🕊🍃🌼
🍃🌼✧✦•﷽ ✧✦•
🌼
✳️ #بشارت_امام_هادی_ع_به_مرد_مسیحی
📌هبة الله موصلی روایت میکند مردی نصرانی و #مسیحی که به شغل کتابت (نویسندگی) اشتغال داشت و به نام «یوسف بن یعقوب» خوانده میشد، بین او و پدرم رابطه دوستی بود، روزی این کاتب نصرانی، نزد پدرم آمد، گفتم: برای چه به اینجا آمدهای؟ گفت: «به حضور #متوکل (خلیفه وقت) دعوت شدهام ولی نمیدانم برای چه احضار شدهام و از من چه میخواهد؟ و من #سلامتی خود را از خداوند به صد دینار خریدهام و آن صد دینار را برداشتهام تا به امام هادی علیهالسلام بدهم.»
📌پدرم گفت: در این مورد، موفق شدهای. آن مرد #نصرانی نزد متوکل رفت و پس از اندک مدتی، نزد ما آمد در حالی که شاد و خوشحال بود، پدرم به او گفت: «ماجرای خود را به من بگو.» او گفت: «به شهر #سامرا رفتم، که قبلاً هرگز به این شهر نرفته بودم، به خانهای وارد شدم، با خود گفتم بهتر این است که نخست قبل از آنکه کسی مرا بشناسد که به سامرا آمدهام، این صد دینار را به امام هادی علیهالسلام برسانم، بعد نزد متوکل بروم، ... به خانه ابنالرضا (امام هادی علیهالسلام) رسیدم. ... ناگاه خدمتکار سیاه چهرهای از آن خانه بیرون آمد و گفت: «تو یوسف بن یعقوب هستی؟» گفتم: آری. گفت: وارد #خانه شو، من وارد خانه شدم، او مرا در دالان خانه نشاند و سپس به اندرون رفت،
📌با خود گفتم این دلیل دیگری بر مقصود است، از کجا این #غلام میدانست که من یوسف بن یعقوب هستم، با اینکه من هرگز به این شهر نیامدهام و کسی مرا در این شهر نمیشناسد، بار دیگر خدمتکار آمد و گفت: «آن صد دینار را که در کاغذ پیچیدهای و به همراه داری بده»، آن را دادم و با خود گفتم: این نیز دلیل دیگر است بر #مقصود. سپس آن خدمتکار نزد من آمد و گفت: وارد خانه شو! من به خانهی ابنالرضا علیهالسلام وارد شدم، دیدم آن حضرت تنها در خانهی خود نشسته است، تا مرا دید به من فرمود: «ای یوسف آیا وقت آن نرسیده تا رستگار شوی؟» گفتم: «ای مولای من! دلیلها و نشانههایی (بر صدق شما و اسلام) برای من آشکار گردید، که برای هدایت و #رستگاری من کفایت میکند.» فرمود:
📌هیهات! تو #اسلام را نمیپذیری، ولی به زودی پسرت مسلمان میشود و از شیعیان ما میگردد، ای یوسف! گروهی که گمان میکنند، #دوستی ما سودی به حال امثال شما و پیروان دیگر ادیان، ندارد، ولی آنها دروغ گفتند؛ سوگند به خدا #دوستی ما، به حال امثال تو (که نصرانی هستی) نیز سودبخش است.
📌امام هادی در ادامه فرمود: برو دنبال آن #کاری که برای آن آمدهای، زیرا آنچه را دوست داری، به زودی خواهی دید و به زودی دارای پسر مبارک خواهی شد. آن مرد #نصرانی میگوید: نزد متوکل رفتم، و به تمام مقاصدم رسیدم و بازگشتم. هبة الله میگوید: من بعد از مرگ همین نصرانی، با پسرش دیدار کردم، دیدم مسلمان است و در مذهب #تشیع، استوار و محکم میباشد، او به من خبر داد که پدرش بر همان دین نصرانیت مرد، ولی خودش بعد از مرگ پدر، مسلمان شده است و پیوسته میگفت: انا بشارة مولای: من #بشارت مولای خود (امام هادی علیهالسلام) هستم.
