eitaa logo
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
353 دنبال‌کننده
204 عکس
27 ویدیو
12 فایل
چکیده ی مطالب رحیمی طبسی اکثرحکایات واقعی است اما به قلم‌خودم‌مینویسم ارتباط باما: @Yaali73r
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گروهی از مردم خراسان به دیدار امام صادق علیه السلام رفتند. امام،پیش از این که آنها چیزی بپرسند، ایشان فرمود: «هر که مالی جمع کند و آن را نگه دارد، خداوند به همان مقدار کیفرش می‌کند». آنها به فارسی گفتند: ما عربی نمی فهمیم. امام (علیه السلام) به زبان فارسی فرمود: «هر که دِرَم اندوزد، جزایش دوزخ باشد». 😊😊😊😊😊😊 ✅یکی از ویژگیهای اهل بیت علیهم السلام تسلط برهمه ی زبانهاست 📚اهل بیت در قرآن وحدیث.محمدی ری شهری @rahimiseyed
سلام صبحگاهی به آقامون یادتون نره @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شکر نعمت نعمتت افزون کند @rahimiseyed
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
رمان #لیلای_توبه_قسمت_هشتم موضوع:عاشقانه سوزش سرما بیشتر شده بود خالد و عبدالله کنار آتش نشسته بود
رمان موضوع:عاشقانه شهر به اندازه ی کافی شلوغ بود یک کاروان شترهای پر ازبار وارد شهر شده بودند و مردان ثروتمند وزنان خوش‌گذران منتظر ایستادن کاروان برای خرید بهترین پارچه ها و سفال های زیبا بودند کنار بازار دو مرد با قیافه های عجیب خروس های جنگی خود را به هم انداخته بودند توبه گوشه ای ایستاده وبه جنگ خروس ها نگاه میکرد عبدالله وخالد کنارش به اطراف نگاه میکردند عبدالله به کاروان شتر ها خیره بود وگفت: عجب اجناسی باراین بی زبان هاست توبه با بی حوصلگی به کاروان نگاهی کرد و سخنی نگفت ناگهان کسی از پشت چشمان توبه را گرفت توبه زیر لب گفت:به گمانم مکرم باشی لحظه ای گذشت آن شخص دستش را از روی چشم توبه برنداشت توبه که حوصله ای نداشت گفت:دستت را بردار من وقتی برای این کارهای کودکانه ندارم صدای مرد بلندشدکه با خنده: آرام باش مرد آرام، چرا از شمشیرت خون‌میچکد توبه به پشت سر نگاه کرد ابوسعیدشاعر بود با خجالت گفت: شمایید جناب ابوسعید مارا شرمنده کردید صدای خنده ی ابوسعید پیچید وگفت:هرکس سر طنازی بادیگران شروع کند اگر سرزنش شود خودش را باید مقصر بداند ابوسعید شانه های توبه را گرفت و باهم به قدم زدن پرداختند ابوسعید آهسته گفت:لحظاتی است تو را میدیدم چشمانت جنگ خروس ها را میدید ولی انگار چشمانت را به تمسخر گرفته ای آنقدر که فکر وخیالت جای دیگر بود _نه جناب ابوسعید فکرم سمت این کاروان تجاری بود _هه !کاروان تجاری صحبت امروز است شب گذشته را چه میگویی که وسط شعر خواندن خیره به درب خانه مانده بودی و مانند مرد عاشقی که سالها درعشق میسوزد ازچشمان زیبایی میخواندی توبه لبخند تلخی زد _آن‌کیست توبه؟برایم بگو شاید بتوانم برایت کاری کنم یعنی حتما میتوانم توبه تسبیح دانه درشتش را از بین شال کمر جدا کرد و دور انگشتانش چرخاند وگفت:نه ابوسعید از لطف شما سپاسگذارم پای کسی درمیان نیست ابوسعیدشانه بالاانداخت وگفت:به هرحال من درخدمتم دست توبه را فشرد و از آنان جداشد عبدالله پرسید:چرا نگفتی؟ شاید بشناسد و بتواند پیدایش کند _نه عبدالله شکی نیست میتواند کاری کند اما به محضی که بداند در جمع شاعران خواهد گفت ومن را عاشق صداخواهندکرد درحالی که من فقط یک چشم دیدم مردی ازروبروآمد وگفت:توهم برای خرید آمده ای توبه؟ _نه پسر حجاج مگر هرکس اینجاست برای خریدآمده؟ _ نه ولی حیف این کاروان تجاری که از آنهاخریدی نداشته باشی توبه به کاروان‌نگاهی کرد آن مرد صدازد:شنیده ام پارچه های متنوعی از سوریه آورده اند بهترین هدیه برای دخترانمان میشود توبه اعتنایی نکرد وبه راه افتاد عبدالله وخالد سرگرم سخن گفتن با او شدند و لابلای جمعیت توبه را گم کردند توبه آخر بازار منتظر آن دو ماند ولی خبری نشد انگار آن دو طرف دیگری دنبالش میگشتند توبه به سمت دکان ابومحمد به راه افتاد از میدان خلیق که عبور کرد واردبازار سرپوشیده ای شد دکان ابومحمدباز بود توبه به سرعت قدم هایش افزود و رسید جلو دکان ابومحمد ابومحمد پشتش به درب دکان بود و باشاگردش صحبت میکرد توبه یک پایش راروی پله ی ورودی دکان گذاشت و به اطراف نگاه میکرد ناگهان صدای ابومحمد بلندشد: تو اینجا چه میکنی مرد؟گمان میکردم قبل از رسیدن این کاروان تجاری سوریه همه را تصاحب خواهی کرد _نه ابومحمد متاسفانه اصحاب من متوجه وجود همچین کاروانی نشده اند ابومحمد سری تکان داد وگفت:بیا داخل رفیق! _عجله دارم و باید به کاروان برگردم ولی از تو سوالی دارم ابومحمد به جلو دکان آمد وگفت:چه سوالی داری که تو را تااینجا کشانده؟ توبه به اطراف نگاهی کرد و به زمین چشم دوخت ابومحمد نشست و به چهره ی توبه نگاه میکرد _توبه _هان _چرا صمُّ بکم شدی سخنت را بگو توبه با صدای آهسته گفت:آن زنی که آن روز با من وتو بحث کرد را به یادداری؟ ابومحمد به زمین نگاهی کرد وگفت:زن؟کدام زن روزی صدها دختر وزن به دکان من سر میزنند _همان که به من گفت تو اگرمردی ابومحمد صدازد :هاااا یادم آمد یادم آمد چندین روز فاصله شده ولی خوب یادم هست توبه ساکت بود ابومحمد به توبه نگاه کرد وگفت:خوب حالا که چه؟ _آن دختر را میشناسی؟ _آری با پدرش سابقه ی رفاقت دارم توبه لبخندی به لب آورد ابومحمد خنده ای کرد وگفت:چه شده پسرحمیر بعداز چندروز سراغ اورا میگیری ،نکند گلویت پیش او گیرکرده است؟ _فضولی نکن مرد فقط بگو او کیست؟ ابومحمد از جا برخاست و به داخل دکان رفت و گفت:او لیلاست _لیلا؟ _آری لیلا دختر عبدالله اخیلی توبه سربه زیر انداخت و زیر لب گفت:لیلای اخیلیه به قلم @rahimiseyed
تا حالا همچین نیتی داشتی؟ @rahimiseyed
سلام صبحت بخیر به حقیقت ایمان نمیرسیم ما تا تلاش کنیم برای رسیدن به این سه مورد: 👇👇👇👇👇 امیرالمومنین علی علیه السلام : مرد حقيقت ايمان را نمى‌چشد تا اينكه داراى سه خـصلت شـود: 🔵🔸۱ ـ به مسائل دينى آگاهى كامل داشته باشد. 🔵🔸۲ ـ در گرفتاري‌ها صبور باشد. 🔵🔸۳ ـ در زندگى حساب و اندازه داشته باشد.(اعتدال) 💠لايـَذُوقُ الْمَرْءُ مِنْ حَقيقَةِ الاِْيْمـانِ حَتّى يَكُونَ فيه ثـَلاثُ خِصالٍ: اَلْفِقْهُ فِى الدّينِ وَ الصَّبْرُ عَلَى الْمَصائِبِ وَ حُسْنُ التَّقْدِيرِ فِى الْمَعاشَ. @rahimiseyed
