eitaa logo
دختر باران
10.1هزار دنبال‌کننده
533 عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
۱.دخترباران ۲.باعشق ⚜️﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...⚜️ تعرفه تبلیغات: @dokhtaretutfarangi گزارش کانال حق الناس راضی نیستم کلاه شرعی سر خودت نگذار بدون قیامت جلوت رو می‌گیرم🔥 ایده گرفتن ازمتن رمانهاممنوع راضی نیستم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹دختر باران🌹 _خب وقتی فهمید محمدجواد پرونده ی سخت‌تر از این رو حل کرده رنگش تغییر کرد،سعی کرد خودش رو بی خیال نشون بده، من که میگم اگر توی ماشین رو بگردید حتما چیزی گیر میارید. گوشی صدر رو گشتید؟ آخرین تماس رو با کی داشته؟ نازنین:با پسرش، ولی میگه خونه بوده. مادرش هم تایید کرده. _مادره هم خبر داره. محمدجواد با دقت به حرف هام گوش داد و گفت:حق با مریمه اما چی باعث شده که پسرشون این کارُ انجام بده انگار چیز مهمی کشف کرده باشم با ذوق گفتم:وضع مالیشون چطوره؟ علیرضا:جز مرفهین هستن لبخند شیطنت آمیزی زدم _با درد یا بی درد؟ به حالت سؤالی نگاهم کرد. _آخه یادم هست من جز مرفهین بی درد بودم ان شاء الله این ها جز مرفهین با درد هستن دیگه؟ تازه منظورم رو متوجه شده بود دستی پشت گردنش کشید و گفت:عجب کینه ای هستی تو. _پای هَوو درمیون هست و ترس از دست دادن پول -از کجا میدونی؟ _حدس زدم، برید تحقیق کنید. صاف روی صندلی نشستم. _جناب سرهنگ دیگه بقیَش با شما. لبخندی زد. -علی و نازنین برید استعلام بگیرید. هر دو بلند شدند احترام نظامی گذاشتند. -محمد جان باهات کار دارم لطفا شما بشین من الان میام دستم رو گرفت. -عزیزم فکر کنم دوست داشته باشی با خانم صفری صحبت کنی. با ذوق گفتم:آره خیلی خواستم بلند بشم اما یک لحظه درد بدی توی پام پیچید، سریع خودم رو توی بغلش انداختم. _آخ،پام گرفت، ولم نکن. محمد با نگرانی از جاش بلند شد و گفت:این چش شد؟ -راجع به همین می خواستم باهات حرف بزنم. _با التماس توی صورتش نگاه کردم آروم لب زدم‌:تو رو خدا هیچی بهش نگو. محمد:کمکش کن ببرش توی اتاق من دراز بکشه. _من خوبم. محمد: داداش ببرش. داخل اتاقی شبیه محمدجواد رفتیم.دری رو باز کرد مثل اتاق محمدجواد یک تخت و... داخل اتاق بود کفشم رو در آوردم. همون طور که داخل اتاق می رفتیم با التماس گفتم:تو رو خدا چیزی بهش نگو، من خوشم نمیاد این چیزی بدونه. -مؤدب باش مریم جان محمد بهترین مشاور هست. _از نگاه های یک جوریش بدم میاد. با خنده گفت:مثلا نگاه هاش چی جوری هست؟ _جدی میگم، یک طوری دیگه. - مثل دختر خوب بخواب، مریم اینجا اتاق من نیست توش کنجکاوی کنی، برای رضای خدا کمی دراز بکش. صدای در بلند شد و صدای محمد که گفت: جواد جان،من اومدم توی اتاق خودم صحبت کنیم. هر دو سکوت کردیم. -اومدم محمد جان در حالی که بیرون می رفت گفت:مریم خواهش می کنم فالگوش واینستا. _باشه. از اتاق بیرون رفت، صداشون واضح نبود، برای همین مجبور شدم از تخت پایین محمد:این بار چی شده؟ -تنگی نفسش خیلی بهتر شده، ولی امروز حمله عصبی بهش دست داد، عضله هاش گرفت. اصلا رفتارش عادی نبود.الان هم عضله پاش گرفته هی می گفت من چیزی نگفتم و... محمد:این رفتار طبیعی هست، واکنش مغز و بدن هست دوباره معاینش می کنم ولی تا نخواد حرف بزنه کاری از من بر نمیاد، امروز گفتم نازنین رو بفرستم شاید با اون راحت تر باشه ولی نمی دونم مشکل چی هست که حتی از گذشته حتی یک خاطره ی خوب چیزی نمیگه. صدای صندلی بلند شد، با هر بدبختی بود خودم رو به تخت رسوندم روی تخت دراز کشیدم. در باز شد،محمدجواد کنارم نشست. -عزیز دلم پات بهتره _یک کم درد می کنه، محمد جواد من گرسنمه با نوک انگشت روی بینیم زد -دماغ آلوچه ای الان به محمد میگم زنگ بزنه ببین نهار چی شد. _ممنون -من برم با محمد صحبت کنم الان شاکی میشه. با بسته شدن در تونستم به حال خودم گریه کنم حالا هم روحم درد می کرد هم جسمم کاش می شد فراموشی بگیرم؛ بعد از دو دقیقه آروم گریه کردن بی اختیار صدای گریَم بالا رفت. در با ضرب باز شد همدم مهربان این روزهای من داخل اتاق اومد از بچگی گریه هام از ته دل بود، نمیدونم قلبم تنهایی خودش رو توی صدا می انداخت یا اینکه گریه هام آهنگش سوزناک بود هرچی بود توی چشم های مرد من اشک حلقه زده بود، سریع من رو توی آغوش گرم و مردونش جا داد. _ببخش جز دردسر برات چیزی ندارم. محمد دست به سینه روبروی من ایستاد سریع از محمدجواد فاصله گرفتم. محمد:محمدجواد بلند شو برو غذا بیار ببینم این خانمت بالاخره حرف میزنه یا نه. با التماس توی صورت محمدجواد نگاه کردم با تردید از کنارم بلند شد.با هر قدم بر می گشت و به من نگاه می کرد. محمد:درم پشت سرت ببند. با رفتنش ته قلبم خالی شد.صندلیُ با فاصله کنار تخت گذاشت.وقتی نشست گفت:برای چی گریه می کردی خانم مارپل؟ گریَم تموم شده بود فقط صدای هق، هق از گلوم بیرون می اومد. هرگونه کپی برداری حرام است. با عرض پوزش پنجشنبه ها و جمعه ها پارت نداریم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹دختر باران🌹 ناخن انگشت شستمُ بین دندونهام گذاشتم. با سوزش و دردی که روی دستم احساس کردم سریع ناخنمُ از دهانم بیرون آوردم. شروع کردم پشت دستم رو تند تند مالیدن به محمد نگاه کردم که چوب نازکی دستش بود. محمد:مراجعی به لجبازی تو تا الان نداشتم. نزدیک یک ماهه، نیم وجب آدم من رو مچل خودت کردی. خب حرف بزن دیگه، من گفتم شاید با من راحت نیستی نازنین رو فرستادم باز اون هم بی نتیجه دست از پا کوتاهتر برگشت تا تو حرف نزنی من نمی تونم کاری کنم، باید از مسائلی که داشتی بگی تا کمی روحت سبک‌تر بشه تمام دردهایی هم که داری برای همینه. وقتی سکوتمُ دید گفت:با قاضی صحبت می کنم ایشون هم مدرک روان شناسی دارن بهتره خودشون... همینم مونده بود قاضی پرونده بیاد مشاورم بشه، حرفش رو قطع کردم. _نه. محمد:پس چی؟ سرم رو پایین انداختم، انگشتمُ طرف دهانم بردم ولی با یادآوری ضربه ای که روی دستم خورده بود سریع پایین آوردم. _دست خودم نیست، نمی‌دونم از چی بگم، خب آره خیلی حرف ها رو به شما راحت نمیتونم بگم ولی واقعیت اینه درد و دل کردن بلد نیستم. محمد موبایلش رو از جیبش درآورد شماره ای گرفت بعد از کمی سکوت گفت:سلام عزیزم خوبی بانو جان؟ توی دفتر خودت کاری نداری؟ ساره جان اینجا یک مراجع بد قلق دارم،پاشو بیا که منتظرتم. محمد:قسمت بود با همسرم آشنا بشی. تا بیاد منم استراحت می کنم.ولی فکر کنم این دو روز پدر محمدجواد رو در آوردی ها. با بی حواسی تمام گفتم:برو بابا سریع در دهانمُ گرفتم باخنده گفت:خوبه زبونت داره باز میشه. محمدجواد با سه پرس غذا داخل اتاق اومد. _محمدجواد، محمد من رو زد دستمُ جلو بردم نشونش دادم. با اخم جلو اومد. روی دستم نگاهی انداخت. نگاهی به محمد کرد. -مرد حسابی من تنهاتون گذاشتم که آرومش کنی، برای چی اینجوری کردی؟ محمد:مهم اینه حرف زد. -خیر سرت روان پزشکی مجرم رو دست من میدن این طوری ازش حرف نمی کشم.