🌈مجلسی، بحارالانوار، ج 50، ص 144
🌼
🍃🌼🌐 @rahyafte_com
🕊🍃🌼
🕊🍃🌼
🍃🌼✧✦•﷽ ✧✦•
🌼
✳️ #بشارت_امام_هادی_ع_به_مرد_مسیحی
📌هبة الله موصلی روایت میکند مردی نصرانی و #مسیحی که به شغل کتابت (نویسندگی) اشتغال داشت و به نام «یوسف بن یعقوب» خوانده میشد، بین او و پدرم رابطه دوستی بود، روزی این کاتب نصرانی، نزد پدرم آمد، گفتم: برای چه به اینجا آمدهای؟ گفت: «به حضور #متوکل (خلیفه وقت) دعوت شدهام ولی نمیدانم برای چه احضار شدهام و از من چه میخواهد؟ و من #سلامتی خود را از خداوند به صد دینار خریدهام و آن صد دینار را برداشتهام تا به امام هادی علیهالسلام بدهم.»
📌پدرم گفت: در این مورد، موفق شدهای. آن مرد #نصرانی نزد متوکل رفت و پس از اندک مدتی، نزد ما آمد در حالی که شاد و خوشحال بود، پدرم به او گفت: «ماجرای خود را به من بگو.» او گفت: «به شهر #سامرا رفتم، که قبلاً هرگز به این شهر نرفته بودم، به خانهای وارد شدم، با خود گفتم بهتر این است که نخست قبل از آنکه کسی مرا بشناسد که به سامرا آمدهام، این صد دینار را به امام هادی علیهالسلام برسانم، بعد نزد متوکل بروم، ... به خانه ابنالرضا (امام هادی علیهالسلام) رسیدم. ... ناگاه خدمتکار سیاه چهرهای از آن خانه بیرون آمد و گفت: «تو یوسف بن یعقوب هستی؟» گفتم: آری. گفت: وارد #خانه شو، من وارد خانه شدم، او مرا در دالان خانه نشاند و سپس به اندرون رفت،
📌با خود گفتم این دلیل دیگری بر مقصود است، از کجا این #غلام میدانست که من یوسف بن یعقوب هستم، با اینکه من هرگز به این شهر نیامدهام و کسی مرا در این شهر نمیشناسد، بار دیگر خدمتکار آمد و گفت: «آن صد دینار را که در کاغذ پیچیدهای و به همراه داری بده»، آن را دادم و با خود گفتم: این نیز دلیل دیگر است بر #مقصود. سپس آن خدمتکار نزد من آمد و گفت: وارد خانه شو! من به خانهی ابنالرضا علیهالسلام وارد شدم، دیدم آن حضرت تنها در خانهی خود نشسته است، تا مرا دید به من فرمود: «ای یوسف آیا وقت آن نرسیده تا رستگار شوی؟» گفتم: «ای مولای من! دلیلها و نشانههایی (بر صدق شما و اسلام) برای من آشکار گردید، که برای هدایت و #رستگاری من کفایت میکند.» فرمود:
📌هیهات! تو #اسلام را نمیپذیری، ولی به زودی پسرت مسلمان میشود و از شیعیان ما میگردد، ای یوسف! گروهی که گمان میکنند، #دوستی ما سودی به حال امثال شما و پیروان دیگر ادیان، ندارد، ولی آنها دروغ گفتند؛ سوگند به خدا #دوستی ما، به حال امثال تو (که نصرانی هستی) نیز سودبخش است.
