هدایت شده از کانال سید مجید موسوی
داستان بسیار جالب: 😨😨
من یه معلول ضایعه نخاعی هستم که از گردن به پایین فلجم.
اوائل بیماریم یه روز روی تختم بودم که پسر ۵ ساله ام چادر مادرش رو پوشید و اومد جلوی من برا شیرینکاری ، همین دیدمش خنده ام گرفت، پسرم هم با دیدن خنده من خجالت کشید و شروع کرد به دویدن ، همینطور که می دوید داشتم نگاهش میکردم که یکدفعه چادر، زیر پاهاش گیر کرد و با صورت خورد به میز شیشه ای جلوی مبل، صورتش پاره شد و حسابی خون اومد ،همه این صحنه ها رو با چشم خودم دیدم ولی هیچ کاری برا جگر گوشم نتونستم بکنم 😭😭 حتی نمیتونستم بغلش کنم و آرومش کنم
خلاصه صورت پسرم بخیه خورد و خوب شد ولی غم و غصه اینکه نتونستم براش کاری کنم خیلی اذیتم میکرد تا اینکه یاد یک نفر و داستانش افتادم و بالاخره آروم شدم:
یکدفعه به یاد امام سجاد علیه السلام تو کربلا افتادم، وقتی که از صبح عاشورا یا دید و یا شنید که یکی یکی عزیزانش رو شهید کردن ولی بخاطر مریضی سختی که داشت نمی تونست کاری کنه.
داداش علی اکبرش رو قطعه قطعه کردند، نتونست بره کمک😭😭
پسر عموهاش قاسم و عبدالله ، پسر عمه هاش، عموهاش رو همه رو کشتن ولی فقط دید و زجر کشید
تیر به گلوی نازک داداش کوچیکش خورد ولی نتونست....😭😭😭
تا اینکه عصر عاشورا صدای( هل من معین یعیننی ) باباش حسین رو شنید، خواست سینه خیز به طرف دشمن بره که عمه اش زینب نذاشت 😭😭
تازه از غروب عاشورا ، کتک زدن زنها و بچه ها شروع شد ولی ... 😭😭
برای یه مرد این داغها رو دیدن و اینکه نتونه کاری کنه و بعدشم ۳۵ سال زنده بمونه خیلی خیلی خیلی سخته
شهادت امام سجاد علیه السلام اسوه صبر و ایستادگی تسلیت
#ارسالی
برای نویسنده دعا کنید🌹