#p29
رمان گندم
نویسنده:م. مؤدب پور
سال چاپ: 1385،نوبت چاپ: 11،تیراژ: 22000 نسخه
-اولش متوجه نبود.بعد من از خودم خجالت کشیدم و اومدم
برم که یه چوب خشک زیر پام صداکرد ومتوجه
شد!سرشو بر گردوند طرف منو و اونم نگاهم کرد!بعدهمین
جوری دوتایی همدیگه رو نگاه می کردیم!بعدیه دفعه صدای
توبلند شد!و منم ترسیدم وفرار کردم!
کامیار-یعنی درواقع من بی موقع سررسیدم!
-آره بابادیگه!
کامیار-یعنی درواقع میشه گفت که من مزاحم نگاه کردنتون
شدم؟!
-آره!نمی شد یه خرده دیرترمی اومدی؟!
کامیار-چرا،میشد.الانم که طوری نشده میشه جبران کرد.
-جون من؟چه طوری؟
کامیار-تویه دقیقه همین جا بشین تامن برگردم!
-باشه اما زود بیا!
کامیار-یه دقیقه ای می آم!
ازرونیمکت بلند شدورفت یه خرده جلوتر وازپای یه
درخت یه قلوه سنگ ورداشت واومد طرف من که فهمیدم چه خیالی داره و
در رفتم طرف خونمون اونم دنبالم کرد حالا
من هی می دوئیدم و اونم پشت سرم!
-چراهمچین می کنی دیوونه؟!
کامیار-صبرکن وقتی بااین قلوه سنگ زدم سرتو شیکوندم
می فهمی چراهمچین می کنم دو ساعته منو نشوندی
اونجا و دلمو خوش کردی که چی؟که رفتی دزدکی یه نگاه
به گندم کردی؟من تا سر تو رو نشکونم این جیگرم خنک
نمی شه واستا
وگرنه بگیرمت زنده ت نمیذارم!
همونجور که می خندیدم ومی دوئیدم گفتم:
-سنگ روبذارتا واستم.
کامیار-واستا دیوونه خل شل و ول!می گم واستا!
به خدا داشت جدی می گفت انقدر از دستم عصبانی بود که
اگه بهم می رسید یه بلایی سرم می آورد.
-کامیار به جون تو یه اتفاق بدی می افته ها!از این
شوخیا نکن!
کامیار-یه اتفاق بد می افته؟بدبخت اگه دستم بهت برسه که
زنده ت نمیذارم !واستا می گم!
می خندیدم و می دوئیدم رسیدم وسط باغ که از سر و صدای ما آفرین و دلارام دوتا دخترای اون یکی عمه م پیداشون
شد و همونطوری واستادن و مات به مادوتا نگاه کردن! زودرفتم طرفشون وواستادم!تاکامیاراونا رودیدسنگ
روانداخت
زمین
و اونم واستاد و از همونجا گفت:
-سامان جون بسه دیگه!خسته شدم.اصال توبردی!
بعد آروم اومد جلو وتابه آفرین ودلارام رسید گفت:
-به به این غنچه های گل سرخ کی واشدن که من نفهمیدم؟!
هردوخندیدن وبهش سلام کردن.
کامیار-سلام به روی ماهتون کجااین وقت صبحی؟
آفرین-داریم میریم یه گوشه باغ درس بخونیم.
کامیار-آفرین به شماها من همیشه گفتم که توزندگی هیچی
مثل درس نیس آفرین! حالا می خواین چی بخونین؟
دلارام-ادبیات
کامیار-به به فصل بهار وباغ پرازگل ودرس
ادبیات!چقدرشاعرانه!
آفرین-شماها داشتین چی کار می کردین؟
#p30
رمان گندم
نویسنده:محمود مؤدب پور
سال چاپ: 1385،نوبت چاپ: 11،تیراژ: 22000 نسخه
کامیار-داشتیم هفت سنگ بازی می کردیم یعنی فعلا داشتیم
با یه سنگش بازی می کردیم حالا دیگه ولش کن!
آفرین-نه بیاین باهم بازی کنیم ماهام هفت سنگ خیلی دوست داریم.
کامیار-ا!...ِبازی چیه؟گم شه هفت سنگ!
دلارام-خیلی خوبه که!
کامیار-اصالا خوب نیس! چیه اون بازی پر سروصدا!
آفرین-پس چی کار کنیم؟
کامیار همونجور که وسط آفرین و دلارام واستاده بود
دستشونو گرفت و آروم آروم با خودشون برد و بهشون گفت:
-می ریم زیر درختای گوجه یه پتو پهن می کنیم و می شینیم
بعدش یه خرده ادبیات می خونیم ویه خرده گوجه می
خوریم یه گوجه هایی به درختاس انقدر!