📌امام هادی در ادامه فرمود: برو دنبال آن #کاری که برای آن آمدهای، زیرا آنچه را دوست داری، به زودی خواهی دید و به زودی دارای پسر مبارک خواهی شد. آن مرد #نصرانی میگوید: نزد متوکل رفتم، و به تمام مقاصدم رسیدم و بازگشتم. هبة الله میگوید: من بعد از مرگ همین نصرانی، با پسرش دیدار کردم، دیدم مسلمان است و در مذهب #تشیع، استوار و محکم میباشد، او به من خبر داد که پدرش بر همان دین نصرانیت مرد، ولی خودش بعد از مرگ پدر، مسلمان شده است و پیوسته میگفت: انا بشارة مولای: من #بشارت مولای خود (امام هادی علیهالسلام) هستم.
🌈مجلسی، بحارالانوار، ج 50، ص 144
🌼
🍃🌼🌐 @rahyafte_com
🕊🍃🌼
🦋🍃🌸
🍃🌸✧✦•﷽ ✧✦•
🌸
♦️ماجرای شیعه شدن به دست امام هادی علیه السلام
💟قطب راوندى (ره) از جماعتى از مردم اصفهان نقل می كند كه گفتند: در اصفهان مردى بود به نام عبد الرّحمن و #شيعه شده بود (با اينكه در آن وقت شيعيان در اصفهان، بسيار كم بودند)، به او گفته شد، علّت چيست كه شيعه شده و به امامت #حضرت_هادى_عليه السّلام اعتقاد دارى، و امامت افراد ديگر را قبول ندارى؟».
💟او گفت: سرگذشتى، با امام هادى عليه السّلام دارم كه موجب شيعه شدن من شده است، و آن اينكه: من #فقير بودم، ولى در سخن گفتن و جرئت، قوى بودم، در آن سالى كه جمعى از مردم اصفهان براى دادخواهى نزد #متوكّل (دهمين خليفه عبّاسى) عازم شهر سامرّاء شدند، و مرا با خود بردند، سرانجام به در خانه متوكّل رسيديم، روزى در كنار در قلعه متوكّل بوديم، ناگاه شنيدم متوكّل فرمان #احضار امام هادى عليه السّلام را داده است،
💟 از بعضى از حاضران پرسيدم: «اين شخصى را كه متوكّل، فرمان احضارش را داده كيست؟».او گفت: «اين شخص، مردى از آل #على عليه السّلام است، رافضيان به امامت او اعتقاد دارند، سپس گفت: «ممكن است متوكّل او را احضار كرده تا بكشد».
💟من تصميم گرفتم در آنجا بمانم تا ببينم كار به كجا می کشد، و اين (امام هادى عليه السّلام) كيست؟ ناگاه ديدم امام هادى عليه السّلام سوار بر #اسب وارد شد، همه حاضران به احترام او، در جانب راست و چپ او به راه افتادند و آن حضرت در ميان دو صف قرار گرفت، و مردم به تماشاى #سيماى او پرداختند، همين كه چشمم به چهره او افتاد، محبّتش در قلبم جاى گرفت، پيش خود دعا مى كردم تا خداوند وجود او را از گزند متوكّل حفظ كند،
💟او كم كم در ميان مردم آمد، در حالى كه به يال اسبش نگاه مى كرد، و به طرف #راست و چپ نمى نگريست، و من همچنان پيش خود دعا مى كردم، وقتى كه آن بزرگوار به مقابل من رسيد به من رو كرد و فرمود: «خداوند دعاى تو را به #استجابت رسانيد، بدان كه عمر تو طولانى می شود و اموال و فرزندانت زياد می گردند».از هيبت و #شكوه او، لرزه بر اندام شدم و با اين حال به ميان دوستانم رفتم، آنها گفتند: «چه شده، چرا مضطرب هستى؟».
💟گفتم: خير است، و ماجراى خود را به هيچ كس نگفتم، تا به #اصفهان بازگشتيم، خداوند در پرتو دعاى آن حضرت، به قدرى ثروت به من داد كه اكنون قيمت اموالى كه در خانه دارم- غير از اموالم در بيرون خانه- معادل هزار هزار درهم است، و داراى ده فرزند شده ام، و اكنون عمرم به هفتاد و چند سال رسيده است، من به #امامت او اعتقاد يافتم به دليل آنكه او بر افكار پنهان خاطرم، آگاهى داشت، و دعايش در مورد من به استجابت رسيد.
