با عشق #p226
نویسنده:زینب زارعی حبیب آبادی
ژانر: روانشناسی،عاشقانه،طنز،درام،اجتماعی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷 🌷🌷
🌷 🌷
_ من بعد از نماز خوابم نمیره، برای همین
درس می خونم
طرف آشپزخانه حرکت کرد، بدون اینکه
بایستد ادامه داد:
_دیگه از چی میترسی؟ من احمق نیستم
الان ترکت کنم، اسمت هنوز توی
شناسنامه ی من نرفته.
پسر با عصبانیت دست دختر را گرفت و
مانع دور شدن دختر شد.
- تو با خودت چی فکر کردی؟ نه الان نه
هیچ وقت دیگه اجازه نمیدم از من جدا
بشی، پس این فکرهای مسخره رو از سرت
بیرون کن، الان هم گمشو آماده شو بریم
مشاوره از اون طرف هم آزمایش بدیم و
بعضی از خریدها رو انجام بدیم.
خورشید ناراحت طرف اتاق خواب رفت
لباس پوشید، نمی دانست این پسر از
زندگی چه می خواهد با ناراحتی از در
بیرون رفت و منتظر پسر ماند.
نیکان از خانه بیرون آمد در را بست و
قفل کرد؛ بدون اینکه به دختر نگاه کند
سوار آسانسور شد.
دختر کنارش ایستاد و دست نیکان را گرفت
_ منو میترسونی
-تو پدرت رو نمی شناسی، چشم هات
خیلی شبیه اونه
_ بگو بهم پدرم چی کار کرده، من به کسی نمیگم
- نیاز نیست، تو چیزی بدونی این بین من
و پدرته
_ ولی همه ی این اتفاق ها به خاطر پدرم
داره میوفته وگرنه تو کسی نبودی که با من
ازدواج کنی.
پسر به روبرو خیره شد و آرام شروع به
بازی با انگشتان دختر کرد هیچ وقت
نمی خواست این پوسته ی سخت را
بشکند
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
لينك كانال زاپاس
https://eitaa.com/joinchat/2839872205Cf36e7b9fc1
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
روزی یک یا دو پارت
هرگونه کپی برداری و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥
با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه
گاهی وقتها از
نردبان بالا میروی
تا دستان خدا را بگیری...
غافل از اینکه خدا پایین ایستاده
و نردبان را محکم گرفته که تو نیفتی
🌱🌱🌱
صد سال
ره مسجد و میخانه بگیری
عمرت به هدر رفته اگر
دست نگیری
بشنو از پیر خرابات تو این پند
هر دست که دادی
به همان دست بگیری
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#پارت1299 🌹دختر باران🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
اخمی روی صورتش نشست و گفت: به خاطر دارو ها باید غذا بخوری.
با خنده گفتم:حتما غذای مقوی مثل سوپ.
-فعلا سوپ می تونی بخوری.
داخل آشپزخونه رفت و بعد از چند دقیقه با کاسه ای توی دستش روبروم ایستاد.
-این رو بخور خیلی خسته ام بریم بخوابیم.
با اکراه کاسه سوپ رو ازش گرفتم و شروع به خوردن کردم.
ایستادم تا کاسه رو توی آشپزخونه ببرم محمدجواد نگاهی بهم کرد و گفت: بده من ببرم.
_قلبم ریپ زده دست و پام که سالم هست.
کاسه رو داخل ظرفشویی گذاشتم ، یک لحظه سرم گیج رفت سریع روی زمین نشستم.همیشه از اینکه وبال باشم بیزار بودم.
محمدجواد روبروم نشست و گفت:این چند وقت به خودت بساز که بلای دیگه ای سرت نیاد.
دستم رو می گیره کمک می کنه تا بلند بشم.
-عزیزم خوبه دوست داری مستقل باشی ولی دکتر گفت تا سه روز سرگیجه داری و باید مواظب باشی.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هرگونه کپی برداری و فوروارد و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥
رمان دارای کد ثبت در وزارت ارشاد است کپی پیگرد قانونی دارد
کد ثبت وزارت ارشاد:#137745
با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه
خواندن رمان بدون عضویت در کانال درست نیست 😔
هدایت شده از رمان های نویسنده:زینب زارعی حبیب آبادی
من متینام یه #دختر_خوشگل روستایی که مادرم موقع زایمان من سر زا رفت نامادریم منو بزرگ کرد در حالی که هیچوقت چشم دیدن منو نداشت پدرم که مرد اوضاع زندگیم داغون شد.
بعد از مرگ پدرم مجبور بودم سر زمینهای مردم کار کنم و درامدمو بدم به نامادریم که برای دختراش جهیزیه بخره و شوهرشون بده. تا اینکه یه روز که از سر زمین برمیگشتم ی ماشین مدل بالا رو جلو خونمون دیدم فکر کردم یکی از مشتریای خلافکار جلیل برادرمه که تازه از زندان ازاد شده بود.
برای اینکه منو نبینن از در پشتی بغل طویله رفتم داخل که زن بابام یقمو گرفت گفت بیا ذلیل شده که برات خواستگار اومد.
وقتی فهمیدم پسر عظیمی یکی از کله گندههای شهر اومده خواستگاریم هنگ کردم. برام جای سوال بود که چرا این خانوادهی معروف به جای اینکه از شهر عروس بگیرن اومدن از روستا دختر انتخاب کنند. اونم کی #من با همچنین خانوادهی بیدرو پیکری با داداشی مثل جلیل که زندون خونهی دومش بود!؟ راضی به این وصلت نبودم و مخالفت کردم ولی اونا پول خیلی زیادی به جلیل و نامادریم دادن و منو ازشون #خریدن. تا به خودم اومدم بدون هیچ سور و ساتی منو فرستادن عمارت عظیمیها#داخل اتاق داشتم گریه میکردم که داماد اومد داخل محو جذابیتش شده بودم که دستمو گرفت پرتم کرد داخل حموم گفت برو حموم خودتو بشور بو گند گوسفند میدی!!پشت در حموم داد زد میدونی برای چی تو رو انتخاب کردیم؟" بهت زده بودم. برای چی؟! با حرفی که بهم زد داشتم پس میافتادم چون اون میخواست....😰😱👇
https://eitaa.com/joinchat/1152254539C1df268d9d3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قشنگ ترین تعبیری که از مرگ دیدم، حقیقتا موهای تنم سیخ شد!
✍️ خدایی یک لحظه دلم خواست بمیرم😂😂😂
✅فقط با کد ملی ۷ سوت طلای رایگان گرفتم
بزن روی متن ثبت نام کن طلا جایزه بگیر
لینک ثبت نام و دریافت 7سوت طلا
مهلتش محدوده تا میتونید دوستاتونو دعوت کنید پول پارو کنید حیفه
رمان های نویسنده:زینب زارعی حبیب آبادی
✅فقط با کد ملی ۷ سوت طلای رایگان گرفتم بزن روی متن ثبت نام کن طلا جایزه بگیر لینک ثبت نام و دریافت
پول رو که برداشت کردید خروج بزنید 🤩