دو روز داره با من زندگی می کنه کل زندگی من شده بلایی سر خودش نیاره، این طوری رو دستش نزدم. محمد:برو بابا صبر کن تو رو هم به این مرحله میرسونه دیر نیست،الان ساره میاد میسپرمش دست اون، والا دیوانه شدم از دستش. -تو خودت نمی فهمی این هر حرفی رو نمی تونه به تو بزنه؟ محمد: جواد جان ما تا الان داشتیم خانم رو مجبور می کردیم هرچی تو اون کاسه ی سرش می گذره، اون چیزی که می خواد یا نمی خواد بگه، هر چند توقعم بالا بود، زن تو کلا توی کلش هیچی نیست. -خجالت بکش _الان من از دست تو راحت شدم؟ محمد:روت رو برم، تخم کفتر خوردی زبونت باز شد؟ نخیر گزارشت و معایناتت با من هست. نفسم رو با صدا بیرون دادم. -مریم جان پات بهتره؟ _بهترم. محمد:بده من غذامُ مردم از گرسنگی غذا رو گرفت، در حالی که بلند می شد گفت: برم بیرون غذا بخورم نگاه به زنت می کنم اشتهام کور میشه. -برو بابا معلومه عین جغد نگاه می کنیش هول میشه. محمد غُرغَرکنان از اتاق بیرون رفتم. ظرف غذامُ طرفم گرفت. -بخور عزیزم. _ممنون، میگم این آشپزتون چطوری غذا درست می کنه، حتی خاله هم غذاهاش اینقدر خوشمزه نیست. در ظرف غذا رو باز کردم. _وووووای آخ جونمی جون کتلت -دستت پانسمان داره، بده من برات لقمه درست کنم. _نظرت چیه مثل آخرین دفعه که تو دفترت بودم من لقمه برات درست کنم؟ بلند شروع کرد خندیدن،ظرف غذا رو از دستم گرفت، ساندویچی درست کرد و بهم داد.منتظر شدم تا برای خودش هم ساندویچ درست کنه. شروع کردیم با هم غذا خوردن. با شنیدن صدای در گفتم: بگو این عقده ای بیاد تو کمتر در بزنه، خودش روان پزشک لازمه. اخم قشنگی کرد. - مریم جان من نمیگم شما بدی نه فدات بشم ولی تو هم خوب بلدی مغز بخوری. با باز شدن در هر دو به طرف در نگاه کردیم. ناراحت روم رو برگردوندم.اشک توی چشم هام جمع شد.با صدایی که ناراحتیم کاملا مشخص بود گفتم: من نمی خوام راجع به گذشته صحبت کنم، نمیدونم این محمد چرا گیر داده ول نمی کنه. محمدجواد روی تخت نشست. -عزیزم محمد شاید اخلاق خوبی با تو نداشته باشه اما کارش خوبه، من نمی فهمم تو چرا اینقدر لجبازی؟ صدای خنده ی نرم و زنانه ای بلند شد و گفت:چون شماها پیرمردید و دخترمون نوجوون هست سلامی کرد. -سلام زن داداش خوبی شما؟ --ممنون تو خوبی؟ خاله فاطمه خوبه؟چه خبر؟ مبارک باشه. -ممنون، نیومدی جشن عقد؟ ---زهرا تب کرده بود، خوب شد نیومدم اگر میومدم این خوشگل خانم لوست مریض می شد، دکتر گفت روده هاش میکروبی شده. -الان کجاست اون دختر ناز؟ ---تو بغل باباش. -آوردیش؟ من برم ببینمش. با احتیاط از تخت پایین اومدم.هنوز پشت پام درد می کرد. _سلام میشه منم بیام ببینمش؟ ساره:چرا که نه عزیزم هرگونه کپی برداری حرام است. با عرض پوزش پنجشنبه ها و جمعه ها پارت نداریم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹دختر باران🌹 -بشین برم بیارمش. _نه، الان محمد گیر میده بیا معاینت کنم، اصلا می بینمش ها دلم می خواد خفش کنم. ساره خنده ی ریزی کرد. -مریم جان محمد هم سن عموی شما هست. شونه ای بالا انداختم _بیشتر شکل داداش بزرگ ها هست، همش زور میگه. محمدجواد آروم شروع کرد پامُ ماساژ دادن. -تو من و پیر می کنی مریم. _پیرت هم خواستنی عزیز دلم. ساره:محمدجواد اجازه میدی من با خانوم کوچولوت تنها باشم؟ -بله چرا نمیشه فقط حرفتون تموم شد یک لطفی کن خبر بده محمد بیاد معاینش کنه. _وای محمدجواد ولم کن دیگه ادای محمد رو در آوردم :تو لوسی، تو خنگی، تو بچه ای _اگه هم سن خودم بود که حرف هاش رو شش برابر می کردم تحویلش می دادم ساره: خجالت بکش دختر نیم وجبی (نگاهی طرف محمدجواد کرد)پاشو برو ببینم. ساره روی صندلی نشست و گفت:خب خانم کوچولو، برای من بگو ببینم زندگی جدیدت چطوره؟ _خوبه فقط همش عین باباها میگه این کار و بکن اون کارُ نکن، دوستش دارم (با ذوق نگاهش کردم)شما هم محمد رو حرص میدی بهت مزه میده؟ لبخندی زد و گفت:آره، ولی من با تو از لحاظ سنی خیلی فرق دارم، شیطنت هام هم متفاوت هست. ساره:خانم کوچولو این همه شوهر من رو اذیت کردی،سر کار گذاشتی،حالا چرا اینقدر ازش ناراحتی؟ _من یک اشتباهی کردم از مرکز فرار کردم از ترس بابام خونه نرفتم بعدش که سیامک برام پاپوش درست کرد حتی نیومد سفارشم رو به محمدجواد کنه. ساره:از این سیامک بگو کی بود؟ چه جور آدمی هست؟ صورتمُ به حالت چندش جمع کردم؛ جواب دادم:یه آدم مریضِ، متوهم، سادیسمی ساره سری تکون داد، خب تو چطور به این نتیجه رسیدی؟ انگار قلبم می خواست خودش رو آروم کنه، محمد راست می گفت تا کی باید حرف هام رو توی قلبم نگهدارم و روحم خسته تر از قبل بشه، آه کشیدم گفتم، اشک ریختم گفتم،از تنهایی هام، بی مهری مامانم، آنقدر گفتم که چیزی برای گفتن باقی نموند. ساره: خب تو که پدرت آدم خوبی بوده چرا بهش نمی گفتی؟ _میترسیدم ناراحت بشه. ساره از جاش بلند شد و گفت:تو باید از اول به پدرت می گفتی، حرف نزدن تو باعث شد طرف مقابلت خیالش راحت بشه که هر کاری دلش بخواد میتونه انجام بده، اشتباه بزرگتر اینکه محمد برای کمک بهت هزار تا کار انجام داد ولی تو حتی یک قدم برای بهتر شدن حالت بر نداشتی. _محمد با شما فرق داره، شما مهربونی، ملایمی محمد همش(چشم هامُ کج کردم)این طوری نگاهم می کرد،یعنی چی؟ یک موقع هایی فکر می کردم این مدلی نگاهم می کنه حتما من سیا رو اذیت می کردم. ساره:عزیزم، الان با محمدجواد مشکل نداری؟ _یک وقت ها که خرابکاری می کنم خیلی ازش میترسم ولی خیلی دوستش دارم، مهربونه، اذیت کردنش هم مزه میده. ساره:می خوام از این مدت محرمیتت برام بگی. _خب گاهی ازش خجالت می کشم(یک لحظه یاد اتفاق صبح افتادم) ولی راستش امروز قرار بود برای مشهد بلیط بگیره، آخه من گفتم به جای جشن عروسی بریم مشهد،یک چیز بدی بهم گفت منم یک چیز بدی بهش گفتم بعد... سکوت کردم انگار می دونست می خوام چی بگم. ساره:حمله عصبی بهت دست داد؟ سرمُ تکون دادم ساره:به محمد میگم باهاش صحبت کنه،ولی تو هم باید به خودت کمک کنی. سعی کن آروم آروم ابراز محبت کنی اجازه نده اون اول جلو بیاد، مریم جان درسته سنت کم هست ولی این انتخاب خودت بوده،اون هم نباید کاری می کرده که شوک بهت وارد بشه.دلم می خواد این تمرین رو انجام بدی. روزی سه بار بهش بگی دوستش داری،کم کم شروع کن از احساساتت گفتن، مریم جان تو با خیلی از دخترها فرق داری، باهوشی، ساده ای، مهربونی، یک دختر قوی هستی پس نه به خاطر محمدجواد بلکه به خاطر خودت زندگی کن و بسازش. گذشته رو کنار بگذار خودت رو نگاه کن، محمد می خواسته خودت شروع به حرف زدن کنی، نه اینکه مثل من از زیر زبونت حرف بکشه تا یاد بگیری حرفت رو بزنی. _محمد اذیت می کنه انگار از اذیت شدنم لذت میبره. ساره:اصلا این طور نیست الان این گرفتگی عضلت چطور خوب میشه؟ دارو به خاطر سنت نمیده چون اصلا اعتقادی به دادن داروهای اعصاب به بچه هایی که در دوره بلوغ هستند نداره پس راه حل های... در باز شد محمد با یک دختر بچه ناز داخل اتاق اومد. محمد:خانم تشریف بیارید این بچه گرسنه ی، مریم لوس رو به من بسپر. صورتمُ طرف دیوار برگردوندم. محمد:داداش بیا کمک. -محمد اینقدر زن من رو اذیت نکن. محمد:تو وسایل من رو بیار اینقدر حرف نزن، ببین کجای پاش درد می کنه، اون قسمت رو بین انگشت شصت و سبابه قرار بده. با کاری که محمد گفت و محمدجواد انجام داد دلم می خواست از درد داد بکشم. محمد:آروم ماساژ رو ادامه بده. دستمُ روی دست محمدجواد گذاشتم. هرگونه کپی برداری حرام است. با عرض پوزش پنجشنبه ها و جمعه ها پارت نداریم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
