eitaa logo
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
352 دنبال‌کننده
188 عکس
25 ویدیو
12 فایل
چکیده ی مطالب رحیمی طبسی اکثرحکایات واقعی است اما به قلم‌خودم‌مینویسم ارتباط باما: @Yaali73r
مشاهده در ایتا
دانلود
سرباز ایستاد و‌به پشت سر نگاه کرد توبه ادامه داد:حیف از تو که بزودی تکه تکه ات خواهم کرد سرباز لبخندی زد وگفت:حیف از چشمان تو توبه سرباز کمی به اطراف نگاه کرد وگفت: چشمانی که دل از رقاصه های شهر میبرد قرار است کور شود میدانی بعد از کور شدن میخواهی در میدان شهر آویزان شوی؟ _مردک من آنقدر اصحاب ورفیق دراین شهر دارم که اکنون حتما خانه به خانه را دنبالم میگردند اگر بو ببرند تو با من چه کردی زنده به گورت میکنند _زنده به گور؟من را؟اکنون که تو دراین سیاه چاله زنده به گور شده ای توبه،چشمانت رابازکن واطرافت را ببین. سرباز خنده ی معناداری کرد و از پلکان سیاه چاله بالارفت. به قلم @rahimiseyed
دوستان عزیز سلام عذرخواهم بابت تاخیر درارسال رمان به دلیل مشغله هنوز قسمت بعدی ننوشتم ان شاءالله بزودی ارسال خواهم کرد
ولادت آقا امام هادی علیه السلام وایام غدیر هم برشما مبارک
رمان موضوع:عاشقانه شهر خلوت بود دیگر خبری از هوای گرم نبود تابستان رفته و ده پانزده روز هم از پاییزگذشته بود کمی بیرون از دوازده ی شهر چند اسب سوار جلو یک باغ وسیع ایستادند مردی تنومند از اسب پیاده شد ودستش را روی درب چوبی کوبید یک سربازحکومتی درب را بازکرد و این چند سواروارد باغ شدند اسب را در گوشه ای بسته و به راه افتادند یکی از آنان که لباس فاخری پوشیده بود باصدای بلندگفت:فایده ندارد باید کار توبه را یکسره کنیم مردی که کنارش بودهمان سربازی بودکه به‌توبه شلاق میزد با تعجب گفت:سرورم شما این چندروز راایستادیداکنون تا آمدن حاکم سه روز مانده _نه حاکم زنده ی توبه را کار ندارد فقط میخواهد همچین دشمنی را از سرراه بردارد _جسارت است قربان، شما مدتی هست به دنبال فرصتی هستید تا پیش چشم حاکم خودرا عزیز کنید اگر صبرکنید تا خودتان توبه را دست وپابسته به حاکم تحویل دهید بسیار مقام شما بالاخواهدرفت مرد درباری تاملی کرد وگفت:تا فردا صبح صبر میکنم و گرنه لذت کشتن توبه بیشتر از تحویل دادن اوست سرش آری سرش را خواهم برید مرد درباری دندان هایش را روی هم فشرد و ندیم همراهش خنده ای کرد و باهم واردسیاه چاله شدند توبه دیگر دراین چند روز بااحدی صحبت نکرده بود اینبار درباری که واردشد چشمان توبه رابسته بودند به سختی از جا برخاست و با صدای خش دار گفت:آهای مردک مگر من در اختیار شما نیستم؟مگر نمیخواهید من را بکشید چرا پس چشمانم را میبندی؟گمان کردی نمیدانم که هستی ابن عامر؟ ابن عامر چشمانش گرد شد و به سربازان اشاره کرد یکی از سربازان چشمان توبه را باز کرد ابن عامر جلو آمدوگفت:پیش تر دلیل بستن چشمانت را گفتم توبه ی بیچاره _بیچاره تویی که حاکم تو را سالهاست عزل کرده حالا دنبال فرصتی هستی که کاسه لیسی کنی تا شاید تمیزکردن توالت های دربار را به توبدهند ابن عامر غضبناک شده بود ولی با خنده گفت: امروز بعداز ظهر چه شده که زبانت سخنگو شده توبه نکند باز یاد شاعران افتادی که عده ای بنشینند وغزل هایی که برای لیلا گفته ای بشنوند نام لیلا چون آهن گداخته ای بود که بر قلب توبه فرو شده باشد عجیب چهره ی توبه درهم شد ابن عامر هم نقطه ی ضعف توبه را میدانست جلو آمدریش های توبه راگرفت وگفت:عجب محاسن زیبایی چه لذتی دارد این ریش هایت را بسوزانم.خنده ی مستانه ای کرد وگفت:راستی توبه دراین مدت ها با خودت فکر کرده ای لیلا کجاست؟ توبه غضبناک به ابن عامر نگاه میکرد ابن عامر ادامه داد:موهای لیلا که اینقدر درشعرهایت از آن گفتی چه؟ارزانی دیگری شد؟ ابن عامر روبروی توبه ایستاد و به او نزدیک شد وگفت:بیچاره تویی توبه تویی که دراین سیه چال دفن میشوی ولیلا بارهابرای شوهرش بچه خواهد آورد توبه ناگهان سرش را عقب برد وضربه ی محکمی از پیشانی به بینی ابن عامر زد ابن عامر ازبینی اش خون جاری شد و فریادی زد دو سرباز آمده و زیر بغل ابن عامر را گرفتند ابن عامر فریاد زد آن دیوانه را بگیرید زنجیر به پاودستانش بسته اید باز حمله میکندبزنید آنقدر بزنید تا در شکنجه ها سقط شود بزنید این بی پدر را ابن عامر با بینی پرازخون با عجله از سیاه چاله بیرون رفت وسربازان به توبه حمله ورشدند همه با لگدهای فراوان توبه را میزدند آنقدر ضربه ها زیادشد که سربازی که شلاق به توبه میزد دستش را بالاآورد وگفت:کافیست سربازان از توبه فاصله گرفتند توبه بی حال روی زمین افتاده بود یکی یکی سربازان از سیاه چاله خارج شدند مردی که شلاق میزد هم خارج شد و بعد از لحظاتی دوباره به سیاه چاله برگشت شلاقش را از دیوار برداشت و چندضربه به کمر توبه زد همانطور که شلاق میزد فریاد میزد:امشب تورا میکشم امشب تورا درآتش خواهم سوزاند تادیگر توباشی به ابن عامر جسارت کنی ملعون! چندین ضربه شلاق که زد خم شد وآهسته درگوش توبه گفت:امشب زمان خروس خوان سعی کن همچون مردگان تکان نخوری توبه چشمانش را باز کرد و به مردی که شلاق میزد نگاه کرد مرد کمی به پله ها نگاه کرد ودوباره گفت:موقع خروس خوان چون مردگان باش وقت کم است توبه!حرفم را گوش کن من بد تورا نمیخواهم. این را گفت و از سیاه چاله خارج شد توبه مات ومبهوت مانده بود این سخن چه معنا داشت آن هم از زبان کسی که کارش شلاق زدن به توبه است بااین حال بازهم چاره ای نبود توبه چه به حرف آن مرد عمل کند چه عمل نکند اسیر این زندان است ساعاتی که از غروب آفتاب گذشت به آخرین نقطه ی سیه چاله رفت شال کمرش را دور گردنش پیچید و آنگونه وانمود کرد که با گره زدن شال دورگردن،خودش را خفه کرده است با همان حال با شکم روی زمین درازکشید توبه این حال را داشت تا نیمه های شب ناگهان صدای باز شدن درب سیاه چاله آمد توبه متوجه شد دوسه نفر درحال پایین آمدن هستند یکی از آنان جلو تر آمد و بالای سر توبه ایستاد و گفت:ععجیب است جناب الیاس ..جناب الیاس توبه خودش را خفه کرده