آری او غریب بود که از همان اول همه قصد کشتنش را داشتند بسیار غریب که حقش را غصب کردند او غریب بود که تنهایش گذاشتند یک شهر همه دشمنش شده بودند آری مولایمان غریب بود که همسرش وقتی از او حمایت کرد موردضرب وشتم قرارگرفت آقای ما غریب ترین بود که خانه نشین شد مظلوم بود که مجبور به سکوت بود تنها بود که فاطمه اش را تنها دفن کرد بی یاور بود که محاسنش سفید شد امام ما آنقدر غریب بود که حضرت خدیجه را به خاطر نسبت با او حضرت ابوطالب را به خاطر اینکه پدر علی بود تخریب کردند غریب بود که بعدها حسن وحسینش را به خاطر کینه ای که از او بود آزاردادند... درود بر امام غریب امیرالمومنین @rahimiseyed
طفلی حسن در کوچه خیلی دست و پا زد تا پا شود مادر ، ولی آخر زمین خورد... التماس دعا😭😭
من همانم که در ازقلعه ی خیبر کندم داغ زهرا به خدا از نفس انداخت مرا @rahimiseyed
شهادت مظلومانه ی تنهادختر پیامبر تسلیت باد @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه ابومحمد از اتاق داخل دکانش بیرون آمد و ظرفی که در آن چند سیب زمینی آب پز شده بود دردست داشت ظرف را مقابل توبه گذاشت وگفت:بیا توبه دراین هوا سیب زمینی میچسبد توبه به سیب زمینی ها نگاه کرد و یک سیب زمینی کوچک برداشت ابومحمد هم مشغول به پوست کندن از سیب زمینی شد وگفت:پس فکرت مشغول لیلااست! _اورا میشناسی؟ _آری دخترعبدالله گفتم که با پدرش سابقه ی دوستی دارم توبه نمک از ظرف برداشت و روی سیب زمینی ریخت و‌گفت: ازدواج کرده؟ _هه نه برادر لیلا معلوم نیست آخر چه کسی را انتخاب میکند بس که خواستگاران درب خانه ی عبدالله را کوبیده اند توبه لبخندی زدوسرتکان دادو وگفت:پس ازدواج نکرده ناگهان توبه سربلندکرد وباعجله گفت: خانه اش...خانه اش کجاست خانه ی عبدالله کجاست ابومحمد؟ _آرام باش مرد من گفتم خواستگار دارد نگفتم که همین امشب عروسی میکند توبه متوجه شد نباید اینگونه دلبسته شدنش را اظهار کند سیب زمینی دردهان گذاشت وهیچ نگفت _میدان صلیب میدانی کجاست؟ _ها آری آخرین میدان قبل از دروازه ی دمشق آنجا بازار انگشتر فروشان است بارها وسیله فروخته ام _همانجا کوچه ای است که مشهور است به کوچه ی انگور _انگور؟ _آری انگور زیرا وسط کوچه درخت انگور است ناگهان عبدالله و خالد باسرعت وارد دکان ابومحمدشدند توبه و ابومحمداز جاپریدند عبدالله صدا زد:توبه اینجایی تو ما جان به لب شدیم _چرا مگر چه شده؟ خالد خم شد و دستانش را بر ران پاهایش گذاشت و نفس نفس میزد ابومحمد دوید و به بیرون دکان نگاهی کرد و گفت: چه شده عبدالله؟ _وسط بازار بودیم که سربازان حاکم با یک نفر حرف میزدند شنیدیم که میگفتند توبه بن حمیر اینجا دیده شده و ما دنبال او هستیم توبه بلافاصله یقه ی پیراهن خالدرا گرفت وگفت:چرا به اینجا آمدید پس؟ _نگران‌نباش ارباب ماراندیدند عبدالله گفت:ما مخفیانه ازبازار خارج شدیم اسب ها را برداشتیم خالد گفت احتمالا اینجاباشی _بسیارخوب چهره ها را ببندید به مخفی گاه برمیگردیم توبه بلافاصله از دکان خارج شد عبدالله سری برای ابومحمد تکان داد و خارج شدند ابومحمد به کنار درب دکان آمد هر سه نفر به فاصله ی کمی گریختند لحظاتی بعد کنار میدان صلیب سه اسب سوار ایستادند توبه ازاسب پیاده شد وبه اطراف نگاه میکرد عبدالله‌پیاده شد وگفت:انگشتر برای فروش داری؟ _نه _پس اینجا چرا آمده ای پدر بیامرز مگر ازجانت سیر شده ای؟اینجا دائما سربازان حاکم رفت‌وآمد دارند _کمترصحبت کن عبدالله عبدالله سرش تکان داد و سوار اسب شد خالد از روی اسب خم شد وگفت: پی چه هستی اینجا ارباب؟ توبه چشمش به کوچه ای افتاد آن طرف میدان که دقیقا وسط کوچه درخت انگوری بود که شاخه هایش دوطرف کوچه را گرفته بود لبخندی به لب توبه نقش بست و گفت:دنبال آن کوچه ام هردو به کوچه‌نگاه‌کردند _ابومحمدگفت خانه ی پدر لیلا آنجاست _لیلا؟ _آری همان دختری که دردکان ابومحمددیده بودم عبدالله به سرعت پیاده شد و‌گفت:عجب پس بالاخره اورا شناختی الان صد قدم نزدیکتر شده ای توبه برگشت وگفت: برویم _برویم؟کجا ارباب تازه آمدیم _نه برویم اینجا ناامن است _اشتباه میکنی الان که تااینجا آمدی پی لیلا نمیروی! _نه نمیخواهم اکنون بااین سرووضع جلو بروم عبدالله خندید وگفت:تو جلو برو اصلا پیدایش کن ببین شاید ابومحمد میخاسته اذیتت کند توبه دوباره به کوچه نگاه کرد وگفت:چهره های خودرا باز نکنید و مراقب اطراف باشید اگر سربازان آمدند فرار کنید وعده ی ما مخفیگاه آنها به جلو کوچه رفتند توبه افسار اسبش را به سنگ کناردیوار بست چندین بار تا انتهای کوچه را نگاه کرد زنی چهره پوشیده جلو کوچه نشسته بود و حصیر میبافت توبه گوشه ی دستار از چهره باز کرد و‌به کنار زن آمد وگفت:ببخشید مادر کوچه ی انگور همینجاست؟ زن بسیار جدی به توبه نگاه‌کرد وگفت:مگر توبه چقدر کم سن وسال است که من را هم سن مادرخود میداند؟ توبه با تعجب به زن چشم دوخت زن گوشه ی شال سیاه رنگش را از چهره بازکرد زنی جوان با چشمان رنگی بود توبه به چهره ی زن خیره ماند و سپس به دستانش که مشغول بافتن حصیربود نگاه کرد و گفت:ببخش همشیره بافتن حصیر کار مادران است به همین دلیل گمان کنم سنت بالاباشد _من برای آنکه بیکار ‌نباشم حصیر میبافم و گرنه سنم به یقین کمتر ازتوبه است توبه دستارش را مرتب کرد وگفت:من را از کجا شناختی؟ _تمام مردم این شهر توبه بن حمیررا میشناسند آن هم بیشتر از وقتی که بالشکر حاکم درگیرشدی توبه باغرور سینه سپر کرد وسبیلش را مرتب کرد و گفت: شما ساکن اینجایی زن؟ _زن؟ نامم اعظم است توبه بار دیگر زن صدابزنی من میدانم با تو توبه باز با تعجب نگاه کرد و گفت:مرا ببخش تا کنون با با هیچ زنی جز این نگفته ام
