#قصه_های_نماز
زنگ نماز 🔔
دنگ دنگ دنگ ..... زنگ مدرسه 🔔به صدا در می اید، دانش اموزان و معلم وارد کلاس میشوند، و درس شروع میشود.
در کلاس درس خوردن خوراکی، نوشیدن اب، و بازی کردن کار درستی نیست،⛔️ چون باید به علم و معلم احترام بگزاریم.😇 پس وارد کلاس که میشویم بعضی کار ها را نمیتوانیم انجام دهیم.👉
#الله_اکبری که در ابتدای #نماز_ میگویی مثل وارد شدن در کلاس درس است.😌
♨️#تکبیره_الاحرام را گفتی در برابر عظمت و بزرگی خدا قرار گرفتی ، خوردن و اشامیدن #حرام است. ⛔️
♨️خندیدن و گریه کردن با صدای بلند در نماز #حرام است.⛔️
♨️هنگام گفتن #تکبیره_الاحرام باید بدنت ارام باشد، و با صدایی بگدیی که خودت بشنوی .
♨️#الله_اکبر باید به عربی صحیح تلفظ شود چرا که در محضر خداوند بزرگ باید درس پس بدهی🌱
#ادامه_دارد...
🆔 کانال ره توشه
https://eitaa.com/joinchat/85983330C7210d6f841
#داستان.
این داستان" #نماز_مرد_سیاه_پوش
قسمت اول:
✨یکی بود یکی نبود شهری بزرگ بود با ادم های جور واجور بچه های بازیگوش و خانه های رنگ و وارنگ .
یک مرد سیاه پوش👹 هم در ان شهر زندگی میکرد، اما هیچکس نمیدانست خانه اش کجاست، ؟ اسم و فامیلش چیست؟ و قیافه اش چه شکلی است؟
چرا گاهی می اید و گاهی از او خبری نیست؟ اصلا چرا هیچوقت صورتش را نشان کسی نمیدهد؟ و همیشه خودش را مردم پنهان میکند؟
روزی اقای هاشمی معلم مهربان مدرسه امامت درباره #نماز صبح با بچه های مدرسه قرار مهمی گذاشت و گفت"
چند روزی برای نماز به شما پیامک میدهم تا راحت تر از خواب بیدار شوید و نمازتان قضا نشود🤗
چند تا از بچه ها شماره شان را به اقای هاشمی دادند.
مرد سیاپوش که صدای انها را شنیده بود ، خندان و خوشحال 😆گفت:
من خودم زودتر از اقای هاشمی انها را بیدار میکنم ، اینطوری هم اقای هاشمی به زحمت نمی افتد هم بچه ها زوتر بیدار میشوند😏
روز اول شد و صدای اذان صبح مثل پرنده سفیدی در اسمان شهر به صدا در امد.💫
مرد سیاه پوش زودتر از اقای هاشمی دست به کار شد از دیوار یکی از خانه ها بالا رفت از پنجره اتاق خودش را تو کشید و بالای سر علیرضا که در خواب بود ایستاد علیرضا را تکان داد: علیرضا.... علیرضا...
علیرضا من من کنان پهلو پهلو شد مرد سیاه پوش دوباره و با عجله او را صدا زد
علیرضا با همان چشمان بسته گفت چکارم داری؟
مرد سیاه پوش گفت: پاشو که نماز قضا میشود ،بیچاره میشوی انوقت اقای هاشمی در کلاس راهت نمیدهد😨
علیرضا چشمانش را باز کرد ولی مرد سیاه پوش را ندید تعجب کرد و گفت : فکر میکنم خواب😴 دیدم بعد درباره حرف او فکر کرد ،اما خمیازه ایی کشید و حوصله اش نیامد برای نماز بلند شود، زود خوابید🙄
مرد سیاه پوش گفت: بلند شو پسرجان اگر بیدار نشوی از تخت پایین پرتت میکنم😏
علیرضا عصبانی شد و گفت اصلا من نمیخوام نماز بخونم!😣
مرد سیاه پوش با خنده و خوشحالی از انجا رفت..