با دستش یه چیزی اندازه یه پرتقال رونشون دادوگفت:
-بعدش خودم براتون هم از ادبیات معاصر می گم وهم از ادبیات کلاسیک!
آفرین-مگه بلدی؟
کامیار-آره که بلدم همچین از ادبیات انگلیس می آم تو ادبیات فرانسه که اصلاً خودتونم حالیتون نشه!
دلارام –ادبیات عربم بلدی کامیار؟
کامیار-اونو که فوت آبم!از کجاش می خوای برات بگم؟ادبیات عراق رو میخوای یا شام رو؟عرب روبگم یا عجم رو؟
اصلا براتون از همون عربستان شروع می کنم می گم تا نزدیکیای لبنان!خوبه؟
آفرین ودلارام همون جور که می خندیدن باهاش می رفتن که کامیار برگشت طرف منو گفت:
-شازده پسر اگه نمیدونی بدون از پنجره دزدکی نگاه کردن تو خونه مردم خودش یه نوع جرمه.برو یه فکر دیگه واسه
خودت بکن!
بعد دوباره راه افتادن که دلارام گفت:
-مگه سامان نمی آد؟
کامیار-نه!اون فقط ادبیات کهن رو بلده!هنوز داره نثر هفتصد هشتصد سال پیش رو بررسی می کنه!حالا خیلی مونده تا
به درس مابرسه!بعدشم اون تا چند دقیقه دیگه باید یه درس
دیگه رو شروع کنه!
آفرین و دلارام زدن زیر خنده ورفتن.واستاده بودم
ونگاهشون می کردم که کم کم رفتن طرف آخرباغ وپشت درختا گم شدن !اومدم دو تا فحش به اون کامیار بدم که منو تنها گذاشت که از پشت صدای پا شنیدم!تا برگشتم دیدم گندم
داره می آد طرفم نفسم بند اومد!اومدم ازاین ور برم طرف خونمون که دیدم خیلی بد میشه!همه ش می ترسیدم که
جریان نیم ساعت پیش روبه روم بیاره!نمی دونستم چی
جوابشو بدم!ازش خجالت می کشیدم!
یه خرده بعد رسید بهم و سلام کرد
-سلام
گندم-کامیار اینا کجا رفتن؟چرا صبر نکردن منم بیام؟منوکه دید!
تازه فهمیدم منظور کامیار که گفت تا چند دقیقه دیگه باید یه
درس دیگه روشروع کنه چیه!
-رفتن درس بخونن.
گندم-درس بخونن؟
-نه گوجه بخورن!
گندم-گوجه بخورن؟این وقت صبح؟
-نمی دونم رفتن هم درس بخونن هم گوجه بخورن!
گندم-چرا توباهاشون نرفتی؟
#p31
رمان گندم
نویسنده:محمود مؤدب پور
سال چاپ: 1385،نوبت چاپ: 11،تیراژ: 22000 نسخه
شونه هامو انداختم بالا که پشتش رو بهم کرد وذرفت طرف یه بوته گل رز.همون لباس تنش بودذکه دیدم موهاش
خرمایی خوشرنگ بود تا نزدیک شونه ش.حرکاتش خیلی ظریف بود وقتی ازدکنارم رددشد یه عطر خوشبویی به مشامم
خورد که یه حال عجیبی بهم دست داد
دولا شد و یه گل سرخ کند و برگشت طرف منو و گفت:
انگار امشب خونه کامیار اینا دعوت شدیم.مامانش همین الان
تلفن کرد خونمون.
سرمو تکون دادم.
گندم-خیلی پسر بانمک و بامزه ایه نه؟
-آره،خیلی.
گندم-تمام دوستام عاشقشن همش به من میگن که یه روز باهاش آشناشون کنم!
یه دفعه تو دلم نسبت به کامیار احساس حسادت کردم.
گندم-هرجایی پا میذاره همه رو شاد می کنه و می خندونه آفرین و دلارامم عاشق شن البته آفرین بیشتر یعنی یه
خیلی ام براش داره!
سر مو دوباره تکون دادم .احساسی که توم ایجاد شده بود قوی ترشد!ازخودم بدم اومد!داشتم به کامیار حسادت می کردم! وقتی متوجه این حس شدم از خودم متنفر شدم!یه دفعه صورت کامیار رو توذهنم مجسم کردم تا چهره ش جلو نظرم اومد همه اون احساس از بین رفت.