مردی که شلاق میزد به سرعت به کنارتوبه آمد بدن توبه را برگرداند و گوشش را روی قلب توبه نهاد و با تاسف گفت:مردک احمق با آنهمه جبروت وشهرت نتوانست شکنجه تحمل کند خودش را کشت سپس از جا برخواست و گفت کسی دست به جنازه ی این مردک نزند بروید یک گلیم بیاورید همین امشب باید این جنازه را به درخانه ی ابن عامر ببرم _چرا چنین کاری کنی ابن عامر منتظر فرصت کشتن توبه بود _نه نادان اکنون ببیند درزندان مرده گمان میکند مااورا کشته ایم باید هنوز که بدنش داغ است باهمین شال دور گردنش ببرمش _ابن عامر قبول نخواهد کرد الیاس کمی دور خودش دورزد وگفت:نمیدانم انگار خون به مغزم نمیرسد الیاس رو کرد به یکی از سربازان وگفت: توبرو با عجله گلیمی بیاور به سرباز دیگر نگاه کرد و‌گفت:بدون سرو صدا یک گاری آماده کن هردو سرباز از سیه چاله خارج شدند الیاس شلاق زن سکوت کرده و توبه را نگاه میکرد یکی از سربازان با گلیم واردشد الیاس گلیم را دور توبه پیچید و به سرباز گفت:روشنایی بیرون کم بود؟ _آری آتش گیره ها خاموش بود _عجله کن پایش را بگیر هرچه سریعتر باید تا قبل از رسیدن نگهبان صبح اینجا را ترک کنیم سرباز پای توبه و الیاس شلاق زن شانه ی توبه را گرفت و از پله های سیاه چاله بالارفتند سرباز دیگر گاری آورد بدن توبه را روی گاری گذاشته الیاس شلاق زن بر روی گاری نشست و به سربازان گفت: تا سپیده ی صبح همینجا بمانید اگر کسی آمد بگویید ما پایین سیاه چاله نرفتیم اگه به کسی چیزی بگویید به ضرر شماست این را گفت وسپس شلاقش را به الاغی که گاری رامیکشید زد و از باغ خارج شد به قلم: @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حضور در پای صندوق رای @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه آنقدر تاریکی شب همه جا را گرفته بود که الیاس شلاق زن درست چشمانش نمیدید گاری را برروی سنگ ها میبرد او فقط دیوار دروازه ی شهر را نگاه میکرد و مطابق با دیوار شهر را دور میزد ناگهان به یک دیوار گلی رسید وارد آن محیط شد وگاری را نگه داشت از روی گاری پایین پرید و اطراف را نگاه کرد با دستش لباس های خودش را تکاند سپس همانطور که از گاری دور میشد گفت:از زیر گلیم بیرون بیا پسر حمیر توبه با دلهره سرش را از زیر گلیم درآورد سرش را چرخاند جز الیاس شلاق زن کس دیگری نبود الیاس همانطور پشتش به توبه بود گفت:اینجا آخر این جهان پر از جنگ وگریز است توبه، اینجا اتمام کار است توبه از گاری پایین آمد هیچ متوجه سخن های الیاس نمیشد پایین که آمد شال دور گردنش را باز کرد و نفس عمیقی کشید الیاس به توبه نزدیک شد وگفت:اینجا قبرستان است توبه برای همه ی انسان ها آخر کار قبرستان است ولی برای تو تولد دوباره میباشد الیاس آمد سوار مرکب شد. توبه صدا زد:تو که هستی؟چرا مرا به اینجا آوردی؟ الیاس به سمت توبه برگشت دستان توبه راباز کرد وگفت:میدانستم که بسیار سوال داری توقع نداشته باش تمام آنچه میخواهی بگویم _پرسیدم چرا مرا به اینجا آوردی؟اگر میخواستی بکشی همان داخل زندان میکشتی _تورا آوردم دراینجا بکشم تا بعد از مرگت گرد وخاک بر تنت بنشیند و با خیال راحت در قبرستان مدفون شوی الیاس خنده ی با قهقه ای کرد و با صدای آهسته گفت:ابن عامر قصد داشت چند روز دیگر سرت را به حاکم پیش کش کند با آن کاری که تو کردی بدون شک ابن عامر از خوابش که بیدارشود به سیاه چاله می رود تاتورا بکشد تا الان هم مست باده و کنیزکانش بوده که به یاد تو نیفتاده. الیاس به چشمان پر ازسوال توبه نگاه کرد‌وگفت:قبل از رسیدن ابن عامر و قبل از رسیدن حاکم ازادت کردم توبه توبه به الیاس چشم دوخته بود الیاس خم شد وخاری که به کفشش چسبیده بود را جدا کرد وگفت:میدانم که میخواهی بپرسی اگر قصدآزاد کردنت داشتم چرا اینهمه شکنجه ات کردم باید بگویم، هنگامی که تورا دیدم خودم از ابن عامر خواستم تا شلاق زدنت را به من بسپارد اینگونه باعث شد ابن عامر هیچ گاه گمان نکند که من تو را میشناسم _من را از کجا میشناسی؟ الیاس چند قدم به سمت گاری رفت و برگشت وگفت:شبی که پای کنیزکان را نگاه کردی و گفتی این ها سنگ های قیمتی را اینجا پنهان کرده اند به یادت هست؟ توبه سکوت کرده بود الیاس خنده ای کرد وگفت:از همان اول تورا شناختم که تو پسر حاکم نیستی بلکه توبه بن حمیری اما از ترس اینکه من را نکشی اسمت را نبردم آن شب تو ما را آزادکردی حکم مردانگی بود حالا که اسیرشوی نجاتت دهم الیاس بر مرکب نشست توبه به اونزدیک شد وگفت: سپاسگذارم مرد، این خوبی ات را چطور جبران کنم؟ _هه!جبرانی نمیخواهد آن شب که مارا نکشتی خودش مردانگی بود _اکنون برگردی جانت و جان آن دوسرباز در خطر است _نه توبه آن دو سرباز نبودند بلکه دوستانم بودند فقط برای آنکه اگر کسی جز ما تو را ببیند گمان کند سرباز هستند پس هیچ کس از ماجرا خبر ندارد الیاس ضربه ای به الاغ زد و الاغ حرکت کرد هنوز از قبرستان خارج نشده بود که الیاس صدا زد:راستی هرچه میخواهم نگویم نمیتوانم آن شب تو جواهرات پسرحاکم را گرفتی و پسرحاکم هم وقتی فهمید کارتوبوده نقشه کشید و برای همیشه گوهر زندگی ات را از تو ربود این را گفت و به سرعت از آن قبرستان دورشداما این آخرین سخن الیاس لذت آزادی را از توبه گرفت آنی توبه خودش را درقبرستانی متروکه دید دلش میخواست مرده باشد ولی نبودن لیلا را به خاطر نیاورد او با پای برهنه از قبرستان خارج شد و به سمت مخفی گاهش به راه افتاد. به قلم : @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه چندقدمی از بالای تپه پایین آمدپاهای برهنه اش دربین ماسه ها پایین میرفت شکنجه های زندان ابن عامر چشمانش را کم سو کرده بود دائما چشمانش را ریز میکرد و مخفی گاهش را نگاه میکرد هرچه نزدیک تر میشد آنچه میدید مانند ضربات شلاق بر جسمش میخورد باور کردنی نبود یعنی چه اتفاقی رخ داده که تمام مخفی گاهش در آتش سوخته بود خیمه هایی که در آتش سوخته و در جای خودش خاموش شده توبه به مخفی گاه رسید همان اول به سمت اصطبل رفت رد سم اسب ها نشان از به غارت رفتن اسب ها بود یکی یکی خیمه ها را نگاه میکرد لباس ها و اثاثیه سوخته بود ولی خبر از بدن کشته شده ای نبود قبل از اینکه به خیمه ی خودش برسد صندوقچه اش را دید که وارونه افتاده و تمام جواهراتش غارت شده توبه به سمت مطبخ رفت آنجا هم خبری نبود بی طاقت شده و دیگر نای ایستادن نداشت روی زمین نشست صدای افرادش در گوشش میپیچید از گوشه ی چشمانش اشک جاری شده بود ناگهان صدای پریدن چندکبوتر باعث شد بلافاصله سرش را به سمت لانه ی کبوتران برگرداند از جا برخاست و به سمت لانه ی کبوتران رفت آنها در قفس نبودند ولی روی قفس نشسته بودند توبه توانست از زیر قفس اندازه ی یکی دوکاسه گندمی که باقی مانده بودبرای