#داستانک
امروز تعطیل است، کل ادارات به دلیل آلودگی هوا و غبار تعطیل است. من در خانه نشسته ام. کولر گازی روشن است و خنکای مطبوعی نوازشم می کند.
بلند می شوم. از پشت شیشه پنجره بیرون را نگاه می کنم. غبار همه جا را گرفته. به زحمت می شود، چند متر جلوتر را دید.
با دقت نگاه می کنم. آن دور دستها، خیلی دورتر چیز عجیبی می بینم. آن دورها بیابانی غرق در غبار می بینم، گوشه بیابان چند چادر برپاست. در اطراف چادر ولوله ای برپاست، زنان و کودکان سراسیمه از این چادر به آن چادر می روند، سرفه کنان و مویه کنان به این سو و آن سو می دوند. انگار بجز غبار چیز دیگری هم اذیتشان می کند.
جلوتر چند اسب سوار می بینم. لباس عربی پوشیده اند. و کمی جلوتر هزاران سوار دیگر که روبروی اینها صف آرایی کرده اند. ما بین این دو گروه در میان غبار وحشتناک، زمینی می بینم که پر از خون است و چند جنگجو در حال جنگ هستند.
نمی دانم آنجا کجاست، اما چرا آنها تعطیل نیستند؟ مگر قرار نبود امروز به دلیل غبار، همه جا تعطیل باشد.
از کنار پنجره به سمت مبل راحتی حرکت می کنم و می نشینم، خنکای مطبوع کولر نوازشم می کند. لیوان شربت خنک را بر می دارم و می نوشم.
روی مبل دراز می کشم و تلویزیون را روشن می کنم. این صوت زیبا به گوشم می رسد: الهی عظم البلاء
#دلنوشته_های_یک_مهندس
@rahosakhteman