منبع: نگاهی بر زندگی چهارده معصوم, شیخ عباس قمی , ص433
🌸
🍃🌸🌐 @rahyafte_com
🦋🍃🌸
🦋🍃🌸
🍃🌸✧✦•﷽ ✧✦•
🌸
♦️ماجرای شیعه شدن به دست امام هادی علیه السلام
💟قطب راوندى (ره) از جماعتى از مردم اصفهان نقل می كند كه گفتند: در اصفهان مردى بود به نام عبد الرّحمن و #شيعه شده بود (با اينكه در آن وقت شيعيان در اصفهان، بسيار كم بودند)، به او گفته شد، علّت چيست كه شيعه شده و به امامت #حضرت_هادى_عليه السّلام اعتقاد دارى، و امامت افراد ديگر را قبول ندارى؟».
💟او گفت: سرگذشتى، با امام هادى عليه السّلام دارم كه موجب شيعه شدن من شده است، و آن اينكه: من #فقير بودم، ولى در سخن گفتن و جرئت، قوى بودم، در آن سالى كه جمعى از مردم اصفهان براى دادخواهى نزد #متوكّل (دهمين خليفه عبّاسى) عازم شهر سامرّاء شدند، و مرا با خود بردند، سرانجام به در خانه متوكّل رسيديم، روزى در كنار در قلعه متوكّل بوديم، ناگاه شنيدم متوكّل فرمان #احضار امام هادى عليه السّلام را داده است،
💟 از بعضى از حاضران پرسيدم: «اين شخصى را كه متوكّل، فرمان احضارش را داده كيست؟».او گفت: «اين شخص، مردى از آل #على عليه السّلام است، رافضيان به امامت او اعتقاد دارند، سپس گفت: «ممكن است متوكّل او را احضار كرده تا بكشد».
💟من تصميم گرفتم در آنجا بمانم تا ببينم كار به كجا می کشد، و اين (امام هادى عليه السّلام) كيست؟ ناگاه ديدم امام هادى عليه السّلام سوار بر #اسب وارد شد، همه حاضران به احترام او، در جانب راست و چپ او به راه افتادند و آن حضرت در ميان دو صف قرار گرفت، و مردم به تماشاى #سيماى او پرداختند، همين كه چشمم به چهره او افتاد، محبّتش در قلبم جاى گرفت، پيش خود دعا مى كردم تا خداوند وجود او را از گزند متوكّل حفظ كند،
💟او كم كم در ميان مردم آمد، در حالى كه به يال اسبش نگاه مى كرد، و به طرف #راست و چپ نمى نگريست، و من همچنان پيش خود دعا مى كردم، وقتى كه آن بزرگوار به مقابل من رسيد به من رو كرد و فرمود: «خداوند دعاى تو را به #استجابت رسانيد، بدان كه عمر تو طولانى می شود و اموال و فرزندانت زياد می گردند».از هيبت و #شكوه او، لرزه بر اندام شدم و با اين حال به ميان دوستانم رفتم، آنها گفتند: «چه شده، چرا مضطرب هستى؟».
💟گفتم: خير است، و ماجراى خود را به هيچ كس نگفتم، تا به #اصفهان بازگشتيم، خداوند در پرتو دعاى آن حضرت، به قدرى ثروت به من داد كه اكنون قيمت اموالى كه در خانه دارم- غير از اموالم در بيرون خانه- معادل هزار هزار درهم است، و داراى ده فرزند شده ام، و اكنون عمرم به هفتاد و چند سال رسيده است، من به #امامت او اعتقاد يافتم به دليل آنكه او بر افكار پنهان خاطرم، آگاهى داشت، و دعايش در مورد من به استجابت رسيد.
منبع: نگاهی بر زندگی چهارده معصوم, شیخ عباس قمی , ص433
🌸
🍃🌸🌐 @rahyafte_com
🦋🍃🌸