_حتی مادرت؟ توبه به عبدالله نگاه کرد و گفت:مادرم را در کودکی از دست دادم _باشد باشد اشکت جاری نشود که گریه به چشمان توبه نمی آید سوالت را پرسیدی آری اینجا کوچه ی انگور است توبه دوباره به انتهای کوچه نگاهی کرد _های پسر حمیر! این کوچه فقط یک ساکن دارد که سرسنگین باشد باقی انسانهای مشهوری نیستند اعظم تاملی کرد و از جا برخاست وآهسته گفت:نکند دنبال همان خانه ای؟ _کدام خانه؟ _همان خانه ای که هفته ای یکبار یک خواستگار ثروتمند در پی دخترشان می آید. اعظم چهره اش را پوشاند و گفت:خانه ی عبدالله اخیلی توبه سر تکان داد و گفت:آری همانجا را میخواهم اما بااین اوصافی که تو گفتی باید ندیده و نشنیده بازگردم _چرا؟ _دختری که اینهمه خواهان دارد دیگر حتی نگاهی به یک راهزن نمیکند _ نه ناامید نباش من لیلا را میشناسم افکارش با همه فرق دارد به قلم @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
_حتی مادرت؟ توبه به عبدالله نگاه کرد و گفت:مادرم را در کودکی از دست دادم _باشد باشد اشکت جاری نشود
رمان موضوع :عاشقانه توبه با اضطراب نگاهی به اطراف کرد وپایش را روی رکاب اسبش نهادو گفت:نه خواهر نه به خدا نه! اعظم خنده ای کرد و گفت:توبه چرا رنگ باخته ای؟ _آخر من فقط آمدم خانه اش را ببینم عبدالله نزدیک آمد و گفت:اکنون دیگر دیر است برادر اعظم لیلا راصدا زده الان است لیلا بیرون بیاید بخواهی بروی دیگر فکر رسیدن به لیلا را باید از ذهنت بیرون ببری اعظم با جدیت گفت:چرا مانند بچه ها شده ای پسر حمیر؟بالاخره یک روز باید اورا می‌دیدی الان که صدایش زده ام و قرار است بیرون بیاید میخواهی بروی؟ _نمیخواستم اینگونه پریشان و ژولیده باشم وقتی اورا میبینم _نگران نباش وقتی گفتم مردی جلودرب خانه است و می‌خواهد از تو عذرخواهی کند اصلا به سر ووضع تو نگاهی نمیکند توبه دوباره پا در رکاب گذاشت و گفت:بالاخره زمان خوبی برای دیدن لیلا نیست ناگهان خالدصدا زد نرو ارباب لیلا بیرون آمد توبه از پریشانی عرق بر پیشانی اش نشست و رنگش پریده بود آهسته به پشت سر نگاهی کرد نفس نفس زنان گفت: آری همان دختردکان ابومحمداست دختری قدبلند با پوشیه ای سیاه که به چهره بسته بود اعظم آهسته گفت:نگران نباش لیلا با من بسیار رفیق است من جلو میروم تو نیز بیا اعظم جلو رفت و دست لیلا را گرفت و گفت:چقدر آماده شدنت طول کشید دختر؟ لیلا با صدایی پر جذبه و فریبنده گفت:مرا عفو کن اعظم تا نقاب به چهره بزنم طول کشید اعظم به توبه اشاره کرد و گفت:این مرد میخواهد از تو عذرخواهی کند سپس آهسته گفت:بیا لیلا این هم توبه باد مسیرش را به درخانه ی شما انداخته توبه با صلابت جلو آمد و گفت:سلام بر شما دخترعبدالله لیلا سر تاپای توبه را نگاهی کرد و گفت:علیکم السلام _حالتان چگونه است بانو؟ _گمان نمیکنم برای احوالپرسی به اینجا آمده باشید! _نه‌نه یعنی نه اینکه حال شما مهم نباشد بلکه حالتان بسیار مهم است برای من اما بیشتر آمده‌ام عذرخواهی کنم اعظم با لبخند به توبه نگاه کرد واز آنها فاصله گرفت توبه متوجه شد باید خواسته اش را بگوید لیلا به سمت انتهای کوچه به راه افتاد و توبه نیز دنبالش آمد لیلا با جدیت تمام گفت:عذرخواهی بابت کدام یکی از کارهایی که انجام دادید؟ توبه که تا آن موقع کسی جرات نکرده بود به او بگوید بالای چشمت ابروست متعجبانه به چشمان لیلا که زیر نقاب دیده میشد نگاهی کرد و گفت:من همان مردی هستم که دردکان پارچه فروشی ابومحمدشاکری با شما با تندی صحبت کرد _آری در خاطرم هست نگفتم خودتان را معرفی کنید فقط خواستم بگویید بابت کدام کار نابخردانه ای که انجام دادید عذرخواهی میکنید؟ توبه انگار زبانش بندآمده بود تمام آرزوهایش را بر باد رفته می‌دانست من من کنان گفت:عذرخواهی بابت آن روز که باشما باتندی صحبت کردم _آدمی که با وجدان باشد کاری انجام نمی‌دهد که بعدش عذرخواهی کند توبه ابروهایش را بالا برد و سرش را به نشانه ی تایید تکان داد _بسیارخوب حالا عذرخواهی کردید پس بروید _نه بانو نه کمی صبر کنید شاید گفتن این سخن به صلاح نباشد ولی من آدمی هستم که همیشه آنچه خواستم را انجام دادم چون ترسی از کشته شدن ندارم لیلا ایستاد و به سرتا پای توبه نگاه کرد و منتظر سخن توبه ماند _بانو! من هرکس بخواهد نصیحتم کند با او با تندی برخورد میکنم کاری هم ندارم که سخنش حق باشد یا گزافه من خودم را صاحب اختیار خودم میدانم اما آن روز نتوانستم بیشتر از آنچه دیدید جواب بدهم چون بیشتر از حرف برنده ی شما چشمانتان برنده بودچشمانتان همچون تیر بر جانم نشست لیلا کلام توبه را قطع کرد و گفت: چه کسی به شما چنین اجازه ای داد که بتوانید اظهار نظر کنید؟ مگر من کمبود محبت دارم که بیایم تعریف های شما را بشنوم؟هرچندروز یکبار عاشقی دلخسته می آید و درب این خانه را میکوبد ولی هیچ کدام جرات نکرده اند اینگونه سخن بگویند چه درخوددیده ای که گمان کردی میتوانی هرچه خواستی بگویی؟ توبه انگار غضبناک شده بود و فقط جلو خود را می‌گرفت _نه بانو تقصیر شما نیست تقصیر دل من است اینهمه زن و کنیزک همیشه بهترین ها را برایم خواسته اند حالا من اینگونه خارو‌کوچک شده ام اعظم متوجه شد نه لیلا میتواند توبه را آرام کند و نه توبه میتواند دل لیلا را به دست آورد به آنها نزدیک شد و گفت:چه می‌گفتید یک عذرخواهی که اینقدر طول نمی‌کشید توبه و لیلا بدون آنکه حرفی بزنند به یکدیگر نگاه کردند اعظم با آن خنده های شیطنت آمیزش گفت: چه شده جناب توبه شما که در شجاعت مشهورید حالا چون کودکان خجالتی رنگ از چهریتان پریده توبه لبخندتلخی زد و سر به زیر انداخت لیلا وقتی به چهره ی اعظم نگاه کرد متوجه چشمان غضبناک اعظم شد _لیلاجان عذرخواهی جناب توبه را دیدی؟میدانی که توبه تا کنون از کسی عذرخواهی نکرده است حتما خاطرت برای ایشان خیلی عزیزبوده توبه انگار با صحبت های اعظم جان تازه ای گرفت با عجله گفت:آری به خدای کعبه
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
رمان #لیلای_توبه_قسمت_یازدهم موضوع :عاشقانه توبه با اضطراب نگاهی به اطراف کرد وپایش را روی رکاب اسب