دختر باران: 🌹دختر باران🌹 _نکن درد میگیره. محمد: عضلاتش گلوله شدس یا فقط سفته؟ -من چمیدونم تو دکتری. محمد:والا الان دست بهش بزنم دردش بیاد هرچی فوحش تو دنیا هست نسارم می کنه. -پاشو بیا الان سه چهر ساعته درد داره. محمد:زن تو مرض هم داره درد که هیچی. - بفهم چی میگی. محمد:من می فهمم تو و زنت نمی فهمید،این بچه ی حرف حالیش نیست، تو چی؟ (در حالی که طرفم می اومد با محمد جواد صحبت می کرد) بهت گفتم نباید توی موقعیت های روحی قرارش بدی، نگفتم؟(پشت پام رو توی دستش گرفت، اخم کرد) این بار من رو مخاطب قرار داد: عضله های پشت پات فقط گرفت؟ _نه، دست و گردن و کمرم همه انگار قفل کردن. محمد:این الان خیلی درد میاد ولی می خوام درصد گرفتگی عضله رو بفهمم (آروم روی شقیقم زد)ببینم چقدر به این یک تیکه چربی فشار آوردید،جفتتون احمقین با فشاری که به پشت پام آورد سریع در دهانمُ گرفتم که جیغ نکشم.با بی حالی پلک زدم و قطره اشکی پایین چکید. محمد:پدر این مغز بدبخت رو در آوردید. از این به بعد خواستی تنبیهش کنی همچین بزنش تا دو روز نتونه راه بره ولی احساساتش رو تحریک نکن تو مغز این بچه رو تنبیه کردی، بهت گفتم این با بچه های دیگه فرق داره. پاشید بریم همین بغل یه ام آر آی و سی تی بگیریم. آب بینیم رو بالا کشیدم _نمیام. محمد:ازت درخواست نکردم یا حق انتخاب بهت ندادم پاشو. تا مرکز قُر زد زمانی فهمیدم چرا اینقدر عصبانی شده که جواب سیتی و ام آر آی رو دادن. محمد: بخیر گذشته یکی از رگ ها خون داخلش خیلی کم لخته شده با دارو بر طرف میشه. همین باعث گرفتگی عضلات شده. به صورت محمدجواد نگاه کرد و ادامه داد:تنبیه بدنی خوب نیست ولی وقتی داری با زبون نفهمی مثل این(طرفم اشاره کرد) زندگی می کنی که روحش اینقدر حساس باید مواظب باشی، مرتیکه بچه رو تا مرز سکته بردی. صدای گریَم بلند شد _چرا اینقدر باهام بد حرف میزنی؟ همش اذیتم می کنی، مگه من چی کارت کردم، خیلی عوضی محمد، من همش میگم عب نداره داداش بزرگتر تو حساب میشه، خوبه یکی اینطوری روت حساسه ولی توها، (کفشمُ طرفش پرت کردم)) (محمدجواد سرم رو توی بغلش گرفت) تو نگرانیت هم عین آدم نیست. محمد با داد گفت:ازش فاصله بگیر. -اما... محمد:برو بیرون تا نگفتم توی اتاق نیا. وقتی دید حرف گوش نمیده محمد رو طرف در برد آروم چیزی بهش گفت و دستی توی کمرش کشید با تعجب به محمدجوادی که از اتاق بیرون رفت نگاه کردم. محمد: من اگر خواهری مثل تو داشتم هزار بار تا الان با رفتارهای مزخرفی که کرده بود ازم کتک خورده بود با حرص طرفم اومد،مچ دست باند پیچی شدم رو توی دستش گرفت و ادامه داد: این رو می بینی؟ احمق آدم می مونه حرف میزنه،وقتی توهین شنیدی بمون از حق خودت دفاع کن، شیطنت کردی پای تاوان کارت وایسا، ساکت نباش. صدای گریَم بالا رفت _من خیلی تنها بودم میفهمی مادر آدم با دختر همسايه بهتر برخورد کنه یعنی چی؟ میفهمی حس اضافی بودن یعنی چی؟ من چی و به کی می گفتم؟ منی که از همه خورده بودم تو توقع داشتی حرف هام رو بهت بزنم؟ منه بدبخت اصلا درد و دل کردن بلد نبودم، ساره هم نکته به نکته حرف ازم کشید. محمد: من بازجو نیستم از زیر زبونت حرف بکشم میبینی که الان خوب بلدی درد و دل کنی. (لبخندی زد) روی صندلی نشست. _کی به تو مدرک روان پزشکی داده؟ محمد:فعلا که جواب داد کاری که داروی.... و هزار ضرر داشت رو انجام دادم.راستی آخرین بارت بود هرچی به دهنت اومد گفتی. _نمی خوام اذیت می کنی. بلند شروع کرد خندیدن جواب داد:به خدا نمی دونی قیافت وقتی تو پرِت می خوره دیدن داره. _جدی گفتی محمدجواد تنیهم کنه؟ محمد:آره، تو سرکشی، بی فکری، جسوری، حساسی، کاری می کنی به لذت و شادی لحظه ای فکر می کنی برات مهم نیست چه اتفاقی برات می افته،به خاطر هوش بالات نباید مثل بقیه نوجوون ها باهات برخورد بشه.کلا موجود عجیبی هستی، فعلا متود جدیدم روی تو جواب داده. _خیلی بدی. محمد:پاشو با اون شوهر بخت برگشته فلک زدت برو خونتون مریم اون بدبخت رو روانی نکن.محمدجواد قانون های خاص خودش رو داره که من باهاشون موافقم. _مهم اینه که من موافق نیستم. محمد:لجبازی نکن. شونه ای بالا انداختم،کاغذی که دارو داخلش نوشته شده بود طرفم گرفت محمد:این ها رو بده برات بگیره. _ممنون در رو باز کرد و گفت:بیا فلک زده زنت رو بردار ببر _اینجا هم مطب توئه؟ محمد:آره روزهای فرد میام اینجا، امروز به خاطر تو بازش کردم. _مرسی، میشه با ساره و دخترت فردا بیاید خونه ی ما؟ نگاهی به محمدجواد که با لبخند بهم نگاه می کرد انداخت و گفت:شوهرت اگر راهم بده چرا که نه. _محمدجواد به علیرضا و نازنین هم بگیم بیان؟ -آره عزیزم، خودم زنگ می زنم بهشون میگم. هرگونه کپی برداری حرام است. با عرض پوزش پنجشنبه ها و جمعه ها پارت نداریم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹دختر باران🌹 از محمد خداحافظی کردیم. توی ماشین نسخه رو به محمدجواد دادم روبروی داروخانه نگه داشت، داروها رو گرفت. پشت فرمون نشست. -مریم جان توی یخچال میوه و شکلات هست، من الان شما رو میبرم خونه خودم بر می گردم سرکار، فردا که من و بچه ها سر کاریم بهشون میگم شب بیان. شام سفارش میدیم. فقط مریم جان تو رو جان عزیزت نرده و پله رو بی خیال شو. _چون التماس می کنی چشم. چادرمُ توی صورتم کشید -خیلی روت زیاده. _می دونم،فقط الان شیرینی هم بخر من بچینم توی ظرف بگذارم یخچال -باشه. به خونه نزدیک شده بودیم شیرینی فروشی بزرگی داخل خیابون بود، ماشین رو نگهداشت پیاده شد با یک جعبه شیرینی برگشت. _مطمئنی نمی خوای خودم غذا بپزم، بلدم غذا درست کنم. -می دونم بلدی خودت احتیاج به استراحت داری. _راستی کی شروع کنم درس خوندن؟ -وقتی از مشهد برگشتیم،عزیز جانم رفتیم خونه دو تا ساک بهت میدم لباس برای سفرمون بردار. یاد حرف ساره افتادم راست می گفت اول خودم باید به خودم کمک کنم، نگاهی به چهره ی جذاب مرد این روزها که با لباس پلیس جذاب‌تر شده بود انداختم، آروم دست روی دستش گذاشتم. نگاهی به صورتم انداخت لبخند دلنشینی زد -مریم جان تایتانیکُ جک و رز غرق کردند الان تو باعث تصادف شو. _فیلمش رو دیدی؟! -آره _ولی من ندیدم. -الکی نگو. _جدی میگم. من فقط فیلم ترسناک می بینم. ماشینُ داخل پارکینگ پارک کرد. -مریم جان من الان باید برگردم کلانتری تو رو جان هر کسی که دوست داری،از در و دیوار بالا نرو. سرم رو تکون دادم _چون التماس می کنی باشه. چادرم رو توی صورتم کشید. -خیلی روت زیاده. _ساک ها کجاست خودم برم بردارم. -طبقه دوم، سمت چپ، دومین اتاق توی کمد دیواری هستش. بو‌‌*سه ای به صورتش زدم. _خداحافظ عشقم. لبخندی زد -خداحافظ خانم کوچولو. وسیله ها رو برداشتم به محض اینکه در رو بستم از پارکینگ بیرون رفت. باز تنها شدم. نفسمُ صدا دار بیرون دادم، داخل خونه رفتم لباسم رو با تاپ و شلوار قرمز که عکس جوجه داشت عوض کردم شیرینی ها رو داخل ظرف چیدم، توی یخچال گذاشتم، از پله ها بالا رفتم ساک ها رو برداشتم توی اتاقمون رفتم لباس های خودم و محمدجوادُ مرتب داخل ساک ها گذاشتم.خیلی خسته بودم به محض اینکه دراز کشیدم خوابم رفت. با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم، گوشی رو جواب دادم. _الو؟! کسی حرف نزد. _خدا شفات بده. صدای مردونه ای توی گوشی پیچید. به می بینم زبونت باز شده. با شناختن صدا، اخم کردم خودم رو نباختم _آره خیلی به تو چی؟ زندان خوش می گذره؟ صدای نحس خندش توی گوشی پیچید. چی فکر کردی؟لابد فکر کردی از دستم خلاص شدی؟ باز شروع کرد خندیدن، خوب گوش کن بلاخره گیرت ميندازم جسدت رو تحویل بابات میدم بر عکس همیشه که جلوش کم می‌آوردم جواب دادم:باشه منتظرم البته اگر دوباره دستگیر نشدی.حالا هم برو گمشو دارم برای شوهرم غذا می پزم. سریع گوشی رو قطع کردم، خواستم به محمدجواد زنگ بزنم اما پشیمون شدم. دیگه ازش نمی ترسیدم با حضور محمدجواد توی زندگیم احساس امنیت داشتم اما چطور بیرون اومده بود؟ یعنی بابا رضایت داده؟ فکر نکنم.یاد دفتر خاطرات ماه پری افتادم،برش داشتم شروع به خوندن کردم. << خونه ی بابا و مامان صادق رفتیم مادرش هنوز از من خوشش نمیاد، نمی دونم چرا؟ اما پدرش باهام هیچ مشکلی نداره، خواهرش هم دست کمی از مادرش نداره،لیلا هم مثل من بارداره اما از برادر زن آقا سیاوش اصلا خوشم نمیاد نگاه هاش رو دوست ندارم، صادق هم ازش خوشش نمیاد،بهم گفت منت بچم و خودم رو داره به شرطي که از صادق جدا بشم، مردک روانی گاهی فکر می کنم محبت های خواهرش هم به من دروغ هست. نگاه های مهین به آقا سیاوش نگاه معمولی نیست. >> با ورق زدن و رفتن به صفحه بعد انگار آب داغی رو سرم ریختند. <<امروز با صادق صحبت کردم، نمی دونیم بچمون دختر یا پسر، ماه های آخرم هست خیلی خوب بود صادق میگه دختر دوست داره بهش گفتم، اگر دختر بود اسمش رو چی بگذاریم با حرفی که زد خیلی خوشحالم کرد، بهم گفت تو گل مریم خیلی دوست داری خودت شبیه گل مریمی، سفید، پاک، زیبا و پر از انرژی و آرامش، دوست دارم مثل تو شیطون باشه، ماه پری تو خودت گل مریمی ولی من می خوام گلمون اسمش هم مریم باشه.>> با بغضی توی گلوم سریع صفحه ی بعد رفتم. <<صادق و مامان نگار باهام قهر کردن،من با اون طعم زندگی رو فهمیدم وقتی گفت دکتر باهاش حرف زده خیلی ناراحت شدم آخه به دکتر گفته بودم چیزی به کسی نگه، خدا رو شکر هشت ماهم هستش و دیگه برای سقط دیر شده.بالاخره قلب من یک روز می ایستاد امسال نه سال بعد به جاش میوه ی عشقم توی دنیا هست، دخترم مریم یادگاری از من برای صادق‌>> هرگونه کپی برداری حرام است. با عرض پوزش پنجشنبه ها و جمعه ها پارت نداریم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹دختر باران🌹 با بُهت و ناباوری صفحه بعد رفتم،اما این دست خط، دست خط ماه پری نبود. دست خط پدری بود که دوست داشتم الان پیشم باشه و بگه همه ی این خاطرات دروغه << رفیق نیمه راه من حالا با این بچه چی کار کنم؟ شیر خشک نمی خوره مامان نگار به زور بهش قند داغ داد، ماه پری چی کار کنم؟بچه لیلا مرده به دنيا اومده مامان میگه باهاش ازدواج کنم شوهرش طلاقش داد چون این دومین سقطش بود ولی ماه پری بدون که تو تمام وجودمی.>> صدای هق هق گریَم توی خونه پیچید. یکی توی وجودم فریاد می‌زد این دروغ هست اما رفتار مامان لیلا چیز دیگه ای می گفت کم کم تمام رفتارهاش از اول تا الان جلوی چشمم اومد نگاهش،کارهاش بوی یک مادر نمی داد عمه سیامک رو تا اون حد دوست داشت اما مامان لیلا حتی اندازه سحر هم من رو دوست نداشت چون من ثمر عشق صادق صالحی و ماه پری بودم.جیغ زدم، گریه کردم و آخر سر خسته روی تخت دراز کشیدم،نگاهم رو به سقف انداختم، فکرهای متفاوت، خوب، بد، خودکشی و گرفتن انتقام از لیلا با فکری که به سرم زد سریع بلند شدم شماره ی محمدجواد رو گرفتم. بعد از دو بوق آزاد گوشی رو برداشت. -جانم عزیزم. با سردترین صدا گفتم:تو هم می دونستی مگه نه؟ صداش پر از نگرانی شد. -چیُ می دونستم مریم؟ با جیغ گفتم:بابا به لیلا گفت همه چی رو بهت گفته تو هم می دونستی. -مریم عزیز دلم خب بگو چی شده. اصلا حرکات و کنترل حرف هام رو نداشتم. _بابا بهت گفته بود لیلا مامانم نیست. جوابی نشنیدم _من دارم میرم خونه ی خودمون امروز همه چی رو تموم می کنم، این زندگی که همه چیزش رو باید با احتیاط برم جلو نمی خوام،تویی که راستش رو می دونستی و نگفتی، اون محمد که مطمئنم از همه چی خبر داشت، کاری می کنم هیچ کدومتون من رو یادتون نره. توجهی به مریم گفتن های محمدجواد نکردم شروع کردم بلند بلند با خودم حرف زدن، لباس پوشیدم. طرف در رفتم تا بیرون برم ولی در باز نمی شد انگار قفل بود، طرف در پارکینگ رفتم نا امید داخل خونه برگشتم، بلند جیغ زدم:خدایا چرا عمه تونست مادری کنه ولی لیلا نه. مگه من چی کارش کرده بودم،اون می دونست سیامک اذیتم می کنه اون لعنتی می دونست،می دونم می دونست. با صدای باز شدن قفل ها طرف در دویدم ولی با دیدن محمد یک قدم عقب رفتم. معلوم بود ترسیده اما از چی؟ دستش رو جلو آورد و گفت:دختر خوب اون چیه دستت بدش به من نگاهی به دستم کردم _حالا نظرت چیه؟ عاقل شدم؟ یاد گرفتم واکنش درست نشون بدم؟ در ورودی پارکینگ باز شد حدس زدم محمدجواد باشه برای همین طرف آشپزخونه دویدم. محمد:چقدر به اون بابای بی فکرش و تو گفتم ماجرا رو بهش بگید، گفتید از کجا می خواد بفهمه،باباش که زنش رو برده تبریز، کجاست ببینه این الان چه حال و روزی داره.به خدا که دلم می خواد گردن اون بابای بی فکرش رو بشکنم بابا رفته تبریز؟بدون اینکه از من خداحافظی کنه؟بابای من بی فکر نیست مهربونه، ماه پری عاشق بابا بود،ولی نه از ماه پری گرفته تا بابا و لیلا، همشون خودخواهن. -مریم جان من و نگاه کن. نگاه بی روحم رو بهش انداختم. _بابا رفته تبریز بدون خداحافظی با من؟ ولی ماه پری گفته بابا من رو خیلی دوست داره، به خدا توی دفتر خاطراتش گفته، ماه پری عاشق من و بابا بوده. چاقو رو روی میز گذاشتم. _ببخش عزیزم از سر کار اومدی الان برات چایی میریزم. محمد سریع چاقو رو از روی میز برداشت. _سیامک زنگ زد، تهدیدم کرد، تو می دونستی از زندان آزاد شده درسته؟عمه حکمش رو عوض کرده مگه نه؟ -عزیزم آروم باش همه چی رو به راه میشه. نگاهم به قندون چینی که روی کابینت بود افتاد.