eitaa logo
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
372 دنبال‌کننده
171 عکس
21 ویدیو
12 فایل
چکیده ی مطالب رحیمی طبسی اکثرحکایات واقعی است اما به قلم‌خودم‌مینویسم ارتباط باما: @Yaali73r
مشاهده در ایتا
دانلود
شهادت مظلومانه ی تنهادختر پیامبر تسلیت باد @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه ابومحمد از اتاق داخل دکانش بیرون آمد و ظرفی که در آن چند سیب زمینی آب پز شده بود دردست داشت ظرف را مقابل توبه گذاشت وگفت:بیا توبه دراین هوا سیب زمینی میچسبد توبه به سیب زمینی ها نگاه کرد و یک سیب زمینی کوچک برداشت ابومحمد هم مشغول به پوست کندن از سیب زمینی شد وگفت:پس فکرت مشغول لیلااست! _اورا میشناسی؟ _آری دخترعبدالله گفتم که با پدرش سابقه ی دوستی دارم توبه نمک از ظرف برداشت و روی سیب زمینی ریخت و‌گفت: ازدواج کرده؟ _هه نه برادر لیلا معلوم نیست آخر چه کسی را انتخاب میکند بس که خواستگاران درب خانه ی عبدالله را کوبیده اند توبه لبخندی زدوسرتکان دادو وگفت:پس ازدواج نکرده ناگهان توبه سربلندکرد وباعجله گفت: خانه اش...خانه اش کجاست خانه ی عبدالله کجاست ابومحمد؟ _آرام باش مرد من گفتم خواستگار دارد نگفتم که همین امشب عروسی میکند توبه متوجه شد نباید اینگونه دلبسته شدنش را اظهار کند سیب زمینی دردهان گذاشت وهیچ نگفت _میدان صلیب میدانی کجاست؟ _ها آری آخرین میدان قبل از دروازه ی دمشق آنجا بازار انگشتر فروشان است بارها وسیله فروخته ام _همانجا کوچه ای است که مشهور است به کوچه ی انگور _انگور؟ _آری انگور زیرا وسط کوچه درخت انگور است ناگهان عبدالله و خالد باسرعت وارد دکان ابومحمدشدند توبه و ابومحمداز جاپریدند عبدالله صدا زد:توبه اینجایی تو ما جان به لب شدیم _چرا مگر چه شده؟ خالد خم شد و دستانش را بر ران پاهایش گذاشت و نفس نفس میزد ابومحمد دوید و به بیرون دکان نگاهی کرد و گفت: چه شده عبدالله؟ _وسط بازار بودیم که سربازان حاکم با یک نفر حرف میزدند شنیدیم که میگفتند توبه بن حمیر اینجا دیده شده و ما دنبال او هستیم توبه بلافاصله یقه ی پیراهن خالدرا گرفت وگفت:چرا به اینجا آمدید پس؟ _نگران‌نباش ارباب ماراندیدند عبدالله گفت:ما مخفیانه ازبازار خارج شدیم اسب ها را برداشتیم خالد گفت احتمالا اینجاباشی _بسیارخوب چهره ها را ببندید به مخفی گاه برمیگردیم توبه بلافاصله از دکان خارج شد عبدالله سری برای ابومحمد تکان داد و خارج شدند ابومحمد به کنار درب دکان آمد هر سه نفر به فاصله ی کمی گریختند لحظاتی بعد کنار میدان صلیب سه اسب سوار ایستادند توبه ازاسب پیاده شد وبه اطراف نگاه میکرد عبدالله‌پیاده شد وگفت:انگشتر برای فروش داری؟ _نه _پس اینجا چرا آمده ای پدر بیامرز مگر ازجانت سیر شده ای؟اینجا دائما سربازان حاکم رفت‌وآمد دارند _کمترصحبت کن عبدالله عبدالله سرش تکان داد و سوار اسب شد خالد از روی اسب خم شد وگفت: پی چه هستی اینجا ارباب؟ توبه چشمش به کوچه ای افتاد آن طرف میدان که دقیقا وسط کوچه درخت انگوری بود که شاخه هایش دوطرف کوچه را گرفته بود لبخندی به لب توبه نقش بست و گفت:دنبال آن کوچه ام هردو به کوچه‌نگاه‌کردند _ابومحمدگفت خانه ی پدر لیلا آنجاست _لیلا؟ _آری همان دختری که دردکان ابومحمددیده بودم عبدالله به سرعت پیاده شد و‌گفت:عجب پس بالاخره اورا شناختی الان صد قدم نزدیکتر شده ای توبه برگشت وگفت: برویم _برویم؟کجا ارباب تازه آمدیم _نه برویم اینجا ناامن است _اشتباه میکنی الان که تااینجا آمدی پی لیلا نمیروی! _نه نمیخواهم اکنون بااین سرووضع جلو بروم عبدالله خندید وگفت:تو جلو برو اصلا پیدایش کن ببین شاید ابومحمد میخاسته اذیتت کند توبه دوباره به کوچه نگاه کرد وگفت:چهره های خودرا باز نکنید و مراقب اطراف باشید اگر سربازان آمدند فرار کنید وعده ی ما مخفیگاه آنها به جلو کوچه رفتند توبه افسار اسبش را به سنگ کناردیوار بست چندین بار تا انتهای کوچه را نگاه کرد زنی چهره پوشیده جلو کوچه نشسته بود و حصیر میبافت توبه گوشه ی دستار از چهره باز کرد و‌به کنار زن آمد وگفت:ببخشید مادر کوچه ی انگور همینجاست؟ زن بسیار جدی به توبه نگاه‌کرد وگفت:مگر توبه چقدر کم سن وسال است که من را هم سن مادرخود میداند؟ توبه با تعجب به زن چشم دوخت زن گوشه ی شال سیاه رنگش را از چهره بازکرد زنی جوان با چشمان رنگی بود توبه به چهره ی زن خیره ماند و سپس به دستانش که مشغول بافتن حصیربود نگاه کرد و گفت:ببخش همشیره بافتن حصیر کار مادران است به همین دلیل گمان کنم سنت بالاباشد _من برای آنکه بیکار ‌نباشم حصیر میبافم و گرنه سنم به یقین کمتر ازتوبه است توبه دستارش را مرتب کرد وگفت:من را از کجا شناختی؟ _تمام مردم این شهر توبه بن حمیررا میشناسند آن هم بیشتر از وقتی که بالشکر حاکم درگیرشدی توبه باغرور سینه سپر کرد وسبیلش را مرتب کرد و گفت: شما ساکن اینجایی زن؟ _زن؟ نامم اعظم است توبه بار دیگر زن صدابزنی من میدانم با تو توبه باز با تعجب نگاه کرد و گفت:مرا ببخش تا کنون با با هیچ زنی جز این نگفته ام
_حتی مادرت؟ توبه به عبدالله نگاه کرد و گفت:مادرم را در کودکی از دست دادم _باشد باشد اشکت جاری نشود که گریه به چشمان توبه نمی آید سوالت را پرسیدی آری اینجا کوچه ی انگور است توبه دوباره به انتهای کوچه نگاهی کرد _های پسر حمیر! این کوچه فقط یک ساکن دارد که سرسنگین باشد باقی انسانهای مشهوری نیستند اعظم تاملی کرد و از جا برخاست وآهسته گفت:نکند دنبال همان خانه ای؟ _کدام خانه؟ _همان خانه ای که هفته ای یکبار یک خواستگار ثروتمند در پی دخترشان می آید. اعظم چهره اش را پوشاند و گفت:خانه ی عبدالله اخیلی توبه سر تکان داد و گفت:آری همانجا را میخواهم اما بااین اوصافی که تو گفتی باید ندیده و نشنیده بازگردم _چرا؟ _دختری که اینهمه خواهان دارد دیگر حتی نگاهی به یک راهزن نمیکند _ نه ناامید نباش من لیلا را میشناسم افکارش با همه فرق دارد به قلم @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان موضوع :عاشقانه توبه با اضطراب نگاهی به اطراف کرد وپایش را روی رکاب اسبش نهادو گفت:نه خواهر نه به خدا نه! اعظم خنده ای کرد و گفت:توبه چرا رنگ باخته ای؟ _آخر من فقط آمدم خانه اش را ببینم عبدالله نزدیک آمد و گفت:اکنون دیگر دیر است برادر اعظم لیلا راصدا زده الان است لیلا بیرون بیاید بخواهی بروی دیگر فکر رسیدن به لیلا را باید از ذهنت بیرون ببری اعظم با جدیت گفت:چرا مانند بچه ها شده ای پسر حمیر؟بالاخره یک روز باید اورا می‌دیدی الان که صدایش زده ام و قرار است بیرون بیاید میخواهی بروی؟ _نمیخواستم اینگونه پریشان و ژولیده باشم وقتی اورا میبینم _نگران نباش وقتی گفتم مردی جلودرب خانه است و می‌خواهد از تو عذرخواهی کند اصلا به سر ووضع تو نگاهی نمیکند توبه دوباره پا در رکاب گذاشت و گفت:بالاخره زمان خوبی برای دیدن لیلا نیست ناگهان خالدصدا زد نرو ارباب لیلا بیرون آمد توبه از پریشانی عرق بر پیشانی اش نشست و رنگش پریده بود آهسته به پشت سر نگاهی کرد نفس نفس زنان گفت: آری همان دختردکان ابومحمداست دختری قدبلند با پوشیه ای سیاه که به چهره بسته بود اعظم آهسته گفت:نگران نباش لیلا با من بسیار رفیق است من جلو میروم تو نیز بیا اعظم جلو رفت و دست لیلا را گرفت و گفت:چقدر آماده شدنت طول کشید دختر؟ لیلا با صدایی پر جذبه و فریبنده گفت:مرا عفو کن اعظم تا نقاب به چهره بزنم طول کشید اعظم به توبه اشاره کرد و گفت:این مرد میخواهد از تو عذرخواهی کند سپس آهسته گفت:بیا لیلا این هم توبه باد مسیرش را به درخانه ی شما انداخته توبه با صلابت جلو آمد و گفت:سلام بر شما دخترعبدالله لیلا سر تاپای توبه را نگاهی کرد و گفت:علیکم السلام _حالتان چگونه است بانو؟ _گمان نمیکنم برای احوالپرسی به اینجا آمده باشید! _نه‌نه یعنی نه اینکه حال شما مهم نباشد بلکه حالتان بسیار مهم است برای من اما بیشتر آمده‌ام عذرخواهی کنم اعظم با لبخند به توبه نگاه کرد واز آنها فاصله گرفت توبه متوجه شد باید خواسته اش را بگوید لیلا به سمت انتهای کوچه به راه افتاد و توبه نیز دنبالش آمد لیلا با جدیت تمام گفت:عذرخواهی بابت کدام یکی از کارهایی که انجام دادید؟ توبه که تا آن موقع کسی جرات نکرده بود به او بگوید بالای چشمت ابروست متعجبانه به چشمان لیلا که زیر نقاب دیده میشد نگاهی کرد و گفت:من همان مردی هستم که دردکان پارچه فروشی ابومحمدشاکری با شما با تندی صحبت کرد _آری در خاطرم هست نگفتم خودتان را معرفی کنید فقط خواستم بگویید بابت کدام کار نابخردانه ای که انجام دادید عذرخواهی میکنید؟ توبه انگار زبانش بندآمده بود تمام آرزوهایش را بر باد رفته می‌دانست من من کنان گفت:عذرخواهی بابت آن روز که باشما باتندی صحبت کردم _آدمی که با وجدان باشد کاری انجام نمی‌دهد که بعدش عذرخواهی کند توبه ابروهایش را بالا برد و سرش را به نشانه ی تایید تکان داد _بسیارخوب حالا عذرخواهی کردید پس بروید _نه بانو نه کمی صبر کنید شاید گفتن این سخن به صلاح نباشد ولی من آدمی هستم که همیشه آنچه خواستم را انجام دادم چون ترسی از کشته شدن ندارم لیلا ایستاد و به سرتا پای توبه نگاه کرد و منتظر سخن توبه ماند _بانو! من هرکس بخواهد نصیحتم کند با او با تندی برخورد میکنم کاری هم ندارم که سخنش حق باشد یا گزافه من خودم را صاحب اختیار خودم میدانم اما آن روز نتوانستم بیشتر از آنچه دیدید جواب بدهم چون بیشتر از حرف برنده ی شما چشمانتان برنده بودچشمانتان همچون تیر بر جانم نشست لیلا کلام توبه را قطع کرد و گفت: چه کسی به شما چنین اجازه ای داد که بتوانید اظهار نظر کنید؟ مگر من کمبود محبت دارم که بیایم تعریف های شما را بشنوم؟هرچندروز یکبار عاشقی دلخسته می آید و درب این خانه را میکوبد ولی هیچ کدام جرات نکرده اند اینگونه سخن بگویند چه درخوددیده ای که گمان کردی میتوانی هرچه خواستی بگویی؟ توبه انگار غضبناک شده بود و فقط جلو خود را می‌گرفت _نه بانو تقصیر شما نیست تقصیر دل من است اینهمه زن و کنیزک همیشه بهترین ها را برایم خواسته اند حالا من اینگونه خارو‌کوچک شده ام اعظم متوجه شد نه لیلا میتواند توبه را آرام کند و نه توبه میتواند دل لیلا را به دست آورد به آنها نزدیک شد و گفت:چه می‌گفتید یک عذرخواهی که اینقدر طول نمی‌کشید توبه و لیلا بدون آنکه حرفی بزنند به یکدیگر نگاه کردند اعظم با آن خنده های شیطنت آمیزش گفت: چه شده جناب توبه شما که در شجاعت مشهورید حالا چون کودکان خجالتی رنگ از چهریتان پریده توبه لبخندتلخی زد و سر به زیر انداخت لیلا وقتی به چهره ی اعظم نگاه کرد متوجه چشمان غضبناک اعظم شد _لیلاجان عذرخواهی جناب توبه را دیدی؟میدانی که توبه تا کنون از کسی عذرخواهی نکرده است حتما خاطرت برای ایشان خیلی عزیزبوده توبه انگار با صحبت های اعظم جان تازه ای گرفت با عجله گفت:آری به خدای کعبه
سوگند فکر کردن به ایشان مدتهاست کار من شده اعظم دوباره خنده ای کرد توبه حرفش را قطع کرد و سکوت کرد لحظاتی بین آنها به سکوت گذشت توبه سر پایین انداخت و گفت:مرا ببخشید که برای شما مزاحمت ایجاد کردم سپس به سمت اسبش به راه افتاد اعظم ولیلا مسیر رفتن توبه را نگاه میکردند ناگهان صدای لیلا بلندشد: جناب توبه توبه با ناراحتی به پشت سر نگاهی کرد لیلا چندقدم نزدیک شد و گفت:من این سخن ها را نگفتم که شما متکبرانه بروید بلکه خواستم بگویم میتوانید خودتان را تغییر بدهید لبخندی به لب توبه نقش بست لیلا آهسته گفت: به کاروان حاکم حمله کردید؟ چشمان توبه میخاست از شوق از حدقه بیرون بیاید با خوشحالی گفت:نه بانو هنوز آنها به نزدیکی ما نرسیدند لیلا به سمت اعظم راه افتاد فقط کمی پر نقابش را کنار داد و گفت:یادتان باشد عذرخواهی شما وقتی پذیرفته است که آن کنیزان به خانه های خودبرگردند توبه دیگر مدهوش چهره ی زیبای لیلا شد چهره ای که در عمرش نظیرش را ندیده بود اوآنقدر محو آن چهره بود تا آنکه لیلا به خانه برگشت به قلم @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عزیزانی که مایلندازاول رمان لیلای توبه بخوانند قسمت های رمان بالای صفحه ی کانال سنجاق شده
اینم بخاطر شما عزیزانی که رمان رو دنبال میکنید چهره ی خیالی توبه بن حمیر نقش اول رمان لیلای توبه همینجوری سرسرکی وعجولانه کشیدم😊 نقاش:خودم @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه توبه نامه را مقابل چشمانش گرفته بود و میخواند پنج شش نفر پشت سرش نشسته وبه او نگاه میکردند پسرسلمان به مسلم نگاه کرد وآهسته گفت:فکر می‌کنی موافقت کند؟ مسلم شانه بالا انداخت و گفت:نمیدانم محمد توبه عجیب ترین آدمی است که غیر قابل پیش بینی است او بشدت لجباز است شاید به خاطر لج بازی تا جهنم هم برود یونس که مشاور پسرسلمان بود آهسته در گوش پسرسلمان گفت:خدا کند موافقت کند وگرنه علی الظاهر ما را قدرت مقابله با او نیست پسرسلمان با آرنج زد به پهلوی یونس،یونس ساکت شد توبه نامه را بست و رو به جمع کرد و گفت: بفرمایید ازخودتان پذیرایی کنید عبدالله نگاهی به توبه کرد توبه با یک لبخند به عبدالله نگاه کرد و آمد در کنار جمع نشست خالد سینی پر از آجیل را میچرخاند پسرسلمان به توبه چشم دوخت و گفت:جسارت است جناب توبه نامه را خواندید؟ _آری پسر سلمان خواندم چیز تازه ای نبود این درخواست همیشگی شماست اسماعیل پرسید:مگر چه نوشته جناب توبه؟ توبه نامه را به مسلم داد و گفت:بده به اسماعیل تا بخواند این صحبت ها مال امروز و دیروز نیست پسر سلمان سالهاست شما منطقه ی خودتان را دارید و‌ما منطقه ی خودمان قبل تر هم گفته بودی که بیایید با هم راهزنی کنیم که من موافق نبودم حالا هم حرف همین است _اگر موافقت نشود منطقه ها از هم پاشیده خواهدشد توبه از جا برخاست و گفت:من را تهدید می‌کنی بی پدر؟ پسر سلمان چشمانش گرد شد و گفت:نه جناب توبه به خدا نه قصد تهدید نداشتم فقط خواستم ببینم پای بند به منطقه هستید یا نه توبه جای خود نشست و گفت: معلوم است که پایبندم توبه بن حمیر قولش را با خونش امضا می‌کند ولی تو هم این را بدان اگر توبه میخاست منطقه را زیر پا بگذارد تا کنون هزار بار قبرت را هم با خاک یکسان کرده بود محمد پسر سلمان بسیار خشمگین شد و جرات نداشت سخنی بگوید توبه به اسماعیل اشاره کرد ‌وگفت:نامه را به آنها بده پسر سلمان نامه را گرفت و به توبه نگاه کرد توبه به تسبیح دانه درشتی که دردست داشت نگاه میکرد و گفت: پیمان ما همان پیمان قبلی است منطقه ها جدا اما اگر دشمن مشترکی داشتیم هردو با هم حمله میکنیم _آخر درنامه از جنگ نزدیک با حاکم گفته بودم سخنی نگفتید _نه هیچ‌جنگی با کسی ندارم یعنی آنقدر حوصله ندارم که بخواهم جنگی کنم جنگ‌شود این کاروان بی سر پناه میمانند پسر سلمان سکوت کرد توبه از جا برخاست تا از خیمه خارج شود، به دمنوش ها اشاره کرد و گفت:دمنوش هایتان را بخورید من باید به خارج از خیمه بروم سپس توبه از خیمه خارج شد ##### دور آتش نشسته بودند ابراهیم گفت:بااین اوصاف ما به حداقل دویست نفر آدم جنگ آور محتاجیم اسماعیل پوست تخمه از دهانش درآورد و روی آتش ریخت و گفت: دویست نفر که کاری ندارد جنگ های قبلی بیش از پانصد نفرداشتیم توبه همانطور که چند ریسمان به هم می‌بافت گفت: این مکرم گور به گوری هنوز‌نیامده؟ اسماعیل با خنده صدا زد: انگار از زنها حسابی بی خبری پسر حمیر! وقتی کنیزی را در بر داشته باشی محال است به این زودی ها به مخفیگاه برگردی _هرچه گفتی درست ولی مکرم امروز وعده داشته با عده ای از اراذل دور و برش صحبت کند او گفته بود پنجاه نفر را میتواند تضمین کند مسلم با جدیت گفت:اصلا من مانده ام وقتی در به در دنبال افراد میگردی‌چرا پیشنهاد پسر سلمان را نمیپذیری مرد؟ ابراهیم گفت: پسر سلمان با ما باشد حداقل سیصد نفر به ما اضافه میشوند عبدالله که ایستاده بود و به آنها نگاه میکرد گفت:پسر سلمان سابقه ی خوبی ندارد نه جنگ‌آور هایش جنگیدن بلدند نه خودش حرف شنوی دارد مسلم کماکان به توبه چشم دوخته بود و گفت:جوابم را نگرفتم توبه توبه اینبار غضبناک به مسلم نگاه کرد و گفت:های مسلم یادت رفته با که صحبت میکنی؟ مسلم‌نگاهش را گرفت و به آتش چشم دوخت و گفت:نه توبه فقط خواستم علتش را بدانم _یادم نمی آید به کسی علت کارهایم را بگویم و یادم نمی آید کسی از افرادم علت کارهایم را بپرسد همه گوش‌وچشم بوده اند _بله حق داری درست میگویی توبه ریسمان بافته شده را جلو مسلم انداخت و گفت:بیا گردن کشِ گردن شکسته بباف ببینم چقدر عرضه داری مسلم ریسمان را برداشت و مشغول بافتن شد عبدالله گفت:حالا واقعا چرا نامه ی پسر سلمان را ردکردی؟ توبه با تعجب و غضب نگاه عبدالله کرد همه از این جسارت عبدالله ونگاه‌توبه خنده ی‌خود را پنهان کردند توبه هم لبخندش زیر سبیل بلندش دیده نشد _ببین عبدالله پسرسلمان همیشه منطقه اش را مشخص کرده بود حالا وقتی که دم از یک پارچه شدن ما میزند شک نکن نقشه ای خطرناک است ابراهیم از سرما خودش را جمع کرده بود سرش را بلند کرد و گفت:فی المثل چه نقشه ای دارد توبه؟