سوگند فکر کردن به ایشان مدتهاست کار من شده اعظم دوباره خنده ای کرد توبه حرفش را قطع کرد و سکوت کرد لحظاتی بین آنها به سکوت گذشت توبه سر پایین انداخت و گفت:مرا ببخشید که برای شما مزاحمت ایجاد کردم سپس به سمت اسبش به راه افتاد اعظم ولیلا مسیر رفتن توبه را نگاه میکردند ناگهان صدای لیلا بلندشد: جناب توبه توبه با ناراحتی به پشت سر نگاهی کرد لیلا چندقدم نزدیک شد و گفت:من این سخن ها را نگفتم که شما متکبرانه بروید بلکه خواستم بگویم میتوانید خودتان را تغییر بدهید لبخندی به لب توبه نقش بست لیلا آهسته گفت: به کاروان حاکم حمله کردید؟ چشمان توبه میخاست از شوق از حدقه بیرون بیاید با خوشحالی گفت:نه بانو هنوز آنها به نزدیکی ما نرسیدند لیلا به سمت اعظم راه افتاد فقط کمی پر نقابش را کنار داد و گفت:یادتان باشد عذرخواهی شما وقتی پذیرفته است که آن کنیزان به خانه های خودبرگردند توبه دیگر مدهوش چهره ی زیبای لیلا شد چهره ای که در عمرش نظیرش را ندیده بود اوآنقدر محو آن چهره بود تا آنکه لیلا به خانه برگشت به قلم @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عزیزانی که مایلندازاول رمان لیلای توبه بخوانند قسمت های رمان بالای صفحه ی کانال سنجاق شده
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
سوگند فکر کردن به ایشان مدتهاست کار من شده اعظم دوباره خنده ای کرد توبه حرفش را قطع کرد و سکوت کرد ل
اینم بخاطر شما عزیزانی که رمان رو دنبال میکنید چهره ی خیالی توبه بن حمیر نقش اول رمان لیلای توبه همینجوری سرسرکی وعجولانه کشیدم😊 نقاش:خودم @rahimiseyed
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
سوگند فکر کردن به ایشان مدتهاست کار من شده اعظم دوباره خنده ای کرد توبه حرفش را قطع کرد و سکوت کرد ل
رمان موضوع:عاشقانه توبه نامه را مقابل چشمانش گرفته بود و میخواند پنج شش نفر پشت سرش نشسته وبه او نگاه میکردند پسرسلمان به مسلم نگاه کرد وآهسته گفت:فکر می‌کنی موافقت کند؟ مسلم شانه بالا انداخت و گفت:نمیدانم محمد توبه عجیب ترین آدمی است که غیر قابل پیش بینی است او بشدت لجباز است شاید به خاطر لج بازی تا جهنم هم برود یونس که مشاور پسرسلمان بود آهسته در گوش پسرسلمان گفت:خدا کند موافقت کند وگرنه علی الظاهر ما را قدرت مقابله با او نیست پسرسلمان با آرنج زد به پهلوی یونس،یونس ساکت شد توبه نامه را بست و رو به جمع کرد و گفت: بفرمایید ازخودتان پذیرایی کنید عبدالله نگاهی به توبه کرد توبه با یک لبخند به عبدالله نگاه کرد و آمد در کنار جمع نشست خالد سینی پر از آجیل را میچرخاند پسرسلمان به توبه چشم دوخت و گفت:جسارت است جناب توبه نامه را خواندید؟ _آری پسر سلمان خواندم چیز تازه ای نبود این درخواست همیشگی شماست اسماعیل پرسید:مگر چه نوشته جناب توبه؟ توبه نامه را به مسلم داد و گفت:بده به اسماعیل تا بخواند این صحبت ها مال امروز و دیروز نیست پسر سلمان سالهاست شما منطقه ی خودتان را دارید و‌ما منطقه ی خودمان قبل تر هم گفته بودی که بیایید با هم راهزنی کنیم که من موافق نبودم حالا هم حرف همین است _اگر موافقت نشود منطقه ها از هم پاشیده خواهدشد توبه از جا برخاست و گفت:من را تهدید می‌کنی بی پدر؟ پسر سلمان چشمانش گرد شد و گفت:نه جناب توبه به خدا نه قصد تهدید نداشتم فقط خواستم ببینم پای بند به منطقه هستید یا نه توبه جای خود نشست و گفت: معلوم است که پایبندم توبه بن حمیر قولش را با خونش امضا می‌کند ولی تو هم این را بدان اگر توبه میخاست منطقه را زیر پا بگذارد تا کنون هزار بار قبرت را هم با خاک یکسان کرده بود محمد پسر سلمان بسیار خشمگین شد و جرات نداشت سخنی بگوید توبه به اسماعیل اشاره کرد ‌وگفت:نامه را به آنها بده پسر سلمان نامه را گرفت و به توبه نگاه کرد توبه به تسبیح دانه درشتی که دردست داشت نگاه میکرد و گفت: پیمان ما همان پیمان قبلی است منطقه ها جدا اما اگر دشمن مشترکی داشتیم هردو با هم حمله میکنیم _آخر درنامه از جنگ نزدیک با حاکم گفته بودم سخنی نگفتید _نه هیچ‌جنگی با کسی ندارم یعنی آنقدر حوصله ندارم که بخواهم جنگی کنم جنگ‌شود این کاروان بی سر پناه میمانند پسر سلمان سکوت کرد توبه از جا برخاست تا از خیمه خارج شود، به دمنوش ها اشاره کرد و گفت:دمنوش هایتان را بخورید من باید به خارج از خیمه بروم سپس توبه از خیمه خارج شد ##### دور آتش نشسته بودند ابراهیم گفت:بااین اوصاف ما به حداقل دویست نفر آدم جنگ آور محتاجیم اسماعیل پوست تخمه از دهانش درآورد و روی آتش ریخت و گفت: دویست نفر که کاری ندارد جنگ های قبلی بیش از پانصد نفرداشتیم توبه همانطور که چند ریسمان به هم می‌بافت گفت: این مکرم گور به گوری هنوز‌نیامده؟ اسماعیل با خنده صدا زد: انگار از زنها حسابی بی خبری پسر حمیر! وقتی کنیزی را در بر داشته باشی محال است به این زودی ها به مخفیگاه برگردی _هرچه گفتی درست ولی مکرم امروز وعده داشته با عده ای از اراذل دور و برش صحبت کند او گفته بود پنجاه نفر را میتواند تضمین کند مسلم با جدیت گفت:اصلا من مانده ام وقتی در به در دنبال افراد میگردی‌چرا پیشنهاد پسر سلمان را نمیپذیری مرد؟ ابراهیم گفت: پسر سلمان با ما باشد حداقل سیصد نفر به ما اضافه میشوند عبدالله که ایستاده بود و به آنها نگاه میکرد گفت:پسر سلمان سابقه ی خوبی ندارد نه جنگ‌آور هایش جنگیدن بلدند نه خودش حرف شنوی دارد مسلم کماکان به توبه چشم دوخته بود و گفت:جوابم را نگرفتم توبه توبه اینبار غضبناک به مسلم نگاه کرد و گفت:های مسلم یادت رفته با که صحبت میکنی؟ مسلم‌نگاهش را گرفت و به آتش چشم دوخت و گفت:نه توبه فقط خواستم علتش را بدانم _یادم نمی آید به کسی علت کارهایم را بگویم و یادم نمی آید کسی از افرادم علت کارهایم را بپرسد همه گوش‌وچشم بوده اند _بله حق داری درست میگویی توبه ریسمان بافته شده را جلو مسلم انداخت و گفت:بیا گردن کشِ گردن شکسته بباف ببینم چقدر عرضه داری مسلم ریسمان را برداشت و مشغول بافتن شد عبدالله گفت:حالا واقعا چرا نامه ی پسر سلمان را ردکردی؟ توبه با تعجب و غضب نگاه عبدالله کرد همه از این جسارت عبدالله ونگاه‌توبه خنده ی‌خود را پنهان کردند توبه هم لبخندش زیر سبیل بلندش دیده نشد _ببین عبدالله پسرسلمان همیشه منطقه اش را مشخص کرده بود حالا وقتی که دم از یک پارچه شدن ما میزند شک نکن نقشه ای خطرناک است ابراهیم از سرما خودش را جمع کرده بود سرش را بلند کرد و گفت:فی المثل چه نقشه ای دارد توبه؟