کبوترها بریزد لنگان لنگان به سمت لانه ی مرغ و خروس ها میرفت که صدای شیهه ی چند اسب سوار آمد اطراف را نگاه کرد بدون شک چند اسب سوار به مخفی گاه نزدیک میشدند توبه با پای برهنه وزخمی خودش را به داخل دانان آب انبار پشت مطبخ انداخت دالان به شدت تاریک بود توبه با دستش کف دالان را لمس کرد تا مبادا به سمت حوض آب برود و غرق شود سه اسب سوار وارد مخفی گاه شدند همه صورت ها پوشیده و غبارآلود بودند یکی از آنان از اسب پیاده شد داخل خیمه را نگاه کرد وگفت:نه خبری نیست من گفتم به اینجا نیامده یکی از سواران به سمت تپه ای نزدیک شد وگفت:اینجا رد پایی است که نشان میدهد یک نفر به اینجا آمده اسب سوار به دیگری اشاره کرد وگفت:بیا رشید تو راه بلدی بیا ببین این رد پا مال چه زمانی است مرددیگر از اسب پیاده شد و صورتش را روی خاک گذاشت و رد پا را نگاه میکرد توبه در بین دالان آب انبار، باهراس از دور تپه را می دید مرد راه بلد از کنار یک رد پا برخاست و کنار رد پای دیگر نشست و گفت:نه این رد پای انسان نیست بدون شک یک حیوان درنده به اینجا آمده این پای پهن شاید گرگ قوی هیکل باشد توبه داخل دالان لبخندی به لب آورد وسرش را تکان داد یکی ازسواران به دیگری گفت: پس بااین حساب اگر گرگ به اینجا آمده ماندن ما خطرناک است هرچه زود تربرویم بهتراست _آری برویم سه اسب سوار از آنجا دور شدند توبه از بین دالان خارج شد و زیر لب گفت:گرگ زخمی اینجا پنهان شده توبه انگار از چیزی یادش آمده باشد به سمت صندوقچه اش رفت چندپارچه برداشت و بااستفاده از دو تخته چوب برای خودش کفشی درست کرد کفش را به پایش کشید و با تکه پارچه ای کفش را به پایش بست و آهسته آهسته از تپه ها بالاآمد بعد از ساعتی پیاده روی به یکی دیگر از مخفی گاه هایش رسید آنجا اثری از خیمه و وسیله نبود فقط سردابی که مدتها پیش ساخته بودند باقی مانده بود توبه به داخل سرداب رفت آنقدر خستگی وجودش را گرفته بود که چشمانش سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفت
چهره ی خیالی توبه بن حمیر شخص اول رمان @rahimiseyed
باسلام ان شاءالله عزاداری ها و توسلات ما به ساحت مقدس اباعبدالله علیه السلام مورد توجه امام زمان عجل الله فرجه قرارگرفته و زین پس هم توفیق خدمت ونوکری واشک عطا نمایند برای ما هم دعاکنید
تشکر فراوان دارم از عزیزانی که در این چندروز پیگیر ادامه ی رمان شدند به خاطر ضیق وقت فرصت تفکر برای ادامه ی رمان کم بود ان شاءالله ادامه رو مینویسم فقط خواهشمندم برای یادآوری دو سه قسمت قبلی رمان رو بخونید یاعلی
خلاصه ی تاریخ حوادث قیام امام حسین علیه السلام 👇👇👇👇👇 ✔️۱۲رجب سال ۶۰ هجری:مرگ معاویه بن ابی سفیان(کسی که بعداز امام علی علیه السلام خودش را خلیفه میدانست و درشام حکومت میکرد) ✔️۱۸رجب سال ۶۰:اول خلیفه شدن یزید بن معاویه ✔️۲۷رجب:آمدن نامه ی یزید برای حاکم مدینه(مضمون نامه بیعت گرفتن از سران اسلام من جمله امام حسین بود.یابیعت یا کشته شدن) ✔️۲۸رجب:خروج شبانه ی امام حسین از مدینه به سمت مکه ✔️۳شعبان:ورود امام حسین به مکه ✔️۱۰رمضان:آمدن نامه های اهل کوفه برای امام حسین(مضمون نامه ها دعوت ازایشان وقول یاری به امام بود) ✔️۱۵رمضان:حرکت حضرت مسلم بن عقیل از مکه به سمت کوفه بعنوان سفیر ونماینده ی امام حسین ✔️۵شوال:ورود حضرت مسلم به کوفه ✔️۹ذی القعده:ارسال نامه ی حضرت مسلم از کوفه به امام حسین درمکه(مضمون نامه تایید مردم کوفه ودعوت ایشان به سمت کوفه بود) ✔️۸ذی الحجه:توطئه ی ترور امام حسین در مسجد الحرام توسط نیروهای یزید 👈خروج امام حسین ازمکه به سمت عراق 👈دعوت عمومی حضرت مسلم درکوفه ✔️۹ذی الحجه:شهادت حضرت مسلم بن عقیل وهانی بن عروه درکوفه ✔️۲۲ذی الحجه.اعدام جناب میثم تمار درکوفه به جرم حمایت از امام حسین ✔️۲محرم سال ۶۱ هجری:ورود امام حسین به همراه اصحاب واهل بیت به سرزمین کربلا ✔️۳محرم:نامه ی امام حسین برای اهل کوفه 👈ورود عمربن سعد به همراه نه هزار نفر به سرزمین کربلا و بستن آرایش جنگی مقابل کاروان امام به دستور عبیدالله بن زیاد حاکم کوفه ✔️۴محرم:فتوای شریح قاضی به قتل امام حسین ✔️۶محرم:تراکم لشکریزید درکربلا ✔️۷محرم:ملاقات امام حسین علیه السلام با عمربن سعد 👈منع شدن آب فرات به خیمه های حسینی ✔️۸محرم:قحطی آب درخیمه های حسینی ✔️۹محرم:محاصره ی خیمه های حسینی 👈آوردن امان نامه برای حضرت عباس وبرادرانشان توسط شمربن ذی الجوشن 👈درخواست تاخیر جنگ توسط امام حسین برای یک شب به عبادت گذراندن 👈آمدن لشکر تازه نفس از سوی ابن زیادبه کربلا 👈شب عاشورا و خطابه ی امام حسین برای اصحاب ✔️۱۰محرم سال ۶۱ هجری: عاشورا.شروع جنگ بین حق وباطل شهادت امام حسین علیه السلام ویارانشان و سوختن خیمه های حسینی ✏️تهیه و تنظیم توسط سیدمحمدتقی رحیمی برگرفته از کتاب تقویم شیعه به کانال ما بپیوندید و از خواندن رمان و حکایات لذت ببرید:👇 @rahimiseyed
خلاصه ی تاریخ حوادث بعد از عاشورا: 👇👇👇👇👇 ✔️۱۰محرم سال ۶۱ هجری.شهادت امام حسین به همراه اصحاب و بنی هاشم علیهم السلام 👈به آتش کشیدن خیمه های امام حسین به معنای پیروزی لشکر عمربن سعد ✔️شب یازدهم محرم:آوردن سر امام حسین به کوفه توسط خولی بن یزید و قرار داده شدن آن در تنور خانه ی خولی ✔️۱۱محرم:حرکت کردن کاروان اسرای اهل بیت از کربلا به سمت کوفه(امام سجادعلیه السلام وعده ای از دختران حضرت علی و خانواده ی امام حسن وامام حسین و خانواده ی اصحاب دربین این اسرابودند) 👈تشکیل مجلس عمومی عبیدالله بن زیاد در دارالاماره ی کوفه(سر امام حسین واردمجلس ابن زیاد شده و عموم مردم برای عرض تبریک به دیدار ابن زیاد می رفتند) ✔️۱۲محرم:دفن امام حسین و اصحاب ایشان توسط قبیله ی بنی اسد و البته به علم امامت امام زین العابدین از کوفه برای دفن امام حسین به کربلا رفتند 👈ورود اسرای اهل بیت به شهر کوفه ✔️۱۳محرم:اسرای اهل بیت در مجلس ابن زیاد ملعون 👈بعداز مجلس ابن زیاد قراردادن اسرای اهل بیت درزندان کوفه 👈انتشار خبرشهادت امام حسین در مکه ومدینه 👈اعدام عبدالله بن عفیف ازدی(مردنابینایی که مجلس شادی وسخنرانی ابن زیاد در مسجد کوفه را بهم زد) ✔️۱۵محرم:بنا برنقلی فرستادن سرهای مقدس شهدای کربلا به سمت شام ✔️۱۹محرم:حرکت کاروان اسرا از کوفه به سمت شام(زنهای اسیرشده که از سادات نبودند باشفاعت اقوامشان آزادشدند و فقط بنی هاشم