[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۶۳
که عالمانه و اگاهانه راهش رو انتخاب کرده ومنصرف کردن این ادم سخته،). این ها رو گفتم تا به جواب سوال شما برسم. برمیگرده به این که خودم رو تو چه جایگاهی قرار بدم. اگه فقطاز جایگاه یه پدر بخوام نظر بدم، پدری که فقط بچه اش رو میبینه، اهمیتی نداره دور و برش چی میگذره، کشورش در چه حاله، همسایه ش میخوره، نمی خوره ....اگه همچین پدری بودم، شایدنمی ذاشتم بره ؛ اما وقتی پدری به جامعه ش، به دینش، به تحولات کشورش، به سرنوشت و رفاه کشورش اهمیت می ده. پدری که نظام رو قبول داره، پدری که جوونیش رو برای تثبیت و حفظ این نظام داده، هستیش رو برای کشورش گذاشته و هنوز هم برای کار امد تر شدن این نظام حاظره هر کاری بکنه ، چطور می تونه جلوی پسرش رو بگیره؟ حالا یه همچین پدری میتونه با رفتن پسرش مخالفت کنه ؟من حس کرده بودم که بابک هر طور شده ،می ره؛ میدونستم شهید میشه؛ میدونستم بره، برنمی گرده؛ می دونستم بگم نرو ، نمی ره. برای همین ، وقت رفتنش بلند نشدم تا با هاش خدا حافظی کنم. رو همین نرده نشسته بود.
همین موقع ها بود...
هوا تاریک شده بود. صدا اذان مسجد صادقیه پخش می شود توی خلوتی کوچه،و از دیوار های خانه خودش را می کشد بالا. نور لامپ ایوان ،روی رنگ طوسی نرده هامی شکند و پخش می شود.
@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۶۴
در گوشه ای،ماه از پشت ابر بیرون مانده.حالا سه جفت چشم،گیرحیاط وسیاهی نرده هاست،نرده هایی که اخرین لحظه،بابک بهشان تیکه داده چشم دوخته به نگاه پدر.اگر این نرده ها زبان داشتند،اگر زبان داشتند...
****
فکر میکردم کار آسانی ست . زنگ میزنم به دوستان و هم رزمانو آشناهایبابک، وقرار تلفنی میگذارم. آن ها سریع قبول می کنند.
بعد منمیروم می نشینم روبه رویشان،و به روی خوش می خواهم فقط برایم از بابک بگویند. می گویند،ومن برمیگردمخانه،ومینشینمبهتایپ کردن،فکرمیکردمدوسهماههتماممیشود،اما اینطورنشد.به خیلی ها زنگ می زنم؛که می گویند خبرم می کنند؛ونمی کنند.خیلی ها، دوست صمیمی او
به من معرفی می شوند؛ اما در قرار حضوری متوجه میشوم فقط یکی دو بار بابک را سر کلاس با برنامه ای دیده اند. خیلی ها،به هوای فیلم برداری و دوربین می ایندو دفتر دستک و ضبط و گوشی را که می بینند، توی ذوقشان میخورد.خیلی ها می گویند توی مصاحبه هاو برنامه های قبلی، هرچه راکه بوده، گفته اندومن بروم و توی نت دنبالشان بگردم.
مادر، واردجزئیات نمی شود.از گذشته وکودکی بابک ،خاطره وحرفی ندارد.
@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۶۵
الهام ،چیز خاصی یادش نمی آید.امید وعسل،برادر وخواهر کوچکتر بابک هم با من مصاحبه نمیکنند.پسر خاله اش که دوست صمیمی اش هم بوده وتا زمان سوار شدن بابک به اتوبوس همراهی اش کرده،از رویارویی با من طفره میرود.از چند طریق خواسته ام و او نخواسته.
خیلی ها می آیند وحرف میزنند؛اما هیچ خاطره ای از بابک ندارند.خیلی ها هم خاطره های زیادی ازجنگ وسوریه وداعش دارند؛ولی بابک در آنها نقشی ندارد.
دوره ی فعالیت بابک در سوریه کوتاه بوده،واین حرکت او آنقدر دور از تصور بوده که هیچ کس برای چنین روزی آماده نبوده.در واقع کسی نمیتوانسته از
کار جوانی سر در آورد که سرش همیشه توی کار خودش بوده وحتی خبر قبول فوق لیسانسش را به کسی جز خانواده اش نداده؛ پسری که سالیان سال، بسیجی بودنش را،آن هم بسیجی فعال بودنش را حتی دوست وفامیل متوجه نشده بوده.پسری که خیلی از دوستانش،بعد از شهادتش،متوجه سوریه رفتنش شده اند.این پسر،اهل تظاهر وسوء استفاده نبوده.متواضع بوده ومیگفته که من برای خودم درس خوانده و دانشگاه قبول شده ام. چرا باید برای این جشن بگیرم؟من برای دل خودم واعتقاد خودم به بسیج
رفته ام. وحالا هم برای وظیفه ای که روی شانه ام سنگینی میکند ، راهی سوریه می شوم
@rahrovaneshg313
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
خلایق از علی جز نام او
چیزی نمیبینند
که ذاتش کرده بین
"عین و لام و یاء" پنهانش :)!🫀
@rahrovaneshg313
نامم شده همیشه پریشانِ کربلا
اهلِ عراقُ عشقمُ استانِ کربلا
نانُ نوای هفتگیام جور میشود
هر روز با سلام به سلطان کربلا..✨
صَلَّےاللهُعَلیڪَیٰاابٰاعَبدِاللہ(ع)
#امام_حسین_قلبم❤️
#کپیباذکرصلواتبرایظهورآقاامامزمان
@rahrovaneshg313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طوفان الاقصی پایان نمیگیرد✌️🏻🇵🇸
#فلسطین
@rahrovaneshg313
شما برای خوابت که کوتاهه
جای نرم تهیه میکنی'
اما برای آخرتت هیچکاری نمیکنی . . .!