طرف کابینت رفتم. _عشقم همه چی درسته فقط من فهمیدم این همه بی مهری از طرف لیلا برای این بوده که مادرم نیست. -لعنتی بگیرش دیگه. با پیچیده شدن درد توی کتفم در یک چشم به هم زدن کف آشپزخونه روی شکم خوابیده بودم محمد جاش رو به محمدجواد داد. _ولم کن،نکنه تو هم من رو نمی خوای؟ دهانش رو کنار گوشم آورد. -مگه میشه تو رو نخواست؟تو مال منی عروسک ناز و کوچیک منی. شدت گریَم بالا رفت. _پس ولم کن،بگذار راحت بشم. با داد گفت:محمد لعنتی بجنب. محمد با آمپولی که هواگیری می کرد داخل آشپزخونه اومد. محمد:برش دار ببرش روی تخت مانتوش رو هم در بیار. دستهاش رو دور بدنم قلاب کرد، مثل پر از روی زمین بلندم کرد. -آروم باش عزیز دلم همه چی درست میشه. با گریه گفتم:یادم نمیره محمدجواد، باهام بد تا کردن. -عزیز دلم مهم اینه من و تو الان به هم رسیدیم، مهم اینه تو خوشگله شیطون مال منی. روی تخت خوابوندم تمام بدنم سر شده بود دست ها و پاهام هیچ حسی نداشتن. دکمه هام رو باز کرد دستم رو از آستین مانتوم بیرون آورد. هرگونه کپی برداری حرام است. با عرض پوزش پنجشنبه ها و جمعه ها پارت نداریم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹دختر باران🌹 با گریه گفتم:دیگه دوستم نداری مگه نه؟ تو رو خدا تو دیگه ولم نکن، من گناه دارم،بدون تو خیلی تنها میشم. -محمد اینقدر لفتش نده الان سکته می کنه. خنکی الکل رو روی بازوم حس کردم با سوزش و درد توی بازوم( آخ) بی جونی گفتم.نگاه بی جونم رو به محمدجواد که کنارم روی تخت نشسته بود، سرم رو نوازش می کرد انداختم. لبخند تلخی که روی لبش بود من رو یاد تلخی گذشتم انداخت ولی چشم هام سنگین شد و وارد دنیای بی خبری شدم. نمی دونم چند ساعت خوابیدم فقط می دونم روحم با این خواب آروم شده بود. -عزیز دلم نمی خوای چشم های قشنگت رو باز کنی؟مریم جان. پلک های سنگینمُ به زور باز کردم. ریش هاش بلند شده بود، به صورتش می‌اومد،اشک چشم های عسلیش رو براق کرده بود.دستمُ طرف صورتش بردم تا نوازشش کنم. بو*سه ای به کف دستم زد. تازه متوجه اطرافم شدم مگه دست من بخیه نداشت؟مگه چند روز خوابیده بودم؟تشنم بود خواستم بگم آب می خوام ولی فقط لب هام حرکت کرد، بدون هیچ صدایی. با ترس به محمدجواد نگاه کردم. محمدجواد می خواست همه چیز رو عادی نشون بده.قطره اشکی روی صورتش چکید. -پلیس کوچولو حدست درست بود پسره باباش رو کشته بود.محمد شرط رو باخت قرار شد مرخص شدی بریم هر رستورانی که تو بگی مهمون محمد. چونم شروع به لرزیدن کرد. بغ*لم کرد. -قربون اون اشکت برم گریه نکن،یکماهه چشمات رو ندیدم، مریم جان دیگه طاقت ندارم، عزیز دلم گریه کنی به خدا میمیرم،عروسک صبرم تموم شده.مامان فاطمه می گفت این عروس بی معرفتم، پسرم رو برد کارش با من تموم شد؟چرا بهم زنگ نمیزنه؟به خدا مریم دیگه نمی تونم بهش دروغ بگم. یکماه خواب بودم؟چرا؟با یاد آوری دفتر خاطرات ماه پری و جریان اون روز با خجالت سرم رو پایین انداختم من جز دردسر برای این مرد هیچی نداشتم. -ببینمت خانم به چی فکر می کنی که این طور توی فکر رفتی؟ محمد:به، به خواهر من بالاخره تصمیم گرفت از خواب بیدار بشه؟از دنیای خواب چه خبر؟ اینجا که شما همه رو اسیر خودت کردی. با دیدن مرد و زنی که پشت محمد ایستاده بودند خودمُ به محمد جواد نزدیک کردم دستش رو محکم توی دستم گرفتم. بابا:مریم جان عزیز دلم. با خودم گفتم باهات قهرم حالا حالاها هم آشتی نمی کنم.به شکم لیلا نگاه کردم که کوچک شده بود از نگاهم منظورم رو فهمید. لیلا:داداشت به دنيا اومده،نگذاشتن بچم رو بیارمش بالا. داداشم؟ من کی تا حالا بچه ی این زن بودم یا رفتاری کرده بود که نشون از مادر بودنش باشه؟ بچَش؟!! خوش به حال بچشون من بچَش نبودم، یعنی اون رو حمام می برد؟یعنی به زور بوسش نمی کرد؟حواسش بهش بود؟یعنی کسی اذیتش می کرد مراقبش بود -آقا صادق لطفاً خانومت رو ببر بیرون مریم تازه بیدار شده نمی خوام هیچ چیزی ناراحتش کنه. بابا سری تکون داد. محمد معاینم کرد و گفت:میتونی این تنبل خانم رو امروز ببری خونت.لبه ی روپوشش رو توی دستم گرفتم تکون دادم. دفتر و خودکارشُ گرفتم، نوشتم من چم شده؟ چرا یکماه خواب بودم؟ چرا نمی تونم حرف بزنم. بزرگ نوشتم دیگه نمی خوام ببینمشون. محمد نگاهی به سؤال ها کرد:خب سؤال اول و دومت به هم مربوط میشه، شوکه شدی بعد تزریق آرام بخش مغز بدبختت از بس بهش فشار آوردی بدون اینکه خودت بخوای فرمان خواب به کل بدنت داده، دیده خودت عقلت نمیرسه خودش رو راحت کرده. اما سومین سؤال به سؤال یک و دو مربوطه، این هم ادامه ی شوکه شدنت هست، جای نگرانی نیست به وقتش خودت زبون باز می کنی، تا یک مدت گوش هامون اون صدای جیغ جیغوت رو نمی شنوه. اما چهارمین درخواستت می دونم دلگیری ولی من تا وقتي زبونت باز بشه می تونم بهانه بیارم ولی بعدش چی؟ با درد چشمهامُ روی هم گذاشتم. همش صدای لیلا توی گوشم می پیچید، بچم، بچم. باصدای آشنا به طرف در نگاه کردم، مادر بزرگم نگار، نگاهش رو قبلا درک نمی کردم ولی الان معنی این نگاه عاشق رو می فهمیدم، سریع بغلم کرد و گفت:میوه ی عمرم جون به لبم کردی، یادگار عزیزترین کَسَم کشتیم.دختر قشنگم خدا رو هزار مرتبه شکر که به هوش اومدی. دستش رو بوسیدم، سرم رو توی بغلش جا دادم این زن تنها کسی بود که بوی مادر می داد. مامان نگار: دختر من، مریم من، آخ مادر دورت بگردم مادر. محمد:خاله لباس براش آوردید؟ هرگونه کپی برداری حرام است. با عرض پوزش پنجشنبه ها و جمعه ها پارت نداریم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹دختر باران🌹 مامان نگار:آره مادر محمد:من برم به دو تا پرستار بگم بیان ببرنش حمام محمد با ته خودکار آروم روی سرم زد، گفت:بو پنیر فرانسوی گرفتی. مامان نگار:نیاز نیست خودم هستم. فقط تو پاشو برو که ما راحت باشیم محمد:بهع، تا دیروز همه دنبالم می گشتن حالا اضافی منم. محمدجواد:جا این حرف ها برو کارهای تدخیص رو انجام بده. با رفتن محمد، مامان در رو بست، مامان کمکم کرد بلند بشم اول تعادل نداشتم برای همین با کمک محمد جواد و مامان داخل حمام رفتم مامان:پسرم یک زحمت بکش ساک لباس مریم رو بیار بگذار پشت در خواستم لباس تنش کنم دونه دونه بهم بده. -چشم خاله مامان در حمام رو بست. لباس بیمارستانُ از تنم در آورد صندلی داخل حمام که چهارپایه ی بلندی بود شست. مشمایی روی اون انداخت،بهم کمک کرد تا بشینم. روی سرم بوسه ای زد، موهام رو شروع به شستن کرد و این شعر رو خوند. تینها نیشنم می اوسره نخ داکانم مرواری مسان اونو تی گردن واکانم می اوسره جی تی لب اگر تیته زنه یک چم پیریکم می برمه یا بس ناکانم (تنها می نشینم اشکم را نخ می اندازم مانند مروارید آنرا به گردنت می آویزم اگر از اشک من لبت شکوفه می زند یک پلک زدن هم گریه هایم را بس نمی کنم) نفس عمیقی کشیدم، بعد از شستن موهام از توی کیف وسایل حمام کیسه ی حمام رو با روشور بیرون آورد، خنده هام هم بی صدا شده بود با دیدن خندم گفت:به من می خندی؟ سرم رو به معنی نه بالا انداختم، کیسه رو نشون دادم. بخند وقتی پوستت رو با همین کندم می فهمی. شروع به کیسه کشیدن کرد با احتیاط کیسه می کشید. مامان:پوستت، پوست ماه پری نازک هستش، ماه پری رو که حموم می بردم وقت کیسه کشیدن مثل پوست تو باید مواظب این بودم که پوستش زخم نشه. قطره اشکی روی گونم چکید.نگاهی توی صورتم کرد. مامان:گریه نکن عزیز دلم،ماه پری باردار که شد همون اول ها به من گفت دکتر گفته بارداری براش خطرناکه ولی خودش می خواست تو رو نگهداره عزیزکم. بعد از یک ساعت شستشو خواست با حوله خشکم کنه، نگذاشتم، دست هام جون نداشت ولی این پیر زن مگه چقدر توان داشت؟ خسته شده بود و تمام صورتش پر از عرق بود، حوله رو ازش گرفتم، دستش رو بوسیدم خودم رو خشک کردم. لای در رو کمی باز کرد، سرش رو بیرون برد لباس های زیر رو دستم داد بیرون رفت. لباس ها رو تنم کردم با فکر اینکه مامان بیرون هست در رو باز کردم ولی با دیدن محمدجواد سریع داخل حمام برگشتم. مامان:مریم بیا بیرون لباست رو بپوش من تنها نمی تونم لباس تنت کنم. با خودم گفتم مادر جان خب خودم تنم می کنم. صدای خنده ی محمدجواد بلند شد. -خاله این دخترت خجالت می کشه من برم بیرون. مامان:وا من که تا الان داشتم می شستمش تو هم که شوهرشی،الان باید کمکش کنیم بیاد بیرون موهاش رو خشک کنیم.دست تنها اون همه گیس رو من چطوری خشک کنم.مگه محمد نگفت موقع لباس تن کردن باید مراعات کنیم. ضربه ای به در زد و گفت:بیا بیرون ببینم،کلی آدم منتظر تو هستن. چاره ای نداشتم،دستم حوله رو روی شونم انداختم، باز از هیچی بهتر بود. درُ باز کردم،مامان با دیدنم گفت: پسر جان پاشو کمکش کن روی تخت بشینه موهاش رو خشک کن منم یه دوش بگیرم. سرمُ تا حد ممکن پایین انداختم،محمد جواد دستش رو دور کمرم انداخت.کمکم کرد، آروم روی تختم نشستم.حوله رو از روی شونم برداشت.شلوار جین صورتی رو از ساک بیرون آورد با خجالت دستمُ روی چشمهام گذاشتم. بوسه ای روی سرم زد و گفت: به خدا قسم که حیا بزرگترین قشنگی برای یه دختره،جا کلیدی به خاطر همین اداهات قلبم شدی با این کارها بدترش می کنه. لباسم رو تنم کرد مامان از حمام بیرون اومد. مامان:دستت درد نکنه گل پسر یک زحمت بکش موهاش هم خشک کن تا من برم یک چیزی براش بگیرم بیارم بخوره. -چشم خاله جان چشم. باخودم گفتم:خب مادر جان بگذار وقتی تو ماشینیم برام چیزی بخر نه الان. از اتاق بیرون رفت در رو بست. -زن مهربونی هست،بهش گفتم بیاد پیش ما زندگی کنه ولی گفت بعد پنج شش روز باید برگرده خونش. سشوار رو روشن کرد گرمای سشوار باعث شد چشمهامُ ببندم.موهامُ بافت و با کلیپس بالای سرم بست.روسریُ لبنانی سرم کرد. با اومدن صدای در بفرماییدی گفت محمد کت و شلوار کرم رنگ قشنگی تنش بود داخل اتاق اومد. محمد: من داروها رو گرفتم،راه بیافت بریم دیگه -خاله رفت چیزی بخره وایسا بیاد. محمد:خاله تو ماشین نشسته تو زنت رو بیار من وسایل رو میارم. چادرم سرم کردم، ویلچری جلوی تخت گذاشت.سرم رو به علامت نه بالا دادم. محمد:بشین پاهات احتیاج به فیزیوتراپی داره، یک‌ماه خوابیدی تکون نخوردی روی ویلچر نشستم. -پس من میرم تو ساک ها رو بیار. محمد:چشم جناب سرهنگ، اطاعت قربان. هرگونه کپی برداری حرام است. با عرض پوزش پنجشنبه ها و جمعه ها پارت نداریم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹دختر باران🌹 -اذییتش نکن،منم حوصله ندارم بخوای سر به سرش بگذاری. محمد:خاک بر سرت به یه جغله بچه رفیق ده سالت رو فروختی؟ خیر نبینی آدم فروش بی معرفت. لبخندی روی لبم نشست. مامان دستمُ توی دستش گرفت و گفت: مریم جان می دونم تازه حقیقت رو فهمیدی، ولی بزرگتر، بزرگتر هستش فرقی نداره کی باشه،الان همه برای دیدنت اومدن، لیلا خانم هم من گفتم بیاد. اخم کردم به صورت سفید و چروک شدش که هر خطش هزار حرف داشت نگاه کردم. محمد:من به شما گفتم مریم ناراحت میشه گفتید نه تحویل بگیرید با یک مَن عسل هم نمیشه خوردش. مامان:شما ساکت، حالا مثلا اون بنده خدا بین خانواده ضایع می شد خوب بود؟ روی شونه ی محمدجواد زد و گفت:راستی یادم اومد تو باید به پدر زنت بگی زنی که از مادر تو دو سال کوچکتر هست رو دیگه جلوی مریم نیاره؟ سرهنگ مملکت که تو باشی بقیه جوان ها چی باشن خدا عالمه. محمدجواد:خاله مریم تازه بیدار شده،این یک ماه پدرم در اومد از زور ترس و نگرانی، الان نگاهش کنید نتیجه بی توجهی ها و پنهان کاری هاشون این شده، خدا رو شکر سکته نکرد. محمد طرف من اشاره کرد و گفت:این سکته کنه (بلند خندید) این خودش به تنهایی همه رو سکته میده. مشتی به صندلیش زدم. محمد:هوووو، کندی صندلی رو بیا ااااا اونوقت این میگه مریم سکته نکنه،این از مغز آزاده،موش بیابونی. روی دفتر نوشتم:بود و نبودش برام مهم نیست. مامان نگار سری تکون داد. هرچی به خونه نزدیکتر می شدیم اضطراب من هم بیشتر می شد،یعنی بچه لیلا چه شکلی هست؟ اه خیلی خوشگل بودم، آبله مرغون هم در آوردم. تا خونه با خودم غُر زدم.وقتی به خودم اومدم ماشین توی پارکینگ پارک شده بود.محمدجواد در رو باز کرد. محمد:کاش ویلچرُ آورده بودیم. محمدجواد بدون اینکه جواب محمدُ بده در ثانیه ای من رو توی بغل خودش گرفت و ایستاد. محمد خنده ای کرد و گفت:بله حواسم نبود خانم اسب بارکش داره. -جای این حرف ها درُ باز کن. سرمُ توی قفسه ی سینه ی عضلانی‌ فشار دادم، صدای قلبش قشنگترین موسيقي بود،داخل خونه رفتیم، همهمه و صدا زیاد بود بی اختیار دستمُ روی گوشم گذاشتم. بدون اینکه به اطراف نگاه کنم یقه ی پیراهن محمدجواد رو گرفتم. -میبرمت توی اتاق خودت،سحر و علی رو دوست داری ببینی؟ با حرکت سرم تأیید کردم. -پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها چی؟ دوباره سر تکون دادم. توی اتاق خودمون رفت، آهسته روی تخت خوابوندم.طرف پذیرایی رفت. صدای بم و مردونش توی خونه پیچید. -همه خوش اومدید، شرمنده مریم به خاطر این یک ماه سر و صدا اذیتش می کنه برای همین بردمش داخل اتاق خودمون.فقط توقع حرف زدن ازش نداشته باشید به خاطر شوکی که بهش وارد شده نمیتونه صحبت کنه. سحر:الهی بمیرم براش صدای گریش بلند شد. علی: سحر جان گریه نکن تو و مریم چیز مهمی نمی‌گید که اگر کلا حرف نزنید اتفاق خاصی توی دنیا بیافته. خودش بلند شروع کرد خندیدن علی:جناب سرهنگ خودمون زنت رو می شناسیم چه اخلاق های گندی داره نمی خواد شما توضيح بدی، حالا ملکه ماریا اجازه میدن که بریم ببینیمش یا می خوان پرده نشین باشن؟ -پاشو برو ببین ولی علی حرفی نمیزنی ناراحت بشه. علی:باشه بابا، پاشو زن پاشو تا سرهنگ نفرستادمون انفرادی. در باز شد علی و سحر داخل اتاق اومدن، چشمهای سحر اشکی بود اما علی لبخند پهنی روی لبش بود. علی:به سلام، نمیتونی جواب سلام بدی؟ دلم خنک شد،بالاخره نفرینهام گرفتت. سحر با اعتراض گفت:علی بسه الان وقت شوخی نیست. علی:پس وقت سینه زدنه؟ لبخندی زدم، روی تختُ نشون دادم. هر دو متوجه شدن کنارم نشستن. سحر بغلم کرد و با بغض گفت:مریم جونم زود خوب شو به خدا دق کردم. علی:دختر خیلی زپرتی شدی،خجالت بکش(به خودش اشاره کرد) یک ذره به داییت نرفتی. با کلمه دایی اشک توی چشمهام جمع شد تازه‌ فهمید چی گفته.آب دهانشُ قورت داد با صدایی گرفته گفت:مریم من هنوز داییتم هیچی تغییر نکرده، من که دایی خوبی برات بودم نبودم؟ یادته کوچیک که بودی کی خراب کاریهای تو رو ماست مالی می کرد؟ نامرد نباش دیگه،درسته لیلا فقط شیرت داده و به خاطر خوردن شیرش به من محرمی ولی مریم جان من کاری به شیری که بهت داده ندارم من داییت بودم، داییت می مونم چه بخوای چه نخوای. دستهاش رو توی دستم گرفتم،خودکار رو برداشتم روی کاغذ نوشتم: بین من و تو، سحر، باباجون و مامان جون هیچی تغییر نکرده همتون رو دوست دارم. در اتاق باز شد بابا با بچه ای توی بغلش داخل اتاق اومد. بابا:آبجی مریم ببین کی اومده. علی و سحر از اتاق بیرون رفتن. بچه رو توی بغلم گذاشت،شکل بابا بود لبخندی به چشم های بازش زدم. بابا:مریم جان نمی خوام کارها و بی توجهی های لیلا رو توجیه کنم. هرگونه کپی برداری حرام است. با عرض پوزش پنجشنبه ها و جمعه ها پارت نداریم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹دختر باران🌹 لیلا داخل اتاق اومد،بچه رو برداشت و گفت:گرسنه ی شیرش بدم میارمش. اشکی از گوشه ی چشمم چکید.روی دفتر نوشتم.هیچ کدوم توجیه نداره.این بچه برادر منه بهش بگو نیاز نیست در برابر من ازش محافظت کنه، دور و برش رو نگاه کنه ببینه شاید اونهایی که میگن دوستن به بچه صدمه بزنن، جای شما بودم برای بچه دایه می گرفتم،لیلا یک بار امتحانش رو پس داده. با خوندن نوشتم بابا اخمی کرد و گفت:دفتر خاطرات رو بهم برگردون. سرمُ بالا دادم، نوشتم: اون مال منه، از اول هم مال من بوده شما لیلا رو داری منم که باید یادگاری از مادرم داشته باشم. با باز شدن در و اومدن بابا بزرگ ها و مامان بزرگ ها لبخند روی لبم نشست. همه گفتن و خندیدند. بعد از خوردن ناهار همه به جز ساره و محمد رفتن. محمد:محمدجواد من خانم افشارُ می فرستم بیاد برای فیزیوتراپی. محمد جواد :خیله خب،هر کاری میدونی درسته انجام بده. اون ها هم خداحافظی کردن رفتند. محمدجواد کنارم روی تخت نشست و گفت:بگذار کمکت کنم لباس هات رو عوض کنی. از توی کشو ست شلوارک و تيشرت قرمز پر از پروانه ای برداشت. لباس هایی که تنم بود داخل کمد گذاشت.این مرد تنها کسی بود که داشتم -به سلام خانوم خانوم ها، صبحتون بخیر فرشته کوچولو،بیا ببین برات چه صبحونه ای چیدم. لیوان شیر رو جلوی دهانم گذاشت و گفت:بخور عروسک،مریم به خدا نمیدونی چقدر دوست دارم. یک لیوان شیر خوردم دیگه جا برای خوردن نداشتم، خواست لقمه ای بگیره که دست روی دستش گذاشتم. -مريم جان باید بیشتر بخوری تمرین ها و فیزیوتراپی خستت می کنه. به ساعت نگاهی کرد روی سرمُ بوس*ید و گفت:عزیزم من دیگه برم خداحافظ. مامان نگار داخل اتاق اومد کنارم نشست: مریم جان صورتت موهاش در اومده، ابروهات هم پر شده این آرایشگر کنار خونتون رو بیارم تر و تمیزت کنه؟ دستشُ توی دستم گرفتم، چشمهام باز و بسته کردم.سریع بلند شد بعد از سه دقیقه با آرایشگر داخل خونه برگشت. نزدیک یک ساعت با صورتم ور رفت. وقتی کارش تموم شد آینه رو دستم داد، نگاهی به صورتم انداختم، ابروهام کمی از قبل نازکتر شده بود که باعث شده بود صورتم خیلی تغییر کنه.مامان هزینه آرایشگرُ داد، کمکش کرد وسیله هاش رو ببره. با صدای زنگ آیفون فهمیدم مامان هنوز نیومده.مثل صبح دستمُ به دیوارُ وسیله ها گرفتم در ورودی رو باز کردم.با باز شدن در آروم روی زمین نشستم،زنی قد بلند با صورتی سفید وقتی دید در باز شده نگاهی به پایین انداخت و گفت: افشار هستم. دستمُ به در گرفتم ایستادم، داخل رو نشون دادم.خانم افشار داخل خونه اومد. این بار روی صندلی نشستم.خانم افشار در رو بست. روبروم ایستاد و گفت:شما باید مریم خانم باشی. سرم رو تکون دادم. کمکم کرد تا اتاق رفتم روی تخت دراز کشیدم. گوشیش زنگ خورد،سریع جواب داد، بله آقای دکتر الان پیششون هستم،چشم خیالتون راحت. وسایلی از کیفش بیرون آورد به برق زد. افشار:چه خواهر خوشبختی که جناب دکتر برادرش هست و اینقدر دوستش داره از دیروز تا الان این چهارمین بار هست زنگ میزنه مواظبش باش، اذیت نشه. هرگونه کپی برداری حرام است. با عرض پوزش پنجشنبه ها و جمعه ها پارت نداریم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹دختر باران🌹 وسایلی مثل بالشت پشت پاهام گذاشت دستگاه رو روشن کرد حالت ویبره دستگاه عضله ها رو ماساژ می داد ماده ای شبیه ژل به دستش می مالید و دست ها و پاهامُ ماساژ می داد. صدای یا الله گفتن محمدجواد اومد. افشار: خوبه همسرت اومد که حرکات نرمشی که باید انجام بدی آموزش بدم. با دیدن محمدجواد توی قاب در لبخندی زدم. -سلام علیکم. افشار:سلام. به عنوان جواب سلام پلکهامُ بستم.کنارم نشست روی دستم بوسه ای زد. -نفس اذیت نشدی؟ سرمُ بالا انداختم. افشار: آقا اجازه بدید من نرمش ها و ماساژها رو انجام بدم شما هم نگاه کنید چون روزی حداقل سه بار باید انجام بشه. -حتما بفرمایید. ماساژ ها رو آموزش داد، با بی حالی دست محمدجواد رو گرفتم. -خسته شدی؟ آروم دستشُ فشار دادم. -می تونید هم خودتون و یک استراحتی هم به مریم بدید. افشار عرق روی پیشونیشُ پاک کرد و گفت:نه باید پشت سر هم باشه الان عضله ها و مفاصل گرم شده. مامان لیوان آبمیوه ای به محمدجواد و افشار داد و گفت:خسته شدی مادر این و بخور دوباره شروع کن. نشستم آبمیوه رو توی دستم گرفتم، انگار تمام بدنمُ با کامیون از روش رد شدن،آبمیوه یک نفس سر کشیدم. افشار:مادر جان دستتون درد نکنه،نگاهی به من کرد، خب آماده ای دوباره شروع کنیم؟ حالا انگار من بگم نه میگه باشه. با هر حرکتی که انجام می داد به محمدجواد می گفت یاد گرفتید؟ بعد از نیم ساعت کارش تموم شد. محمدجواد هزینه رو پرداخت کرد. افشار: اجازه بدید من معاینه کنم ببینم عضلاتش در چه حالی هست اگر لازمه دستگاه ها رو فردا بیارم وگرنه دیگه احتیاجی نیست من بیام. با دقت خاصی معاینه کرد و گفت:احتیاج به دستگاه نداره فقط ماساژ ها و ورزش رو انجام بدید با اجازتون من دیگه مرخص بشم. محمدجواد دستهاشُ توی جیبش بردُ گفت:دستتون درد نکنه خداحافظ. مامان تا دم در همراهش رفت. به محض اینکه از اتاق بیرون رفتند درُ بست کنارم نشست. -مریم دل درد و کمر درد نداری؟ با یادآوری دیشب خجالت زده لب گزیدم، روی کاغذ نوشتم یک کمی درد دارم. بو*سه ای روی سرم زد. -جوجه کوچولوی من تا الان که دیدمت نگرانت بودم. جز لبخند زدن به این همه محبت کار دیگه ای نمیتونستم کنم.دستهامُ دور گردنش حلقه کردم، آروم کمرمُ نوازش کرد. با باز شدن در سریع از هم فاصله گرفتیم. مامان لبخند پر محبتی به صورتم پاشید و گفت:پسرم پاشو بیا ناهارتُ بخور. _نه خاله جان من باید برگردم سر کار مامان:مگه را قرض داری؟ نظرت چیه مریمُ ببری اونجا. -قربون خاله عجب فکر خوبی؟ مریم نظرت چیه باهام بیای؟ مامان:من شوخی کردم این بچه رو با این حالش کجا ببری؟ -خاله خوبه دیگه. مامان با قاشق چوبی که دستش بود به پای محمدجواد زد و گفت:پاشو، پاشو برو. صدای قهقه ی محمدجواد بلند شد. دستهاش به حالت تصمیم بالا برد -چشم، رفتم اجازه بدید با زنم خداحافظی کنم. مامان:خداحافظی بکن برو. منتظر بود تا مامان از اتاق بیرون بره ولی وقتی دید مامان تصمیم بیرون رفتن نداره گفت:خاله می تونید زحمت بکشید در حیاط رو باز کنید هوای خونه عوض بشه؟ ممنون مامان:باشه تا مامان از اتاق بیرون رفت سریع من رو توی بغل*ش کشید و گفت:من برم تا خاله با کفگیر بیرونم نکرده.خداحافظ عشق محمدجواد. از دور بوس*ه ای فرستاد و رفت. -خاله من رفتم خداحافظ مامان:خدا پشت و پناهت مادر مامان نازگل کنارم نشست و گفت:این شوهر تو هم خوب مارمولکی هست، قیافش غلط اندازه،فکر کرد من نفهمیدم فرستادم دنبال نخود سیاه. خندیدم، نگاهش به لبخندم افتاد مامان:لبخندت شبیه ماه پری هست. من حتی عکسی از مادرم نداشتم. داخل دفتر نوشتم:مامان عکسی از مامانم داری؟ مامان:آره عزیزم اتفاقا وقتی بهم گفتن همه چیز رو فهمیدی با خودم آوردم. از جاش بلند شد بعد از مدتی با آلبومی بزرگ که جلدی قرمز داشت برگشت. آلبوم رو باز کرد. مامان:رعیت بودیم ولی آقا امیر پدر بزرگت دوربین خرید می گفت آدم باید وجب به وجب گذشته رو داشته باشه. مرد جوان بیست و پنج ساله با لباس محلی کنار زن جوانی ایستاده بود. مامان: منم و امیر اینجا مامانت رو تازه فهمیدم باردارم، وقتی فهمید باردارم دوربینُ خرید. بعدی عکس مامان نازگل با یک نوزاد توی بغلش بود، حس قشنگ مادرانه توی چهره ی مامان نازگل دیده می شد. عکس تک دختر سه ساله موهای طلایی و چشمان رنگی. لحظه لحظه بزرگ شدن مادرمُ نگاه کردم. به عکسی که می خواستم رسیدم دختر شانزده ساله ای با شکمی بزرگ که نشانه ی بارداری‌ بود. دختر بچه ای زیبا که حتی بارداری تأثیری روی زیبایی صورتش نگذاشته بود. هرگونه کپی برداری حرام است. با عرض پوزش پنجشنبه ها و جمعه ها پارت نداریم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹دختر باران🌹 مامان گفت:عجله نکن این آلبوم قرار هست برای تو باشه.(بغلم کرد، آغوشش پر از حس مادری بود) اینم داستان زندگی من که می گفتی تعریف کنم. بوسه ای روی صورتش زدم. مامان:مریم جان اینُ میگم که از الان بدونی قبلا دلم مثل سیر و سرکه می جوشید اگر بمیرم این اموال بهت میرسه یا نه (اخمی کردم) منظورمُ متوجه شد گفت: عزیز دلم مرگ حق هست امروز نیاد فردا ولی بالاخره میاد.دردت به جونم ما رعیت بودیم ولی ندار نبودیم امیر قبل از مرگش 500هکتار زمین خرید البته اون موقع زمین خالی بود خودم و امیر آمادش کردیمُ حالا شده شالیزار، پر برکت هست با درآمد بالا(دفترچه حسابی طرفم گرفت) این و از وقتی مادرت به دنيا اومد پس انداز کردم وقتی رفت سال به سال برای تو پس انداز کردم. با دیدن مبلغ دفترچه چشمهام گرد شد. مامان:به خوشی استفاده کنی مادر،زمین ها هم وصیتنامه محضری گرفتم همه برای تو هست.گرسنه نیستی؟برم برات ناهار بیارم. دستشُ گرفتم، می خواست زودتر راه بیافتم آروم بلند شدم،حفظ کردن تعادلم کمی سخت بود ولی شروع کردم راه رفتن. بعد از چهار قدم راه رفتن خسته شدم برای همین دستم ُ به دیوار گرفتم تا آشپزخونه رفتم پشت میز نشستم. مامان:دورت بگردم عزیز کرده. کاسه ای پر از عصاره گوشت جلوم گذاشت. مامان:عزیز جان اینُ بخور قوت توی پاهات بیاد، برات سوپ پا مرغ هم گذاشتم تا جون بگیری. نه من زبان بحث کردن داشتم و نه حوصله ی بحث کردن برای همین به زور شروع به خوردن کردم.هنوز مقداری از عصاره مونده بود که کاسه ی سوپ با پای مرغ ها رو روی میز گذاشت وخودش هم با اشتها شروع به خوردن کرد. من دیگه سیر شده بودم بشقاب سوپ رو از جلوم کنار گذاشتم. مامان:عزیزم بخور جون بگیری. سرمُ به معنای نه بالا دادم و خدا رو شکر دیگه اصرار نکرد. مامان:مریم جان خودت و حبس کردی توی اتاق، روی مبل دراز بکش. پیشنهاد خوبی بود،روی مبل دراز کشیدم. نفسمُ با صدا بیرون دادم،توی این شانزده سال فقط دوره ی نوزادی اینقدر بی تحرک بودم. مامان:الهی فدات بشم می خوای گوشیتُ بیارم؟ نشستم با حرکت سر جواب نه دادم. از روی مبل بلند شدم، مامان نگار همش صدام میزد که کجا دارم میرم و چی می خوام برای من بیاره. یکی نیست بگه اگر من میتونستم جواب بدم الان معدم با هر تکونی که می خورم صدای دریا نمی داد. عین آدم غذایی که دوست داشتم می خوردم. چادر رنگی مامانُ روی سرم مرتب کردم. به حیاط اشاره کردم. مامان:خب دختر صبر کن منم بیام. روسری روی سرش انداخت همراهم وارد حیاط شد،نفس عمیقی کشیدم روی تخت چوبی گوشه ی حیاط نشستم. مامان:حیاط با صفایی درست کرده، همه درخت ها میوه دارن. سرمُ روی پای مامان گذاشتم،بوسه ای روی سرم زد با دست هایی که احساس مادرانه در اون موج میزد شروع به نوازش کرد. مامان: شیطنت تو به ماه پری کشیده،هر وقت تو خونه ی بابات شیطنت و خرابکاری می کردی ماه پری رو می دیدم ولی نمی تونستم علاقه ی خودمُ نشون بدم. چون پدرت به خاک بچم قسمم داده بود؛خیلی سخت بود. پدرت و پدر بزرگت مامانت رو دوست داشتن ولی فهیمه و مهین به بچم کم محلی می کردن یکی نبود بگه پسر سن بالای شما رو من احترام می گذاشتم چرا به دختر کم سن من بی محلی می کنید؟بچم مهربون بود مثل تو وقتی معلوم شد برادر زن شوهر عمت قاچاقچی عتیقه هست همه زن سیاوش رو تحویل نمی گرفتن ولی مامان تو خیلی عادی رفتار می کرد.مامان سیامک با زندانی شدن داداشش ناراحتی قلبی شدیدی گرفت، حکم اعدام برادرش که اومد اون هم طاقت نیاورد قبل اینکه برادرشُ اعدام کنن سکته می کنه.دشمنی سیامک از همینه بابات یکی از کسایی بود که علیه داییش شهادت داد.سریع نشستم با تعجب به مامان نگاه کردم، بابات فکر می کنه مشکل اون برای این هست که عمت زن سیاوش شده ولی روز قبل از اینکه بمیره پیش مادرت بود جلوی سیامک گفت شوهر تو من و برادرمُ به این روز انداخت همتون تاوانشُ میدید. قرار بود همه تاوان بدَن نه فقط من،من تاوان چی رو پس دادن؟ من که اون موقع نبودم، من نبودم ولی من تنها کسی بودم که تنها بود. مامان:پاشو پاشو بریم تو خونه،هم وقت داروهات شده هم شام درست کنیم. مامان می خواست قرمه سبزی بگذاره، چرا دروغ من که بلد نبودم برای همین نشستم و طرز پختن قرمه سبزی رو یاد گرفتم.داخل اتاق رفتم دراز کشیدم سریع خوابم رفت.با صدای خنده ی محمدجواد از خواب بیدار شدم. محمدجواد با همون خنده گفت:پس خدا به من رحم کرده. مامان:همچین هم نیست بچم دو روز با تو زندگی کرد به این روز افتاد فرصت نکرد بگذار سرپا بشه از ماه پری بدتر نباشه بهتر نیست. صدای زنگ آیفون توی خونه پیچید با شنیدن صدای مامان فاطمه لبخند پهنی زدم. صدای محمدجواد پر از تعجب بود -مامان اینجا چی کار می کنی؟ هرگونه کپی برداری حرام است. با عرض پوزش پنجشنبه ها و جمعه ها پارت نداریم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