eitaa logo
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
372 دنبال‌کننده
171 عکس
21 ویدیو
12 فایل
چکیده ی مطالب رحیمی طبسی اکثرحکایات واقعی است اما به قلم‌خودم‌مینویسم ارتباط باما: @Yaali73r
مشاهده در ایتا
دانلود
همه ی حاضرین برای توبه کف زدند توبه به جایش نشست و منتظر بود کنیزک بیاید شاید باری دیگر دیدن چشمان کنیز اورا به دکان ابومحمدببرد به قلم @rahimiseyed
آنطور که شیخ عباس قمی نوشته برای عاقبت به خیر شدن و از شقاوت به سعادت رسیدن چند چیزخوب است: 👇👇👇👇👇👇 خواندن دعای یازدهم صحیفه کامله: «یا مَن ذِکْرُهُ شَرَفٌ لِلذّاکِرینَ... » [تا آخر]. 👇👇👇👇👇 و خواندن دعای تمجید که در کتاب باقیات الصالحات(مفاتیح)بعد از ادعیه ساعات آن نقل شده. 👇👇👇👇👇 و خواندن نمازی که وارد شده در یکشنبه ذِی القَعده. 👇👇👇👇👇 و مداومت به این ذکر شریف: «رَبَّنا لا تُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ اِذ هَدَیْتَنا وَ هَبْ لَنا مِنْ لَّدُنکَ رَحمَةً اِنَّکَ اَنتَ الوَهَّابُ» سوره ی آل عمران آیه ی ۸۶ ✔️ترجمه: پروردگارا قلب‌های ما را به باطل مگردان، بعد از آنکه هدایت کردی ما را و از نزد خود رحمت بخش به ما، همانا تو بسیار بخشنده ای 👇👇👇👇👇 و مداومت به تسبیح حضرت زهرا علیها السلام بلافاصله بعدازهرنماز. 👇👇👇👇👇 و در انگشت کردن انگشتر عقیق، مخصوصا اگر عقیق سرخ باشد و مخصوصااگر بر آن ن «محمدٌ نبیّ اللَّه و علیٌّ ولیّ اللَّه»حک شده باشد. 👇👇👇👇👇 و خواندن سوره «قَد اَفْلَحَ المُؤمِنُون»در هر جمعه 👇👇👇👇👇 و خواندن هفت مرتبه بعد از نماز صبح و نماز مغرب: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ، لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاَّ بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظیمِ» موارددیگری هم درروایات برای عاقبت بخیری نقل شده 📚منازل الاخره. 🌼🌼🌼🌼🌼 @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه سوزش سرما بیشتر شده بود خالد و عبدالله کنار آتش نشسته بودند مسلم روبروی آنها گلیمی به خودش پیچیده و به آتش نگاه میکرد ابراهیم از دور با مشتی هیزم آمد هیزم هارا روی زمین ریخت و بلافاصله کنار آتش نشست و کف دست هایش را به هم کشید مسلم گفت:من میگویم بیائید برویم بخوابیم توبه اگر میخاست بیاید تاکنون آمده بود از بین تاریکی کسی می آمد همه به او چشم دوختند ابراهیم گفت:طباخ است می آید. طباخ باشی با آفتابه ای دردست به آنها نزدیک شد آفتابه را کنار برکه انداخت و به سمت آتش آمد خالد چوبها رو تکه تکه میکرد وروی آتش می انداخت اسماعیل سرش از داخل خیمه بیرون آورد و گفت:برخیزید ...برخیزید بخوابید نمیدانم چه اصراری دارید با وجود سر شدن هوا باز هم بنشینید و اراجیف ببافید عبدالله نگاهی‌ به اسماعیل کرد وگفت:چه اراجیفی مسلمان؟نگران توبه ایم اسماعیل کاملا ازخیمه خارج شد وگفت:مگر هنوز توبه نیامده؟ عبدالله سرش تکان داد _شب از نیمه گذشته عبدالله؟ _آری چیزی تا خروس خوان نیست _عجب! توبه که اینگونه خونسردنبود برخیزید تا شهر برویم خالد گفت:من هم با حرف اسماعیل موافقم برویم شاید جایی کسی به او حمله کرده مسلم به اسماعیل نگاه کرد وگفت:بعکس من اتفاقا بارفتن شهرموافق نیستم مگر شهر یک کوچه دوکوچه است که بتوانید پیدایش کنید _آخرین بار گفت به خانه ی ابوسعیدشاعرمیرود ناگهان صدای پارس سگ های گله نگاه همه را به دور دست چرخاند همه بلافاصله از جا برخاستند مسلم دندان هایش را روی هم سایید وگفت:فقط خداکند توبه ی ما باشد صحیح وسلامت عبدالله بانگرانی به اطرافیان نگاه کرد خالد دوید تا ببیند چه کسی می آید سواری از دور نزدیک شد و پارس سگ ها قطع شد اسماعیل آهسته گفت:خودش است توبه به آنها نزدیک شد اما با حالتی عجیب لباس خاکی و موهای پریشان محاسن بلندی که انگار یک سال بود شانه نشده بود چشمانی که از سرخی کاسه ی خون شده بود عبدالله جلو دوید و افسار اسب توبه را گرفت و با ناراحتی گفت:کجایی برادر چرا دیر کردی؟ _اکنون آمدم مسلم لبخندی زد وگفت:خوشحالیم که آمدی چرا نیامده ترش کردی؟ توبه سخنی نگفت و‌به راه افتاد خالد صدازد:به کسی دعوا کردی ارباب؟ توبه صورتش برگرداند و گفت:کدام حرام لقمه ای جراتش را دارد با من دعواکند؟ دیگر بدون آنکه سخنی بگوید به داخل خیمه رفت اسماعیل خنده ی تلخی کرد‌و گفت:برخیزید به خیمه بروید معلوم نیست دیشب کجا بوده و با که بحث کرده که اینگونه پریشان است همه به خیمه ها رفتند خالد به عبدالله اشاره‌کرد و به سمت خیمه ی توبه راه افتادند خالد آهسته گفت:بیا نرویم الان عصبانی است صد حرف درشت بارمان خواهدکرد _نه بیا خالد ،او اکنون پر است از حرفای نگفته ولی نمیخواست جلو اینها حرفی بزند پرده ی خیمه را کنارزد توبه روی تخت نشسته بود عبدالله و خالد وارد شدند توبه نگاهی کرد وسخنی‌نگفت عبدالله کنارتوبه نشست و‌گفت:دیر کردی نگرانت شدیم هیچ‌موقع اینقدر دیر نمی آمدی _شما برای همین بیداربودید؟ عبدالله سرش تکان داد خالد هم روی زمین نشست وگفت:اینگونه ساکت و بی حرف مباش بگو چه شده که دیر آمدی توبه از جا برخاست دستانش را پشت سر قلاب کرد وگفت: دوباره خاطره ای آزارم میداد _خاطره ی همان دکان ابومحمد؟ توبه سرش تکان‌داد عبدالله گفت: این پریشان حالی ندارد برادر که دیر بیایی _چطور پریشانی نداردوقتی نمیدانم کجا و چگونه او را بیابم دیشب تمام کوچه های شهر را چرخیدم شاید جایی مکانی باشد که او را پیداکنم _دیوانه شده ای توبه؟ نیمه ی شب آن هم یک دختر محجبه پوشیه زده بیرون باشد؟ _تودلباخته ی صفیه که بودی پریشان نشده بودی؟ _صفیه را من دیده بودم تو اصلا این دختررا ندیدی نمیشناسی فقط دوچشم دیدی اصلا از کجا معلوم چهره ی دلنشینی باشد توبه هیچ سخنی نگفت عبدالله ادامه داد از تو تعجب میکنم تو همیشه ی خدا اینهمه زیبا رو دنبالت بوده اند حالا دلباخته ی کسی شده ای که با تو به ستیز و بدی برخورد کرده و از آن مهمتر از آن معشوق جز دو چشم ندیده ای توبه همچنان قدم میزد عبدالله گفت:همه ی اینها یک طرف اینکه اصلا نمیدانی کیست و دراین شهر به این بزرگی نمیشود پیدایش کرد خالد مثل همیشه دستی به سر تراشیده اش کشید و‌گفت:چرا نشود پیدایش کرد خدا را چه دیدی وقتی دردکان ابومحمدبودیم ابومحمد اورا دخترم صدا میزد یعنی که او را میشناسد توبه باسرعت برگشت وبه خالد نگاه کرد وگفت:آری اری به خداقسم درست گفتی توبه به سمت دستارش دوید و آن رابرداشت وگفت:برخیزید به دکان ابومحمدبرویم هردوی آنها خندیدند عبدالله گفت:کجا برادر دراین نیمه ی شب خود ابومحمد را هم نمیتوانی پیداکنی چه برسد به آن دختر ناآشنا
توبه به سمت بیرون خیمه نگاهی‌کرد‌وگفت:به نظرتان کی دکانش را بازخواهدکرد؟ _آرام باش این سخن ها از توبه بعید است توبه کنار آنها نشست عبدالله گفت:تو وقارخودت را حفظ کن من قول میدهم پیدایش میکنی توبه لبخندی به لب آورد هر سه تا انگار خنده ای را پنهان میکردند توبه به خالد نگاه کرد وگفت:بابت این سخن زیبایی که گفتی اگر ابومحمد او را بشناسد آزادت میکنم خالد با ذوق به عبدالله نگاهی کرد و گفت:ارباب سپاسگذارم ولی بگذار قبل از اینکه به دکان ابومحمدبرویم این را بگویم _باز چه شده؟ _اگر دختر راپیداکردیم‌ولی متوجه شدیم ازدواج کرده چه؟ عبدالله‌به نشانه ی تایید سرش را تکان داد چهره ی توبه درهم کشیده شد و آهسته گفت: به این فکر نکرده بودم توبه برخاست واز خیمه خارج شد به قلم @rahimiseyed
سلام باتشکر فر‌اوان از همراهی شما عزیزان امیدوارم مطالب و رمان برای شما جالب باشه
سلام اگه مهمون برات اومد این چندتا کاررو‌نکن: ✅ خودنمایی وشهرت طلبی ✅ناقابل شمردن امکانات پذیرایی ✅تشریفات مشقت بار ✅تعارفات دروغین ✅به کارگرفتن مهمان ✅روزه گرفتن،بدون‌اجازه ی مهمان ✅کمک کردن دررفتن مهمان 📚برگرفته از کتاب فرهنگنامه ی مهمانی.محمدی ری شهری @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گروهی از مردم خراسان به دیدار امام صادق علیه السلام رفتند. امام،پیش از این که آنها چیزی بپرسند، ایشان فرمود: «هر که مالی جمع کند و آن را نگه دارد، خداوند به همان مقدار کیفرش می‌کند». آنها به فارسی گفتند: ما عربی نمی فهمیم. امام (علیه السلام) به زبان فارسی فرمود: «هر که دِرَم اندوزد، جزایش دوزخ باشد». 😊😊😊😊😊😊 ✅یکی از ویژگیهای اهل بیت علیهم السلام تسلط برهمه ی زبانهاست 📚اهل بیت در قرآن وحدیث.محمدی ری شهری @rahimiseyed