یه حال خوبی تو خودم دیدم کامیار از برادر برای من برادرتر بود برای
همینم گفتم:
-کامیار واقعا خوش تیپ و خوش قیافه س!تا حالا دختری رو ندیدم که کامیار رو دیده باشه و عاشقش نشده باشه!
گندم-اما یه خرده شیطونه!
-نه!کامیار خیلی پسر خوبیه!اگه بشناسیش می فهمی من چی
میگم دلی که کامیار داره هیچ کس نداره این پسر
انقدر با معر فت و خوبه که من افتخار می کنم که باهاش فامیلم!
گندم-انگارخیلی دوسش داری؟
-خیلی!تونمی دونی اون چه جور آدمیه یه انسان واقعی نگاه
به این شوخی هاش نکن تو تموم زندگیم کسی رو مثل
کامیار ندیدم واقعا با گذشت و فداکاره !
گندم-یعنی انقدر دوسش داری که توام براش همینجوری باشی؟
-آره
یه خرده نگاهم کرد و گفت:
-خوش به حالتون!چقدر خوبه که دو نفر با هم اینجوری باشن!
-مرسی.
گندم-راستی حال آقا بزرگه چطوره؟
-خوبه.
گندم-شماها هرروز می بینینش؟
-تقریبا
رفت نشست رو یه نیمکت که یه خرده اون طرف تر بود منم
همونجا واستاده بودم ونگاهش می کردم چطور تا حالا
متوجه نشده بودم که گندم انقدر خوشگل وقشنگه!
گندم-چرا واستادی؟!
-چی کارکنم؟
گندم-خب بیا بشین!
-کاردارم باید برم.
شونه هاشو انداخت بالا منم زیر لب یه خداحافظی کردم
و از اون ور رفتم طرف خونمون یه خرده که راه رفتم برگشتم و نگاهش کردم اون بلند شده بود و داشت می رفت طرف
خونشون سرم رو انداختم پائین و رفتم و تا رسیدم به خونه
دیگه در نزدم که از تو راهرو وارد خونه بشم از همون پنجره اتاقم پریدم تو و خودمو انداختم رو تخت نمی دونستم باید چی کارکنم؟
احساس کردم که گندمم از کامیار خوشش میاد کاشکی امروز کامیار منو دم خونه گندم اینا ندیده بود! حالا اگه اونم
از
گندم خوشش اومده باشه چی؟؟اگر این طوری باشه حتما به خاطر من صداشو در نمی آره و هیچی نمیگه حتما همینطوره!
من کامیار رو می شناسم اگه بفهمه من از چیزی خوشم میآد
امکان نداره طرف اون چیز بره!همیشه همین کار رو کرده!
بلندشدم و یه نوار گذاشتم و دوباره دراز کشیدم روتخت.انقدر از خودم بدم اومده بود که نگو!چرا باید حتی برای یه ثانیه
م که شده یه همچین احساسی نسبت به کامیار پیدا کنم
دیگه
اصلا نمی خواستم به گندم فکر کنم !کامیار برام خیلی
عزیز بود در تموم مدت عمرم برام مثل یه پناهگاه بود
چندین بار به خاطر اشتباهاتی که من کرده بودم،اون تنبیه شده
بود!
وقتی خیلی کوچیک بودیم ومن با توپ یه شیشه رو شیکونده بودم و فرار کرده بودم،اون جریان روبه گردن گرفته بود و کتک خورده بود!وقتی از درخت زردآلو رفته
بودم بالا و شاخه ش شیکسته بود اون گردن گرفته
بود و تنبیه شده بود! حالا ممکنه که این خاطرات خیلی بی اهمیت باشه اما در زمان خودش وقتی کوچیک بودیم
و هر کدوم این کارا رو می کردیم و قرار می شد که تنبیه
مون کنن واقعا برامون وحشتناک بود!
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#پارت722 🌹دختر باران🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
دستش رو از روی دهانم برداشت و با لباسم خشک کرد.
-دختر خوبی باشی با بچه ها می برمت یه جایی که کیف کنی.
_خانم خوبی میشم به شرطی که اون دو تا سرباز رو دعوا نکنی و باهامون بیان.
-نمـ....
حرفش رو نگذاشتم ادامه بده.
_ببین اون دو تا بی تقصیر بودن
می تونی از خاله هم بپرسی.
-خیلی خب دعواشون نمی کنم
ولی نمیشه با ما بیان ،نیروی پاسگاهن.
_تو حالشون رو خراب نکن دستت هم درد نکنه.
_محمدجواد سیامک چی شد؟
معلوم بود خوابش میاد و حواسش نیست
جواب داد:
دنبالشون بودیم ولی از لاین مخالف یه کامیون اومد
راننده ماشین هول شد افتادن توی دره.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هرگونه کپی برداری حرام است.