#ادامه_دارد
🆔 کانال ره توشه
https://eitaa.com/joinchat/85983330C7210d6f841
#قصه_های_نماز
این قسمت:
هم صحبتی با خدا
هرکس که #نماز میخواند ، در واقع در حال صحبت کردن با خداست، انجام دادن بعضی کارها موقع نماز ،نماز را باطل میکند،
مثلا نباید با دیگران صحبت کرد، چون نماز #باطل میشود،
مثلا در حال #نماز خواندن نباید به مادرش بگوید" گرسنه هستم" یا به پدرش بگوید" امشب بریم پارک"⛔️
یکی دیگر از کارهایی که #نماز را باطل میکند، خندیدن در نماز است.⛔️
لبخند زدن در حالت نماز اشکالی وارد نمیکند اما اگر کسی با صدای بلند بخندد😄 یا طوری بخندد که که نتواند خودش را کنترل کند، و از حالت نماز خارج شود، نمازش #باطل میشود⛔️
#ادامه_دارد...
📚 نماز کله گنجشکی، علی بانشی
🆔 کانال ره توشه
https://eitaa.com/joinchat/85983330C7210d6f841
هدایت شده از سه شنبه ها
اسرار نماز_قسمت چهارم_خشوع.mp3
زمان:
حجم:
10.6M
💠 اسرار نماز
قسمت چهارم_خشوع.mp3
#ادامه_دارد
آنچه در این قسمت خواهید فهمید!!
✔️مرحله تفهم چگونه است؟!
✔️مرحله تعظیم در نماز چیست؟!
✔️معنای خشوع چیست؟!
✔️چه نمازگزارانی اهل خشوع نیستند؟
✔️تاثیر خشوع در نماز چیست؟!
✔️رابطه خشوع با حضور قلب چیست؟!
#حجت_الاسلام_مهدی_دهشتی
#اسرار_نماز
#خشوع
#حضور_قلب
🆔 لینک کانال 👇
http://eitaa.com/joinchat/332070913C6cfce71bab
داستان هشتم
زندانی 👈 قسمت اول
خبر عجیبی در سامرا پیچیده بود. این خبر دهانبهدهان نقل شد تا به من رسید:
– مردی از اهالی شهر شام ادعای پیامبری کرده است. به دستور «زیات» – وزیر خلیفه عباسی – آن مرد را در سامرا حبس کردهاند. خیلی کنجکاو بودم آن پیامبر دروغین را ببینم. شنیده بودم سالها پیش در زمان پیامبر (ص) نیز، کسانی ادعای پیامبری کرده بودند. بعد از آن هم این اتفاق افتاده بود؛ اما اینک در شهر سامرا از مردی که خود را پیامبر میدانست صحبت میکردند. میدانستم نگهبانها اجازه ملاقات با او را نمیدهند.
چند کیسه سکه برداشتم و بهطرف زندان رفتم. مأمورهای زندان هرچه سرسخت و خشن باشند، تا چشمشان به سکه بخورد، رام میشوند. جلو رفتم و با رئیس نگهبانهای زندان حرف زدم. او به سر تا پایم نگاه کرد. از ظاهر و لباسم فهمید که آدم فقیری نیستم. دستی به سبیل بلندش کشید و درحالیکه چشمانش مثل سکههای طلا برق میزد به من نگاه کرد. فهمیدم که منتظر است تا دست به جیب ببرم. به اطرافم نگاه کردم. کسی متوجه ما نبود. کیسهای سکه در دستش گذاشتم. چشمانش بیشتر برق زد. کیسه را در دستش سبک و سنگین کرد و با اخم گفت: همین؟
کیسهی دیگری به او دادم. از حالت چهرهاش پیدا بود که راضی شده است. کیسهها را در شال کمرش مخفی کرد و گفت: با من بیا.