اسیرماندند) ✔️۲۰محرم:دفن بدن جون غلام ابوذر از شهدای کربلا ✔️۲۸محرم:ورود اسرای اهل بیت به شهر بعلبک ✔️۲۹محرم:رسیدن کاروان اسرا به شام ✔️۱صفر:وارد کردن سرامام حسین علیه السلام به شهر شام 👈ورود اسرای اهل بیت به شهر شام ✔️۲صفر:مجلس یزید و کوبیدن خیزران به سر مقدس ✔️۵صفر:شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها در خرابه ی شام ✔️۲۰صفر:اربعین امام حسین 👈زیارت جابربن عبدالله انصاری از کربلا 👈بازگشت اهل بیت به کربلا 👈ملحق کردن سرمقدس امام حسین به بدن مطهر ✏️تهیه وتنظیم توسط سیدمحمدتقی رحیمی برگرفته از کتاب تقویم شیعه. به کانال ما خوش آمدید:👇 @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه صدای زوزه ی کفتار سکوت آن شب تاریک را میشکست صحرا در آن تاریکی وحشت عجیبی داشت چه برسد به آنکه صدای کفتار هم شنیده شود توبه از خواب پرید و مات ومبهوت به اطراف نگاه میکرد سرش را از سرداب بیرون آورد و به آسمان نگاه کرد صدای کفتار بسیار به او نزدیک بود توبه باید از این مخمصه به حالتی نجات پیدا می‌کرد از سرداب بیرون آمده و دنبال شیئی گشت تااز خودش دفاع کند دوسه قدمی که جلو رفت کفتار را بالای بام مستراح گلی که ساخته بودند دید در جای خودش ساکت وآرام ماند اما دیگر دیر شده بود کفتار قوی هیکل با دیدن توبه شروع به غرش کردن کرد توبه در چندقدمی خودش چوب درخت خرما دید که سیخ هایش میتوانست وسیله ی دفاعی برای او باشد باسرعت به سمت چوب دوید و آن را برداشت و به سمت سرداب گریخت کفتار نزدیک توبه شد و پرید تا گردن توبه رابگیرد توبه ناگهان با زدن چوب به گردن کفتار کمی کفتار را دور کرد کفتار بیشتر از قبل عصبانی شده بود وحمله ور شد توبه اینبار حالت دفاعی گرفت و ضربه ای به سر کفتار وارد آورد کفتار از پشت حمله ور شد و چیزی نمانده بود که پای توبه را بگیرد توبه فریادی برآورد و ضربه ی دیگری برسر کفتار زد اصابت سیخ بر سر حیوان اورا بی حال کرد و کمی آنطرف تر روی زمین افتاد توبه نفس نفس زنان به دستانش که از سیخ های خرما پر ازخون شده بود نگاه کرد دیگر لحظه ای هم در آنجا نماند و به سمت شهر راه افتاد سحرگاهان بود که در کنار درب ورودی شهر صدای فریادی آمد:آهای مرد همانجا بمان! توبه به پشت سرش نگاه کرد سربازی مسلح ایستاده بود سرباز بی معطلی گفت:این موقع هنوز خروس های سحرخیز هم درخوابند تو یک مرد بااین قیافه ی عجیب اینجا چه میکنی؟آمده ای تکدی گری کنی؟ _من گدانیستم برادر _قیافه ات که به گدایان شبیه است توبه سرش را تکان داد وگفت:نه صاحب ثروت بوده ام واموالم غارت شده چندروز است درتلاشم تا شکایتم را به حاکم برسانم سرباز گفت:بسیارخوب من مانع تو نمیشوم ولی باید تا طلوع آفتاب صبرکنی توبه درکنار درب ورودی نشست سرباز به داخل خانه ای رفت و برگشت یک کوزه آب باخود داشت و چکمه ای که فرسوده شده بود آنها را جلو توبه نهادوگفت:بیا این چکمه کمی رنگش رفته ولی بهتر از آن پارچه ای که به پایت بستی میباشد توبه به چکمه نگاه کرد وبالبخندگفت:آری آری به خدا اکنون به همین چکمه ی فرسوده هم احتیاج دارم سرباز کوزه را جلو توبه نهادوگفت:دست های پرازخون و صورت خاک الودت را شستشو بده تا برایت قرص نانی بیاورم _این کمال مردانگی تو میباشد سرباز به داخل خانه رفت و بعداز لحظاتی برگشت توبه با دستان مرطوب موها ومحاسنش رامرتب کرده بود قرص نانی جلو توبه نهاد وگفت:غذا که خوردی تا طلوع آفتاب وقت زیاد است همینجا استراحت کن خودم صدایت میکنم توبه تکه نانی دردهان گذاشت وگفت:تاجایی که یاددارم هیچ گاه ورودی این شهر اینگونه بسته نبود سرباز با بی حوصلگی نگاهی به اطراف کرد وگفت:آری این شهر امن وامان است منتهی یک زندانی گریخته و برای اینکه بتوانیم اورا پیدا کنیم درب ها را بسته ایم _عجب!چگونه گریخته که کسی خبردارنشده؟ _نمیدانم شنیده ام نگهبان شب زندان را کشته و با لباس او گریخته خدا میداند اصلا ماجرا چه بوده توبه تکه نان باقی مانده را دردهان گذاشت وهمانطور که لقمه را میجوید از جا برخاست وچندقدمی به سمت دیوار رفت وگفت:خداکند که آن زندانی پیداشود و تو هم به زندگی ات برسی سپس کنار دیوار روی زمین دراز کشید سرباز نگهبان از توبه فاصله گرفت توبه زیر چشمی اورا نگاه میکرد سرباز در تاریکی پنهان شد و قدم میزد وقتی برگشت و به دیوار نگاه کرد توبه را ندید ##### پیرزنی عصبانی درب خانه را بازکردتوبه با تعجب نگاه پیرزن کرد پیرزن با عصبانیت گفت:چه میخواهی؟ _اینجا خانه ی شماست؟ _ده روز است که اینجا ساکن شده ایم _قبل از شما خانه ی چه کسی بود؟ _نمیدانم خانه چه کسی بود فقط شنیده ام سربازان حکومتی آمده بودند مرد این خانه را دستگیر کنند که او در خانه نبوده وبعد شبانه اهل خانه گریخته اند _نمیدانی کجا رفتند؟ پیرزن با عصبانیت گفت:نمیدانم توبه با عصبانیت گفت:اگر نمیدانی کجارفتند پس تو به چه حقی در این خانه ساکن شده ای؟ پیرزن فریاد زد:ای مردم یک دزد به اینجا آمده توبه به چشم به هم زدنی از آن کوچه دور شد دستارش به چهره بست و به سمت دکان ابومحمد رفت به قلم @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه یک مرد پنجاه شصت ساله از آنطرف کوچه صدا زد:های عمو اینقدر بر درب دکان نزن کسی نیست که جوابت دهد توبه همانطور که از چوبه های دکان ابومحمدنگاه داخل میکرد صورتش برگرداند و متوجه مردی شد که از بین چند مرکب در حال آمدن به سمت اوست مرد که به توبه رسید توبه گفت:صاحب دکان کجا رفته که نیست؟ مرد آهسته گفت:عقلت را از دست داده ای توبه؟ایستاده ای هی بر درب دکان ابومحمدمیزنی که همه متوجه حضور تو دراینجا شوند؟نمیدانی که جارچیان حاکم در شهر نامت را برده اند؟ _نام مرا؟ _آری در همه جا گفته اند یک راهزن مسلح و خطرناک گریخته هرکس از او نشانی بگوید هشت دینار هدیه میگیرد توبه به خودش نگاه کرد وگفت: من مسلح هستم؟ _من میگویم عقلت را ازدست داده ای بی راه نمیگویم اکنون ماندن تو دراینجا به قیمت جانت تمام میشود توبه کمی به سمت راست و بعد به سمت چپ خود نگاه کرد وگفت:ابومحمدکجاست؟ _تو میدانی که ابومحمد به واسطه ی برادرش کریم وارد دربار شده آنقدر زیرک بود که در همین ده روز شده یکی از مشاورین وزرای دربار، بی شک چندان خوش ندارد تو را ببیند توبه به فکر فرو رفت بعد از لحظاتی گفت:گفتی نامم را در شهر جارزده اند؟ _آری برای آوردن سرت هم هدیه گذاشته اند _نام من را در میدان صلیب هم فریاد کرده اند؟ مرد با عصبانیت گفت: عجب دیوانه ای شده ای تو پسر حمیر من جای تو بودم از این شهر میگریختم آن وقت تو مانده ای ببینی کجا نامت را گفته اند کجا نگفته اند مرد سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و زیر لب گفت:واقعا این حال تو خجالت دارد سپس از آنجا دور شد توبه به رفتن آن مرد نگاه کرد و زیر لب گفت:پس نامم را جار زده اند بااین حساب لیلا هم میداند که توبه زنده است پس نامم را شنیده است پس او هم به یاد من افتاده توبه به راهش ادامه داد وهمانطور با خودش میگفت:آیا تو هم به یاد من افتادی؟ آیا هنوز در خاطرت جایگاهی دارم؟ چندقدم رفت و ایستادو به خودش گفت:آیا در دلش هستم؟او هم مرا دوست دارد؟ در همین افکار بود که یک زن و بچه رد شدند کودک برگشت و یک درهم پول به دست توبه داد توبه نگاه کودک کرد وخواست سخنی بگوید اما کودک فرارکرده وخودش را به مادرش رسانده بود شباهت توبه به گدایان حالش را منقلب کرده بود ولی آن درهم تنها پولی بود که توبه دراختیارداشت توبه به درب خانه ی اعظم رسید دستش را محکم به درب زد لحظاتی بعد حسن بن مسعود که از اعظم مراقبت میکرد درباز کرد وباعصبانیت گفت:چه میخواهی دیوانه؟ توبه حسن بن مسعود را که دید حرفی از اعظم نزد فقط به حسن بن مسعود چشم دوخته بود خود حسن بن مسعود با خشم و غرش گفت:آهای توبه جا دارد شمشیر تیز برگردنت بگذارم و سرت را برسینه ات نهم تا دیگر کسی زندگی ام را به غارت نبرد توبه با تعجب گفت:مگرمن زندگی ات را غارت کرده ام؟ حسن بن مسعود دستش را به سینه ی توبه زد وگفت:تو نه غلام گور به گور شده ات اعظم و فرزندانش با همان غلام تو ازاینجا گریختند تمام مایملک اعظم که دستم بود نمیدانم چگونه از دستم ربودند توبه لبخندی به لب آورد حسن بن مسعود فریاد زد:بله باید هم بخندی ‌وقتی ظلم کردن برایتان مانند آب خوردن شده توبه سرش تکان داد وگفت:خانه ی ظلم ظالمان خراب شود پسرمسعود _با کنایه صحبت میکنی توبه! _آری دراین شهر اگر تمام ظالم ها سرشان به سنگ بخورد آن کسی که ظلمش تمامی ندارد توهستی حسن بن مسعود دستش جلو آورد تا سیلی برصورت توبه بزند توبه مچ دست حسن بن مسعودرا گرفت و فشار داد آنقدر محکم که فریاد حسن بلند شد توبه دندان هایش را روی هم فشرد وگفت:گوش کن مردظالم،آرزو داشتم به جبران تمام شلاق هایی که براعظم زدی،قبل از اینکه اعظم از این خانه برود یک بار جلو او تورا زیر کتک هایم له کنم اکنون اعظم رفته من هم هیچ برای ازدست دادن ندارم پس اکنون میخواهم قبل از اینکه تورا بکشم اول زجر کشت کنم توبه حسن بن مسعود را به داخل خانه هول داد حسن بن مسعود با عجله از جابرخاست و درب خانه را بست توبه به اطراف نگاهی کرد و به سمت مسجدی رفت که همیشه با لیلا قرارمیگذاشت آن روز از جوی آب وسط کوچه آب میگذشت و درختان باغ را آب یاری میکردند کنار جوب آب نشست چکمه ها را درآورد و پاهایش را درجوب قرارداد خنک شدن پایش دلش را آرام کرد دستش را بین آبها برد تا سروصورتش را بشوید پیرمردکشاورزی که اورا زیر نظر داشت صدا زد:های جوان دیوانه شده ای؟ توبه با تعجب به پیرمرد نگاه کرد وگفت:ها دیوانه؟نه دیوانه نشدم _دیوانه نشده ای و دراین هوا میخواهی سروصورتت رابشوری؟ توبه به اطراف نگاه کرد و گفت:ولی من پایم در چکمه بوده و حرارت دارد
پیرمرد با جدیت گفت:اکنون دراین هوا اگر سرمابخوری تا فصل بهار دارای درد ورنج خواهی بود توبه به پاهایش نگاه کرد وزیر لب گفت:ولی من احساس گرما میکنم پیرمرد جلو آمدوگفت:برخیز، برخیز جوان به کناردیوارمسجد برو و تکیه کن تا از آفتاب خشک شوی توبه پایش را از آب درآورد و به کنار دیوار رفت روی زمین نشست و دستار بر روی صورتش انداخت تا رهگذران او را نشناسند به قلم @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه توبه‌روی خاک نشسته بود وبه دیوارتکیه داشت دستش رابین شال کمرش برد و سکه ای که پسربچه به اوداده بود درآورد خنده ی تلخی کرد و به سکه نگاه میکرد همانطور که سکه را میچرخاند تاملی کرد وسکه را بین شال کمرش گذاشت و به سایه ی خودش که درآن شب مهتابی دیده میشد نگاه کرد وگفت:عجب پس خالد به مراد دلش رسید به آسمان خیره شد وگفت:خالد واعظم معلوم نیست اکنون کجا بهترین زندگی خودشان را دارند عبدالله هم به صفیه رسید نمیدانم چندماه تا به دنیا آمدن فرزندش بود دوباره به سایه اش نگاه کرد وگفت:هان توبه اسماعیل را به کنیز مورد دلخواهش رساندی مکرم هم به مرادش رسید ابراهیم و مسلم هم سالهاپیش اجبارشان کردی تا ازدواج کنند طباخ هم دست زن وبچه اش را گرفت و رفت فقط دل نگران خالد بودی که خالد هم به اعظم رسید زیر لب آهسته گفت:خدایا شکر که دوستانم به معشوقه های قلبی خود رسیدند سرش را چرخاند و به اطراف نگاه کرد اما انگار دلش میخاست هنوز باخودش حرف بزند دوباره به سایه اش نگاه کرد وگفت:توبه تو چه کردی؟ تو به معشوقت رسیدی؟ اشک از چشمانش سرازیر شد وگفت:لیلا کجاست توبه؟هه!لیلا رسید آری لیلا دوستت نداشت او ازهمان اول پسرحاکم را دوست داشت فقط دل تورا بازیچه کرده بود حالا هم به پسر حاکم رسید زانوهایش را بالا آورد و سرش را بین زانوهایش گذاشت و با بغض گفت:شبانه روز درزندان از دوری لیلا سوختی اما او یک بار هم به یادت نبود این چه دوست داشتنی است توبه؟ ناگهان از ‌پشت سر کسی صدایش زد:پسرحمیر! توبه به پشت سر نگاه کرد ابوفتاح بود پشته ای هیزم روی کمرش داشت و با تعجب نگاهش میکرد جلو آمد وپرسید:اینجا چه میکنی؟چرا به داخل خانه ی سلیمان نرفته ای؟ _شلوغ بود ترسیدم کسی مرا بشناسد ابوفتاح به داخل خانه نگاه کردو سپس گفت:برخیز پشته ی هیزم را برکمرت بگذار ودنبال من بیا توبه پشته ی هیزم را گرفت و برکمرش گذاشت و خم شد و دنبال ابوفتاح به داخل خانه ی سلیمان رفت ابوفتاح بادست اشاره کردوگفت:پشته ی هیزم را به انتهای خانه ببر پسر توبه بدون اینکه سخنی بگوید پشته ی هیزم را به داخل انبار خانه ی سلیمان برد وقتی پشته را برداشت از کنار دیوار به داخل خانه ی سلیمان که یک کاروانسرای داخل شهربود نگاهی کرد ده پانزده نفری در ایوان های مختلف نشسته بودند هنوز خواست در یکی ازایوان ها بنشیند که ابوفتاح با یک کاسه دردست به داخل انبار آمد وآهسته گفت: از انبار خارج نشو توبه ابوفتاح نگاهی به پشت سرکرد وگفت:بعید نیست اینها تورابشناسند توبه با ناراحتی روی سکوی جلو درب انبار نشست ابوفتاح کاسه را جلو توبه گذاشت و‌گفت:طعامی خورده ای؟ توبه سرش راتکان داد وگفت:از خروس خوان تا کنون هیچ نخورده ام _بسیارخوب پس این طعام را بخور توبه نان را از روی کاسه برداشت مقداری کدو بود با ولع شروع به خوردن کرد ابوفتاح همانطور که اطراف را نگاه میکرد پرسید:این درب خانه ی سلیمان چه میکردی؟اصلا کی از زندان آزاد شده ای؟ _چهارپنج روز هست آزاد شده ام ولی هیچ کدام از دوستانم را نمیبینم کمی سکوت کرد وگفت:حتی برادرم عبدالله هم خانه اش راعوض کرده ابوفتاح هم روی پله نشست وگفت:چندین بار شب تا صبح واز صبح تا شب درب این خانه قدم زدند شاید بیایی تا اینکه خبر درشهر پیچید تورا گرفته اند دیگر غیبشان زد گمان کنم که از این شهر گریختند شاید هم در پی حمله هستند دیگر از آنها بی خبرم توبه لقمه ای در دهان گذاشت وبادهان پر گفت:من باید چه کنم؟ _چه را چه کنی توهم برخیز واز این خراب شده برو _نمی روم اینجا برایم شهری زیباست ابوفتاح ابوفتاح صورت درهم کشید وگفت:کافیست توبه اینجا نه خانه ی ابوسعیدشاعر است ونه من شاعرم و ازاین اراجیف دلبسته شدن وعشق هم هیچ خوشم نمی آید توبه آخر کاسه را با نان تمیز کرد وگفت:شکر که امشب هم توبه را گرسنه نگذاشتی ابوفتاح لبخندی به لب آورد توبه کاسه را به ابوفتاح داد وگفت:از تو هم سپاسگذارم مرد امشب قیمت غذا را ندارم بعدهاهزینه اش به توخواهم داد ابوفتاح از جابلندشد وگفت:میخواهی بمانی چه کنی؟ _میخواهم برایم کاری پیداکنی _چه کاری؟ _هرکاری بگویی میتوانم انجام دهم ابوفتاح به چهره ی توبه خیره شد و بعداز چندلحظه گفت چندین کارسراغ دارم ولی باید همین فردا صبح کسی موی سر وریشت را بتراشد توبه دست به ریشش گرفت وبا واهمه گفت:ریشم؟این چه کاری است که باید موی سروریشم را بتراشم _کارش مهم نیست توبه توبا این سروریش از یک فرسخی قابل تشخیص هستی میخواهم پیدایت نکنند توبه به فکر فرو رفت ابوفتاح با ناراحتی گفت:خیلی فرقت کرده مرد قبلا خیلی زیرک بودی اکنون با این قیافه که همه میدانند یک زندانی گریخته است در کوچه های شهر سرگردانی
توبه به فکر فرورفت ابوفتاح سری تکان داد و از انبارخارج شد توبه به زمین خیره شده بود که صدای یک زن به گوشش رسید:آمده ای خانه ی ما را ویرانه کنی توبه؟ توبه به درب نگاه کرد همان زن مشهور خانه ی سلیمان بود با عصبانیت کنار توبه نشست و گفت:حالا که از همه جا مانده ای آمده ای اینجا برخیز برو تا شکمت را پاره نکرده ام ابوفتاح از درب واردانبار شد وصدازد:آهای ضعیفه به مطبخ برو و به طباخ ها کمک کن _این مرد فاسد را چرا اینجا راه داده ای ابوفتاح؟ توبه با ابروهای درهم گره خورده نگاهی به زن کرد وگفت:فاسد تویی عجوزه من چه فسادی کرده ام جز دهن به دهن شدن باتو _چه فسادی کرده ای؟بیچاره لیلا عروس شد ولی هنوز خبر خلوتی که با تو داشته بین مردم گفته میشود ابوفتاح پایش را به پای زن کوبید زن به ابوفتاح نگاه کرد ابوفتاح لب پایین خودرا با دندان هایش گرفت و چشم غره ای به زن رفت زن با دلهره گفت:مگر بد میگویم؟ _گفتم به مطبخ برو _من تا این مرد اینجاست به مطبخ نمیروم توبه دستارش را از سربرداشت وآن را مچاله کرد وزیر سرش نهاد و چشمانش را بست وگفت:ای زن تورابه هرکه میپرستی اجازه بده یک امشبی اینجا بخوابم علی الطلوع خواهم رفت زن با عصبانیت از انبار خارج شد ابوفتاح با لبخندی گفت:اگر همان اول یک چشم و ابرو برای این بیچاره می آمدی اکنون باخیال راحت اینجا میخوابیدی توبه بعداز چندروز خنده ای کرد وگفت:اکنون همین عجوزه هم برای ما ناز میکند ابوفتاح جلوخنده اش را گرفت وگفت:نازش را بکش توبه این عجوزه هم بین این مردم برای شب های جشن ورقاصی خیلی خواهان دارد _قیافه تنها مهم نیست ابوفتاح این زن زبان زننده ای دارد که همیشه من را گزیده برای همین دلم اورا نمیخواهد _بسیارخوب کمی استراحت کن علی الطلوع برای تراشیدن موی سرت بیدارت خواهم کرد ##### تیغی که به لبه ی آن موچسبیده بود ازصورت توبه برداشت و گفت:سبیل هایت را هم بزنم؟ توبه با ناراحتی سرش را تکان داد مرد هم لبخندی زد وآهسته درگوش توبه گفت:دفعات قبلی هم موهایت پر پشت بود هم سیاه اینبار هم موهایت خلوت شده هم بین آن هاموی سفید بسیاربود توبه لبخندتلخی به لب آورد مرد پارچه ای از روی شانه های توبه برداشت و گفت:نترس توبه من دهانم قرص است _من از چیزی نمیترسم ابوفتاح با یک آینه جلو آمد و آینه را جلو صورت توبه گرفت توبه به چهره ی خودش نگاه کرد دیگر از آن مو وریش بلندخبری نبود فقط برصورتش یک سبیل بلند مانده بود کمی که به خودش خیره ماند سپس گفت:دیگر اکنون لیلایم هم من را نخواهد شناخت به قلم @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
او مخالف مشروطه نبود فقط میگفت به اسم اسلام مشروطه داریم واین مشروطه درشرع مقدس اسلام نیست... دربین محاکمه صدای اذان ظهرازمساجدبلند شد شیخ به نمازظهرایستاد و بعد ادامه ی محاکمه،وقتی حکم اعدامش دادند شیخ گفت اجازه دهید نمازعصرم بخوانم شیخ زنجانی که قاضی بود گفت نخیر آقا نماز تو به درد نمیخورد شیخ را کنار جوخه بردند یپرم ارمنی گفت:شیخ فضل الله این مشروطه را امضا کن تا اعدامت نکنیم شیخ فضل الله گفت:دیشب خواب رسول خدا رادیدم به من فرمود فرداشب مهمان منی... به این طریق مردم نظاره گر بودند ومرجع تقلیدشان به خاطر اینکه گفت مشروطه باید درشرع مقدس باشد به دارآویخته شد. 🌷 یازدهم مرداد سالروز شهادت مجتهد مجاهد ، شهید آیت الله شیخ فضل الله نوری قدس سره میباشد @rahimiseyed