با عرض پوزش در روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه
https://eitaa.com/joinchat/4280418492Cbbfd4ffa14
فردا داخل کانال اصلی اگر باز شد این رو پارت گذاری نمی کنم تا بقیه یاد بگیرن پیام های سنجاق شده رو ببینن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸در روز پدر به کعبه سر باید زد
💗بـر بام نجـف دوباره پر باید زد
🌸در حسرت بوسه بر ضریـح مولا
💗صد بوسه به دستان پدر باید زد
🌸🎊پیشاپیش ولادت
حضرت علی (ع) مبارک🎊🎉💐
https://eitaa.com/dokhtarebarane
#پارت723 🌹دختر باران🌹
بی اختیار چی بلندی گفتم که محمدجواد تازه متوجه شد چه جوابی داده
نوچی گفت و سریع نشست.
-بهت نگفتم صبر کن بریم تهران؟
با چشمانی گرد شده و دهانی باز به محمدجواد نگاه کردم
باورم نمی شد کابوسم مرده بود اون هم این طوری.
نگاه بی روحی به محمدجواد انداختم.
با صدایی سرد گفتم:
برام بگو چجوری مرد؟
-بعدا...
_الان نمیگی؟ باشه به علی میگم بگه
چادر سرم کردم از اتاق بیرون رفتم
علی داخل آشپزخونه بود و داشت با خاله صحبت می کرد
دست علی رو گرفتم به حالت سوالی نگاهم کرد.
_بیا توی اتاق کارت دارم.
*بسم الله الرحمن الرحیم مریم جن زده شدی؟
نمیدونم نگاهم چطور بود که ادامه نداد و همراهم داخل اتاق اومد در رو بستم.
محمدجواد روی تخت نشسته و کلافه سرش رو بین دست هاش گرفته بود.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋#358
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
_ چرا جواب اون مرتیکه رو ندادی؟
دوست دارم عصبانیتم را به آن مرد نشان دهم، شاید با یک دعوا، اما اینکار چارهٔ حال من نیست.
_ بهتره جلوی اون همه تستوسترون رو بگیری نیما… من بهخاطر تو به کسی توضیح نمیدم… اونم میتونه سرشو بکوبونه به دیوار.
در یک لحظه تمام ناراحتی و عصبانیتم از بین میرود.
_ این موتور کیه؟
موتور امانتی از موتور خودم خیلی کوچکتر است و ضریب امنیتش کمتر. فکر میکنم شاید بهتر است برای او ماشین بگیرم.سوار که میشوم، مصطفی هم با غر و عصبانیت بیرون میآید، اصلان او را داخل نگاه داشته است.
قبلاز آنکه تصمیمم را بگویم، مهسا پشت من مینشیند.
_ با این چهقدر تو گندهای نیما، اون یکی انگار لژ خانوادگی داره.
میخندد. نگاههای خشمگین برادر ناتنی همچنان با ماست. دستهای مهسا را به دور کمرم محکم میکنم.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋#359
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
_ حالا اینبار رو ببخش. قول میدم با کمتر از تویوتا نیام سراغت مهسا خانم.
سرش را بین دو کتفم میگذارد.دیگر هزارتا محمد و مصطفی و مسعود هم برایم مهم نیست.
_ بیخیال. همچین میگی، انگار بابام شازده قرقرهمیرزا بوده،منم دختر شازده… پیادهام میاومدی قبول بود، از شر این تحفههای فاضل خلاص بشیم.
موتور را با چندبار استارت زدن روشن میکنم. از همین فاصله هم نیشخند مصطفی دیده میشود…
شاید به ماشینش مینازد!
حرکت میکنم، قلق این موتورها از دستم دررفته و میترسم بلایی سر مهسا بیاید.
حس میکنم دستهایش کمی شل شده است. صدایش میکنم، جوابی نمیدهد.
سرعتم را کم میکنم، چیزی به مقصد نمانده است. نگاهش میکنم، آنقدر خسته است که در همان حالت خوابیده.
ایکاش با خودم میماند و کار میکرد. دستهایش را محکمتر میگیرم.به پارکینگ رستوران که میرسم، چند لحظه بعد سرایدار هم پایین است. مهسا را صدا میزنم و او خوابآلود جواب میدهد.
_ پاشو بریم تو ماشین بخواب.
کمی هشیار میشود، اما بهمحض نشستن روی صندلی ماشین، خوابش میبرد.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋
هرگونه کپی برداری حرام است
https://eitaa.com/joinchat/3869311242Cd58e1137b2