پشت سر او وارد زندان شدم. هرچه جلوتر میرفتیم، تاریکتر میشد. از دالان تنگی گذشتیم. انتهای دالان یک در بود. نگهبانی جلوی در با نیزه به دیوار تکیه داده بود. تا ما را دید صاف ایستاد. به اشارهی رئیس نگهبانها، در را باز کرد. پشت در مثل شب تاریک بود. مشعلی از روی دیوار برداشت و گفت: اینجا پلههای زیادی دارد. مواظب باش سقوط نکنی.
با احتیاط همراه او از پلهها پایین رفتم. بوی بدی همراه با رطوبت، از پایین به بالا میآمد. هرچه پایینتر میرفتیم آن بو آزاردهندهتر میشد. دو طرف پلهها فقط دیوار بود و بالای آن، سقف کوتاهی که با پایین رفتن کمی بلند میشد. پایینتر، سیاهچال تاریک و کثیفی بود. درون سیاهچال مردی در غل و زنجیر نشسته بود. با دیدن ما تکانی خورد و زنجیرهایش صدا کرد. زیر نور مشعل، چهرهی آشفته و موهای پریشان او را دیدم. رئیس نگهبانها، مشعل را به دیوار گذاشت و رو به من گفت:
– زیاد نمیتوانی اینجا بمانی.
من بهطرف مرد زندانی رفتم. باورم نمیشد که او ادعای پیامبری کرده باشد. خودم را معرفی کردم و گفتم:
– من علی بن خالد هستم. میخواهم بدانم ماجرای تو چیست و چرا به زندان افتادی؟
مرد زندانی آب دهانش را بهسختی قورت داد. گلویش خشک بود و صدای گرفتهای داشت. با همان صدای گرفته و لحن غمگین گفت:
– این ماجرا از شام شروع شد. یک شب در «رأس الحسین» (10) عبادت و راز و نیاز میکردم. ناگهان مردی نورانی را در برابر خود دیدم. به من گفت: «برخیز». من بیاختیار برخاستم و به دنبال او رفتم. چند قدم که پیمودم، ناگهان در مسجد کوفه بودیم. انگار خواب میدیدم. شام کجا و کوفه کجا؟ اما من بیدار بودم. مرد نورانی از من پرسید: «این مسجد را میشناسی؟» من گفتم «آری. مسجد کوفه است.»
در آنجا نماز خواندیم و بیرون آمدیم. باز اندکی راه رفتیم و به مسجد مدینه رسیدیم. تربت پاک پیامبر (ص)
را زیارت کردیم، در مسجد نماز خواندیم و بیرون آمدیم. اندکی که راه پیمودیم خود را در مکه دیدم. خانهی خدا را طواف کردیم و سپس به رأس الحسین برگشتیم. آن مرد نورانی از نظرم ناپدید شد. پسازآن شب هرروز و هر شب آرزو میکردم آن مرد نورانی را دوباره ببینم، تا اینکه به آرزوی خود رسیدم. یک سال بعد دوباره همان اتفاق تکرار شد؛ اما این بار قبل از آنکه مرد نورانی از من جدا شود، او را سوگند دادم تا خود را معرفی کند. او فرمود:
– «من محمد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب هستم.»
#ادامه_دارد👇
#داستان #قصه #امام_جواد_علیه_السلام #شهادت_امام_جواد_علیه_السلام
#امام_جواد #امام_محمد_تقی_علیه_السلام
داستان هشتم
زندانی 👈 قسمت دوم
من پی بردم که آن مرد نورانی امام جواد (ع) است. این ماجرا را برای بعضی از مردم تعریف کردم. خبر آن خیلی زود به وزیر ستمگر عباسی – محمد بن عبدالملک زیات – رسید. «زیات» دستور داد تا مرا زنجیر کنند و به این سیاهچال بیاورند تا نام و آوازه و قدرت آسمانی مولای ما، امام جواد (ع) به گوش مردم نرسد. آنها بهدروغ شایع کردند که من ادعای پیامبری کردهام.