گاهی اگر بیشتر فکر کنی بیشتر دلت میگیرد حق هم داری دلت بگیرد از اینکه دنیا چقدر بی وفاست شاید حرف حضرت علی علیه السلام برای همه ی ما قابل درک باشد که فرمود:بزرگترین عیب دنیا همین است که بی وفاست ... و عجیب تر از کاردنیا کار ما مردمان دنیاست همیشه ی خدا بهترین هایی که میدانستیم بهترینند گذاشتیم و به بدترین ها افتخارکردیم بااینکه میدانستیم ما در این انتخاب بهترین را رهاکرده ایم. خود حضرت علی بهترین بوده وهست اما مردم سر اینکه اگر طرف مولا بمانند محدودیت خواهندداشت طرف کسی رفتند که میدانستند خوب نیست ولی در این دنیای فانی چندصباحی بخورند وبخوابند و آزاد باشند و کار به کارشان نداشته باشد. شیطان اول دلهایمان را به گناه متمایل میکندوقتی که ذوق وشوق گناه و دنیا در دلمان زیاد شد خوب ها از چشم ما می افتندو در همان لحظه دقیقا بدها جای خوب هارا دردلمان میگیرند و چقدر این حرف اباعبدالله حرف ازدل بوده وبی تردید بر دل مینشیند امام زین العابدین علیه السلام فرمود:با پدرم از مکه به قصد عراق خارج شدیم هرمنزلگاهی که توقف کردیم پدرم از حضرت یحیی پیامبر خدا که سراز تنش جدا شد وبه زن مفسده ای هدیه شد یادمیکرد ومی فرمود: مِن هوان الدنیا علی اللهِ اِن رأس یحیی بنِ زکریا اُهدی الی بغی مُن بغایا بنی اسرائیل؛ از پستی و بی‌ارزشی دنیا نزد خدا همین بس که سر یحیی بن زکریا را به عنوان هدیه به سوی فرد ستمگر و بی‌عفتی از ستمگران و بی‌عفت‌های بنی‌اسرائیل بردند چقدر این جمله اشاره به خود اقا دارد و چقدر بی وفایی ها که از قدیم تا کنون درهمین جمله مشخص است امید که ما در این امتحان سربلندشویم ۱۴مرداد۱۴۰۳ سیدمحمدتقی رحیمی @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه توبه روی سکوی خشتی یک اتاق نشست ابوفتاح آمد وگفت:بااو صحبت کردم توبه میتوانی شبها اینجا بمانی _اما من هنوز پولی ندارم ابوفتاح _نگران نباش تا پول دستت بیاید خودم هستم توبه سر به زیر انداخت و‌گفت:باعث آزار تو شدم ابوفتاح ابوفتاح دست به شانه ی توبه گذاشت وگفت:من از وقتی وارد این شهرشدم تورا شناختم توبه حالا وقتی هست که جبران کنم توبه سکوت کرد و بعد از چندلحظه گفت:استادبنا که کارگر نمیخاست،میوه فروش هم کارگر نمیخاست،سفالگری هم میگفت نه پس ما چه کنیم ابوفتاح؟ ابوفتاح از جا برخاست و شال کمرش را محکم کرد و گفت:میدانی چاره چیست؟ توبه سرش را تکان داد وگفت:نه نمیدانم _باید اسم دیگری برایت بسازیم توبه با تعجب نگاه کرد وگفت:یعنی میگویی اینها میترسند که کارگرشان توبه باشد؟ _کارگرشان توبه باشد نه ولی اینکه به خاطر کاردادن به توبه مؤاخذه شوند هراس دارند توبه به فکر فرورفت ،ابوفتاح با لبخندگفت:دلگیر نباش رفیق من دیگر باید بروم فردا تو را پیش رفیق آهنگرم خواهم برد امشب را خوب استراحت کن از فردا علی الطلوع تا غروب مشغول خواهی بود ابو فتاح دستی تکان داد و خارج شد توبه نیز دراز کشید وبه سقف ایوان چشم دوخت و زیر لب شروع کرد به شعر خواندن: اینجا ویرانه ای بیش نیست من با این ویرانه خو گرفته ام چون تو دراینجا نفس میکشی تو هرجا بروی باز لیلای منی و امان از وقتی که دل تورا بخواهد وچشم تورا نبیند صدای ‌حرف زدنی از داخل اتاق می آمد توبه لابلای شعرگفتن به گوشش رسید که کسی اسم اورا برد سعی کرد بشنود اهل اتاق چه میگویند پس از لحظاتی پی برد آنها افراد پسرسلمان هستند _ارباب این راهش نیست که ما بیاییم در کاروانسرا اطراق کنیم ما یک زمانی برای خودمان کسی بودیم صدای شخص دیگری آمد که میگفت:توبه صد البته ازمازرنگ تر بود و اطرافش بیشتر نفر داشت حالا خودش فراری شده و دوستانش متواری پس افرادحاکم بفهمند ما اینجا پنهان شده ایم روزگارمان راسیاه میکنند اینبار صدای خودپسرسلمان آمد که میگفت: ما از چشم حاکم افتاده ایم تنها راه اینکه بتوانیم دوباره به حاکم نزدیک شویم این است که کوچه به کوچه بگردیم وتوبه را پیدا کنیم توبه فهمید که آنجا جای ماندن نیست اما باید به حالتی از کارونسرا خارج میشد که سربازان حکومتی جلو درب به او مشکوک نشوند چشمش به زن جوانی افتاد که دو ایوان آن طرف تر با فرزندش مشغول به خوردن شام بود بی سر وصدا به نزدیک زن رفت و کمی اطراف را نگاه کرد زن متوجه حضور توبه شد توبه آهسته سر سفره نشست زن و فرزندش هردو ترسیده بودند توبه آهسته گفت:همشیره تورا به قرآن نترس نمیخواهم مزاحمت شوم فقط از تو کمک میخواهم زن خواست تکه نانی بدهد توبه گفت:نه من گدا نیستم فقط میخواهم به واسطه ی تو از این کاروانسرا بیرون بروم زن اطراف را نگاه کرد‌وگفت: دشمن داری؟ توبه سرش را پایین انداخت زن کمی سکوت کرد وبعد گفت:مشغول خوردن طعام شو تا سربازان گمان کنند تو از خانواده ی ما هستی توبه شروع به طعام خوردن کرد زن رفت واز حوض وسط کاروانسرا دستش را شست و آمد وگفت:جمع کن همین الان از کاروانسرا خارج میشویم و تو ای مرد نه گوش شنیدن داری و نه زبان حرف زدن توبه سرش را تکان داد زن، فرزندش را در آغوش گرفت توبه هم اسباب اثاثیه ی زن را برداشت و به راه افتادند جلو کاروانسرا که رسیدنددرب اتاق پسر سلمان باز شد توبه خواست برگردد زن آهسته گفت:برنگرد تو ناشنوایی صدای هیچ دربی را نمیشنوی به درب کاروانسرا که رسیدند نگهبان جلو کاروانسرا به زن رو کرد وگفت: نقاب از چهره بردارضعیفه باید ببینم که هستی _چه ضرورتی دارد مسلمان که نقاب از چهره بردارم زنی هستم که با شوهر وفرزندم برای طعام اینجا اطراق کردیم قراربودبخوابیم که وقتمان کم است باید صبح به یکی از روستاها رسیده باشیم _باخودمرکبی نداشتید؟ _نه سرباز کناررفت و گفت:بسیارخوب میتوانید بروید زن بچه اش را روی زمین گذاشت و به راه افتاد توبه هم دنبالش حرکت کرد ناگهان صدایی آمد بایستید زن برگشت و نگاه کرد یکی از سربازان گفت:هزینه ی اطراق امشب را باید برگردانم در همان موقع پسر سلمان و دوسه تا از دوستانش دروسط حیاط به اینها نظاره گر شده بودند سرباز به زن نگاه کرد و گفت:نام خودت و شویت چه بود زن کمی باعجله گفت:خدا خیرت دهد برادر آنچه باقی مانده سهم خودت باشد بااین بی مرکبی تا این بچه خوابش نگرفته باید بروم آن سرباز به این یکی اشاره کردوگفت:بگذار برود این زن ومرد یک مرد جانی مثل توبه را چگونه پنهان کرده باشند؟ آن زن وتوبه در آن تاریکی به راه افتادند کوچه های محله های پایین شهر بود انگار خاک مرده براین کوچه ها پاشیده بودند توبه آهسته گفت:فرزندت را بگذار تا من درآغوش بگیرم.زن به پشت سرنگاهی کرد و فرزندش که دیگر بین خواب وبیداری بود را به دست توبه داد توبه کودک را درآغوش گرفت و با لبخندی گفت:شاید این اولین
فرزندی باشد که او را بغل کرده ام زن بدون توجه به سخن توبه گفت:نامت چیست جوان؟چرا اینگونه مخفی شده بودی؟ -من را مانند این پیرزن ها جوان صدایم زدی سپس صدای خنده ی توبه بلندشد زن با جدیت گفت:خاموش باش مسلمان این چه قهقه ایست وقتی که با یک نامحرم سخن میکنی خندیدن یعنی بازشدن راه نفود ابلیس! توبه از این سخن جاخورد برایش این سخن غریبه بود تاملی کرد و گفت:مرا عفو کن در محیطی رشد کرده ام که حلالی وحرامی برایشان مطرح نبود -این جوابیست که قیامت بگویی؟ مهرسکوت بر لب های توبه زده شد و بعد از لحظه ای گفت:حرف شما درست است ولی شما در محیط سالم رشد کرده اید زن پر نقابش را محکم کرد وگفت:ابدا خانه ی ما محیط خوبی نبود پدری که در فساد شهره بود و برادران وخواهرانی دارم که دائم الخمرند اما من بیچاره شدن آنها را دیدم و راهم را سوا کردم توبه سرش را تکان داد زن ادامه داد:شاید شریک زندگی ام مرد مومنی بود که من را از آن منجلاب بیرون کشید توبه کودک را جابجا کرد زن جلو آمد وکودک را گرفت و به راه افتاد -میگذاشتید کودک در آغوشم باشد -همین کوچه من را به خانه ی خواهرشوهرم میبرد میروم آنجانامه ای برای شویم بنویسم تا به دنبالم بیاید. به آخرین قدم ها نزدیک میشدند زن پرسید:نامت را نمیگویی؟ -چرا میخواهی بدانی؟ -نمیخواهی بگویی عیبی نیست ولی گمان کنم جایی تورا دیده ام -من توبه ام توبه بن حمیر زن جای خودش ایستاد و با دلهره گفت:توبه؟همین توبه که زن دیگر سخنی نگفت توبه گفت:کدام توبه؟ -هرچه درباره ات میگویندصحت ندارد توبه به فکرفرورفت وگفت:مگر درباره ی من چه شنیدی؟ -ازمن نشنیده بگیر شنیده ام بی رحمی هستی که ناموس مردم برایت مهم نیست چهره ی توبه برافروخته شد لحظاتی بعد زن گفت:چه شد مرد ساکت شدی انگار این حرف برایت تازگی داشت؟ -تو این حرف ها را باور میکنی؟ -اکنون نه باور ندارم ولی قبل از امشب آری باور میکردم زن به سمت چپ خود نگاه کرد وگفت:بسیارخوب برادرمسلمان من دیگر از این راه باید بروم تو نیز به راه خود برو توبه از فکر بیرون آمد و گفت:اگر جا و‌مکان نداری من کاروانسرایی میشناسم که زن ومرد در آنجا سکنی دارند در میان شهر واقع شده -نیازی نیست به این خانه ی اقوام میروم -میخواهی تا آنجا همراهیت کنم؟ -چهار قدم جلو تر هست توبه سرش را تکان داد وزن به راه افتاد چند قدم که رفت برگشت وگفت:از این شهر برو اینجا دیگر امیدی برای زندگی کردن نداری بااین وضع بمانی تو را در ملاعام دارخواهند زد ویک تن هم از کشته شدنت خوشحالی نخواهدکرد چشمان توبه گرد شد زن به راهش ادامه داد توبه سر کوچه ماند و به زن‌نگاه میکرد تا آنکه زن درب یک خانه دق الباب کرد بعد از لحظاتی درب خانه باز شد و زن وارد خانه شد توبه نیز ادامه ی راهش را به سمت میدان صلیب رفت به قلم @rahimiseyed
غضب سلطانی صدای عجز وناله و هم زمان صدای عربده و نفرین در تمام دربار پیچیده شده بود‏‪ لحظاتی بعد سربازان حکومتی شلاق به دست شش سرباز دیگررا باخود می آوردند به محض اینکه واردتالار قصر شدند آن شش سرباز را روی زمین انداختند شش سرباز بیچاره با دلهره سر بالا آوردند و تالار قصر را تماشا کردند همه ی درباریان دور تا دور تالارررا گرفته وآنها را نگاه میکردند وجودخود سلطان روی تخت همایونی که غضب آلود به آنها نگاه میکرد ترس آنها را بیشتر کرده بود همه ی آن سربازان اشک میریختند یکی از آنها سرش را بالا آورد تا عذرخواهی کند ناگهان با اصابت یک تازیانه به کمرش سرش را پایین انداخت، وزیر اعظم جلو آمد و مقابل سربازان ایستاد وبا صدای بلندگفت:ای وای بر شما وزیر سرش را تکان داد وگفت:نفرین برشما سربازانی که عمری نمک این سلطان خوردید وحالا یاغی شدید.مگر انسان جز یک لقمه نان و یک درآمد متعارف چه میخواهد آیا شما این درآمد را نداشتید؟ یکی از سربازان خواست حرفی بزند که وزیر دست بر دهانش گذاشت وگفت:خاموش باش ملعون اکنون زمان صحبت های شما ملائین نیست دیگر تمام شهر از گردن کشی شما علیه شخص شخیص قبله ی عالم خبردارشده اند فی الحال دستور همایونی برای شماست وزیر رو به سلطان کرد وسر تعظیم فرود آورد وگفت: ای قبله ی عالم با این حرام لقمه ها چه کنیم؟ صدای ‌پچ پچ درباریان شنیده میشد همه ی وزراء و حکما میگفتند باید این ها کشته شوند ناگهان سلطان چوب دستی اش را برزمین فشار داد وگفت:همین الان هم دیر شده است، الساعه اینها را به داخل اصطبل ببرید آنجا صورت های آنها را بر خاک اصطبل بگذارید ودر دم همه را خلاص کنید وزیر سرش را به نشانه ی تایید تکان داد وگفت:امر امر همایونی شماست فرمانده ی لشکر به چندسرباز اشاره کرد آنها بلافاصله زیر بغل سربازان خطاکار را گرفتند تا از دربار بیرون ببرند دوباره صدای عجز سربازان بلندشد:...رحم کنید...شما را به خدا...به جوانی ما رحم کنید ...قول میدهیم جبران کنیم...ای قبله ی عالم... واین صداها دور شد و دیگر هیچ خبری از سربازان نبود وزیر به تخت پادشاه نزدیک شد تا سخنی بگوید ناگهان سلطان به سمت راست خودش نگاهی کرد دربین خوشحالی درباریان متوجه شانه های لرزان ثقة الاسلام شد سلطان اصلا انتظار دیدن اشک وگریه ی عالم معتبر دربارش را نداشت با جدیت تمام گفت:چه شده که ثقة الاسلام ما اینگونه مخفیانه اشک میریزند ثقة الاسلام به خودش آمد و اشک هایش را پاک کرد وگفت: اشک ما دخالت در دستورات همایونی نیست سرورم فقط بر اثر دل نازکی خودمان میباشد -بسیار خوب برای ما هم بگویید برای چه اشک میریزید؟ عالم دربار به تخت سلطان نزدیک شد وگفت:سرورم تصدق شما شوم حال این سربازان خطاکار وجوان دلم را لرزاند و من را پریشان کرد وزیر وسط حرف عالم دوید وگفت:پریشانی ندارد جناب عالم اینها یاغی وطغیان گربودند ثقة الاسلام انگار اصلا وزیر را ندیده باشد ادامه ی صحبتش را بیان کرد:جناب سلطان وقتی آنها را میبردند من در تفکر خودم به جوانی آنها می اندیشیدم به مادری که بیست وچندسال چشم انتظار جوان شدن فرزندش بود تا دامادش کندحالا خبر مرگش میشنود به زن جوانی که شوهرش از این سربازان بود او تا عمر دارد غم اعدام شوهرش آزارش خواهد داد به فرزند خردسالی که همیشه چشم انتظار پدرش میماند سلطان متحیر از حرف های ثقة الاسلام به فرمانده ی لشکریان نگاه کرد‌وگفت:بگو دست نگه دارند این جمله به معنای آن بود که سلطان از کشتن آن سربازان صرف نظر کرده عالم دربار به رفتن فرمانده ی لشکر که از دربار خارج شد نگاه کرد وسپس به سلطان‌گفت:سلطان من، تصدق شما شوم این فقط علت اشک های من بود گفتن این حرف ها دخالت در امر همایونی نیست! لبخندی به لب سلطان آمد‌وگفت:حرف های شما متین بود جناب ثقة الاسلام وقتی دل شما بلرزد دل ما نیز میلرزد اشک های شما فرصت زندگانی به آنها داد سپس سلطان زیر لب گفت:آنها رابخشیدم مشروط بر اینکه از این دربار بروند و در مکانی دیگر به زندگی خود مشغول شوند ... واین است خاصیت اشک وچقدر یک قطره اشک واسطه ی خوبی میشود. به قلم ۳۱مرداد۱۴۰۳ @rahimiseyed