👌#تلنگر👌
🔴 امروز صدای آهنگ های لس آنجلسی آنقدر بلند است که فریادهای "حاج مهدی باکری" به گوش نمیرسد!!!
🔴امروز همه "حاج ابراهیم همت" را با اتوبان همت می شناسند...
🔴امروز نام شهید را برای اینکه بچه ها خشونت طلب بار نیایند از کوچه ها برداشته و نام نگین و جاوید میگذارند...
🔴امروز ستارگان هالیوود آنقدر زیادند که دیگر کسی ستارگان درخشان ایران را نمیبیند!!!!
امروز همه به دنبال کسب نام هستند و گمنامی فقط برای شهدا به ارث رسیده است!!!
🔴امروز جانبازان موجی را از اجتماع دور نگه میدارند تا آسیبی به افکار عمومی نرسانند...
امروز کسی نمیداند، مهدی باکری در وصیت نامه خود از خدا خواسته بود جسدش برنگردد و تکه ای از زمین را اشغال نکند!!!
🔴امروز کسی نمیداند، شب عملیات خیبر حاج مهدی باکری،برادرش حمید را جا گذاشت و رفت!!!
🔴امروز کسی نمیداند مهدی زین الدین رتبه چهار کنکور سراسری را داشت!
🔴امروز کسی نمیداند تکه های پیکر شهیدی را درون گونی برای خانواده اش فرستاده اند...
یادمان نرودکه چه کسانی رفتند تا ما بمانیم..........😔
@rahro313
#سبک_شهدا
نشسته بودیم داخل اتاق.
مهمون داشتیم. صدایی از داخل کوچه اومد. ابراهیم 👨سریع از پنجره نگاه کرد
.شخصی موتور شوهر خواهرش رو برداشته و در حال فرار🏃🏃 بود!بگیرش ... دزد ...دزد! بعد هم سریع دوید دم در
.یکی از بچه های🏃 محل لگدی به موتور زد. دزد با موتور نقش بر زمین شد!😏
تکه آهن روی زمین دست دزد💂 رو برید و خون جاری شد. چهره دزد پر از ترس 😰بود و اضطراب.
درد می کشید که ابراهیم👨 رسید. موتور رو برداشت و روشن کرد و گفت
:سریع سوار شو! رفتند درمانگاه ، با همون موتور🚲
. دستش رو پانسمان کرد. بعد با هم رفتند✨ مسجد✨!بعد از نماز کنارش نشست؛چرا دزدی می کنی!؟
آخه پول حرام که ... دزد گریه می کرد. 😭
بعد به حرف اومد:همه اینها رو می دونم. بیکارم
،زن و بچه دارم، از شهرستان اومده ام. مجبور شدم.😣
ابراهیم👨 فکری کرد. رفت پیش یکی از نمازگزارها ، با اون صحبت کرد. خوشحال برگشت و گفت:خدا رو شکر،شغلی مناسب برات پیدا شد. از فردا برو سرکار. این پول رو هم بگیر،از خدا هم بخواه کمکت کنه😊.
💢همیشه بدنبال حلال باش. مال حرام زندگی را به آتش می کشد. پول حلال کم هم باشد برکت دارد.💢
عندربهم یرزقون.....😇
@rahro313
طنز شهدا🙂
هوا خيلي سرد بود؛
از بلندگو اعلام کردند "جمع بشيد جلوي تدارکات و پتو بگيريد"
فرمانده گردان با صداي بلند گفت "کي سردشه؟"
همه جواب دادند "دشمن!"
گفت "احسنت، احسنت. معلوم ميشه هيچکدوم سردتون نيست.
بفرماييد بريد دنبال کارهاتون؛ پتو به گردان ما نرسيده".. :)
@rahro313
شب آرزوها ندارم به جز تو آرزویی✨🕊
السَّلامُ عَلَیْک یا مُولانٰا یٰا صٰاحِبَ الزَّمٰانْ،یٰا اِمامَ العَصْرِ وَ الجّانْ❤️
@rahro313
لطفا برای ظهور و سلامتی مولا و همه آدما و خادمین کانال توی این شب عزیز دعا کنید.😇🍀
التماس دعا🤲🙃
اگر از گناه مطهری...