-آیتالله بهجت
#تباه_نباش🌱
@rahrovaneshg313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این داستان:
مجید تو اصلا مالِ این حرفا نیستی!!!!
آنها کجا و ...ما کجا ...💔😔
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این پست صرفاً جهت تقویت روحیه و لذت بردن شماست😍
جانم سید علی🌱
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
مداحی_آنلاین_نماهنگ_سلام_فاطمه_پویانفر (2).mp3
3.99M
سلام فاطمه سلام مادرم
سلام کشتهی دفاع از حرم
🎙 #محمدحسین_پویانفر
#یکشنبه_های_علوی_فاطمی
#ایام_فاطمیه
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۶۶
چرا باید افکار خود را به کسی تحمیل کنم؟ به هر حال ، کار نوشتن کتاب،ان جور که فکر میکردم، پیش نمی رود.راه افتادم و امدم رشت.انگار این شهر،بخشی از من شده.توی کوچه و خیابان ها،مدام دنبال پستری از بابک میگردم.انگار هر جا او نباشد و حرفش نباشد،هواهم امنیت و اعتبار ندارد.
دیشب، خواب بابک را دیدم. نشسته بودم توی کویر.تاچشم کارمی کرد،شن و ماسه بود.و من زانو زده بودم.خسته و نا توان بودم. شن و ماسه،باهر تکان بار ریخته می شود روی پاهایم. و بعد مثل یک لشکر مورچه، در سرا شیبی سر میخورد پایین، زنی بلا سرم ایستاده بود. چیزی از او مشخص نبود جز سیاهی چادرش که باد می اورد جلوی چشمانم، و دوباره پس می زد. از دور، سایه ی کسی روی تپه های کوچک کشیده می شد. نمی دانم از کجا فهمید که بابک است !نمی دانم چرا دست هایم را بالا بردم و از ته دلم صدایش زدم. از دویدن ایستاد. صدای بابک بابک گفتم ، نه تنها تمام فضای خوابم، ان برهوت را هم پر کرده بود. به ستم دوید و روبه رویم ایستاد. صورت خیسم،زیر لایه ای از شنی که به ان چسبیده بود، سنگین بود .بابک،روبه رویم ایستاده و دست هایش راگذاشته بود روی زانو هایش، خم
@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۶۷
شده بود و نفس نفس میزد.گفتم( بابک،چرا کمکم نمی کنی؟). گفت ( چرا پیشم نمی آی؟). بعد لبش به خنده ای وا شد. از خواب که پریدم، هنوز روی پا هایم حرکت آرام شن ریزه هارا احساس می کردم. هنوز نفس نفس زدن های بابک توی گوشم بود.بابک، همان بابکی بود که بارها و بارها توی عکس ها و ویدئوها به او خیره شده بودم ؛ همان بابکی که هر روز بارها گوشی ام را به خاطرش دست میگیرم و پوشه ی مصاحبه ها و نوشته هایم را که به نام او سیو کرده ام، باز میکنم و می بندم.اوهمان جور ، پاکیزه و مرتب، با همان لبخندی که در تمام تصویر ها ابدی اش کرده، به خوابم امده بود. حالا امده ام رشت.شن ریزه رویایی دیشب را توی کفشم حس می کنم. در چند قدمی مزار شهداهستم. آسمان دلم، گرفته تر از آسمان رشت است. روبه روی مزار شهدای رشت ،دیواری هست که عکس شهدای حرم را رویش نصب کرده اند.بار دیگر به عکس های انور خیابان خیره می شوم و از لابه لای ماشین ها، تصویر بابک را پیدا میکنم.
کنار دکه ی کوچک گل فروشی می ایستم.پیرمرد بیرون دکه ، وسط خرواری از گل ها نشسته و ان ها را برای کسانی که به زیارت قبور می ایند ،اماده می کند.گل های ریز زرد را که دورشان سلفون ضخیمی
@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۶۸
پیچیده شده، از توی سطل بر می دارم. خیسی ساقه هایش مینشیند کف دستم.
برای رفتن ورسیدن به مزار بابک عجله دارم؛ اما پیرمرد خوش سلیقه،این را نمی داند وبه سختی از روی کتلش بلند میشود وداخل دکه میرود،وصدای قیچی وبریده شدن چسب می آید.میخواهم بگویم گل ها را ساده
می خواهم؛اما نمیگویم.زل میزنم به گل هایی که قرار است هریک سر مزار عزیزی بنشیند.
مرد گل فروش، روبان سیاهی به ساقه ی گد زده دنباله های روبان در هوا بالا میروند؛ انگار به سمت سالن می دوند.انگار هوای ابری دلم،هزار برابر بزرگتر شده وروی همه ی رشت سایه انداخته بوی باران می آیدبوی دلتنگی.
آرامستان،متناسب با اسمش، در آرامش فرو رفته است. پله ها رابالا میروم.
از در بزرگ شیشه ای میگذرم.کفشم را در می آوردم ومی روم سمت چپ تا برسم به مزار بابک.
جز من،دو سه آدم دلتنگ دیگر هم توی سالن نشسته اند.میروم سمت مزار.دلم تنگ است وخسته ام.حس میکنم از هر طرف که میروم به بن بست میرسم.مینشینم کنارسنگ قبرسفیدی که نوشته هایی به رنگ خون دارد.دست میکشم روی پیچ وخم های نوشته. انگشت میکشم روی قبروفاتحه میخوانم.
@rahrovaneshg313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه وقت داری بریم صحن امام حسن🥺💔
#دوشنبه_های_امام_حسنی
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313