ابراهیم از سرما خودش را جمع کرده بود سرش را بلند کرد و گفت:فی المثل چه نقشه ای دارد توبه؟ _نقشه را نمیدانم ولی بوی جنایت و بوی همدستی با حاکم را استشمام میکنم توبه تاملی کرد و گفت:گمان میکنم حاکم عمدا او را اجیر کرده تا با ما متحد شود و بعد حرکات و سکنات ما را زیر نظر بگیرد. اسماعیل قولنج کمرش را شکست و گفت: پس بااین حساب باید مخفی گاهمان را عوض کنیم توبه سرش را تکان دادوگفت:آری فکرش را کرده ام عوض میکنیم اما بعد از حمله به کاروان حاکم اسماعیل با خنده گفت:فکر همه جارا کرده ای مرد انگار در زرنگی بی نظیری توبه توبه از جا برخاست تا به خیمه رود مسلم صدا زد حالا کی قرار است با کاروان حاکم درگیر شویم؟ _بزودی مسلم تقریبا هشت روز دیگر خالد برخاست و دنبال توبه رفت توبه واردخیمه شد خالد پرسید:پی چه میگردی؟ _پی قلم ومرکب میخواهم نامه ای بنویسم _نامه؟ برای که؟ توبه به خالد نگاه کرد وآهسته گفت:برای لیلا به قلم : @rahimiseyed
عدم رفاقت با پنج نفر: 👇👇👇👇👇 امام زین العابدین علیه السلام به فرزندش (امام محمد باقر علیه السلام) فرمود: – فرزندم! با پنج کس همنشینی و رفاقت مکن: ✅از همنشینی با (دروغگو) پرهیز کن؛ زیرا او مطالب را برخلاف واقع نشان می دهد. دور را نزدیک و نزدیک را به تو دور جلوه می دهد. ✅از همنشینی با (گناهکار و لاابالی) بپرهیز؛ زیرا او تو را به بهای یک لقمه یا کمتر از آن (مثلا به یک وعده لقمه) می فروشد. ✅از همنشینی با (بخیل) پرهیز نما؛ که او از کمک مالی به تو آن گاه که بسیار به او نیازمندی، مضایقه می کند. (در نیازمندترین وقتها، تو را یاری نمی کند.) ✅از همنشینی با (احمق) (کم عقل) اجتناب کن؛ زیرا او می خواهد به تو سودی برساند ولی (بواسطه حماقتش) به تو زیان می رساند. ✅از همنشینی با(قاطع رحم) (کسی که رشته خویشاوندی را می برد) بپرهیز؛ که او در سه جای قرآن (۳۸) مورد لعن و نفرین قرار گرفته است. 📚داستان های بحارالانوار ، ج ۲ ،داستان۳۴ ♦️ @rahimiseyed
عواقب وخیم بی توجهی به نماز:👇👇👇👇👇 شکی نیست که بی اعتنایی به نماز گناهی است بزرگ. خداوند در قرآن کریم کسانی را که به نماز بی توجه هستند تهدید میکند :«فَوَیْلٌ لِّلْمُصَلِّینَ الَّذِینَ هُمْ عَن صَلَاتِهِمْ سَاهُونَ»1 ؛ پس وای بر نمازگزاران آنان که از نمازشان غافلند. بنابراین شناسایی مصادیق این تحقیر ناپسند، مقدمه‌ پرهیز از این عصیان نابخشودنی است. عناوین زیر از مصادیق سبک شمردن نماز است. 👇👇👇👇👇 @rahimiseyed
الف) تأخیر نماز: امام صادق ـ علیه السلام ـ در تفسیر آیه‌ی شریفه‌ی قرآن، که در ارتباط با مذمت بی اعتنایی به نماز نازل گردیده است می‏فرماید: تاخیر الصّلاه عن اوّل وقتها لغیر عذرٍ 2 ؛ مراد از بی اعتنایی به نماز، «تأخیر آن از اول وقت بدون عذر است. البته روشن است که مراد از عذر، ضرورتی است که بصورت اورژانسی پیش آید و قابل تأخیر نباشد و الاّ باید به کار گفت نماز دارم نه به نماز بگوییم کار دارم. @rahimiseyed
ب) عدم رعایت آداب آن در خلوت: ⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️ پیامبر اکرم ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ در روایتی چنین می‏فرماید: من احسن صَلَوتَهُ حین یَراهُ النّاسُ و أَساءَها حینَ یَخلُوا فتلک استهانهٌ ؛ آن کس که در مقابل مردم با دقت نماز بخواند و در خلوت بدون دقت نماز گزارد به نماز بی اعتنایی کرده است. مروری بر نمازهای خلوت و جلوت ما، روشن می‏نماید که آیا احترام و توجه ما به نماز بیشتر بوده است یا به ناظران صحنه‌ی نماز. @rahimiseyed
✅✅✅✅✅ ج) فراهم نکردن مقدمات نماز قبل از اذان: در روایت دیگری می‏فرماید: کسی که وضوی نماز را تا وقت اذان به تأخیر اندازد او به نماز بی اعتنایی کرده است. آری کسی که به کار اهمیت می‏دهد، قبل از رسیدن وقت آن، مقدمات انجام آن را فراهم می‏کند. کدام ملاقات و میهمانی است که وقت آن فرا رسیده باشد و ما هنوز در فکر پوشیدن لباس و یا آماده کردن شرایط آن باشیم؟! @rahimiseyed
د:عدم یادگیری معانی: آیا ندانستن معانی الفاظی که روزانه ده بار در نماز تکرار می‏شود به معنی بی اعتنایی به نماز نیست؟! آیا اگر ما برای طرف گفتگوی خویش در نماز اهمیتی قائل باشیم در فکر این نخواهیم بود که محتوا و مضمون مذاکره و نجوای خود را بفهمیم و با ادراک صحیح به سخن در برابر او بایستیم؟!! آیا این ها به معنی بی اعتنایی به نماز نیست؟! چگونه می‏توانیم پاسخگوی این عباداتی باشیم که محتوای آن جز تحقیر خداوند رب العالمین نیست؟! اینجاست که امام حسین ـ علیه السلام ـ به خداوند تبارک و تعالی عرض می‏کند: 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 الهی مَن کانَت‎‎‎‎‎ محاسِنُه مَساوِی فکیف لایکونُ مَساوِیه مَساوِی 4 ؛ خدایا آن کس که اعمال به ظاهر