"رجایی"هست که..
"بهشتی"شوی...
اگر با "هنرِ"شهادت آشنایی...
"مُفتح"درهای بهشت خواهی شد...
اگربا"همت"تقوا پیشه کنی...
"صیاد"دلها می گردی...
اگر با"آوینی"همراه شوی...
شهید"اهل قلم"خواهی شد..
#اللهم_ارزقنا_شهادت_فی_سبیلک
@rahro313
🔴 بسیجی دژبان دم در تازه وارد بود؛ ۱۶ سال بیشتر نداشت!
وقتی حاج حسین و رفقاش میخواستن برن تو، چون کارت شناسایی نداشتن، راهشون نداد!
🔸همراهان شهید خرازی اصرار میکنن که برن تو، اون بسیجی دژبان هم عصبی میشه و همه رو سینه خیز میبره، حتی حاج حسین رو!
تا اینکه مسئول دژبانی میاد و میبینه فرمانده لشکر داره سینه خیز میره!
از شهید خرازی معذرت خواهی میکنه، اما شهید خرازی با لبخند میگه "این بسیجی وظیفهاش رو درست انجام داد."
@rahro313
🌷 #شهیدانه
✸ باران شدیدی در تهـران باریده بود
↫ چند پیرمرد می خواستند به سمت دیگرخیابان بروند مانده بودند چه کنند؟
✸ همان موقع ابراهــیم از راه
رسید
↫ پاچه شلوار را بالا زد با کـول
کردن پیرمـردها
↫ آن ها را به طـرف دیگر خـــیابان بُرد.
↫ ابراهیم از این کارها زیاد انجام میداد
✸ هـدفی جز شکستن نفـس خودش نداشت
↫ مخــصوصا زمانی که خـیلی بین
بچـــهها مطــرح بود!
📚 سلام بر ابرهیم
@rahro313
بـراۍآنچـہڪہاعتقـاد،دارید
ایستـادگۍڪنید..!!
حتۍٰاگـرهزینہاشتنھاایستادنباشد✌ 🏿⌋
-حــاجاحـمدمـان-
@rahro313
#شهید_سید_مصطفی_موسوی 🕊🌺
.
روز پنج شنبه 18 آبان 1374 به دنیا آمد و در پنج شنبه 21 آبان ماه 1394 و تنها 3 روز پس از قدم گذاشتن به سن 20 سالگی، در سوریه، جام شهادت را نوشید.🌹
.
مادر شهید سید مصطفی موسوی میگوید:
تابستان امسال، بسیاری از عکسهایش را پاره کرد که علتش را زشت بودن آنها میدانست😊❤️. ولی در واقع میخواست کمترین خاطره را برای ما به جا بگذارد. یکی از دوستانش گفت که به سختی توانسته چند عکس از او بیندازد💔
@rahro313
تمامِ شب را تویِ راه بودیم. خسته ُو کوفته رسیدیم. هوا سرد بود. دستبردار نبود. همینطور حرف میزد؛ آنجا، اینجا چند تا توپ بکارید. این دسته برگردد عقب، آن گروهان برود جلو.
دقیق یادم نیست. یازده دوازده شب بود که چُرتمان گرفت. زیلویِ گوشهیِ سنگر را برداشتم و پهن کردم ُو دراز کشیدیم. چیزی نداشتیم رویِمان بیندازیم. پشت به پشت هم دادیم و خوابیدیم که مثلاً گرممان شود. دو ساعت که گذشت، بلند شد. با آبِ قمقمهاش وضو گرفت و ایستاد به نماز. حس نداشتم تکان بخورم، چه رسد به بلند شدن ُو وضو گرفتن. فقط نگاهش میکردم ..""
@rahro313