✅فقط با کد ملی ۷ سوت طلای رایگان گرفتم
بزن روی متن ثبت نام کن طلا جایزه بگیر
لینک ثبت نام و دریافت 7سوت طلا
مهلتش محدوده تا میتونید دوستاتونو دعوت کنید پول پارو کنید حیفه
رمان های نویسنده:زینب زارعی حبیب آبادی
برنامه برای دولت هست پس نگران نباشید
برداشت کردید ازش پول تون رو که برداشتید خروج بزنید
هر چه خوردم و بالا اوردم، معدهم از درد میسوخت😭♨️.
_چه خبرته اینجا رو به گند کشوندی؟
نگاه پر از غیضی بهش انداختم، تمام بدبختیهام تقصیر خودشه، هر جور شده باید ازش فرار کنم نباید بفهمه باردارم.
بیمیل لب زدم
_دیشب چیزی نخوردم حالم بده.
نگاه مشکوکی بهم انداخت و پا روی پا انداخت.
ایستادم که با صداش متوقف شدم
_کجا؟
از ترس دست و پامو گم کردم، برگهی بارداری رو زیر لباسم پنهان کردم.
با تته پته گفتم
_میخوام برم اتاق، لباس عوض کنم.
_صبر کن.
نزدیکم امد از ترس قلبم به تکاپو افتاده بود. من باید از این خراب شده فرار کنم.
از ترس رنگم پریده بود.
_درش بیار
با ترس و تعجب گفتم
_چی؟
به لباسم اشاره کرد
_اون چیزی رو که زیر لباست پنهان کردی؟
به نفس نفس افتاده بودم، با صدای لرزون گفتم
_چیزی پنهان نکردم.
دندون قروچهای کرد و موهام و تو دستش گرفت. سیلیِ محکم به صورتم زد.
_ببینم چی قایم کردی؟
عقب عقب رفتم و گفتم
_چیزی ندارم.
خودش رو به سمتم رسوند و تو صورتم فریاد زد
_پریا سگم نکن، ببینم چی قایم کردی
هول کرده برگهی آزمایش از دستم، افتاد. نگاهی به برگه و نوشتهها کرد ناباور گفت..😭🔪💔👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2342716138C02f16bfdbc
هدایت شده از بنر
“ هیوا فیلم خواهرت تو کل کانالای تلگرام پخش شده، نیا تو محل، همه دارن پشت سر تو و حورا پچپچ میکنن“
شادی دختر همسایه و دوستم بود که فیلم را برایم فرستاد با دیدن حورا که در فیلم بود یخ زدم.
با ترس و لرز وارد محله شدم. ابی یکی از لاتهای محل کهابتدای کوچه بود با دیدنم پوزخندی زد:
- تو هم کارت مثل خواهرت خوبه؟
- هوی… کجا؟
به عقب چرخیدم. یکی از زنهای همسایه بود. داد زد:
- جل و پلاستونو جمع کنین از این محل گم شین. همین مونده شوهرامونو شما دوتا خواهر از راه بدر کنین.
- ابی لاته فقط به این گیر میده! حتما خودش مشکل داره دیگه! اگه نه که چرا به بقیه کار نداره؟
یکی داد زد:
- کو صاحبخونه؟ همین الان باید این خونه رو خالی کنه؛ ما تو این محل بچه بزرگ میکنیم.
با صدای دادش صاحبخانه از خانه بیرون آمد. رو به من داد زد:
- شنفتی که؟ جل و پلاستو جمع کن و هری! من خونه ندارم بهت اجاره بدم.
- ولی من قرار داد دارم.
پوزخندی زد.
- فسخه.
خواست دستش را روی گونهام فرود بیاورد که صدای اشنای عصبی و مردانهای دستش را متوقف کرد.
- دستت بهش بخوره همینجا میدم زنده زنده پوستت رو بکنن!
به سمت صدا چرخیدم و با دیدن جاوید شاهید خشکم زد. او اینجا چه میکرد؟ فیلم حورا را دیده بود؟
- این یکی کارش خوبه با پولدارا رفت و آمد داره...
و به ماشین جاوید شاهید اشاره کرد.
جاوید چرخید و محکم با مشت روی صورتش کوبید.
- خفه شو...
قبل از اینکه دعوا بشود جاوید داد کشید.