سلام صبحگاهی به آقامون یادتون نره @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شکر نعمت نعمتت افزون کند @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه شهر به اندازه ی کافی شلوغ بود یک کاروان شترهای پر ازبار وارد شهر شده بودند و مردان ثروتمند وزنان خوش‌گذران منتظر ایستادن کاروان برای خرید بهترین پارچه ها و سفال های زیبا بودند کنار بازار دو مرد با قیافه های عجیب خروس های جنگی خود را به هم انداخته بودند توبه گوشه ای ایستاده وبه جنگ خروس ها نگاه میکرد عبدالله وخالد کنارش به اطراف نگاه میکردند عبدالله به کاروان شتر ها خیره بود وگفت: عجب اجناسی باراین بی زبان هاست توبه با بی حوصلگی به کاروان نگاهی کرد و سخنی نگفت ناگهان کسی از پشت چشمان توبه را گرفت توبه زیر لب گفت:به گمانم مکرم باشی لحظه ای گذشت آن شخص دستش را از روی چشم توبه برنداشت توبه که حوصله ای نداشت گفت:دستت را بردار من وقتی برای این کارهای کودکانه ندارم صدای مرد بلندشدکه با خنده: آرام باش مرد آرام، چرا از شمشیرت خون‌میچکد توبه به پشت سر نگاه کرد ابوسعیدشاعر بود با خجالت گفت: شمایید جناب ابوسعید مارا شرمنده کردید صدای خنده ی ابوسعید پیچید وگفت:هرکس سر طنازی بادیگران شروع کند اگر سرزنش شود خودش را باید مقصر بداند ابوسعید شانه های توبه را گرفت و باهم به قدم زدن پرداختند ابوسعید آهسته گفت:لحظاتی است تو را میدیدم چشمانت جنگ خروس ها را میدید ولی انگار چشمانت را به تمسخر گرفته ای آنقدر که فکر وخیالت جای دیگر بود _نه جناب ابوسعید فکرم سمت این کاروان تجاری بود _هه !کاروان تجاری صحبت امروز است شب گذشته را چه میگویی که وسط شعر خواندن خیره به درب خانه مانده بودی و مانند مرد عاشقی که سالها درعشق میسوزد ازچشمان زیبایی میخواندی توبه لبخند تلخی زد _آن‌کیست توبه؟برایم بگو شاید بتوانم برایت کاری کنم یعنی حتما میتوانم توبه تسبیح دانه درشتش را از بین شال کمر جدا کرد و دور انگشتانش چرخاند وگفت:نه ابوسعید از لطف شما سپاسگذارم پای کسی درمیان نیست ابوسعیدشانه بالاانداخت وگفت:به هرحال من درخدمتم دست توبه را فشرد و از آنان جداشد عبدالله پرسید:چرا نگفتی؟ شاید بشناسد و بتواند پیدایش کند _نه عبدالله شکی نیست میتواند کاری کند اما به محضی که بداند در جمع شاعران خواهد گفت ومن را عاشق صداخواهندکرد درحالی که من فقط یک چشم دیدم مردی ازروبروآمد وگفت:توهم برای خرید آمده ای توبه؟ _نه پسر حجاج مگر هرکس اینجاست برای خریدآمده؟ _ نه ولی حیف این کاروان تجاری که از آنهاخریدی نداشته باشی توبه به کاروان‌نگاهی کرد آن مرد صدازد:شنیده ام پارچه های متنوعی از سوریه آورده اند بهترین هدیه برای دخترانمان میشود توبه اعتنایی نکرد وبه راه افتاد عبدالله وخالد سرگرم سخن گفتن با او شدند و لابلای جمعیت توبه را گم کردند توبه آخر بازار منتظر آن دو ماند ولی خبری نشد انگار آن دو طرف دیگری دنبالش میگشتند توبه به سمت دکان ابومحمد به راه افتاد از میدان خلیق که عبور کرد واردبازار سرپوشیده ای شد دکان ابومحمدباز بود توبه به سرعت قدم هایش افزود و رسید جلو دکان ابومحمد ابومحمد پشتش به درب دکان بود و باشاگردش صحبت میکرد توبه یک پایش راروی پله ی ورودی دکان گذاشت و به اطراف نگاه میکرد ناگهان صدای ابومحمد بلندشد: تو اینجا چه میکنی مرد؟