نیک او گناه است پس چگونه گناهان او گناه نباشد؟! فرق نمازگزارانی که در نماز هیچ دردی را احساس نمی‏کنند5 جز درد فراق دوست، از هیچ حادثه‏ای مطلع نمی‏شوند، 👇 هیچ صدایی را نمی‏شنوند و غرق در لذت با معشوقند، نماز گزارانی که زیر شلاق و علیرغم هر گونه تهدید و شکنجه و محدودیتی نماز را بپا می‏دارند با کسانی که نماز را بار و رنجی می‏دانند که در برداشتن و عبور از آن باید شتاب کرد و در هنگام اقامه‌ی آن با دست و محاسن بازی می‏کنند و خمیازه می‏کشند، فقط در اهتمام و استخفاف به نماز است. @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه گرد و خاک عجیبی تمام شهر را گرفته بود صدای وزش باد از بین دالان های ورودی خانه ها شنیده میشد هیچ آدمی در کوچه ها دیده نمی‌شد ناگهان سه اسب سوار صورت پوشیده به میدان صلیب رسیدند توبه از اسب پیاده شد و به داخل کوچه ی انگور نگاهی کرد و گفت: نه! خبری نیست. عبدالله صدازد:دراین هوا هیچ مردی بیرون نمی‌ماند توبه چه برسد به زنی همچون اعظم! توبه پشت گردن اسبش پناه گرفت تا گرد و خاک واردچشمانش نشود چندین بار به اطراف نگاه کرد و گفت: من امروز باید کارم را به اعظم بگویم _مگر با او وعده داشتی؟ _نه اصلا نمیدانم کدام یک خانه ی اوست خالد گفت: چاره چیست؟ یا باید برگردیم یا آنقدر دراین طوفان بمانیم تا اعظم بیرون بیاید توبه بر اسب نشست و گفت: برویم خانه ی سلیمان بی شک ابوفتاح‌آنجاست هم دور هم جمع می‌شویم‌و از طوفان در امان می‌مانیم هم تاآن موقع شاید بتوانیم اثری از اعظم پیدا کنیم. لحظاتی بعد خالد درب خانه ی سلیمان را کوبید صدای زن آمد:که هستی که دراین طوفان هم دست بردار نیستی؟ توبه صدا زد:در باز کن عجوزه منم توبه فاصله ای نشد زن با سرعت درب را باز کرد چشمش به سه مرد صورت پوشیده افتاد با تعجب آن سه را نگاه میکرد توبه دستار از چهره باز کرد تمام مژه ها و محاسنش پر از خاک شده بود زن با لبخند صدا زد :توبه راه گم کردی؟ _نه از شر طوفان به این خانه پناه آوردم زن از جلو کنار رفت و گفت: بیا داخل پسر حمیر توبه وعبدالله خالد وارد خانه شدند ابوفتاح از اتاق بیرون آمد و با خنده نگاهی به توبه کرد گفت: توبه! تمام سر و صورتت را خاک گرفته بیا مرد سروصورتت رابشور ودرکنارمابنشین میوه‌ای بخور _عجله دارم به محض اینکه گرد و خاک بنشیند از خانه‌ات بیرون خواهم رفت زن صورتش را در هم کشید و گفت:نترس بچه کسی وقتت را نمیگیرد با دو نفر آمدی که اگر به تو بگویم بمانی اینها مانع شوند؟ راه باز است از دماغ فیل افتاده برخیز برو ابوفتاح با چشمانش به زن اشاره کرد وگفت: قباحت دارد زن هیچ کدام از افراد این خانه صاحب خانه نیستند همچنین خود تو هم آمدی پی مهمانی وساکن شدی _هیچ کدام از حاضرین هم مثل توبه مغرور نیستند توبه وارد اتاق شد و گوشه ای نشست عبدالله و خالد هم مثل توبه سر وصورت شستشو دادند و وارد اتاق شدند ابوفتاح کنار توبه نشست و گفت: من تا صد وهشتاد نفر توانستم پیداکنم توبه یک سیب از سبد برداشت و با خنجر آن را تکه کرد و گفت: بیشتر تلاش کن مرد ابوفتاح سخنی نگفت توبه همانطور که تکه های سیب را در دهان می گذاشت پرسید:ابوفتاح! تومردی به نام عبدالله اخیلیه میشناسی؟ ابوفتاح خنده ای کرد وگفت: با عبدالله اخیلی میخواهی بجنگی؟ _نه فقط میخاستم بدانم کیست ابوفتاح‌ سبد میوه را جلو عبدالله و خالد گرفت و گفت:بیکار نباشید میل کنید عبدالله یک سیب برداشت و خالد گفت:نمیخواهم ابوفتاح باید برویم ابوفتاح سبد میوه را جلو توبه گذاشت وگفت:عبدالله اخیلی یکی از مردانی است که دربار همیشه اورا در جلسات دعوت میکند از آن درباری هایی است که ساعتی در دربار و ساعتی در مسجد میگذراند توبه سر تکان داد ابو فتاح با خنده‌گفت: سعید به خواستگاری دخترش رفته بود عبدالله چنان با عصبانیت جواب سعید را داده بود که سعید درراه برگشت به خواستگاری دختر دیگری رفت توبه لبخند تلخی زد و گفت: چرا با عصبانیت؟ _معلوم است دیگر آخر عبدالله دنبال مردی است که بسیار مومن باشد وثروتمند و درباری ابوفتاح به‌ صورت توبه چشم دوخت وگفت: نکند تو هم میخواهی به خواستگاری بروی؟ عبدالله از جا برخاست و به بیرون اتاق نگاه کرد وگفت: توبه!