دوباره آمدهام تا غبار دل بزدایم
دوباره رنگ خجالت گرفته است صدایم
سرم خم است به پیش نگاه منتظر تو
دوباره اذن بده تا که پیشت عقده گشایم
مرا ببخش که عمرم گذشت و مثل همیشه
در انتظار منی تا ز بند خویش درآیم
مرا ببخش که وقتی بساط عیش به پا شد
به یاد لالهی چشمت قلم نگشت دو پایم
همان دو چشم کبودی که خون چکد عوض اشک
و من به غفلت و شهوت؛ کجاست شرم و حیایم؟
مریض و خسته خودم را به محفل تو رساندم
طبیب من، بگشا در، که لطف توست دوایم
مرا ز خویش مران و به وصل خود برسانم
دوباره شد شب جمعه؛ سلام، کهنه گدایم
دوباره ترس من از نفس و یأسم از عمل خویش
مرا ببخش و دعا کن به راه راست درآیم
(اللهم عجل لولیک الفرج)
#مرتضی_رجائی
🆔️ @rajaaei
چه بیپروایی ای عشق، در این عاشقکشیها
چه پرغوغایی ای عشق، در اوج خامُشیها
ندانستم، دلم را به دست تو سپردم
ببین چون گشته حالم؛ اسیر ناخوشیها
دلا رفتی ز دستم، از آن روزی که دیدم
دو چشم مست او را، پس از آن سرخوشیها
اگر میبستم آن روز، دو چشم خود به رویش
نمیافتادی اکنون، به دام سرکشیها
چه رسوا گشته این دل، از این شیدایی ای عشق
به امّید وصالش و دوران خوشیها
#مرتضی_رجائی
🆔️ @rajaaei
هوای دلم باز طوفانی است
سرای دو چشمم چراغانی است
صدایی که تا پیش از این باز بود
در این حنجره بغضِ زندانی است
لبم روزها روزهی غصه است
و شب کار او مرثیهخوانی است
رخم زرد و جسمم گرفتار تب
و داغی که عمری به پیشانی است
گلایه ندارم از آن عشق پاک
که سرمنشأ این پریشانی است
دوباره دلم را بنا میکنم
از آنجا که آغاز ویرانی است
#مرتضی_رجائی
🆔️ @rajaaei
بسم الله الرحمن الرحیم
🔰فقط کمی دیرتر
(داستان دنبالهدار، بخش یکم)
☘دو ساعتی بود که داشت پرسه میزد؛ از این خیابان به آن خیابان، از این کوچه به آن کوچه. دنبال چیزی نبود، جای خاصی هم نمیخواست برود؛ فقط داشت راه میرفت. آرام و قرار نداشت. از همان لحظهای که تَرکِ موتور آقا رضا سوار شد، حالش همین بود و مدام پاهایش را تکان میداد؛ اینقدر که آقا رضا یکی دو بار گفت: «یهکم آروم باش، تعادلمو به هم میزنی اینطوری». برای همین هم وقتی رسیدند کنار میدان، با دست زد روی شانهٔ آقا رضا که موتور را نگه دارد تا پیاده شود. آقا رضا تا برگشت عقب و گفت: «کجا میخوای بری حالا با این حالِت؟»، مهران از روی چمنهای وسط میدان رد شده بود و خودش را انداخته بود توی شلوغی بازارچه.
☘همانطور که دستهایش در جیبهای شلوارش بود، سنگ کوچکی را که جلوی پایش آمده بود، شوت کرد؛ سنگ هم بلند شد و خورد سینهٔ سطل زبالهٔ فلزی کنار خیابان. با صدای سطل، سرش را بالا آورد؛ دید وسط خیابان درختی است. تازه آن موقع بود که متوجه شد هوا دارد تاریک میشود و خیلی وقت است که دارد راه میرود. خیابان درختی خلوت بود؛ مثل همیشه. اسم خیابان، «دولتآباد» بود؛ ولی آنها اسمش را گذاشته بودند «خیابان درختی». یک خیابان پهن و تقریباً طولانی در حاشیهٔ شهر که دو طرفش پر بود از درختهای سرو قدیمی. یکی از پاتوقهای دونفرهشان آنجا بود؛ برای دویدن و بعد هم نشستن بین درختها و ساعتها حرف زدن.
☘هنوز داشت قدم میزد؛ به سمت مسجد انتهای خیابان میرفت، ولی باز هم بیهدف. هفت هشت درخت بیشتر با مسجد فاصله نداشت که صدای بلندگوی مسجد بلند شد؛ صدای قرآن قبل از اذان مغرب بود. دلش هُرّی ریخت پایین؛ خیلی از مسجد امام دور بود و میدانست هر کاری بکند، به نماز اول نمیرسد. همیشه هر جا که بودند، قبل از شروع اذان مغرب خودشان را به مسجد میرساندند؛ ولی حالا اینجا بود و حتی اگر همهٔ راه را هم میدوید، شش هفت دقیقهای تا مسجد راه داشت. بیاختیار شروع کرد به دویدن که ناگهان یادش افتاد چه اتفاقی افتاده و اصلاً چرا امروز تنها آمده خیابان درختی.
(ادامه دارد...)
#داستان_عاشقانه
#داستان_تربیتی
#داستان_دنبالهدار
#محبت_افراطی
#وابستگی_عاطفی
#فقط_کمی_دیرتر
#بخش_یکم
#مرتضی_رجائی
https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
چه آسان است یک دل را به دام خود بیندازی
و با جادوی چشمانت گرفتار خودت سازی
اگر گوید که "چون عشقت ندارد عاقبت با من
همان بهتر که این مستی نیابد هیچ آغازی"؛
تو با بغض فریبایت به بندت میکشی او را
و با لبخند زیبایت بر این قصه سرآغازی
گهی با خنده گه با اشک میلرزانی این دل را
به هر سویی که بگریزد، برایش میکنی نازی
چه آسان میشود از عشق گفت از عاشقی دم زد
و مجنون کرد یک دل را به هر ترفند و اعجازی
ولی وقتی که عقلش را چنان مغلوب خود کردی
که غیر از در هوای تو ندارد شوق پروازی
ببین حال و هوایش را و نگذر از کنار او
مرنجانش ز دست خود، مکن با عشق او بازی
که آسان است عاشق کردن و از عشق پر کردن
ولی سخت است دل کندن ز مانند تو طنازی
و این جان کندن تدریجی آخر میکشد او را
بدون اینکه برآید ز نایش هیچ آوازی
برای تو چه آسان است ترک سرنوشت او!
ولی تاوان ندارد این فراق عشق و جانبازی؟
#شعر
#شعر_عاشقانه
#مرتضی_رجائی
https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
🔰فقط کمی دیرتر
(داستان دنبالهدار، بخش دوم)
☘...حال عجیبی داشت؛ از یکطرف چیزی در وجودش بود که باعث میشد با سرعت به سمت مسجد بدود، و از طرف دیگر با خودش میگفت: اگه تو مسجد ببینمش، چهکار باید بکنم. اصلاً نمیدانست او امشب هم به مسجد میآید یا نه. به خودش جواب داد: مگه چه طور شده که نخواد بیاد؛ یه چیزی بود که خدا رو شکر اتفاق هم نیفتاد، تمام شد و رفت. ولی انگار خودش هم میدانست که فقط یک چیز معمولی نبوده است. دلش آشوب بود؛ انگار همزمان باهم چند احساس مختلف داشت: ترس، خجالت، ناراحتی، شاید هم کمی عصبانیت. وقتی به این احساسهای مختلفش فکر کرد، از خدا خواست کاش امشب او به مسجد نیاید؛ ولی بلافاصله دلش چیز دیگری گفت. خودش هم میدانست که تلاشش برای رسیدن به نماز جماعت مسجد، بیشتر برای دیدن اوست.
☘وقتی رسید سرِ کوچهٔ مسجد، حسابی نفسنفس میزد. همانجا ایستاد. خم شد و دستهایش را روی زانوهایش گذاشت و به آنها تکیه داد؛ شبیه حالت رکوع. همانطور که داشت سعی میکرد نفسهای عمیق بکشد و بیرون بدهد، یادش افتاد که اگر زمستان بود، حالا بااینهمه عرق و داغی تنش، کلی بخار دورِ برش جمع شده بود؛ درست مثل چند ماه قبل که تقریباً هرروز عصر، چند بار بالا تا پایین خیابان درختی را باهم میدویدند و بعد، وسط درختها پهن میشدند روی زمین. تا وقتی هم که سردشان نمیشد بلند نمیشدند. نفسش که کمی جا آمد، بلند شد و راه افتاد سمت درِ وضوخانهٔ مسجد که داخل گودیِ کنار پلههای ورودی مسجد بود. همانطور که داشت از پلهها پایین میرفت، دلهرهاش هم بیشتر میشد. یکلحظه با خودش گفت: اگه الآن رفتم بالا و دیدمش، چطور شروع کنم. هنوز این جمله در ذهنش تمام نشده بود که پایش به پلهٔ چهارم جلویِ در رسید و سعید را دید که جلوی یک روشویی ایستاده و دارد با دو دست آب میپاشد روی صورتش.
☘شاید اگر مطمئن بود که از گوشهٔ چشم او را ندیده، از همانجا برمیگشت و وارد وضوخانه نمیشد؛ ولی مطمئن نبود. برای همین، سعی کرد معمولی باشد و همانطور که میرفت سمت روشویی کنار سعید، گفت: «سلام». خودش هم نمیدانست چهکار دارد میکند؛ نمیدانست الآن باید سلام کند یا نباید سلام کند، یا حتی اگر سعید سلام کرد، او باید جوابش را بدهد یا نباید جواب بدهد. چند ثانیه گذشت، ولی سعید هیچ واکنشی نشان نداد. فقط کمی به سمت راست خودش چرخید؛ طوری که از آن زاویه، صورتش بهسختی دیده میشد. مهران که شیر آب را باز کرده بود، آن را بست و رفت به طرف روشوییِ سمت راست سعید.
☘تا خواست لب باز کند، چشمش بهصورت سعید افتاد؛ تقریباً همهٔ سمت راست صورتش سرخ شده بود. دقت نمیخواست؛ جای یک دست درشت بود که اثر انگشتانش هم بهخوبی روی صورت سفید و گوشتی سعید مانده بود. از وقتی که موهای صورت سعید شروع به درآمدن کرده بود، مهران همیشه آنها را در یک زمینهٔ سفید دیده بود؛ ولی حالا آن موهای خرماییرنگ در آن صورت سرخ، طور دیگری برایش جلوه کرد. دلش ریش شد.
(ادامه دارد...)
#داستان_عاشقانه
#داستان_تربیتی
#محبت_افراطی
#وابستگی_عاطفی
#فقط_کمی_دیرتر
#داستان_دنبالهدار
#بخش_دوم
#مرتضی_رجائی
https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
🔰فقط کمی دیرتر
(داستان دنبالهدار، بخش سوم)
☘همانطور که داشت دست چپش را میبرد بهطرف صورت سعید، گفت: «چی شده؟!... بابات؟!»؛ ولی قبل از اینکه صورت او را لمس کند، سعید دستش را بهآرامی، ولی با حالتی پر از نفرت پس زد و صورتش را برگرداند و گفت: «به تو مربوط نیست نامرد». بعد هم شیر آب را بست و راه افتاد سمت درِ وضوخانه؛ مهران هم رفت دنبالش. از پلههای وضوخانه که بالا میرفتند، یکی دو بار صدایش کرد؛ ولی فایدهای نداشت. وقتی رسیدند بالا، سعید بهجای اینکه بهطرف پلههای جلوی درِ ورودی مسجد برود، راهش را کج کرد و رفت سمت شهرک. مهران گفت: «مگه مسجد نمیآی؟». مکثی کرد و این بار با صدای بلندتر و با کمی عصبانیت گفت: «اگه نمیخواستی بیای مسجد، اصلاً برای چی اومدی تا اینجا؟!» سعید چیزی نگفت؛ حتی نگفت: به تو مربوط نیست. آرام و بیرمق داشت دور میشد.
☘مهران برگشت و بهطرف پلههای ورودی مسجد رفت. هفتتا پله بیشتر نبود، ولی انگار هرچه بالا میرفت، تمام نمیشدند. پاهایش جان نداشت، مثل پیرمردهای مسجد شده بود که چون نای بالا رفتن از پلهها را نداشتند، پشت سر معمار ناله و نفرین میکردند. احساس میکرد در همین پانزدهسالگی بهاندازهٔ همهٔ آنها پیر شده است. به حیاط مسجد که رسید، صدای مکبر را شنید که داشت برای نماز عشا «قد قامت الصلوة» میگفت. دو نفر از داخل حیاط دویدند تا به نماز برسند. صدای پای دو سه نفر هم از پشت سر میآمد که داشتند با عجله از پلهها بالا میآمدند تا خودشان را به تکبیرةالاحرام برسانند. ولی انگار مهران عجلهای برای رسیدن به نماز نداشت.
☘کفشهایش را جلوی جاکفشی درآورد و وارد مسجد شد. طبق عادت همیشهاش، توی جامُهری دنبال دو تا مهر تربت تمیز گشت؛ ولی برخلاف همیشه، نرفت تا در صف اول بایستد. آرام از کنار صفهای نماز رد شد و خودش را به صف آخر رساند. صدای مکبر بلند شد: «الله اکبر، رکوع». دستهایش را بالا برد تا تکبیرةالاحرام بگوید که مکبر گفت: «یا الله». این را برای او گفت تا بتواند به رکوع برسد، ولی حواسش خیلی پرتتر از این بود که بخواهد نماز بخواند. با شنیدن «سمع الله لمن حمده»، نشست. حالش دست خودش نبود. همانطور که روی زمین نشسته بود، خودش را عقب عقب بهطرف دیوار کشاند و تکیه داد. زانوهایش را بالا آورد و جمع کرد توی سینهاش و دستهایش را انداخت روی زانوهایش؛ طوری که مچهایش آویزان شد. به این فکر کرد که چرا اینطور شد.
☘به خودش که آمد، دید محمدجواد، پسر خادم مسجد، خم شده جلویش تا استکان چای را بردارد. چای را گذاشته بودند جلویش، ولی او متوجه نشده بود. حاجآقا رسولی روی پلهٔ اول منبر نشسته بود و داشت حرف میزد. حتی حال نداشت گوش کند که دربارۀ چه موضوعی حرف میزند. از جایش که بلند شد، پایش خورد به دو تا مهر تربتی که با خودش آورده بود. خم شد و آنها را برداشت و بهطرف درِ مسجد راه افتاد. از در که بیرون رفت، ایستاد جلوی جاکفشی تا کفشهایش را بردارد. یکی دو دقیقهای داشت دنبال کفشهایش میگشت که ناگهان چشمش افتاد به آنها که روی زمین بودند.
☘هنوز به وسط حیاط مسجد نرسیده بود که چشمش افتاد به سمت چپ خودش، گوشهٔ حیاط؛ آقا رضا و حاج مسعود جلوی درِ دفتر پایگاه ایستاده بودند و داشتند باهم حرف میزدند. طوری که مثلاً حواسش نبوده و آنها را ندیده است، حرکت کرد بهطرف پلهها. هنوز از پلهٔ اول پایین نرفته بود که از سمتِ آقا رضا و حاج مسعود صدایی شبیه کلمهٔ «مهران» شنید. احساس کرد دارند دربارهٔ آنها و ماجرای امروز عصر حرف میزنند. ولی آقا رضا قول داده بود. حتی فکرش هم ناراحتش میکرد. با سرعت از پلهها پایین رفت و راه افتاد سمت خانه.
(ادامه دارد...)
#داستان_عاشقانه
#داستان_تربیتی
#محبت_افراطی
#وابستگی_عاطفی
#فقط_کمی_دیرتر
#داستان_دنبالهدار
#بخش_سوم
#مرتضی_رجائی
https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
هنوز باورمان نیست رفتنت ای مرد
هنوز مثل همان روز اول است این درد
چگونه جای تو خالی شود که تو هستی
شهید صاحبِ مکتب، و نه فقط یک فرد
تو زندهای به حیاتِ تمام مردم خود
و راه و رسم جهادت به عرصههای نبرد
«هدف رهایی قدس است»؛ بارها گفتی
و وعدههای تو را دشمنت که باور کرد،
برای ماندن خود جز «ترور» چه راهی داشت؟
و نقشه را عملی کرد، «احمقِ مو زرد»
برای مهدی موعود «ندبه» میخواندیم
که آمد آن خبر تلخِ صبح جمعۀ سرد
هنوز داغ تو داریم و سینهای پردرد
و انتقام تو حتمی است، ای شهید قدس ای مرد
#انتقام_حتمی_است
#مرتضی_رجائی
📢 کانال تربیت و حکومت:
🌐 eitaa.com/rajaaei
📌برگ سبزی تحفه درویش
🔸️نیمه ماه خدا، میلاد سبطِ مصطفی است
ماه چون کامل شود، وقت سرور مرتضی است
🔸️از کَرم هر سائلی را بینهایت میدهد
او کریم آل طه، او حسن، او مجتبی است
#امام_حسنی_ام
#میلاد_امام_حسن_مجتبی
#مرتضی_رجائی
🌷آقاجان،
همین دو بیت را به کرمت از من بردار و امشب دست و دلم را سرشار کن.