گمان میکردم قبل از رسیدن این کاروان تجاری سوریه همه را تصاحب خواهی کرد _نه ابومحمد متاسفانه اصحاب من متوجه وجود همچین کاروانی نشده اند ابومحمد سری تکان داد وگفت:بیا داخل رفیق! _عجله دارم و باید به کاروان برگردم ولی از تو سوالی دارم ابومحمد به جلو دکان آمد وگفت:چه سوالی داری که تو را تااینجا کشانده؟ توبه به اطراف نگاهی کرد و به زمین چشم دوخت ابومحمد نشست و به چهره ی توبه نگاه میکرد _توبه _هان _چرا صمُّ بکم شدی سخنت را بگو توبه با صدای آهسته گفت:آن زنی که آن روز با من وتو بحث کرد را به یادداری؟ ابومحمد به زمین نگاهی کرد وگفت:زن؟کدام زن روزی صدها دختر وزن به دکان من سر میزنند _همان که به من گفت تو اگرمردی ابومحمد صدازد :هاااا یادم آمد یادم آمد چندین روز فاصله شده ولی خوب یادم هست توبه ساکت بود ابومحمد به توبه نگاه کرد وگفت:خوب حالا که چه؟ _آن دختر را میشناسی؟ _آری با پدرش سابقه ی رفاقت دارم توبه لبخندی به لب آورد ابومحمد خنده ای کرد وگفت:چه شده پسرحمیر بعداز چندروز سراغ اورا میگیری ،نکند گلویت پیش او گیرکرده است؟ _فضولی نکن مرد فقط بگو او کیست؟ ابومحمد از جا برخاست و به داخل دکان رفت و گفت:او لیلاست _لیلا؟ _آری لیلا دختر عبدالله اخیلی توبه سربه زیر انداخت و زیر لب گفت:لیلای اخیلیه به قلم @rahimiseyed
تا حالا همچین نیتی داشتی؟ @rahimiseyed
سلام صبحت بخیر به حقیقت ایمان نمیرسیم ما تا تلاش کنیم برای رسیدن به این سه مورد: 👇👇👇👇👇 امیرالمومنین علی علیه السلام : مرد حقيقت ايمان را نمى‌چشد تا اينكه داراى سه خـصلت شـود: 🔵🔸۱ ـ به مسائل دينى آگاهى كامل داشته باشد. 🔵🔸۲ ـ در گرفتاري‌ها صبور باشد. 🔵🔸۳ ـ در زندگى حساب و اندازه داشته باشد.(اعتدال) 💠لايـَذُوقُ الْمَرْءُ مِنْ حَقيقَةِ الاِْيْمـانِ حَتّى يَكُونَ فيه ثـَلاثُ خِصالٍ: اَلْفِقْهُ فِى الدّينِ وَ الصَّبْرُ عَلَى الْمَصائِبِ وَ حُسْنُ التَّقْدِيرِ فِى الْمَعاشَ. @rahimiseyed
آری او غریب بود که از همان اول همه قصد کشتنش را داشتند بسیار غریب که حقش را غصب کردند او غریب بود که تنهایش گذاشتند یک شهر همه دشمنش شده بودند آری مولایمان غریب بود که همسرش وقتی از او حمایت کرد موردضرب وشتم قرارگرفت آقای ما غریب ترین بود که خانه نشین شد مظلوم بود که مجبور به سکوت بود تنها بود که فاطمه اش را تنها دفن کرد بی یاور بود که محاسنش سفید شد امام ما آنقدر غریب بود که حضرت خدیجه را به خاطر نسبت با او حضرت ابوطالب را به خاطر اینکه پدر علی بود تخریب کردند غریب بود که بعدها حسن وحسینش را به خاطر کینه ای که از او بود آزاردادند... درود بر امام غریب امیرالمومنین @rahimiseyed
طفلی حسن در کوچه خیلی دست و پا زد تا پا شود مادر ، ولی آخر زمین خورد... التماس دعا😭😭
