جواهرات پسرحاکم را گرفتی و پسرحاکم هم وقتی فهمید کارتوبوده نقشه کشید و برای همیشه گوهر زندگی ات را از تو ربود این را گفت و به سرعت از آن قبرستان دورشداما این آخرین سخن الیاس لذت آزادی را از توبه گرفت آنی توبه خودش را درقبرستانی متروکه دید دلش میخواست مرده باشد ولی نبودن لیلا را به خاطر نیاورد او با پای برهنه از قبرستان خارج شد و به سمت مخفی گاهش به راه افتاد. به قلم : @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه چندقدمی از بالای تپه پایین آمدپاهای برهنه اش دربین ماسه ها پایین میرفت شکنجه های زندان ابن عامر چشمانش را کم سو کرده بود دائما چشمانش را ریز میکرد و مخفی گاهش را نگاه میکرد هرچه نزدیک تر میشد آنچه میدید مانند ضربات شلاق بر جسمش میخورد باور کردنی نبود یعنی چه اتفاقی رخ داده که تمام مخفی گاهش در آتش سوخته بود خیمه هایی که در آتش سوخته و در جای خودش خاموش شده توبه به مخفی گاه رسید همان اول به سمت اصطبل رفت رد سم اسب ها نشان از به غارت رفتن اسب ها بود یکی یکی خیمه ها را نگاه میکرد لباس ها و اثاثیه سوخته بود ولی خبر از بدن کشته شده ای نبود قبل از اینکه به خیمه ی خودش برسد صندوقچه اش را دید که وارونه افتاده و تمام جواهراتش غارت شده توبه به سمت مطبخ رفت آنجا هم خبری نبود بی طاقت شده و دیگر نای ایستادن نداشت روی زمین نشست صدای افرادش در گوشش میپیچید از گوشه ی چشمانش اشک جاری شده بود ناگهان صدای پریدن چندکبوتر باعث شد بلافاصله سرش را به سمت لانه ی کبوتران برگرداند از جا برخاست و به سمت لانه ی کبوتران رفت آنها در قفس نبودند ولی روی قفس نشسته بودند توبه توانست از زیر قفس اندازه ی یکی دوکاسه گندمی که باقی مانده بودبرای کبوترها بریزد لنگان لنگان به سمت لانه ی مرغ و خروس ها میرفت که صدای شیهه ی چند اسب سوار آمد اطراف را نگاه کرد بدون شک چند اسب سوار به مخفی گاه نزدیک میشدند توبه با پای برهنه وزخمی خودش را به داخل دانان آب انبار پشت مطبخ انداخت دالان به شدت تاریک بود توبه با دستش کف دالان را لمس کرد تا مبادا به سمت حوض آب برود و غرق شود سه اسب سوار وارد مخفی گاه شدند همه صورت ها پوشیده و غبارآلود بودند یکی از آنان از اسب پیاده شد داخل خیمه را نگاه کرد وگفت:نه خبری نیست من گفتم به اینجا نیامده یکی از سواران به سمت تپه ای نزدیک شد وگفت:اینجا رد پایی است که نشان میدهد یک نفر به اینجا آمده اسب سوار به دیگری اشاره کرد وگفت:بیا رشید تو راه بلدی بیا ببین این رد پا مال چه زمانی است مرددیگر از اسب پیاده شد و صورتش را روی خاک گذاشت و رد پا را نگاه میکرد توبه در بین دالان آب انبار، باهراس از دور تپه را می دید مرد راه بلد از کنار یک رد پا برخاست و کنار رد پای دیگر نشست و گفت:نه این رد پای انسان نیست بدون شک یک حیوان درنده به اینجا آمده این پای پهن شاید گرگ قوی هیکل باشد توبه داخل دالان لبخندی به لب آورد وسرش را تکان داد یکی ازسواران به دیگری گفت: پس بااین حساب اگر گرگ به اینجا آمده ماندن ما خطرناک است هرچه زود تربرویم بهتراست _آری برویم سه اسب سوار از آنجا دور شدند توبه از بین دالان خارج شد و زیر لب گفت:گرگ زخمی اینجا پنهان شده توبه انگار از چیزی یادش آمده باشد به سمت صندوقچه اش رفت چندپارچه برداشت و بااستفاده از دو تخته چوب برای خودش کفشی درست کرد کفش را به پایش کشید و با تکه پارچه ای کفش را به پایش بست و آهسته آهسته از تپه ها بالاآمد بعد از ساعتی پیاده روی به یکی دیگر از مخفی گاه هایش رسید آنجا اثری از خیمه و وسیله نبود فقط سردابی که مدتها پیش ساخته بودند باقی مانده بود توبه به داخل سرداب رفت آنقدر خستگی وجودش را گرفته بود که چشمانش سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفت