eitaa logo
رمان های نویسنده:زینب زارعی حبیب آبادی
10.6هزار دنبال‌کننده
320 عکس
952 ویدیو
3 فایل
۱.دختر باران کد ثبت وزارت ارشاد:#137745 ۲.با عشق: ثبت وزارت ارشاد:#178569 ویراستاررمان :L.shojaei ادمین فروش: @saye_khorshid تعرفه تبلیغات: @dokhtaretutfarangi گــــــزارش کــــانال حـــــــرام شـــــــرعی 🔥🔥🔥🔥🔥
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹دختر باران🌹 تاریخش بر می گشت دوازده سال قبل از تولد من.این طور فهمیدم ماه پری چهارده سالش بوده که توی دفتر شروع کرده خاطراتش رو نوشتن. ماه پری: دفتر خاطراتم رو دادم عمو فتاح برام جلد چرمی زد این طوری فکر می کنم دفترم جون داره. بلند شروع کردم حرف زدن: دختره ی چندش خجالت نمیکشه چشم هم می گفتی بگذاره براش. شروع کردم ادامه ی خاطرات رو خوندن. ماه پری:امروز معلم جدیدمون اومد، چون دیر کردم سر کلاس راهم نداد، راهم تا مدرسه خیلی دوره این بچه شهری فکر کرده کیه؟ به من میگن ماه پری صبر کن درستت می کنم آق معلم. مادر نزاییده کسی شاگرد ممتاز مدرسه رو پشت در نگه داره. (لبخندی روی لبم نشست و گفتم:آفرین دختر ازت خوشم اومد) بلایی سرت بیارم که مرغ های آسمون به حالت گریه کنن. (ورق زدم، قطره های آب خشک شده روی دفتر نشون می داد که وقتی خاطره اون روز رو می نوشته در حال گریه بوده) تقصیر مامان شد، بهش گفتم لازم نکرده چیزی واسه این تحفه شهری ببریم، گفت گناه داره تا سر خاک بابات میری این غذا رو هم بده به معلمت، احمق به من میگه فکر نکن نمیدونم می خوای خودت رو تو دلم جا کنی، هم سن بابا بزرگ منه خجالت نمی کشه. به خدا من بلایی سر این نیارم ماه پری نیستم. امروز خیلی خوشحالم تلافی کار و حرفش رو در آوردم،مامان صبحونه داد براش ببرم نه نگفتم، گفت به آقا معلم سپرده براش صبحونه میبرم، مدرسه که رسیدم آقا معلم تو حیاط کنار بچه ها بود، سگ مش رحمان بابای مدرسه دم در نشسته بود،تخم مرغ ها رو پوست کندم خودم که سیر بودم، تخم مرغ ها رو دونه دونه جلوی سگ انداختم، طفلک همچین با اشتها می خورد، والا شکم این زبون بسته از شکم اون غول بیابونی شهری واجبتره، آقا معلم کنارم وایساد گفت:پس صبحونه ای که ننت گفت برام میاری کوش؟؟ بهش گفتم: صبحونه!؟ خب آره مامانم یعنی همون ننه ای که شما میگی صبحونه رو داد ولی دارم میدم این سگه بخوره، چون این سگه زبون نداره هرچی به مغزش میرسه بگه. تخم مرغ ها تموم شد ولی شما خیلی خوش شانسی میتونی، خامه و نون بخوری. بقچه رو توی بغلش پرت کردم، همراه بچه ها سر کلاس رفتیم. با سری پایین سر کلاس اومد درس داد اما تا زنگ آخر اخم هاش تو هم بود،دلم خنک شد. (دختره ی آتیش پاره، دمت گرم.سراغ صفحه ی بعد رفتم) ازش بدم میاد، مامان من رو به خاطر اون دعوا کرد، منم جیپش رو پنچر کردم. (بلند شروع کردم خندیدن، این دختر معرکه ی) حالم خوب نیست، هنوز که هنوز به خاطر اون اتفاق تنم داره میلرزه،اگر آقا معلم نگرفته بودم الان به خاطر چند تا دونه زالزالک سینه قبرستون کنار بابام و اجداد جوون مرگم خوابیده بودم، نکنه اونها هم مثل من واسه شکمشون مردن؟ کارد بخوره به این شکمم که جلو همه رسوام میکنه،وقتی فهمید برای چی رفته بودم لب دره خیلی خجالت کشیدم، لال بشی مینا که عین مرغ مینا دهنت هرزه،بمیری که عين سیریش چسبیدی بهم. میمردی اگه نمی گفتی رفته زالزالک بچینه؟ (صفحه بعد رفتم تاریخش برای سه ماه بعد از اون ماجرا بود) روزی که اعتراف کرد دوستم داره فکر کردم می خواد دستم بندازه ولی دست روی قرآن گذاشت و قسم خورد که واقعاً عاشقمه. بابا و مامان صادق اومدن خونمون، خیلی از بالا به پایین نگاه کردند، مامانش می گفت در شأن پسرش نیستم، ولی این شأن رو کی معلوم می کنه؟ به هر حال برام مهم نیست ما هم کم زمین و ملک نداریم،خیلی عقدمون ساده بود ولی من صادق صالحی رو دوست دارم، باباش می گفت خوبیش اینه از صادق خیلی کوچکترم هرطور که صادق بخواد میتونه تربیتم کنه.بگذار هر طور راحتن فکر کنن. ( با دهان باز به دفترچه نگاه کردم، صادق صالحی که بابای منه؟ یعنی چی؟یعنی بابا قبل مامان لیلا زن داشته؟ تاریخ این یکی برای دو ماه بعد بود، بیشتر کنجکاو شدم ببینم این ماه پری کیه،چرا بابا چیزی ازش نگفته بود. ) مامان نگار میگه اشتباه کردم با مردی که سیزده سال ازم بزرگتر هست ازدواج کردم مخصوصا که چهار سال از مامانم کوچکتر هست. (صبر کن ببینم یعنی خاله نگار مادر زن اول بابا صادق هست؟یعنی بابا با یک دختر بچه ازدواج کرده بود؟الان چرا خاله اومده بوده خونه ی ما کار می کرده؟ پس بگو چرا با ازدواج من و محمدجواد مخالفت نکرد،این طفلک از من دو سال کوچکتر بوده،از فکر خودم خندم گرفت دو سال از من کوچکتر بود و من خودم رو ازش بزرگتر می دیدم، دفترچه خاطرات رو ورق زدم این بار تاریخ دفترچه یکماه با تاریخ قبلی فاصله داشت ) عصبانیم، خیلی عصبانیم، یکی از فامیل های صادق ما رو دعوت کرده بود،صادق بهش می گفت خاله سیما، خودش و شوهرش آدم های خوبی هستن اما دخترشون لیلا انگار پدر کشتگی با من داره، حالا خوبه جلو همه اعلام کرد نامزد کرده،گنده دماغ نچسب. هرگونه کپی برداری حرام است. با عرض پوزش پنجشنبه ها و جمعه ها پارت نداریم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹دختر باران🌹 دست های گرمشُ روی دستم گذاشت، فشار کوچکی داد.مثل من به پهلو خوابید، با پشت دستش صورتم رو نوازش کرد. -مریم تو خیلی شیرینی، بهتره تا جشن عروسیمون از من فاصله بگیری. من که منظورش رو متوجه نشده بودم گفتم:من که گفتم بعد از عقد بریم امام رضا خودت گفتی نه، الان هم دیر نشده به بابا بگیم بابا چیزی نمیگه. -من نمی خوام مانع درس خوندنت باشم. _چرا مانع؟ چقدر دخترها هستن هم ازدواج کردن هم دارن درس می خونن. با حرفی که زد تازه منظورش رو متوجه شدم، دلم می خواست به خاطر گیج بودنم زمین دهان باز کنه و منِ منگل نیست و نابود بشم. -خُب خانم خوشگله شما اگر مامان شدی چطور می خوای درس بخونی و بچه داری کنی. هین بلندی گفتم سریع پتو رو روی سرم کشیدم، واقعا همه راست می گفتند که بچه ام ولی الان هم زیاد فرق نمی کرد من هم مثل سحر باید یک زندگی نرمال بسازم از زیر پتو با خجالت گفتم:خُب ببین سحر هم سن منه، تو از علی بزرگتری اونها فردا جای عروسی گرفتن می خوان برن کربلا،خب من میفهمم کارهات زیاد هستش برای همین گفتم بریم مشهد،سرمُ آروم از زیر پتو بیرون آوردم، می فهمیدم می خواد به من فرصت بده تا از لحاظ روحی آمادگی پیدا کنم ولی شاید من حالا حالاها نتونم با خودم و خاطراتم کنار بیام دوست داشتم مثل سحر باشم محمدجواد مثل علی حق هر دوی ما این بود کنار هم شاد باشیم. با انگشت روی بینیم زد. -جا کلیدی اگر محمد بفهمه من رو می کشه. سریع نشستم _به محمد چه ربطی داره؟همینم مونده دیگه. لبخندی زد -اوهو، جا کلیدی عصبانی شد تو الان مسألت با مشهد رفتن حل میشه؟ بی اختیار چونم شروع کرد لرزیدن اشک نریخته آب ریزش بینیم شروع شد. _من می خوام زندگیم عادی باشه، خسته ام از این استرس های بی جا. من دوست دارم به خدا تمام تلاشم رو دارم می کنم زندگی عادی داشته باشم. اولین قطره ی اشک پایین چکید، بقیه هم انگار راه رو پیدا کردند،انگار کسی با صدای وحشتناکی از درون قلبم گفت: شاید بعد از دو سال می خواد طلاقت بده،اون که بابات بود و عاشق ماه با این فکر اخمی کردم چرا که نه بابای من که مهربون هست معلوم نیست اون ماه پری بدبخت رو طلاق داده این که راه به راه دستش مثل دم خر می جنبه. _آره؟ -چی آره؟ _تو می خوای بعد دو سال من رو طلاق بدی؟ سریع نشست. -یا علی، مریم ما امروز عقد کرديم، طلاق رو از کجا آوردی؟ _پس چرا به بابا نمیگی مثل سحر و علی بریم مسافرت؟ دستهاش رو دو طرف صورتم گذاشت، با انگشت شصتش اشکهامُ پاک کرد.بو*سه ای روی پیشونیم زد. -مریم، عزیز محمدجواد، کسی نگفته تو حق نداری زندگی کنی، عزیز دلم ولی باید با راه درست جلو رفت، به دستت یک نگاه بنداز، نه فقط تو منم باید خیلی چیزها یاد بگیرم. _پس به بابا بگو جای عروسی می‌خوایم بریم مشهد، اصلا خودم میگم. تا اومد گوشی رو بگیره سریع بلند شدم کلیدُ از روی در برداشتم بیرون اومدم در رو قفل کردم. -مریم در رو باز کن بیام بیرون من ميدونم و تو. رفتم طبقه ی بالا تا صدای محمدجواد نیاد، بعد از چند بوق بابا گوشی رو برداشت. بابا:سلام دختر بابا، نگو نرفته دلت تنگ شده. _سلام بابا، دلم که برای شما خیلی تنگ شده ولی بابا محمدجواد یک چیزی می خواست به شما بگه روش نشد. بابا:چرا روش نشد؟ _میگه اگر شما اجازه بدید به جای عروسی بریم مشهد. بابا بلند شروع کرد خندیدن و گفت: مبارکتون باشه بابا جان، حالا کی می خواید برید؟ _راستش میگه اگر بشه توی همین هفته. بابا: گوشی رو بده به خودش. _اینجا نیست اومد میگم زنگ بزنه،بابا جونم خداحافظ بابا:مریم جان بابا داروهات یادت نره. _چشم بابا:خداحافظ عزیز دلم. لبخند خبیثی زدم ولی با دیدن مرد عصبانی که پایین پله ها بود بی اختیار شروع کردم به خندیدن. با فریاد گفت:ساکت شو اما دست خودم نبود و این حرفش بدتر باعث شد صدای خندم بلندتر بشه.باز در اوج خنده بی حال روی زمین نشستم. _قیافت خیلی با حال شده -جدا؟ با حالتی خاص نگاهم می کرد، آروم اومد طرفم،خودمُ طرف دیوار کشیدم پاهامُ بغل کردم، دیگه نمی خندیدم و فقط با حالت سؤالی نگاهش می کردم. روبروم زانو زد آروم کنار گوشم گفت:. چی شد؟ چرا ساکت شدی دیگه نمی خندی؟ نفسمُ سنگین و آروم بیرون دادم.نفس گرمش بهم حس آرامش می داد. _من... حرفمُ قطع کرد. -تو چی؟ آخه بچه تو از زندگی زناشویی چی میدونی که اصرار داری بهش؟ چرا الان این طور رفتار می کرد؟ -الان یعنی چی؟ دست سالمم رو توی دستش گرفت. -چند ساعت پیش گفتم من رو توی عمل انجام شده قرار نده. هرگونه کپی برداری حرام است. با عرض پوزش پنجشنبه ها و جمعه ها پارت نداریم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹دختر باران🌹 خواستم مچ دستمُ از دستش آزاد کنم که فشار دستش رو بیشتر کرد.باز شده بود همون بازجویی که از ترس حتی جرأت نگاه کردن بهشُ نداشتم. بدون اینکه بهش نگاه کنم با اعتراض گفتم: آی دستم رو ول کن. با حرص نفسش رو بیرون داد دستمُ ول کرد -فردا به بابات زنگ میزنی میگی سفرمون کنسل شده. سریع ایستادم پامُ روی زمین کوبیدم _نمی خوام، نمی خوام، نمی خوام. از روی زمین بلند شد -مریم روز اول عقدمون سگم نکن. _برو بابا. بدون اینکه بهش نگاه کنم توی اتاق رفتم، روی تخت دراز کشیدم، حالا چی کار کنم بدون لباس خواب خوابم نمیره. از توی کشوم لباس خواب صورتی دکلته که تا بالای زانو بود پوشیدم زیر پتو رفتم، چشممُ بستم. با تکون خوردن تخت فهمیدم این مرد زورگو کنارم خوابید. با سر انگشت شروع کرد صورتم رو نوازش کردن.با خودم گفتم فردا بلند میشم صبحانه آماده می کنم، آروم آروم خوابم رفت. صبح بعد از اینکه نماز خوندم دیگه نخوابیدم میز رو برای صبحانه آماده کردم.بوی چاییم که توش گل محمدی ریخته بودم کل خونه رو برداشته بود. با دیدن محمد جواد که با موهای ژولیده روی صندلی نشست و سلام کرد بلند شروع کردم به خندیدن محمد جواد نگاهی به من کرد ولی چشمهاش درشت شد یک لحظه یادم افتاد لباسم رو عوض نکردم با جیغ گفتم: خاک بر سرم نگاهم نکن. داشتم با سرعت از کنارش رد می شدم سریع مچ دستم رو گرفت. -لازم نکرده من گرسنمه من رفتم میتونی لباست رو عوض کنی،الان کسی نیست که بخوای جلوش خجالت بکشی یا بخوای خودت رو بپوشونی. بشین باید ده دقیقه دیگه راه بیافتم، باید بلیط هواپیما و رزرو هتل برای مشهد هم بگیرم. با این لباس راحت نبودم ولی با این همه کنارش نشستم. -چاییت خیلی خوب شده دیروز فقط تونستی با شیطنت و لجبازی هات آشنام کنی، خوبه گرسنه نمی مونیم. خجالت اصلا اجازه نمی داد بهش نگاه کنم چه برسه به جواب دادن. -وسایلت رو جمع کن فقط سه روز مشهدیم پس لطفاً وسیله زیاد برندار. لقمه ای طرف دهنم گرفت. -بگو آ آ آ. به خاطر طرز حرف زدنش آروم شروع به خندیدن کردم. -بخور دهنم رو باز کردم تا لقمه رو بخورم ولی سریع توی دهان خودش گذاشت.سرمُ بالا آوردم به چشم های عسلیش که حالا برق شیطنت هم گرفته بود نگاه کردم. _پس جناب سرهنگ هم شوخی بلده! نگاهی به ل*ب هام کرد و بعد توی چشم هام زل زد.شوکه شده بهش نگاه کردم، بو*سه ای زد. -صبحانم کامل شد، وقتی صبح پا میشی،اون هم روز بعد از عقدت که روز عقد همسرت جز شیطنت، لجبازی، حاضر جوابی چیزی ازش ندیدی، شبش هم وقتی خوابیدی تمام وجودت از دستش له هست،روز بعدش از خواب بیدار میشی عطر چایی با گل محمدی کل خونه رو پر کرده رد بو رو میگیری، میری ببینی این بو از کجا میاد، توی آشپزخونه میز صبحانه رو آماده میبینی به کنار، چشمت به یک فرشته که البته ظاهرش فرشته ی ولی باطنش استاد شیاطین هست، منه سرهنگ که هیچی، بد اخلاق ترین آدم دنیا هم حالش خوب میشه. با حالتی گنگ گفتم:الان ازم تعریف کردی یا اینکه کوبیدیم؟ لبخند قشنگی زد -زن شیطونش خوبه حالتی جدی به خودش گرفت و گفت:این دومین بار بود من رو توی عمل انجام شده گذاشتی، مریم جهنم من به این خنکی ها نیست پس ازت می خوام قانون هایی که گفتم رعایت کنی. از پشت میز بلند شد. داروهام رو از یخچال بیرون آورد. چند تا قرص جلوم گذاشت. -بخورشون دستت عفونت نکنه. _فکر کنم خوب شده چون دیگه نمیسوزه یا درد نمی کنه. -تا زمانی که دکتر گفته باید دارو بخوری به نازنین گفتم بیاد پیشت تنها نباشی. با ذوق از جام بلند شدم _آخ جون،عشقم نهار میای؟ طرفم اومد، سرم رو روی قفسه ی سینش گذاشت. -مریم جان خواهش می کنم ازت کارهایی که گفتم انجام نده. هرگونه کپی برداری حرام است. با عرض پوزش پنجشنبه ها و جمعه ها پارت نداریم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹دختر باران🌹 با صدایی کودکانه گفتم:چشم بابا بزرگ -بیا برو داروت رو بخور بگذار منم سر کار برم. داروها رو خوردم،میزُ جمع کردم. صدای محمدجواد باعث شد که دیگه ظرف ها رو نشورم. -مريم جان من دارم میرم، چیزی نمی خوای برات بخرم؟ سریع طرف پذیرایی رفتم. _نه چیزی نمی خوام ممنون. -مریم جان ماشین ظرفشویی هست نگاه نکن ظرف کمه به وقتش یه آدم مطمئن پیدا می کنم که بیاد کارهای خونه رو بکنه. _آشپزی با خودمه ها لبخندی روی لبش نشست. -ببینم امشب شام چی کار می کنی بعد میتونیم راجعبش حرف بزنیم. _خواهیم ديد. -عزیزم خوب گوش کن ببین چی میگم، برای ظهر راحت باش کارت و تلفن رستوران رو گذاشتم،نهار درست نکن. شام هم شوخی کردم، دستت اذیت میشه. _باشه. با هم خداحافظی کردیم.باورم نمی شد من توی این خونه ی بزرگ تنها بودم. با خودم گفتم تا نازنین میاد یک کمی بازی کنم،نگاهم به پله ها افتاد ازشون سریع بالا رفتم روی پله ها نشستم شروع کردم تا پایین سُر خوردم. چهار بار سُر خوردم بلند شدم شروع کردم با خوشحالی بالا پریدن، نزدیک دو ساعت روی پله و نرده ها و نرده ها بازی کردم. صدای زنگ آیفون بلند شد.به مانیتور نگاه کردم با دیدن نازنین خوشحال شدم،در رو باز کردم یادم اومد لباس خواب تنمه سریع توی اتاق رفتم، بلوزی که عکس پروانه روی اون بود تنم کردم با شلواری صورتی پام کردم. نازنین:مریم دختر کجایی این چه وضع مهمون داری هست آخه؟ از اتاق بیرون رفتم سلام نازنین جان، چه خبر؟ با دیدنم سریع من رو توی بغلش گرفت. نازنین: سلام دختر چطوری؟ _عالیم دستم رو گرفت و گفت : بگو چطور محمدجواد و راضی کردی برید مشهد؟ _عجله نکن بیا بگیر بشین یک چیزی برات بیارم بخوری. چادرشُ در آورد روی تاج مبل انداخت. از توی یخچال میوه و شیرینی آوردم، چایی هم کنار شیرینی گذاشتم. نازنین:خب تعریف کن. _عزیزم من حرف های خاصمون رو نمیگم. نازنین:کم زبون دراز بودی وضع زبونت بدتر شده. _چرا مانتو رو در نمیاری؟ نازنین‌:راحتم، حالا حرف پزشکی بزنیم خوبه؟ _بپرس نازنین: برام بگو در برابر ابراز احساسات محمدجواد به خودت یا خودت به اون مشکلی نداری؟ یاد لرزش ها و بازگشت خاطرات افتادم. _راستش گاهی میترسم، خاطرات گذشته میان سراغم، حس می کنم تمام رگ های بدنم میلرزه، کمی هم خجالت می کشم. نازنین:مریم جان دختری مثل تو و دخترهایی که توی مجردی با غیر همجنس شاید فقط سلام و علیک اون هم به دلیل فامیل بودن داشتن خجالت و حیا طبیعی هست پاک بودن و پاک موندن یک دختر و پسر خیلی خوبه که آروم این رفتار در زندگی زناشویی تغییر می کنه، اما شرایط تو خاص هست، باید در لحظه ابراز احساسات حتما به خوبی های کسی که جلوت ایستاده فکر کنی. مریم جان یک متجاوز دنیا با مردهایی مثل محمدجواد تفاوت دارن، پس موقع رفتار احساسی اون نفر سوم رو از ذهنت پاک کن، زمانی که محمدجواد نیست احساسات خودت رو توی یک دفتر بنویس. اینجا دیگه خودتی که باید به روح خودت کمک کنی. _یک چیزی بخور. سی دی از کیفش بیرون آورد طرفم گرفت و گفت:این رو بگیر نگاه کن. ازش تشکر کردم، سی دی رو از دستش گرفتم. نازنین:پاشو وسایل پانسمانُ بیار تا بخیه ها رو تمیز کنیم. _ول کن تو رو خدا بیا بریم توی حیاط. نازنین اخم قشنگی کرد و گفت:والا من جرات ندارم غیر از حرف جناب سرهنگ انجام بدم پاشو برو منُ توی دردسر ننداز یک نصیحت برات دارم که جونت رو نجات‌ میده، هیچ وقت غیر از حرف جناب سرهنگ انجام نده چون عصبانی که بشه یک دنیا با اون محمدجواد که میشناسی فرق می کنه. وسایل پانسمانُ آوردم بعد از پانسمان گفتم:حالا بلند شو بریم توی حیاط. مانتوی مشکیمُ پوشیدم روسری مشکیمُ هم سرم کردم، زیر انداز رو برداشتم. _نازی جونم زحمتی نیست میوه هات رو بردار بریم توی حیاط. نازنین: آخه دختر من بیست و پنج سالم هستش بهم میگی نازی. همون طور که از اتاق بیرون می رفتم جواب دادم: ولم کن بابا سن عدده شما صورتت عین دختر بیست ساله ی بلند شروع کرد خندیدن و گفت:از زبون کم نیاری ها _چشم زیر اندازُ کنار درخت گیلاس پهن کردم. _برم بالشت بیارم؟ نازنین: بیا بشین دیگه دختر. _نازی جونم نشستنم نمیاد، یک کاری کنم به محمدجواد نمیگی؟ خندید با خنده گفت:خدا به محمدجواد صبر بده. در حالی که از درخت پایین می‌اومدم گازی به سیب زدم ولی با باز شدن در حیاط و کوبیده شدنش به دیوار هول شدم و با پشت روی زمین افتادم. _آی داغون شدم. نازنین با ترس طرفم اومد،زیر کتفم رو گرفت، گفت:دختر بهت میگم بیا پایین ولی مگه حرف گوش میدی؟ با دیدن محمدجواد بالا سر نازنین سریع ایستادم. صورتش از عصبانیت قرمز بود،نازنین سلامی کرد و لبهاش رو جمع کرد که نخنده. هرگونه کپی برداری حرام است. با عرض پوزش پنجشنبه ها و جمعه ها پارت نداریم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹دختر باران🌹 نازنین:جناب سرهنگ دیگه شما اومدید من برم یادم اومد مرکز کاری دارم. _نازنین جان قرار بود نهار بمونی. این بار دیگه نتونست خندش رو کنترل کنه، شروع کرد خندیدن. نازنین:نه عزیزم من برم تو هم بیشتر مواظب خودت باش به خدا سپردمت. بغلم کرد آروم کنار گوشم گفت:خیلی عصبانی هستش حاضر جوابی نکن تا دفعه بعد زنده ببینمت. ازم جدا شد و گفت:جناب سرهنگ با اجازتون، خدانگهدار بدون اینکه نگاهش رو از من بردار سری تکون داد و گفت: نازنین خانم شما راه رو بلدید ببخشید همراهیتون نمی کنم به علی سلام برسونید. نازنین: سلامت باشید، خداحافظ _من همراهت میام با داد محمدجواد که گفت: تو هیچ جا نمیری سریع ایستادم. با صدای بسته شدن در خونه تمام جرأتم رو جمع کردم بغلش کردم، با خودم گفتم: گنده بک اینقدر از من بزرگتره که دستام به هم نمیرسه با انگشت اشارش چند بار روی سرم زد -اولا علیک سلام، دوما من بزرگ نیستم تو کوچیکی. باز بلند فکر کرده بودم، با خجالت صورتمُ روی شکمش گذاشتم. _ببخشید نمی خواستم بلند فکر کنم ولی بلند فکر کردم،یعنی نمیدونم چی شد فکرم بلند شد. با صدایی که معلوم بود از خنده میلرزه گفت: خودت فهمیدی چی گفتی؟ نگاهی به صورتش کردم که می خندید. _داری می خندی پس آشتی شدی. بریم چایی بهت بدم. دوباره حالت جدی به خودش گرفت، دست طرف کمربندش برد، یاد روزی که بابا می خواست تنبیهم کنه افتادم،برای همین با تمام توانم طرف خونه فرار کردم، داخل اتاق خواب دویدم در اتاق رو بستم، دستمُ طرف کلید بردم تا قفلش کنم اما کلید سر جاش نبود به در تکیه دادم تا نتونه در رو باز کنه. صدای در بلند شد. محمدجواد:بیا بیرون ببینم من تکلیفم رو باهات روشن می کنم. _من فقط از درخت بالا رفتم، چرا این طوری می کنی؟ دیگه اون هم نمیرم.چرا تو و بابا سریع دست به کمربند میشید؟ در ضمن من زنتم نه بچت تا عصبانی بشی کمربند بکشی. -بیا بیرون جوجه یه فیلم هست می خوام دو تایی نگاه کنیم. _نه آقا گربه امروز فیلم رو تنها نگاه کن هر وقت عصبانی نبودی با هم فیلم می بینیم. در رو هول داد من هم که وزنی نداشتم باعث شد در باز بشه. مچ دستمُ توی دستش گرفت و گفت:نه این فیلم مزش به اینه که من و تو با هم فیلم رو ببینیم. وقتی دید حرکت نمی کنم دست زیر زانوم انداخت، بلندم کرد روی شونش انداخت. -آخه بچه تو چقدری که بخوای در رو نگه داری؟ با خنده گفتم:برو اسب قشنگم به من که خیلی داره خوش می‌گذره. با دست آزادش به پشتم زد. -الان بخند اشکش مونده. _آی، به قول مامان جون زن رو گفتن ناز و نوزی نه گاز و گو... با ضربه ی دیگه ای که زد آی بلندی گفتم. -ادب رو رعایت کن در پارکینگ رو باز کرد با تعجب به اطراف نگاه کردم دری که توی پارکینگ بود باز کرد. با روشن شدن چراغ دنیا روی سرم خراب شد. دور تا دور مانیتورهایی بود که کل خونه حتی حیاط و بیرون خونه رو نشون می داد. آروم از روی دوشش روی صندلی نشوندم، در رو قفل کرد کلیدشُ توی جیبش گذاشت. -چرا می‌ترسی آدم خطاکار می‌ترسه مگه تو خطا کاری؟ _به جون خودم من کاری نکردم. -باشه، خدا کنه. یکی از مانیتورها رو به سه ساعت قبل برگردوند از چیزی که دیدم کلی خجالت کشیدم با اون لباس خواب روی پله و نرده ها سُر می خوردم. محمدجواد دست به سینه بعد از هر سر خوردن نگاه می کرد. کل صورتم ازخجالت داغ شده بود لحظه ی آخر توی فیلم خواستم از نرده ها پایین بیام... سریع مانیتور رو خاموش کردم. ناخن انگشت شستم رو توی دهنم بردم و شروع به جویدن کردم. با همون حالت گفت:خب از خجالتم نمی تونستم توی صورتش نگاه کنم.دستشُ زیر چونم گذاشت صورتم رو طرف خودش برگردوند. هرگونه کپی برداری حرام است. با عرض پوزش پنجشنبه ها و جمعه ها پارت نداریم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹دختر باران🌹 -توی چشمهام نگاه کن. _نه. دستم رو گرفت بلندم کرد روی پای خودش نشوند و گفت:بهت گفتم توی این خونه تنهایی از نرده ها سر نخور بعد تو پله رو هم بهش اضافه کردی؟ _حوصلم سر رفته بود. -مریم این فیلم برای دو دقیقه بعد از رفتن منه کی وقت کردی حوصلت سر بره؟اگر اتفاقی برات می‌افتاد چی؟ _حالا که نیافتاده ولی باشه قول که دیگه از پله ها سُر نخورم ولی اگر خواستم سُر بخورم وقتایی که تو هستی سُر بخورم. صورتش رو طرف مخالفم برد -لااله الا الله، من میگم کلا سُر نخور این میگه وقتی تو بودی سر می خورم. این طوری نمیشه فیلم رو به دقایق اول برد و گفت:این فیلمُ انگار باید با هم یک بار دیگه ببینیم. دست جلو بردم تا باز مانیتور رو خاموش کنم اما دستمُ گرفت با دادی که زد بی اختیار خودم رو بهش چسبوندم. -میشینی نگاه می کنی تا حرف که بهت میزنم یادت بمونه، وای به حالت چشم از مانیتور برداری. با دیدن هر صحنه آرزو می کردم کاش زمین و آسمون من رو می بلعید.اون هم انگار از خجالت من و کل فیلم لذت می برد، دوباره آخرین لحظه. -من این قسمتش رو خیلی دوست دارم تو چی عزیزم. دست دور گردنش انداختم،صورتمُ توی گردنش پنهان کردم. _ببخشید، دیگه حرفت رو گوش میدم، بیا بریم خونه. گرمای بدنش و بوی عطرش باعث شد خجالت یادم بره، صورتشُ بوسیدم. رنگ صورت و نگاهش پر از حرف بود. خواستم بلند بشم، دستهاشُ دور کمرم محکم گره کرد. -هیچ جا نمیری، من که باهاش مشکلی ندارم. _اذیت نکن دیگه... انگشتش رو روی لبم گذاشت. -هیس، دیگه هیچی نگو ممکن دیگه برات پیش نیاد بازیگر فیلمی بشی. دوباره سرمُ روی شونش گذاشتم. _محمدجواد جونم ببخشید دیگه. -از چی خجالت می کشی من شوهرتم ، مگه دیشب من رو توی اتاق زندانی نکردی به پدرت زنگ نزدی که ما می خوایم بریم مشهد ولی محمدجواد روش نشد به شما بگه؟ انگشت اشارشُ نوازش وار روی صورتم کشید. -مریم من خودم دارم اذیت میشم، دختری که می خواستم رو بدست آوردم، خوشحالم دوستم داره،خوشحالم عاشقشم، پس چرا اذیتم میکنی؟ عزیزم،من مراعات حال تو رو می کنم میگم بگذار بهت عادت کنه، ترس هاش از بین بره،ولی تو لج می کنی حرف خودت رو می زنی، به خاطر تو بلیط هواپیما گرفتم گفتم عیب نداره بگذار تهش با هم سفر میریم، دوربین رو چک کردم می بینم خانم واسه خودش شهربازی راه انداخته. اینقدر کم سن نیستی ندونی بعد از سفرمون چی پیش میاد، اینقدر بچه نیستی که معنی خطر رو نفهمی. مریم کاری نکن تنبیهت کنم، بابات و محمد میگن تا بزرگ بشی عقلت برسه چاره اینه تنبیهی بشی که یادت نره، چون تو سر خود و سرکشی، پس خواهش می کنم از دوست داشتن من سو استفاده نکن که باعث اذیت من بشه. _باشه الان بریم تا بعدا -من که می دونم چیزی درست نمیشه باز این کار رو تکرار می کنی ولی مریم دفعه ی بعد این طوری تموم نمیشه. نمیدونم چی شد از بابا ناراحت بودم یا محمد یا از خودم سریع از روی پاش بلند شدم انگشت اشارم رو طرفش گرفتم با بغض و عصبانیت گفتم:اصلا به حرفت گوش نمیدم ببینم چی میشه، هی میگم بزرگتر هیچی نگم، برو بابا تو خودت مشکل داری وگرنه واسه خاطر من نیست که جلوی خودت رو می گیری. سریع قفل در رو باز کردم طرف اتاق خواب رفتم، روسریم رو در آوردم، با لجبازی جیغ کشیدم پا روی زمین کوبیدم. _هی به من نگو بچه، منتش رو سر من نگذار به همه بگو خودت مشکل داری نه من. آروم داخل اتاق اومد در رو بست. -که من مشکل دارم آره؟ پیراهنشُ با حالت خاصی در آورد روی زمین انداخت، با حرکات بعدی نفسم توی سینه حبس شد.یک لحظه یادم رفت که کجا هستم،روی زمین نشستم.با التماس و گریه گفتم: تو رو خدا اذیتم نکن من به کسی چیزی نگفتم، تو رو جون سحر. دیگه کنترل حرکاتم دست خودم نبود مثل جوان مرده ها گریه می کردم، توی سر خودم میزدم.یک لحظه درد و گرفتگی بدی توی عضلات پیچید، حتی نمی تونستم حرف بزنم فقط اصوات نامعلومی که نشون از دردم بود. سریع طرفم اومد. توی یک حرکت روی تخت خوابوندم.کنارم دراز کشید آروم بغلم کرد. -مریم جان آروم باش عزیزم. با کمترین قدرت عضلاتمُ ماساژ داد -عزیز دلم، غلط کردم بسه نفس با نوازش ها و حرف های محمدجواد آروم آروم گرفتگی عضلاتم بهتر شد ولی توی عضلاتم احساس ضعف می کردم. _ببخشید. -هیس آروم باش، مریم جان قصدم اذیتت نبود، قصدم این بود بفهمی هر کار و حرفم به نفع تو هستش. کلی به خاطر مظلومیت خودم و بی کس بودنم گریه کردم، اما دیگه بی کس نبودم مردی با هیبتی قوی الان مواظبم بود، مردی که براش مهم بودم همه چیزم براش مهم بود. بی خجالت بوسه ای روی... گذاشتم آب بینیم رو بالا کشیدم. هرگونه کپی برداری حرام است. با عرض پوزش پنجشنبه ها و جمعه ها پارت نداریم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹دختر باران🌹 دلم برای محمدجوادی که این طور عاشقانه مواظبم بود ضعف رفت با بی حالی به پهلو شدم دستمُ روی صورتش گذاشتم،برای اولین بار من پیش قدم شدم، ل... بوسیدم به چشم های متعجبش لبخند زدم، زبانی روی لب هاش کشید و گفت:مزه ی نمک میدی. مریم آب بینیت که روی ل*ب هات نبود؟ بود؟ بلند شروع کردم خندیدن _من دماغو نیستم جون دوباره گرفتم، این مرد خوب بلد بود چطور حال من رو خوب کنه.دیگه ضعف نداشتم. -آخه کوچیک که بودی یادمه اون جانور عروسکت رو ازت گرفت انداخت توی گل تو هم داشتی از کنارش رد می شدی آب بینیت رو مالیدی به شلوارش. با یادآوری این خاطره صدای خندم بلندتر شد روی تخت نشستم. _وای این رو کجا دیدی؟ من سعی کردم کسی متوجه نشه فقط سحر دید که تا یک هفته می خندیدیم. کنارم نشست، روی بینیم زد و گفت:آخه عزیزم از همون اول عاشق شیطنتت بودم. سرمُ روی پاش گذاشتم. _ببخشید دیگه سعی می کنم به حرفت گوش بدم. با گرمای دستش که نوازشم می کرد آروم چشمهام رو بستم. -مریم جان من، بابات و محمد دشمن تو نیستیم،منم دوست دارم زندگیم عادی باشه اما نه به هر قیمتی. -دختر بدی بودی، این هم از امروزمون، پاشو، پاشو که جرأت نمی کنم توی خونه تنهات بگذارم. آروم نشستم _آخ جون غذای کلانتری. پس تا تو حاضر بشی من یه چایی بخورم. سریع مانتو مشکی، شلوار جین سرمه ای و روسری سرمه ای سرم کردم کیف دستیمُ برداشتم چادرُ روی سرم انداختم. توی پذیرایی روی مبل نشستم. -چاییمُ بخورم راه می‌افتیم. توی آشپزخونه رفتم کیسه ی پارچه ای برداشتم، داخلش دو تا موز و سیب گذاشتم. -مریم جان من دارم میرم بیا. _اومدم جناب سرهنگ سریع گوشیمُ داخل کیفم انداختم. با هم سوار ماشین شدیم. -خب خانم من یه پرونده دستمه دوست دارم کمکم کنی، نظرت رو بگی ولی جلوی مراجعین لطفاً چیزی نگو _چشم قول بعد از بیست دقیقه به کلانتری رسیدیم. محمدجواد ماشینُ داخل حیاط پارک کرد. با هم طرف دفترش راه افتادیم. _میتونی از پروندت برام بگی؟ -یه قتل هست، آقای مهندس صدر خارج از تهران داخل ماشینش کشته شده، اثر انگشتی نیست،هیچ اثری از قاتل زیر ناخن و... نیست. قتل در اثر خفگی بوده. _قاتل آشناست و مقتول بهش علاقه داشته. در اتاقش رو باز کرد -به چه دلیلی این رو میگی؟ _چون گفتی خفگی بوده ببین یادته خونه اومدی؟ من رو روی دوش خودت انداختی؟ خب من میتونستم موهات رو بکنم یا توی کمرت بزنم اما این کار رو نکردم(با خجالت به کتابخونه نگاه کردم) چون دوست دارم.اون آقا هم فرد مقابلش رو دوست داشته. -یعنی میگی قاتل زنه؟ _نه، یک زن توان خفه کردن مردی رو نداره زورش کمه مگه اینکه طرف رو بیهوش کنه. پشت میزش نشست. _به کی مشکوکی؟ -فعلا به همه چون امروز گزارش کردن همسر، پسرش و برادرش الان میان تا ازشون سوال کنیم. صدای در بلند شد. -بفرمایید داخل در که باز شد با دین خان صفری طرفش دویدم بغلش کردم. _سلام خانم صفری. خانم صفری من رو از خودش جدا کرد با تعجب به صورتم نگاهی انداخت و گفت:سلام مریم تویی؟ چقدر تغییر کردی _خوب یا بد؟ صفری:خانمتر شدی -خانم صفری کاری داشتید؟ صفری:خانواده صدر اومدن. -به علیرضا، محمد و نازنین بگو بیان اینجا. صفری احترام نظامی گذاشت و گفت: بله قربان. صندلی از گوشه اتاق برداشتم، کنار محمدجواد محمدجواد نشستم.اول زنی45ساله با لباسی سر تا پا مشکی وارد اتاق شد، مردی پنجاه ساله و پسری بیست ساله، سلام کردند، با تعارف محمدجواد نشستند. -ممنون که اومدید،اجازه بدید همکاران بنده هم بیان صحبت کنیم. حرفش تموم نشده بود که صدای در بلند شد سه تفنگدار داخل اتاق اومدن هر سه احترامی گذاشتن با تعارف محمدجواد نشستند. -خب خانم صدر شما به کی مشکوک هستید؟ من سؤالات رو می پرسم لطفاً جواب بدید. خانم صدر، کسی با شوهر شما دشمنی داشت؟ با صدایی پر از غم گفت:نه،مانیاد با کسی مشکلی نداشت همه دوستش داشتن. نگاهم به محمد افتاد که به من زل زده. نگاهم رو طرف برادر مقتول چرخوندم صدر:من نمی فهمم اون موقع روز بیرون شهر چی می خواست پسر صدر:می تونید قاتل رو پیدا کنید؟ پوزخندی زدم نگاهی به صورت پسر انداختم، گفتم:نگران نباشید،جناب سرهنگ کارش عالی هست حتما پیداشون می کنن پرونده های سختتر از این رو حل کردن. پسرک در حالی که سعی داشت خودش رو خونسرد نشون بده گفت : خدا رو شکر این طوری زودتر قلبمون آروم میشه. زن بلند شد،همراهش پسر و مرد بلند شدن. خانم صدر:با اجازتون من حالم زیاد خوب نیست، همه فامیل منزل جمع هستند. -بفرمایید به محض رسیدن به نتیجه باهاتون تماس می گیریم. خانواده صدر از اتاق بیرون رفتن. _کار پسره ی. علیرضا:دلیل بیار هرگونه کپی برداری حرام است. با عرض پوزش پنجشنبه ها و جمعه ها پارت نداریم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹دختر باران🌹 _خب وقتی فهمید محمدجواد پرونده ی سخت‌تر از این رو حل کرده رنگش تغییر کرد،سعی کرد خودش رو بی خیال نشون بده، من که میگم اگر توی ماشین رو بگردید حتما چیزی گیر میارید. گوشی صدر رو گشتید؟ آخرین تماس رو با کی داشته؟ نازنین:با پسرش، ولی میگه خونه بوده. مادرش هم تایید کرده. _مادره هم خبر داره. محمدجواد با دقت به حرف هام گوش داد و گفت:حق با مریمه اما چی باعث شده که پسرشون این کارُ انجام بده انگار چیز مهمی کشف کرده باشم با ذوق گفتم:وضع مالیشون چطوره؟ علیرضا:جز مرفهین هستن لبخند شیطنت آمیزی زدم _با درد یا بی درد؟ به حالت سؤالی نگاهم کرد. _آخه یادم هست من جز مرفهین بی درد بودم ان شاء الله این ها جز مرفهین با درد هستن دیگه؟ تازه منظورم رو متوجه شده بود دستی پشت گردنش کشید و گفت:عجب کینه ای هستی تو. _پای هَوو درمیون هست و ترس از دست دادن پول -از کجا میدونی؟ _حدس زدم، برید تحقیق کنید. صاف روی صندلی نشستم. _جناب سرهنگ دیگه بقیَش با شما. لبخندی زد. -علی و نازنین برید استعلام بگیرید. هر دو بلند شدند احترام نظامی گذاشتند. -محمد جان باهات کار دارم لطفا شما بشین من الان میام دستم رو گرفت. -عزیزم فکر کنم دوست داشته باشی با خانم صفری صحبت کنی. با ذوق گفتم:آره خیلی خواستم بلند بشم اما یک لحظه درد بدی توی پام پیچید، سریع خودم رو توی بغلش انداختم. _آخ،پام گرفت، ولم نکن. محمد با نگرانی از جاش بلند شد و گفت:این چش شد؟ -راجع به همین می خواستم باهات حرف بزنم. _با التماس توی صورتش نگاه کردم آروم لب زدم‌:تو رو خدا هیچی بهش نگو. محمد:کمکش کن ببرش توی اتاق من دراز بکشه. _من خوبم. محمد: داداش ببرش. داخل اتاقی شبیه محمدجواد رفتیم.دری رو باز کرد مثل اتاق محمدجواد یک تخت و... داخل اتاق بود کفشم رو در آوردم. همون طور که داخل اتاق می رفتیم با التماس گفتم:تو رو خدا چیزی بهش نگو، من خوشم نمیاد این چیزی بدونه. -مؤدب باش مریم جان محمد بهترین مشاور هست. _از نگاه های یک جوریش بدم میاد. با خنده گفت:مثلا نگاه هاش چی جوری هست؟ _جدی میگم، یک طوری دیگه. - مثل دختر خوب بخواب، مریم اینجا اتاق من نیست توش کنجکاوی کنی، برای رضای خدا کمی دراز بکش. صدای در بلند شد و صدای محمد که گفت: جواد جان،من اومدم توی اتاق خودم صحبت کنیم. هر دو سکوت کردیم. -اومدم محمد جان در حالی که بیرون می رفت گفت:مریم خواهش می کنم فالگوش واینستا. _باشه. از اتاق بیرون رفت، صداشون واضح نبود، برای همین مجبور شدم از تخت پایین محمد:این بار چی شده؟ -تنگی نفسش خیلی بهتر شده، ولی امروز حمله عصبی بهش دست داد، عضله هاش گرفت. اصلا رفتارش عادی نبود.الان هم عضله پاش گرفته هی می گفت من چیزی نگفتم و... محمد:این رفتار طبیعی هست، واکنش مغز و بدن هست دوباره معاینش می کنم ولی تا نخواد حرف بزنه کاری از من بر نمیاد، امروز گفتم نازنین رو بفرستم شاید با اون راحت تر باشه ولی نمی دونم مشکل چی هست که حتی از گذشته حتی یک خاطره ی خوب چیزی نمیگه. صدای صندلی بلند شد، با هر بدبختی بود خودم رو به تخت رسوندم روی تخت دراز کشیدم. در باز شد،محمدجواد کنارم نشست. -عزیز دلم پات بهتره _یک کم درد می کنه، محمد جواد من گرسنمه با نوک انگشت روی بینیم زد -دماغ آلوچه ای الان به محمد میگم زنگ بزنه ببین نهار چی شد. _ممنون -من برم با محمد صحبت کنم الان شاکی میشه. با بسته شدن در تونستم به حال خودم گریه کنم حالا هم روحم درد می کرد هم جسمم کاش می شد فراموشی بگیرم؛ بعد از دو دقیقه آروم گریه کردن بی اختیار صدای گریَم بالا رفت. در با ضرب باز شد همدم مهربان این روزهای من داخل اتاق اومد از بچگی گریه هام از ته دل بود، نمیدونم قلبم تنهایی خودش رو توی صدا می انداخت یا اینکه گریه هام آهنگش سوزناک بود هرچی بود توی چشم های مرد من اشک حلقه زده بود، سریع من رو توی آغوش گرم و مردونش جا داد. _ببخش جز دردسر برات چیزی ندارم. محمد دست به سینه روبروی من ایستاد سریع از محمدجواد فاصله گرفتم. محمد:محمدجواد بلند شو برو غذا بیار ببینم این خانمت بالاخره حرف میزنه یا نه. با التماس توی صورت محمدجواد نگاه کردم با تردید از کنارم بلند شد.با هر قدم بر می گشت و به من نگاه می کرد. محمد:درم پشت سرت ببند. با رفتنش ته قلبم خالی شد.صندلیُ با فاصله کنار تخت گذاشت.وقتی نشست گفت:برای چی گریه می کردی خانم مارپل؟ گریَم تموم شده بود فقط صدای هق، هق از گلوم بیرون می اومد. هرگونه کپی برداری حرام است. با عرض پوزش پنجشنبه ها و جمعه ها پارت نداریم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹دختر باران🌹 ناخن انگشت شستمُ بین دندونهام گذاشتم. با سوزش و دردی که روی دستم احساس کردم سریع ناخنمُ از دهانم بیرون آوردم. شروع کردم پشت دستم رو تند تند مالیدن به محمد نگاه کردم که چوب نازکی دستش بود. محمد:مراجعی به لجبازی تو تا الان نداشتم. نزدیک یک ماهه، نیم وجب آدم من رو مچل خودت کردی. خب حرف بزن دیگه، من گفتم شاید با من راحت نیستی نازنین رو فرستادم باز اون هم بی نتیجه دست از پا کوتاهتر برگشت تا تو حرف نزنی من نمی تونم کاری کنم، باید از مسائلی که داشتی بگی تا کمی روحت سبک‌تر بشه تمام دردهایی هم که داری برای همینه. وقتی سکوتمُ دید گفت:با قاضی صحبت می کنم ایشون هم مدرک روان شناسی دارن بهتره خودشون... همینم مونده بود قاضی پرونده بیاد مشاورم بشه، حرفش رو قطع کردم. _نه. محمد:پس چی؟ سرم رو پایین انداختم، انگشتمُ طرف دهانم بردم ولی با یادآوری ضربه ای که روی دستم خورده بود سریع پایین آوردم. _دست خودم نیست، نمی‌دونم از چی بگم، خب آره خیلی حرف ها رو به شما راحت نمیتونم بگم ولی واقعیت اینه درد و دل کردن بلد نیستم. محمد موبایلش رو از جیبش درآورد شماره ای گرفت بعد از کمی سکوت گفت:سلام عزیزم خوبی بانو جان؟ توی دفتر خودت کاری نداری؟ ساره جان اینجا یک مراجع بد قلق دارم،پاشو بیا که منتظرتم. محمد:قسمت بود با همسرم آشنا بشی. تا بیاد منم استراحت می کنم.ولی فکر کنم این دو روز پدر محمدجواد رو در آوردی ها. با بی حواسی تمام گفتم:برو بابا سریع در دهانمُ گرفتم باخنده گفت:خوبه زبونت داره باز میشه. محمدجواد با سه پرس غذا داخل اتاق اومد. _محمدجواد، محمد من رو زد دستمُ جلو بردم نشونش دادم. با اخم جلو اومد. روی دستم نگاهی انداخت. نگاهی به محمد کرد. -مرد حسابی من تنهاتون گذاشتم که آرومش کنی، برای چی اینجوری کردی؟ محمد:مهم اینه حرف زد. -خیر سرت روان پزشکی مجرم رو دست من میدن این طوری ازش حرف نمی کشم.دو روز داره با من زندگی می کنه کل زندگی من شده بلایی سر خودش نیاره، این طوری رو دستش نزدم. محمد:برو بابا صبر کن تو رو هم به این مرحله میرسونه دیر نیست،الان ساره میاد میسپرمش دست اون، والا دیوانه شدم از دستش. -تو خودت نمی فهمی این هر حرفی رو نمی تونه به تو بزنه؟ محمد: جواد جان ما تا الان داشتیم خانم رو مجبور می کردیم هرچی تو اون کاسه ی سرش می گذره، اون چیزی که می خواد یا نمی خواد بگه، هر چند توقعم بالا بود، زن تو کلا توی کلش هیچی نیست. -خجالت بکش _الان من از دست تو راحت شدم؟ محمد:روت رو برم، تخم کفتر خوردی زبونت باز شد؟ نخیر گزارشت و معایناتت با من هست. نفسم رو با صدا بیرون دادم. -مریم جان پات بهتره؟ _بهترم. محمد:بده من غذامُ مردم از گرسنگی غذا رو گرفت، در حالی که بلند می شد گفت: برم بیرون غذا بخورم نگاه به زنت می کنم اشتهام کور میشه. -برو بابا معلومه عین جغد نگاه می کنیش هول میشه. محمد غُرغَرکنان از اتاق بیرون رفتم. ظرف غذامُ طرفم گرفت. -بخور عزیزم. _ممنون، میگم این آشپزتون چطوری غذا درست می کنه، حتی خاله هم غذاهاش اینقدر خوشمزه نیست. در ظرف غذا رو باز کردم. _وووووای آخ جونمی جون کتلت -دستت پانسمان داره، بده من برات لقمه درست کنم. _نظرت چیه مثل آخرین دفعه که تو دفترت بودم من لقمه برات درست کنم؟ بلند شروع کرد خندیدن،ظرف غذا رو از دستم گرفت، ساندویچی درست کرد و بهم داد.منتظر شدم تا برای خودش هم ساندویچ درست کنه. شروع کردیم با هم غذا خوردن. با شنیدن صدای در گفتم: بگو این عقده ای بیاد تو کمتر در بزنه، خودش روان پزشک لازمه. اخم قشنگی کرد. - مریم جان من نمیگم شما بدی نه فدات بشم ولی تو هم خوب بلدی مغز بخوری. با باز شدن در هر دو به طرف در نگاه کردیم. ناراحت روم رو برگردوندم.اشک توی چشم هام جمع شد.با صدایی که ناراحتیم کاملا مشخص بود گفتم: من نمی خوام راجع به گذشته صحبت کنم، نمیدونم این محمد چرا گیر داده ول نمی کنه. محمدجواد روی تخت نشست. -عزیزم محمد شاید اخلاق خوبی با تو نداشته باشه اما کارش خوبه، من نمی فهمم تو چرا اینقدر لجبازی؟ صدای خنده ی نرم و زنانه ای بلند شد و گفت:چون شماها پیرمردید و دخترمون نوجوون هست سلامی کرد. -سلام زن داداش خوبی شما؟ --ممنون تو خوبی؟ خاله فاطمه خوبه؟چه خبر؟ مبارک باشه. -ممنون، نیومدی جشن عقد؟ ---زهرا تب کرده بود، خوب شد نیومدم اگر میومدم این خوشگل خانم لوست مریض می شد، دکتر گفت روده هاش میکروبی شده. -الان کجاست اون دختر ناز؟ ---تو بغل باباش. -آوردیش؟ من برم ببینمش. با احتیاط از تخت پایین اومدم.هنوز پشت پام درد می کرد. _سلام میشه منم بیام ببینمش؟ ساره:چرا که نه عزیزم هرگونه کپی برداری حرام است. با عرض پوزش پنجشنبه ها و جمعه ها پارت نداریم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹دختر باران🌹 -بشین برم بیارمش. _نه، الان محمد گیر میده بیا معاینت کنم، اصلا می بینمش ها دلم می خواد خفش کنم. ساره خنده ی ریزی کرد. -مریم جان محمد هم سن عموی شما هست. شونه ای بالا انداختم _بیشتر شکل داداش بزرگ ها هست، همش زور میگه. محمدجواد آروم شروع کرد پامُ ماساژ دادن. -تو من و پیر می کنی مریم. _پیرت هم خواستنی عزیز دلم. ساره:محمدجواد اجازه میدی من با خانوم کوچولوت تنها باشم؟ -بله چرا نمیشه فقط حرفتون تموم شد یک لطفی کن خبر بده محمد بیاد معاینش کنه. _وای محمدجواد ولم کن دیگه ادای محمد رو در آوردم :تو لوسی، تو خنگی، تو بچه ای _اگه هم سن خودم بود که حرف هاش رو شش برابر می کردم تحویلش می دادم ساره: خجالت بکش دختر نیم وجبی (نگاهی طرف محمدجواد کرد)پاشو برو ببینم. ساره روی صندلی نشست و گفت:خب خانم کوچولو، برای من بگو ببینم زندگی جدیدت چطوره؟ _خوبه فقط همش عین باباها میگه این کار و بکن اون کارُ نکن، دوستش دارم (با ذوق نگاهش کردم)شما هم محمد رو حرص میدی بهت مزه میده؟ لبخندی زد و گفت:آره، ولی من با تو از لحاظ سنی خیلی فرق دارم، شیطنت هام هم متفاوت هست. ساره:خانم کوچولو این همه شوهر من رو اذیت کردی،سر کار گذاشتی،حالا چرا اینقدر ازش ناراحتی؟ _من یک اشتباهی کردم از مرکز فرار کردم از ترس بابام خونه نرفتم بعدش که سیامک برام پاپوش درست کرد حتی نیومد سفارشم رو به محمدجواد کنه. ساره:از این سیامک بگو کی بود؟ چه جور آدمی هست؟ صورتمُ به حالت چندش جمع کردم؛ جواب دادم:یه آدم مریضِ، متوهم، سادیسمی ساره سری تکون داد، خب تو چطور به این نتیجه رسیدی؟ انگار قلبم می خواست خودش رو آروم کنه، محمد راست می گفت تا کی باید حرف هام رو توی قلبم نگهدارم و روحم خسته تر از قبل بشه، آه کشیدم گفتم، اشک ریختم گفتم،از تنهایی هام، بی مهری مامانم، آنقدر گفتم که چیزی برای گفتن باقی نموند. ساره: خب تو که پدرت آدم خوبی بوده چرا بهش نمی گفتی؟ _میترسیدم ناراحت بشه. ساره از جاش بلند شد و گفت:تو باید از اول به پدرت می گفتی، حرف نزدن تو باعث شد طرف مقابلت خیالش راحت بشه که هر کاری دلش بخواد میتونه انجام بده، اشتباه بزرگتر اینکه محمد برای کمک بهت هزار تا کار انجام داد ولی تو حتی یک قدم برای بهتر شدن حالت بر نداشتی. _محمد با شما فرق داره، شما مهربونی، ملایمی محمد همش(چشم هامُ کج کردم)این طوری نگاهم می کرد،یعنی چی؟ یک موقع هایی فکر می کردم این مدلی نگاهم می کنه حتما من سیا رو اذیت می کردم. ساره:عزیزم، الان با محمدجواد مشکل نداری؟ _یک وقت ها که خرابکاری می کنم خیلی ازش میترسم ولی خیلی دوستش دارم، مهربونه، اذیت کردنش هم مزه میده. ساره:می خوام از این مدت محرمیتت برام بگی. _خب گاهی ازش خجالت می کشم(یک لحظه یاد اتفاق صبح افتادم) ولی راستش امروز قرار بود برای مشهد بلیط بگیره، آخه من گفتم به جای جشن عروسی بریم مشهد،یک چیز بدی بهم گفت منم یک چیز بدی بهش گفتم بعد... سکوت کردم انگار می دونست می خوام چی بگم. ساره:حمله عصبی بهت دست داد؟ سرمُ تکون دادم ساره:به محمد میگم باهاش صحبت کنه،ولی تو هم باید به خودت کمک کنی. سعی کن آروم آروم ابراز محبت کنی اجازه نده اون اول جلو بیاد، مریم جان درسته سنت کم هست ولی این انتخاب خودت بوده،اون هم نباید کاری می کرده که شوک بهت وارد بشه.دلم می خواد این تمرین رو انجام بدی. روزی سه بار بهش بگی دوستش داری،کم کم شروع کن از احساساتت گفتن، مریم جان تو با خیلی از دخترها فرق داری، باهوشی، ساده ای، مهربونی، یک دختر قوی هستی پس نه به خاطر محمدجواد بلکه به خاطر خودت زندگی کن و بسازش. گذشته رو کنار بگذار خودت رو نگاه کن، محمد می خواسته خودت شروع به حرف زدن کنی، نه اینکه مثل من از زیر زبونت حرف بکشه تا یاد بگیری حرفت رو بزنی. _محمد اذیت می کنه انگار از اذیت شدنم لذت میبره. ساره:اصلا این طور نیست الان این گرفتگی عضلت چطور خوب میشه؟ دارو به خاطر سنت نمیده چون اصلا اعتقادی به دادن داروهای اعصاب به بچه هایی که در دوره بلوغ هستند نداره پس راه حل های... در باز شد محمد با یک دختر بچه ناز داخل اتاق اومد. محمد:خانم تشریف بیارید این بچه گرسنه ی، مریم لوس رو به من بسپر. صورتمُ طرف دیوار برگردوندم. محمد:داداش بیا کمک. -محمد اینقدر زن من رو اذیت نکن. محمد:تو وسایل من رو بیار اینقدر حرف نزن، ببین کجای پاش درد می کنه، اون قسمت رو بین انگشت شصت و سبابه قرار بده. با کاری که محمد گفت و محمدجواد انجام داد دلم می خواست از درد داد بکشم. محمد:آروم ماساژ رو ادامه بده. دستمُ روی دست محمدجواد گذاشتم. هرگونه کپی برداری حرام است. با عرض پوزش پنجشنبه ها و جمعه ها پارت نداریم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
دختر باران: 🌹دختر باران🌹 _نکن درد میگیره. محمد: عضلاتش گلوله شدس یا فقط سفته؟ -من چمیدونم تو دکتری. محمد:والا الان دست بهش بزنم دردش بیاد هرچی فوحش تو دنیا هست نسارم می کنه. -پاشو بیا الان سه چهر ساعته درد داره. محمد:زن تو مرض هم داره درد که هیچی. - بفهم چی میگی. محمد:من می فهمم تو و زنت نمی فهمید،این بچه ی حرف حالیش نیست، تو چی؟ (در حالی که طرفم می اومد با محمد جواد صحبت می کرد) بهت گفتم نباید توی موقعیت های روحی قرارش بدی، نگفتم؟(پشت پام رو توی دستش گرفت، اخم کرد) این بار من رو مخاطب قرار داد: عضله های پشت پات فقط گرفت؟ _نه، دست و گردن و کمرم همه انگار قفل کردن. محمد:این الان خیلی درد میاد ولی می خوام درصد گرفتگی عضله رو بفهمم (آروم روی شقیقم زد)ببینم چقدر به این یک تیکه چربی فشار آوردید،جفتتون احمقین با فشاری که به پشت پام آورد سریع در دهانمُ گرفتم که جیغ نکشم.با بی حالی پلک زدم و قطره اشکی پایین چکید. محمد:پدر این مغز بدبخت رو در آوردید. از این به بعد خواستی تنبیهش کنی همچین بزنش تا دو روز نتونه راه بره ولی احساساتش رو تحریک نکن تو مغز این بچه رو تنبیه کردی، بهت گفتم این با بچه های دیگه فرق داره. پاشید بریم همین بغل یه ام آر آی و سی تی بگیریم. آب بینیم رو بالا کشیدم _نمیام. محمد:ازت درخواست نکردم یا حق انتخاب بهت ندادم پاشو. تا مرکز قُر زد زمانی فهمیدم چرا اینقدر عصبانی شده که جواب سیتی و ام آر آی رو دادن. محمد: بخیر گذشته یکی از رگ ها خون داخلش خیلی کم لخته شده با دارو بر طرف میشه. همین باعث گرفتگی عضلات شده. به صورت محمدجواد نگاه کرد و ادامه داد:تنبیه بدنی خوب نیست ولی وقتی داری با زبون نفهمی مثل این(طرفم اشاره کرد) زندگی می کنی که روحش اینقدر حساس باید مواظب باشی، مرتیکه بچه رو تا مرز سکته بردی. صدای گریَم بلند شد _چرا اینقدر باهام بد حرف میزنی؟ همش اذیتم می کنی، مگه من چی کارت کردم، خیلی عوضی محمد، من همش میگم عب نداره داداش بزرگتر تو حساب میشه، خوبه یکی اینطوری روت حساسه ولی توها، (کفشمُ طرفش پرت کردم)) (محمدجواد سرم رو توی بغلش گرفت) تو نگرانیت هم عین آدم نیست. محمد با داد گفت:ازش فاصله بگیر. -اما... محمد:برو بیرون تا نگفتم توی اتاق نیا. وقتی دید حرف گوش نمیده محمد رو طرف در برد آروم چیزی بهش گفت و دستی توی کمرش کشید با تعجب به محمدجوادی که از اتاق بیرون رفت نگاه کردم. محمد: من اگر خواهری مثل تو داشتم هزار بار تا الان با رفتارهای مزخرفی که کرده بود ازم کتک خورده بود با حرص طرفم اومد،مچ دست باند پیچی شدم رو توی دستش گرفت و ادامه داد: این رو می بینی؟ احمق آدم می مونه حرف میزنه،وقتی توهین شنیدی بمون از حق خودت دفاع کن، شیطنت کردی پای تاوان کارت وایسا، ساکت نباش. صدای گریَم بالا رفت _من خیلی تنها بودم میفهمی مادر آدم با دختر همسايه بهتر برخورد کنه یعنی چی؟ میفهمی حس اضافی بودن یعنی چی؟ من چی و به کی می گفتم؟ منی که از همه خورده بودم تو توقع داشتی حرف هام رو بهت بزنم؟ منه بدبخت اصلا درد و دل کردن بلد نبودم، ساره هم نکته به نکته حرف ازم کشید. محمد: من بازجو نیستم از زیر زبونت حرف بکشم میبینی که الان خوب بلدی درد و دل کنی. (لبخندی زد) روی صندلی نشست. _کی به تو مدرک روان پزشکی داده؟ محمد:فعلا که جواب داد کاری که داروی.... و هزار ضرر داشت رو انجام دادم.راستی آخرین بارت بود هرچی به دهنت اومد گفتی. _نمی خوام اذیت می کنی. بلند شروع کرد خندیدن جواب داد:به خدا نمی دونی قیافت وقتی تو پرِت می خوره دیدن داره. _جدی گفتی محمدجواد تنیهم کنه؟ محمد:آره، تو سرکشی، بی فکری، جسوری، حساسی، کاری می کنی به لذت و شادی لحظه ای فکر می کنی برات مهم نیست چه اتفاقی برات می افته،به خاطر هوش بالات نباید مثل بقیه نوجوون ها باهات برخورد بشه.کلا موجود عجیبی هستی، فعلا متود جدیدم روی تو جواب داده. _خیلی بدی. محمد:پاشو با اون شوهر بخت برگشته فلک زدت برو خونتون مریم اون بدبخت رو روانی نکن.محمدجواد قانون های خاص خودش رو داره که من باهاشون موافقم. _مهم اینه که من موافق نیستم. محمد:لجبازی نکن. شونه ای بالا انداختم،کاغذی که دارو داخلش نوشته شده بود طرفم گرفت محمد:این ها رو بده برات بگیره. _ممنون در رو باز کرد و گفت:بیا فلک زده زنت رو بردار ببر _اینجا هم مطب توئه؟ محمد:آره روزهای فرد میام اینجا، امروز به خاطر تو بازش کردم. _مرسی، میشه با ساره و دخترت فردا بیاید خونه ی ما؟ نگاهی به محمدجواد که با لبخند بهم نگاه می کرد انداخت و گفت:شوهرت اگر راهم بده چرا که نه. _محمدجواد به علیرضا و نازنین هم بگیم بیان؟ -آره عزیزم، خودم زنگ می زنم بهشون میگم. هرگونه کپی برداری حرام است. با عرض پوزش پنجشنبه ها و جمعه ها پارت نداریم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹دختر باران🌹 از محمد خداحافظی کردیم. توی ماشین نسخه رو به محمدجواد دادم روبروی داروخانه نگه داشت، داروها رو گرفت. پشت فرمون نشست. -مریم جان توی یخچال میوه و شکلات هست، من الان شما رو میبرم خونه خودم بر می گردم سرکار، فردا که من و بچه ها سر کاریم بهشون میگم شب بیان. شام سفارش میدیم. فقط مریم جان تو رو جان عزیزت نرده و پله رو بی خیال شو. _چون التماس می کنی چشم. چادرمُ توی صورتم کشید -خیلی روت زیاده. _می دونم،فقط الان شیرینی هم بخر من بچینم توی ظرف بگذارم یخچال -باشه. به خونه نزدیک شده بودیم شیرینی فروشی بزرگی داخل خیابون بود، ماشین رو نگهداشت پیاده شد با یک جعبه شیرینی برگشت. _مطمئنی نمی خوای خودم غذا بپزم، بلدم غذا درست کنم. -می دونم بلدی خودت احتیاج به استراحت داری. _راستی کی شروع کنم درس خوندن؟ -وقتی از مشهد برگشتیم،عزیز جانم رفتیم خونه دو تا ساک بهت میدم لباس برای سفرمون بردار. یاد حرف ساره افتادم راست می گفت اول خودم باید به خودم کمک کنم، نگاهی به چهره ی جذاب مرد این روزها که با لباس پلیس جذاب‌تر شده بود انداختم، آروم دست روی دستش گذاشتم. نگاهی به صورتم انداخت لبخند دلنشینی زد -مریم جان تایتانیکُ جک و رز غرق کردند الان تو باعث تصادف شو. _فیلمش رو دیدی؟! -آره _ولی من ندیدم. -الکی نگو. _جدی میگم. من فقط فیلم ترسناک می بینم. ماشینُ داخل پارکینگ پارک کرد. -مریم جان من الان باید برگردم کلانتری تو رو جان هر کسی که دوست داری،از در و دیوار بالا نرو. سرم رو تکون دادم _چون التماس می کنی باشه. چادرم رو توی صورتم کشید. -خیلی روت زیاده. _ساک ها کجاست خودم برم بردارم. -طبقه دوم، سمت چپ، دومین اتاق توی کمد دیواری هستش. بو‌‌*سه ای به صورتش زدم. _خداحافظ عشقم. لبخندی زد -خداحافظ خانم کوچولو. وسیله ها رو برداشتم به محض اینکه در رو بستم از پارکینگ بیرون رفت. باز تنها شدم. نفسمُ صدا دار بیرون دادم، داخل خونه رفتم لباسم رو با تاپ و شلوار قرمز که عکس جوجه داشت عوض کردم شیرینی ها رو داخل ظرف چیدم، توی یخچال گذاشتم، از پله ها بالا رفتم ساک ها رو برداشتم توی اتاقمون رفتم لباس های خودم و محمدجوادُ مرتب داخل ساک ها گذاشتم.خیلی خسته بودم به محض اینکه دراز کشیدم خوابم رفت. با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم، گوشی رو جواب دادم. _الو؟! کسی حرف نزد. _خدا شفات بده. صدای مردونه ای توی گوشی پیچید. به می بینم زبونت باز شده. با شناختن صدا، اخم کردم خودم رو نباختم _آره خیلی به تو چی؟ زندان خوش می گذره؟ صدای نحس خندش توی گوشی پیچید. چی فکر کردی؟لابد فکر کردی از دستم خلاص شدی؟ باز شروع کرد خندیدن، خوب گوش کن بلاخره گیرت ميندازم جسدت رو تحویل بابات میدم بر عکس همیشه که جلوش کم می‌آوردم جواب دادم:باشه منتظرم البته اگر دوباره دستگیر نشدی.حالا هم برو گمشو دارم برای شوهرم غذا می پزم. سریع گوشی رو قطع کردم، خواستم به محمدجواد زنگ بزنم اما پشیمون شدم. دیگه ازش نمی ترسیدم با حضور محمدجواد توی زندگیم احساس امنیت داشتم اما چطور بیرون اومده بود؟ یعنی بابا رضایت داده؟ فکر نکنم.یاد دفتر خاطرات ماه پری افتادم،برش داشتم شروع به خوندن کردم. << خونه ی بابا و مامان صادق رفتیم مادرش هنوز از من خوشش نمیاد، نمی دونم چرا؟ اما پدرش باهام هیچ مشکلی نداره، خواهرش هم دست کمی از مادرش نداره،لیلا هم مثل من بارداره اما از برادر زن آقا سیاوش اصلا خوشم نمیاد نگاه هاش رو دوست ندارم، صادق هم ازش خوشش نمیاد،بهم گفت منت بچم و خودم رو داره به شرطي که از صادق جدا بشم، مردک روانی گاهی فکر می کنم محبت های خواهرش هم به من دروغ هست. نگاه های مهین به آقا سیاوش نگاه معمولی نیست. >> با ورق زدن و رفتن به صفحه بعد انگار آب داغی رو سرم ریختند. <<امروز با صادق صحبت کردم، نمی دونیم بچمون دختر یا پسر، ماه های آخرم هست خیلی خوب بود صادق میگه دختر دوست داره بهش گفتم، اگر دختر بود اسمش رو چی بگذاریم با حرفی که زد خیلی خوشحالم کرد، بهم گفت تو گل مریم خیلی دوست داری خودت شبیه گل مریمی، سفید، پاک، زیبا و پر از انرژی و آرامش، دوست دارم مثل تو شیطون باشه، ماه پری تو خودت گل مریمی ولی من می خوام گلمون اسمش هم مریم باشه.>> با بغضی توی گلوم سریع صفحه ی بعد رفتم. <<صادق و مامان نگار باهام قهر کردن،من با اون طعم زندگی رو فهمیدم وقتی گفت دکتر باهاش حرف زده خیلی ناراحت شدم آخه به دکتر گفته بودم چیزی به کسی نگه، خدا رو شکر هشت ماهم هستش و دیگه برای سقط دیر شده.بالاخره قلب من یک روز می ایستاد امسال نه سال بعد به جاش میوه ی عشقم توی دنیا هست، دخترم مریم یادگاری از من برای صادق‌>> هرگونه کپی برداری حرام است. با عرض پوزش پنجشنبه ها و جمعه ها پارت نداریم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