من همانم که در ازقلعه ی خیبر کندم داغ زهرا به خدا از نفس انداخت مرا @rahimiseyed
شهادت مظلومانه ی تنهادختر پیامبر تسلیت باد @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه ابومحمد از اتاق داخل دکانش بیرون آمد و ظرفی که در آن چند سیب زمینی آب پز شده بود دردست داشت ظرف را مقابل توبه گذاشت وگفت:بیا توبه دراین هوا سیب زمینی میچسبد توبه به سیب زمینی ها نگاه کرد و یک سیب زمینی کوچک برداشت ابومحمد هم مشغول به پوست کندن از سیب زمینی شد وگفت:پس فکرت مشغول لیلااست! _اورا میشناسی؟ _آری دخترعبدالله گفتم که با پدرش سابقه ی دوستی دارم توبه نمک از ظرف برداشت و روی سیب زمینی ریخت و‌گفت: ازدواج کرده؟ _هه نه برادر لیلا معلوم نیست آخر چه کسی را انتخاب میکند بس که خواستگاران درب خانه ی عبدالله را کوبیده اند توبه لبخندی زدوسرتکان دادو وگفت:پس ازدواج نکرده ناگهان توبه سربلندکرد وباعجله گفت: خانه اش...خانه اش کجاست خانه ی عبدالله کجاست ابومحمد؟ _آرام باش مرد من گفتم خواستگار دارد نگفتم که همین امشب عروسی میکند توبه متوجه شد نباید اینگونه دلبسته شدنش را اظهار کند سیب زمینی دردهان گذاشت وهیچ نگفت _میدان صلیب میدانی کجاست؟ _ها آری آخرین میدان قبل از دروازه ی دمشق آنجا بازار انگشتر فروشان است بارها وسیله فروخته ام _همانجا کوچه ای است که مشهور است به کوچه ی انگور _انگور؟ _آری انگور زیرا وسط کوچه درخت انگور است ناگهان عبدالله و خالد باسرعت وارد دکان ابومحمدشدند توبه و ابومحمداز جاپریدند عبدالله صدا زد:توبه اینجایی تو ما جان به لب شدیم _چرا مگر چه شده؟ خالد خم شد و دستانش را بر ران پاهایش گذاشت و نفس نفس میزد ابومحمد دوید و به بیرون دکان نگاهی کرد و گفت: چه شده عبدالله؟ _وسط بازار بودیم که سربازان حاکم با یک نفر حرف میزدند شنیدیم که میگفتند توبه بن حمیر اینجا دیده شده و ما دنبال او هستیم توبه بلافاصله یقه ی پیراهن خالدرا گرفت وگفت:چرا به اینجا آمدید پس؟ _نگران‌نباش ارباب ماراندیدند عبدالله گفت:ما مخفیانه ازبازار خارج شدیم اسب ها را برداشتیم خالد گفت احتمالا اینجاباشی _بسیارخوب چهره ها را ببندید به مخفی گاه برمیگردیم توبه بلافاصله از دکان خارج شد عبدالله سری برای ابومحمد تکان داد و خارج شدند ابومحمد به کنار درب دکان آمد هر سه نفر به فاصله ی کمی گریختند لحظاتی بعد کنار میدان صلیب سه اسب سوار ایستادند توبه ازاسب پیاده شد وبه اطراف نگاه میکرد عبدالله‌پیاده شد وگفت:انگشتر برای فروش داری؟ _نه _پس اینجا چرا آمده ای پدر بیامرز مگر ازجانت سیر شده ای؟اینجا دائما سربازان حاکم رفت‌وآمد دارند _کمترصحبت کن عبدالله عبدالله سرش تکان داد و سوار اسب شد خالد از روی اسب خم شد وگفت: پی چه هستی اینجا ارباب؟ توبه چشمش به کوچه ای افتاد آن طرف میدان که دقیقا وسط کوچه درخت انگوری بود که شاخه هایش دوطرف کوچه را گرفته بود لبخندی به لب توبه نقش بست و گفت:دنبال آن کوچه ام هردو به کوچه‌نگاه‌کردند _ابومحمدگفت خانه ی پدر لیلا آنجاست _لیلا؟ _آری همان دختری که دردکان ابومحمددیده بودم عبدالله به سرعت پیاده شد و‌گفت:عجب پس بالاخره اورا شناختی الان صد قدم نزدیکتر شده ای توبه برگشت وگفت: برویم _برویم؟کجا ارباب تازه آمدیم _نه برویم اینجا ناامن است _اشتباه میکنی الان که تااینجا آمدی پی لیلا نمیروی! _نه نمیخواهم اکنون بااین سرووضع جلو بروم عبدالله خندید وگفت:تو جلو برو اصلا پیدایش کن ببین شاید ابومحمد میخاسته اذیتت کند توبه دوباره به کوچه نگاه کرد وگفت:چهره های خودرا باز نکنید و مراقب اطراف باشید اگر سربازان آمدند فرار کنید وعده ی ما مخفیگاه آنها به جلو کوچه رفتند توبه افسار اسبش را به سنگ کناردیوار بست چندین بار تا انتهای کوچه را نگاه کرد زنی چهره پوشیده جلو کوچه نشسته بود و حصیر میبافت توبه گوشه ی دستار از چهره باز کرد و‌به کنار زن آمد وگفت:ببخشید مادر کوچه ی انگور همینجاست؟ زن بسیار جدی به توبه نگاه‌کرد وگفت:مگر توبه چقدر کم سن وسال است که من را هم سن مادرخود میداند؟ توبه با تعجب به زن چشم دوخت زن گوشه ی شال سیاه رنگش را از چهره بازکرد زنی جوان با چشمان رنگی بود توبه به چهره ی زن خیره ماند و سپس به دستانش که مشغول بافتن حصیربود نگاه کرد و گفت:ببخش همشیره بافتن حصیر کار مادران است به همین دلیل گمان کنم سنت بالاباشد _من برای آنکه بیکار ‌نباشم حصیر میبافم و گرنه سنم به یقین کمتر ازتوبه است توبه دستارش را مرتب کرد وگفت:من را از کجا شناختی؟ _تمام مردم این شهر توبه بن حمیررا میشناسند آن هم بیشتر از وقتی که بالشکر حاکم درگیرشدی توبه باغرور سینه سپر کرد وسبیلش را مرتب کرد و گفت: شما ساکن اینجایی زن؟ _زن؟ نامم اعظم است توبه بار دیگر زن صدابزنی من میدانم با تو توبه باز با تعجب نگاه کرد و گفت:مرا ببخش تا کنون با با هیچ زنی جز این نگفته ام
_حتی مادرت؟ توبه به عبدالله نگاه کرد و گفت:مادرم را در کودکی از دست دادم _باشد باشد اشکت جاری نشود که گریه به چشمان توبه نمی آید سوالت را پرسیدی آری اینجا کوچه ی انگور است توبه دوباره به انتهای کوچه نگاهی کرد _های پسر حمیر! این کوچه فقط یک ساکن دارد که سرسنگین باشد باقی انسانهای مشهوری نیستند اعظم تاملی کرد و از جا برخاست وآهسته گفت:نکند دنبال همان خانه ای؟ _کدام خانه؟ _همان خانه ای که هفته ای یکبار یک خواستگار ثروتمند در پی دخترشان می آید. اعظم چهره اش را پوشاند و گفت:خانه ی عبدالله اخیلی توبه سر تکان داد و گفت:آری همانجا را میخواهم اما بااین اوصافی که تو گفتی باید ندیده و نشنیده بازگردم _چرا؟ _دختری که اینهمه خواهان دارد دیگر حتی نگاهی به یک راهزن نمیکند _ نه ناامید نباش من لیلا را میشناسم افکارش با همه فرق دارد به قلم @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا