نگاهش به توست..
مبادا غافل شوی و گناه کنی!
مبادا ادعای عاشقی کنی
و دلش را به درد آوری!
نگاهش به توست..
لطفا مراقب کارهایت باش!
#رفیق_شهیدم
@rahro313
به فدای وجودت که تمام قد به احترام پدر
ایستادی💔
و به فدای دستانت که با همه ی کودکی
به احترام جایگاه پدر کنار سَر گذاشتی...
#شهید_زکریا_شیری
#شهدای_خان_طومان
@rahro313
• رفتــــــــ ...
و آرزوهـایش را
پشتــــ درهای دنیـــــا💔🍃
خـاک کرد
و برای عشـــــق
آسـمان را در آغــوش کشید...🕊✨
#جهاد_مغنیه
@rahro313
🔰شفای شهید محمد معماریان عنایت رسول خدا (ص)
محمد هجده ماهه بود. چند روز بود که تب شدیدی داشت و پائین نمی آمد. مادر برش داشت آورد بیمارستان. دکترها پس از معاینه و آزمایشات، گفتند که بچه شما مننژیت مغزی دارد و تنهاترین راه درمانش برداشتن آب نخاع برای تحقیق بیشتر است. در این صورت هم احتمال سلامتی خیلی پائین است و ممکن است بچه فلج شود.
مادر تنش گر گرفت. نمی توانست بچه فلج ار نگه دارد. گفت: نه نمی خواهم. دکتر عصبانی شد و گفت: اگر بخواهی بچه را از این بیمارستان بیرون ببری، زیر پرونده اش می نویسم هیچ بیمارستانی قبولش نکند.
مادر گفت: آنکه درد داده درمان هم می دهد. هر چه می خواهی بنویس. ما که بی صاحب نیستیم.
محمد را آورد خانه و رختخوابش را روی قبله انداخت.
شش روز بود که محمد روی به قبله داشت. بدنش داشت کم کم خشک می شد و سرش به عقب برگشته بود. دیگر طاقت نیاورد. محمد را برد بالای پشت بام و سجاده اش را انداخت و شروع کرد خواندن نماز توسل به رسول خدا (ص). شروع کرد به عرض حاجت.
در همان حال اسب سواری را دید که دور سجاده اش می چرخید. بی اخیار بلند شد و گفت: یا رسول الله! من بچه ام را از شما می خواهم؛ اما سالم. اگر ماندنی است از خدا بخواه سالم به من برش گرداند.
از پشت بام که آمد پائین به مادرش گفت: همین امروز این بچه یا خوب می شود یا می میرد. اگر غیر از این باشد از سادات نیستم. محمد را در رختخوابش خواباند. پس از مدت زمانی کم کم چشم های محمد باز شد. بلند شد و خندید.
فردا صبح با محمد بیمارستان. دکتر تا دیدش، گفت: آمدی که التماس کنی؟
گفت: نه آمده ام بگویم رفتاری که با من کردی با دیگران نکن. بچه من به عنایت رسول خدا (ص) صحیح و سالم است.
دکتر معاینه اش کرد. سالم سالم بود.
🗣راوی: مادر شهید
📚مجموعه از او؛ کتاب قصه شال ؛ خاطرات شهید محمد معماریان. نویسنده: نرگس شکوریان فرد. ناشر: عهد مانا. نوبت چاپ: هفتم-۱۳۹۶٫ صفحات ۷-۱۶٫
@rahro313
🌸 میلاد پر خیر و برکت پیامبر مهربانی ها حضرت محمد مصطفی(ص) و رئیس مذهب تشیع، امام جعفر صادق(ع) بر تمامی شیعیان جهان تبریک و تهنیت باد.🌸
#میلاد_پیامبر_اکرم🌸 #اللهُم_َّعَجِّل_ْلِوَلِیِّک_َالْفَرَج 🌸
@rahro313
میگفت بجایاینکهعکسخودتونروبزارید پروفایلتونتابقیهبادیدنشبهگناهبیوفتن؛
یهتلنگرقشنگبزاریدکهبادیدنشبهخودشونبیان...!
@rahro313
خاکی که باشی
خدا خوشگلت میکند
درست مثل شهدا .....
.
بچهها در دژ خرمشهر، شیمیائی شده بودند
او خودش را با موتور از شلمچه رسانده بود
قوت قلب گردان بودو خیلی پر انرژی!
خاکها بر سر و رویش نشسته بودو
او هنوز چون ماه میدرخشید!
.
#شهید_رمضانعلی_نوری
@rahro313
شهید مجید صانعی:
(از زبان همسر)
یک هفته مانده بود به رفتنش گفت من شهید میشوم تعدادی عکس نشانم داد و گفت این عکسها را روی تابوتم بچسبانید.حرف را جدی نگرفتم و سربه سرش گذاشتم اما جدی گفت: “خواب دیدم شهید میشوم در معرکه ای بودم که شهید همت و باکری بالای سرم آمدند یکی داشت با عجله به سمتم میآمد که شهید همت به او گفت نزدیک نشو او از ماست و من شهید شدم” من هم گفتم” مجید حسودیم شد چه خواب خوبی دیدی اصلا حالا که اینطور شد دیگر نمیگذارم بروی”
#شهید_مجید_صانعی
@rahro313
خدایادلمبهانهشهادتمیگیرد؛
نمیشود ارفاقیکنی؛
بهاینعَبدِمردودشده...؟!🖐😞
@rahro313
✅خاطره
✍آفتابنزده از خانه زد بیرون. همینطور آمد و نشست کنار راننده که بروند اهواز. از کرمان راه افتادند و دو سه ساعت بعد رسیدند به سیرجان. آن موقع بود که حرف دل فرمانده آمد سر زبانش. معلوم شد قلبش را پشت در خانهاش جاگذاشته و آمده. به رانندهاش گفت: «دیشب شب ازدواجم بود.» حاجآقا شما میموندید. چرا اومدید؟ نه، جبهه الان بیشتر به من نیاز داره. به جای رخت دامادی، لباس رزم به تن آمده بود پشت خاکریز، توی سنگر، وسط میدان نبردی که آتش و خمپاره و گلوله از زمین و آسمانش، جای نقلونبات را گرفته بود. تازهعروس خانهاش را از همان روزها سپرده بود به خدا. یقین داشت که خدا بیشتر از خود حاجی مراقب اوست.
📚 منبع: سلیمانی، ص۱۹
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
@rahro313
قاسمقاسمرفقا📞!
عملبزرگماندنینیست...
آنچهماندنیاست؛عملمقّدساست.
#شهیدحاجقاسمسلیمانے💕↓
@rahro313
چطورمیتونیادامهبدی؟/!
-منهردفعهکهنشستمشهداتاکمرخمشدن
دستدرازکردنبرامبلندمکنن؛توبودیدستتونمیدادیبهشون:/
@rahro313