🔷️یادش به خیر،
شب نیمه رمضان سال ۱۴۴۰، این دو بیت را در مسجد مقدس جمکران نوشتم.
نشانی در ایتا و تلگرام:
🆔️ @rajaaei_ir
✍شرِّ واجب یا عبادت و مجاهدت فی سبیل الله؟!
(به بهانه #روز_جهانی_کار_و_کارگر)
💠«آرمانی که فراراه توسعه به شیوهٔ غربی قرار گرفته، نوعی زندگی است که اوقات آن تماماً به #فراغت و تفنن میگذرد و فراغت، یکی از ارزشهای مطلقی است که به مثابهٔ میزانی برای #توسعه_یافتگی اعتبار میشود و در مقابل آن، کار، ضد ارزش است. گریز از کار، زاییدهٔ #تنبلی و تنآسایی است و این خصوصیت، از گرایشهای حیوانیای است که در وجود بشر قرار دارد. با غلبهٔ روح حیوانی بر وجود انسانی، تنبلی و تنآسایی بهصورت یکی از صفات ذاتی بشر جلوه میکند».(۱) این که آیا این نگرش به کار و فراغت در همهٔ جوامع پیرو #مدرنیته حاکم است یا نه، پرسشی است که باید در جای خود به دنبال آن بود؛ ولی قطعاً نگاه اسلام به کار و جایگاه آن در #تمدن_اسلامی، با نگرش #تمدن_غربی به آن متفاوت است. در منابع وحیانی، نه تنها تنبلی و فراغتِ بیش از اندازه مذموم شمرده شده، که کسب و #کار و طلب روزی حلال یک عبادت و بلکه جهاد در راه خدا دانسته شده است.
💠آموزههای اسلامی، تنبلی را یک ضد ارزش و مانع عمل و کار جدی معرفی می کنند که باید از آن پرهیز کرد. امام صادق سلام الله علیه، تنبلی را یکی از دو کلید هر بدی معرفی میفرماید: «إِیاک وَ الضَّجَرَ وَ الْکسَلَ إِنَّهُمَا مِفْتَاحُ کلِّ سُوء». (۲) ایشان تنبلی را دشمن کار و عمل میداند (عَدُوُّ الْعَمَلِ الْکسَلُ) و در سفارش به برخی از فرزندانش، فرموده است: «إِیاک وَ الْکسَلَ وَ الضَّجَرَ فَإِنَّهُمَا یمْنَعَانِک مِنْ حَظِّک مِنَ الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ»؛ از تنبلی و افسردگی بپرهیز که این دو تو را از بهره ات از دنیا و آخرت بازمی دارند. (۳)
💠یکی از شاخصههای برجستهٔ #سبک_زندگی غربی، که متأسفانه امروزه طرفداران فراوانی هم در بین جوانان جامعهٔ ما پیدا کرده است، داشتن #اوقات_فراغت فراوان است؛ فراغتی که به تفریحها و سرگرمیهای شبانه میگذرد و #خواب بعد از نیمهشب تا ظهر و بعد از ظهر را به دنبال می آورد. روایتی از امام کاظم سلام الله علیه داریم که این سبک زندگی را نقد میکند: «إِنَّ اللَّهَ جَلَّ وَ عَزَّ یبْغِضُ الْعَبْدَ النَّوَّامَ الْفَارِغَ»؛ خداوند تبارک و تعالی، بندهای را که بسیار میخوابد و بیکار است، دشمن میدارد. همچنین امام صادق سلام الله علیه فرموده است: «إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ یبْغِضُ کثْرَةَ النَّوْمِ وَ کثْرَةَ الْفَرَاغِ»؛ خداوند تبارک و تعالی، زیاد خوابیدن و فراغت زیاد را دشمن میدارد. به نظر میرسد مهمترین دلیل چنین مواجههٔ تندی از سوی پروردگار با این پدیده، همان است که امام صادق سلام الله علیه فرموده است: «کثْرَةُ النَّوْمِ مَذْهَبَةٌ لِلدِّینِ وَ الدُّنْیا»؛ خواب زیاد، بستر از بین رفتن دین و دنیای انسان است. (۴) پس در نگاه اسلام، فراغت فراوان و بی رویه نه تنها مطلوب نیست، که یک #ضد_ارزش دانسته میشود.
