بُهتِ مردم
باید کاری میکردم. چیزی به ذهنم نمیرسید. دیس خرما را پر کردم و کاغذی کنارش گذاشتم و نوشتم: «#شهدای_خدمت». راه افتادم توی شهر. مردم با چهرههای متفاوت خرما برمیداشتند و فاتحه ای میخواندند. جلوی مسجد خانمی چهل پنجاه ساله آمد جلو. روسری اش را محکم کرد و توی گوشم گفت: «از دیشب بیدار بودم. از صبح دارم میسوزم و هیچ کاری ازم بر نمیاد.»
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
@Raheyar97
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
@hoseinieh_honar_sabzevar
▪️ انتشارات راهیار؛ ناشر فرهنگ، اندیشه و تجربه انقلاب اسلامی
▪️ raheyarpub.ir
▪️ @Raheyarpub