گرد وخاک نشسته بیا برویم که زمان گذشت توبه از جا برخاست و‌ از اتاق خارج شد زن صدا زد:های تازه برایت دمنوش می آوردم _نمیخواهم بگذار برای دفعه ی بعد سپس هر سه از خانه خارج شدند وقتی بیرون رفتند عبدالله با ناراحتی گفت: کم مانده بود نامه ای که برای لیلا نوشته ای هم به ابوفتاح بگویی _چه اشکالی دارد؟ _اشکالی ندارد؟اسمت به سرزبانها بیفتد؟ توبه چشم به زمین دوخت وگفت:فی الحال که سخنی نگفتم خالد بالبخند گفت:گفتی یا نگفتی برویم که دیرشد به قلم @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان موضوع:عاشقانه خالد از داخل کوچه آمد و گفت:فرش کوچکی که آن روز روی آن نشسته بود پهن است ولی خبری از اعظم نیست عبدالله گفت:نه اینگونه کاری پیش نمی‌رود ما نمی‌دانیم این رابط تو که بوده از کجا بوده اینگونه کاری پیش نمی‌رود توبه با پشت دست سبیل هایش را مرتب کرد و گفت: نظرت چیست بروم و با خود لیلا صحبت کنم؟ _نظر خوبی نیست خالد گوشه ای روی زمین نشست و گفت: چرا خوب نیست عبدالله؟دیر یا زود خانواده ی لیلا باید از وجود توبه خبر دار شوند _نه خالد لیلا دختر اشراف زاده ای است هیچگاه خوشحال نمیشود کسی اینگونه بی سروپا وارد حریمش شود آنوقت جواب خانواده اش را چه بدهد همانکه توبه از طریق اعظم جلو برود بهتر است خالد از جاپرید و گفت:ارباب انتهای کوچه را ببین لیلا از خانه بیرون آمد توبه بلافاصله از مرکب پیاده شد و به آن طرف میدان و کوچه ی انگور چشم دوخت دو کنیزک صورت پوشیده اطراف لیلا را گرفته بودند قد بلند لیلا او را از دور به همه معرفی میکرد .توبه تبسمی کرد و گفت:جلو بروم و با او صحبت کنم؟ _آری وقت خوبی است خالد صدا زد:نه ارباب این کنیزک ها بعید نیست آنچه بین شما باشد را به پدر لیلا بگویند توبه آهسته گفت:هرچه میخواهد بشود بشود بالاتر از مرگ که نیست،هست؟ توبه به لیلا چشم دوخته بود عبدالله و خالد با چشم هایی پرازسوال به یکدیگر نگاه کردند خالد آهسته در گوش عبدالله گفت:گمان کنم دیوانه شده عبدالله غضبناک نگاه خالد کرد وگفت:بار دیگر چنین به توبه بگویی زبانت را میبرم ناگهان صدای زنی شنیده شد:های مگر اینجا مرد پیدا نمیشود که روز روشن ایستاده ای و دختر عبدالله را نگاه میکنی؟ توبه هراسان به پشت سرش نگاه کرد کسی نبود هر سه نفر مضطرب اطراف را نگاه میکردند کسی نبود دوباره صدا آمد بالا را نگاه کنید قبل از آنکه چشمانتان را کور کنم پشت یکی از بام ها زنی نقاب زده ایستاده وتیر درچله ی کمان گذاشته بود و به سمت آنان نشانه رفته بود توبه دست بر قبضه ی‌خنجر نهاد وگفت: تیر وکمانت را کنار ببر زن پرتاب تیر شوخی نیست _شوخی یا جدی وقتی پرتاب کنم تو کشته خواهی شد _من‌کشته‌شوم حاکمین در پی قصاص خواهند آمد زن تیروکمان را کنار داد وباخنده گفت:که میخواهد قصاص کند؟ برادرت؟برادرت اکنون با تو کشته میشود؟جز او کسی را نداری تازه حاکم با کشته شدنت جایزه هم میدهد چه برسد به قصاص از تو چه پنهان مردم هم با کشته شدن یک راهزن خوشحال میشوند پس با کشته شدنت آب از آب تکان نمی‌خورد چون هیچ کس حامی تو نیست توبه سر به زیر انداخت و در فکر فرو رفت زن از پشت بام کنار رفت و لحظاتی بعد یک درب چوبی باز شد و زن بیرون آمد قدم زنان به مقابل توبه رسید وگفت:چه شد در فکر فرورفتی یاغی گردنکش؟ _حق با تو بود من از دار دنیا فقط همین برادر را دارم او هم چند روز دیگر خودم به صفیه میرسانمش خالد آهسته در گوش توبه گفت:گمان کنم این زن اعظم باشد زن به قد بلند توبه نگاهی کرد وگفت:نگران نباش خودم مثل خواهر میمانم برای تو و مانند یک مادر برایت خواستگاری میروم زن نقابش را باز کرد وگفت:حق با غلامت است توبه من اعظم هستم _اعظم از صبح در پی تو بودم اعظم به خانه ی دوطبقه ی پشت سرش اشاره کرد و گفت:هرگاه در پی خواهرت بودی این خانه ی حسن بن مسعود از تاجران شهر است من اینجا زندگی میکنم _تو زن ابن مسعودی؟ _نه خدا به دور من همسر یک قاتل باشم من فقط اینجا زندگی میکنم توبه به خانه نگاه کرد وگفت:نمی‌فهمم _جریانش طولانی است توبه حسن بن مسعود پسرعموی ناتنی شوهر من است او به فرزندانم سواد می آموزد و خرجی آنها را میدهد من خودم برای خودم کار میکنم تا خرجی زندگی ام داده شود میترسم بخواهم از اینجا بروم ابن مسعود فرزندانم را گرو بردارد توبه شانه بالا انداخت و‌سخنی نگفت. اعظم ادامه داد:تازه اسنادی از آن‌شوهر من بود که باآن اسنادو‌ورق ها میتوانم به روستای پدری اش بروم و یکی از زنان ثروتمند شوم اما تمام آنها را این حسن بن مسعود از خدابی خبر گرفته و به من نمیدهد توبه با ناراحتی دست مشت شده اش را به کف دست دیگرش کوبید و گفت: جسارت است همشیره همسرت کجاست؟ اعظم خنده ی تلخی کرد وگفت:همسر من را نمیشناسی و گرنه اینگونه نمیپرسیدی توبه با تعجب نگاه کرد اعظم ادامه داد:من همسر مالکم مالک بن عباس ناگهان خالد صدا زد:ارباب شرطه های‌حکومتی توبه با عجله به اطراف نگاه‌کرد‌چند شرطه از انتهای بازار دیده میشدند عبدالله فریاد زد:باید بگریزیم _نه‌ عبدالله بگریزیم بدتر است باید بمانیم _هنوز ما را ندیده اند‌میتوانیم برویم اعظم با خونسردی گفت:گریختن چرا مگر شما را دیده اندکه بگریزید به داخل خانه می رویم تا رد شوند هر سه دنبال اعظم به خانه راه افتادند جلو‌ورودی خانه خالد گفت: نه ارباب بگریزیم بهتر است توبه برگشت و به خالد نگاه کرد وگفت:دیگر برای چه؟ _آخر ارباب این زن با حسن بن مسعود سرشاخ نشود بهتر است
توبه به اعظم نگاه کرد و گفت:حق با خالد است _نه توبه حسن بن مسعود را نرسیده که بخواهد با من سرشاخ شود _آخر این خانه ی اوست _نگران نباش این قسمت خانه ملک خود من است. _پس برویم هرسه وارد خانه شدند یک پسر سیزده چهارده ساله پایش را زیر کرسی دراز کرده بود ودرخواب بود ویک دختر ده دوازده ساله که با ورود آنها به اندرون خانه رفت. اعظم برگشت وبه خالد نگاهی کرد و‌گفت:از تو سپاسگذارم غلام توبه که نگرانم شدی توبه کنار پنجره ایستاد و به بیرون خانه نگاه میکرد زیر لب گفت:چقدر دنیا کوچک است اعظم هیچگاه در ذهنم نمی آمد با زن مالک بن عباس هم صحبت شوم _مالک را می شناختی؟ توبه سرش تکان داد و گفت:کسی در این آبادی نیست که مالک را نشناسد.سپس به عبدالله نگاه کرد وگفت:می دانی مالک کیست؟ _آری همان جوانی که حاکم برای کشتنش جایزه گذاشته بود توبه کمی به فکر فرو رفت و‌گفت:یادم است که مالک داماد حاکم بود اعظم سرش پایین انداخت وگفت:حاکم پدرخوانده ی من است اما به شدت با وصلت‌ من بامالک مخالف بود ازآن زمان که من دلبسته ی مالک شدم تا اکنون مخفی زندگی کرده‌ام برای همین از اینجا نمیروم چون تمام زندگی ام را حسن بن مسعود خبر دارد میترسم بگریزم او من را به حاکم تهویل بدهد توبه دوباره از پنجره به بیرون‌نگاه‌کرد اعظم با جدیت گفت:آقای توبه شما در حال چشم چرانی از لیلا بودی؟زیبنده‌نیست چشم چرانی از مردی چون تو _نه نه ابدا در حال چشم چرانی نبودم فقط خواستم دنبالش بروم و نامه ای به او بدهم اعظم با تعجب نگاه کرد وگفت:کدام نامه؟ توبه نامه ای از بین شال کمرش در آورد وگفت:بیا زحمتش با تو نامه را به لیلا برسان اعظم خنده ای کرد وگفت:گمان نمیکردم اینگونه ساده لوح باشی هر سه مرد با عصبانیت نگاه اعظم‌کردند اعظم به نامه‌نگاه‌کردوگفت:یادت نرود که معشوق نامه ای کوچک مینویسند‌تا بتوانند به او برسانند توبه‌با چشمان‌گرد شده سری تکان داد اعظم گره نامه‌را بازکرد‌و‌زیر لب شروع کرد به خواندن:از توبه بن‌حمیر به لیلا بنت عبدالله اخیلیه و اما بعد من بعد ازدیدن شما بسیار دلباخته ی شما شدم اعظم نامه‌را جمع‌کرد و گفت:نه‌این وضع نامه‌نوشتن نیست توبه‌مگر برای بزرگ دزدان نامه‌نوشته ای از توبه بن حمیر به لیلای اخیلیه چیست باید آنقدر نامه معاطفه داشته باشد که لیلا از خواندنش خسته نشود _چه عرض کنم اعظم من هیچ گاه دنبال نامه‌نوشتن برای یک‌زن نبودم عبدالله با خنده‌گفت:شما به جای توبه نامه ای بنویس برادر ما هیچ گاه نامه برای زن ننوشته بلکه برعکس همیشه زنها برای او نامه های دلبری نوشته اند _خودم نامه ای مینویسم و آنچه در نامه خواسته ای را مطرح میکنم توبه جلو آمد ونامه‌را ازدست اعظم گرفت وگفت:گمان‌نمیکردم‌خواندن‌ونوشتن بلدباشی _یادت نرود توبه که هرچه باشد من یک حاکم زاده ام و تمام علوم را خوانده ام _سپاسگذارم از اینکه امروز ما را پناه دادی برای لیلا بنویس هفت شب دیگر با کاروان پر از جواهر وکنیز حاکم برخورد میکنیم و اما توبه به خاطر لیلا تمام کنیز ها را به آشیانه بر میگرداند اعظم با لبخند به توبه نگاه کرد و سخنی نگفت توبه هم با لبخندی به اعظم گفت: درپناه خدا باشی.و به سمت درب خانه راه افتاد اعظم صدا زد:فردا قبل از صلات ظهر بیایی برای جواب نامه ات. توبه سرش را تکان دادو آنگاه هر سه از خانه ی حسن بن مسعود خارج شدند. به قلم : @rahimiseyed