💠پیشوایان دین اسلام، کار را نه تنها یک «#شرّ_واجب» معرفی نکردهاند، که آن را یک #عبادت و بلکه از برترین عبادتها دانستهاند. مثلاً پیامبر مکرم اسلام صلی الله علیه و آله فرموده است: «الْعِبَادَةُ سَبْعُونَ جُزْءاً أَفْضَلُهَا طَلَبُ الْحَلَالِ». (۵) بر پایهٔ این روایت، اگر عبادت هفتاد جزء داشته باشد، کار و تلاش برای کسب #روزی_حلال یکی از برترین آنهاست. اما ارزش کار در دین شریف اسلام به همین اندازه محدود نیست، بلکه به فرمودهٔ امام صادق سلام الله علیه، کسی که در راه کسب روزی حلال برای خانوادهاش کار و تلاش میکند و سختی میکشد، مانند کسی است که در راه خدا #جهاد میکند؛ یعنی ثواب و پاداشی همانند او دارد: الْکادُّ عَلَی عِیالِهِ کالْمُجَاهِدِ فِی سَبِیلِ اللَّهِ. (۶)
💠بر پایهٔ منابع وحیانی موجود، بر خلاف تمدنهای مادی و منحرفی مانند تمدن غربی، پیشوایان دین اسلام مقولهٔ کار را اگر با هدف و نیت درست باشد، یک ارزش معرفی میکنند که از برترین عبادتهاست و اجر جهاد دارد. این نگاه درست در مقابل نگرشی است که کار را یک شرّ واجب معرفی می کند و به پیروانش میآموزد که تا میتوانند از ساعتهای کار خود بکاهند و با فراغت حاصل از آن، به سرگرمی و غفلت و عیش و نوش مشغول باشند. چنین نگرشی به مقولهٔ کار، یک ظرفیت ارزشمند تمدنی است که باید در مباحث مربوط به #تمدن_سازی به صورت جدی به کار گرفته شود.
پینوشتها:
۱. سید مرتضی آوینی، توسعه و مبانی تمدن غرب، ص۳۹.
۲. وسائل الشیعه، ج ۱۷، ص۶۱.
۳. الکافی، ج۵، ص۸۵.
۴. همان، ص۸۴.
۵. همان، ص۷۸.
۶. همان، ص۸۸.
#مرتضی_رجائی
نشانی در ایتا و تلگرام:
🆔️ @rajaaei_ir
به دلیلی، شاید هم به دلایلی، فعلاً کمتر اینجا مینویسم؛ شاید هم اصلاً دیگر چیزی ننوشتم.
احتمالاً اگر بخواهم چیزی بنویسم، اینجا خواهم نوشت:👇
instagram.com/rajaaei_ir
حتی ممکن است کلاً این بساط را جمع کنم و کرکرهاش را پایین بکشم.
اگر دوست داشتید نوشتهای از من بخوانید، البته اگر، این نشانی 👆 را داشته باشید.
ارادتمند: #مرتضی_رجائی
211_59961014776695.mp3
زمان:
حجم:
50.15M
🎙صوت جلسه هشتم دوره #معلم_تمدن_ساز
🔻عنوان: نقش معلمان و مربیان در حکمرانی گام دوم انقلاب اسلامی
🔹 #مرتضی_رجائی
✍ تو این ۸۰ دقیقه فقط سعی کردم در قالب ۱۰ پرسش به هم پیوسته، ذهن شنونده رو درباره موضوع گفتوگو منظم کنم.
معتقدم یکی از مهمترین کارهای یه معلم، همین بارور کردن ذهن و فکر مخاطب و تنظیم پرسشهاشه، تا مسیر تفکر براش روشن بشه؛ بقیهش خیلی سخت نیست.
#تربیت
#معلمی
#نظم_نوین_جهانی
🆔️ @rajaaei_ir