مادربزرگم میگفت
حر، آمده بود تو را با سپاه و تیر بگیرد
اما؛
تو نه تنها او را، که تمام جهان را با نگاهت زیر و رو کردهای…
حر؛ گردنش خم، کفش هایش از گِل پر، پشیمان به سمت امامش رفت، امام با آغوش باز از او استقبال کرد.
از لحظه لحظههای عمرم که بی تو گذشت پشیمانم...
برایت همین جا می نویسم تا تو با آغوش باز پذیرایم باشی...
بماند به یادگار
#روزچهارم
#حر
#محرم