- این دختر نامزد منه، الان زنگ میزنم پلیس بیاد دونه دونه شما دزد و معتادارو جمع کنه از این خراب شده!
یکی از همسایهها گفت:
- این همون مردی نیس که میخواست کل خونههای این محل رو بخره؟
پچپچها بالا رفت و همین که جاوید گوشیاش را دراورد همسایهها به التماس افتادند.
- اقا غلط کردیم ما نمیدونستیم این خانم متاهله.
میدانستند شخص پولداری جلویشان ایستاده و ممکن است واقعا بیچاره شوند برای همین جمعیت کمکم متفرق شدند. اروند مقابل صاحبخانهام ایستاد.
- از خانم عذر خواهی کن وگرنه زنگ میزنم الان بولدوزر بیاد خونهت رو سرت خراب کنه.
صاحبخانه که ترسیده بود نگاهم کرد.
- غلط کردم خانم....
جاوید خم شد و وسایلم را از روی زمین جمع کرد و داخل کیفم ریخت. بعد بازویم را گرفت.
- بریم.
- شما اینجا چیکار میکردین؟
- اومده بودم زمین ببینم.
- کجا میرین جناب شاهید؟ نگه دارین من پیاده شم.
با اخم نگاهم کرد.
- برگردی اون محل میکشنت کجا می ری؟
بغض کردم.
- یه جایی پیدا میکنم.
سر تکان داد.
- تا یه جایی پیدا کنی تو خونهی من میمونی؛ امنه. کسی هم خواهرتو نمیشناسه که اذیتت کنه.
بغض کردم.
- شما هم فیلمو دیدین؟
میخواستم بمیرم که کسی که روزی به خاطر ساکی دلار دزدیده بودم دلم را به او باخته بودم فیلم خواهرم را دیده بود. تلخ گفت:
- علاقهای به دیدن این چیزا ندارم. ولی شنیدم چخبره!
- پس چرا میخواین کمکم کنین؟
- چون دیدم که تو مثل خواهرت نیستی… امشب به عقد من در میای با دستمال قرمز ثابت میکنی مثل خواهرت نیستی!❤️🔥
https://eitaa.com/joinchat/4248110170Ceef1a7a822
https://eitaa.com/joinchat/4248110170Ceef1a7a822
محدودیت سنی 🔞❌👆
تو توی خونه سیاوش چه غلطی میکردی؟
میلاد از لب میز پایین پرید و گفت
چی؟
چشمانش روی عکس من و سیاوش که کنار یک تابلوی ببر انداخته بودیم قفل شد. . سپس سرش را بالا اورد و با خشم به من زل زد. نگاهش تمام وجودم را لرزاند بریده بریده گفتم
ببب...خخخخدا مممهمونی بود . فقط من نننبودم زززیاد بودیم.
لیوان را به طرف صورت من پرت کرد دستم را مقابل صورتم گرفتم لیوان چینی با اصابت به ساق دستم خورد شدو ساعد دستم را برید . امیر یورش او به طرفم را کنترل کرد میلاد یقه ش را گرفت و با عربده گفت
چرا جلومو میگیری؟ چرا نمیزاری بکشمش؟ این تو خونهاون حرومی چه غلطی کرده؟
سپس با پیشانی اش توی صورت امیر کوبید و گفت
تو باعث شدی . تو کردی امیر صدهزار بار بهت گفتیم اینو نبر تو باغچه ، اونجا جای این نیست.
https://eitaa.com/joinchat/4168548467C1b79eb0510
🌟✨ پرازخالی: داستانی پر از هیجان و احساسات! ✨🌟
🦋 وقتی رازی فاش میشه ابروی ادم میره 🦋
📖 داستانی از عشق، خیانت،انتقام و درگیریهای عاطفی!
در یک لحظه، همه چیز تو زندگی دختر قصه تغییر کرد و آبرو حیثیتش جلوی خانواده رفت.
بیا ببین این سه تا برادر وقتی فهمیدن خواهرشون دوست پسر داره چطوری قاطی کردن. خدا کنه نفهمن با رفیق خودشون دوست شده والا ...
با من همراه شوید و در دنیای پر از احساسات و تنشهای این داستان غرق شوید!
https://eitaa.com/joinchat/4168548467C1b79eb0510