از شنیدن ماجرای مرد زندانی حال عجیبی داشتم. او صادقانه حرف میزد و کسی که آنهمه به امام عشق بورزد، چگونه میتواند ادعای پیامبری کند؟ حرفهای او را باور کردم. دستی بر شانهاش زدم و گفتم:
– من به تو کمک میکنم تا از اینجا خلاص شوی.
با ناباوری پوزخندی زد و گفت: چگونه؟
گفتم: به خدا امید داشته باش.
گفت: با همین امید، این سیاهچال را تحمل میکنم.
رئیس نگهبانها که ما را تنها گذاشته بود برگشت. صدای قدمهایش را روی پلهها شنیدم.
بعد صدای خشک و خشن او آمد:
– وقت تمام است.
از پلهها پایین آمد. مشعل را از دیوار برداشت و به من اشاره کرد که بروم.
به زندانبان گفتم: میشود این مشعل را برای او بگذارید؟ اینجا خیلی تاریک و دلگیر است.
زندانبان اخمی کرد، سر بالا انداخت و گفت:
– نمیشود.
گفتم: پس غذا و آب به او بدهید.
دوباره با همان اخم جواب داد:
– نمیشود.
دست در شال کمرم کردم تا کیسهی دیگری سکه به او بدهم. دستم را گرفت و گفت:
– تا همینجا هم بیاحتیاطی کردم که تو را آوردم. او جیرهی غذا و آب دارد؛ اما دستور است که در تاریکی حبس شود.
به مرد زندانی نگاه کردم. تبسم کرد و گفت: نگران نباش. من تاریکی را تحمل میکنم.
در نگاهش امید موج میزند. با او خداحافظی کردم و از پلههای سیاهچال بالا آمدم. وقتی از زندان خارج شدم هنوز دلم پیش آن مرد بود. به ماجرای عجیب او فکر میکردم و به دنبال راهی بودم که نجاتش بدهم.
وقتی به خانه رسیدم، کاغذ و قلم برداشتم و برای وزیر نامهای نوشتم. برای وزیر شرح دادم که گویی شما از حقیقت این ماجرا اطلاع کافی ندارید و شاید مطالب را برای شما اشتباه بیان کردهاند.
چند روز بعد پیکی از راه رسید و جواب نامه را آورد. نامه را گشودم. نامهی خودم بود. وزیر در پشت نامهی من جواب داده بود:
– به آن مرد بگو از کسی که یکشبه او را از شام به کوفه و مدینه و مکه برده و بازگردانده است، بخواهد که از زندان نجاتش دهد.
از جواب توهینآمیز وزیر عصبانی شدم. آن روز هر چه فکر کردم بینتیجه بود. فهمیدم که هیچ راهی برای نجات آن مرد نیست. شب خوابم نبرد. بارها ماجرای او را مرور کردم تا هوا روشن شد. تصمیم گرفتم به زندان بروم و او را دلداری بدهم. بین راه حرفهایی را که باید برای دلداری به او میگفتم، با خود تکرار میکردم: «ای مرد خدا صبور باش. پاسخ وزیر چنین است؛ اما تو باید همهی این سختیها را با توکل به خداوند تحمل کنی…»
همانطور که در خیال با او حرف میزدم، به زندان رسیدم. درِ بزرگ و دیوارهای زندان مقابلم بود. دیوارها بلند و غیرقابل نفوذ بودند. در آن لحظه آرزو کردم ایکاش او پرندهای بود و میتوانست از آن زندان تاریک و دیوارهای بلندش بال بگشاید و آزاد شود؛ اما چه خیال کودکانهای! اگر او پرنده هم بود برایش قفسی میساختند. همچون قفس پرندگان. در همین افکار بودم که به درِ بزرگ و آهنی زندان رسیدم. نگهبانی که جلو در بود مرا شناخت. پوزخندی زد و گفت: دیر آمدی.
#ادامه_دارد👇
#داستان #قصه #امام_جواد_علیه_السلام #شهادت_امام_جواد_علیه_السلام
#امام_جواد #امام_محمد_تقی_علیه_السلام