eitaa logo
رسانه خبری رخشان گلپا
268 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
50 فایل
مهمترین خبرهای روز ایران و شهرستان‌های گلپایگان، خوانساروشهرهای گوگد 'گلشهر و روستاهای تابعه @akrammohammadi59 درتلگرام...ودرایتا.. ┄┅═☫ همیشه با خبر، با ما ☫═┅┄ https://eitaa.com/rakhshang_olpa https://t.me/rakhshan_golpa
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 روزی پادشاهی برای گردش به دشت و صحرا رفت. باغبان پیر و سال خورده ای را دید که مشغول کاشتن نهال درختی بود. پادشاه گفت :" ای پیرمرد، در زمان پیری و سال‌خوردگی، کارهای دوره‌ی جوانی را انجام می‌دهی؟ زمان آن رسیده که علاقه و اشتیاق به کارهای مادّی را رها کنی و کارهای خوب و شایسته ای را انجام دهی تا به بهشت بروی ،تو در این سن و سال نباید درفکر آرزوهای مادّی باشی. تو تا بزرگ شدن درخت و محصول دادن آن، زنده نمی‌مانی و نمی‌توانی از آن بهره‌مند شوی. " باغبان پیر و بی کینه گفت: "انسان‌های قبل از ما زحمت کشیدند و ما از دست رنج آن‌ها استفاده کردیم، پس اکنون ما می‌کاریم تا آیندگان از آن‌ها، بهره ببرند." بکاشتند و بخوردیم و کاشتیم و خورند چو بنگری همه بازيگران ِ یکدگریم رسانه خبری رخشان گلپا مهمترین خبرهای روز ایران و شهرستان‌های گلپایگان، خوانساروشهرهای گوگد 'گلشهر و روستاهای تابعه همراه با مطالب جذاب و... https://eitaa.com/rakhshangolpa
💫 بینوایی دو پسر دو قلو داشت که هفت سال داشتند و هر دو کفش شان پاره بود. پدر را پول کفاف برای هر دو جفت کفش نبود پس نقشه ای کشید. پدر با پسران از کنار مغازه کبابی رد شدند که بوی کباب بیرون پیچیده و کودکان را مست کرده بود. پدر گفت: هر کدام می خواهید کبابی بخورید باید کفش نخرید. یا کباب یا کفش...؟ یکی از پسران قبول کرد کباب بخورد و کفشی نخرد. و پدر فقط برای او کبابی خرید خورد و چون بیرون آمدند برای پسر دیگر کفش خرید و منزل برگشتند. شب هنگام پسر کباب خورده شروع به بهانه جویی کرد که او هم کفش می خواهد... پدر گفت: تو خود بین کفش و کباب، کباب را انتخاب کرده ای... عهد پدر پسر را که فراموش شده بود پدر را مجبور کرد کمربند از شلوار باز کند و پسر را به تازیانه ادب، ادب کند. خطای پدر آن بود که با رد شدن از مغازه کباب فروشی و پیشنهاد خود به فرزندان خلق حاجتی برای رفع حاجتی شرط کرد. در حالی که باید جایزه ای برای رفع حاجتی می گذاشت و می گفت: کباب نمی توانیم بخریم جایزه نخوردن کباب، پوشیدن کفش نو است. آری! زندگی ما هم در دنیا چنین است هوای نفس مان بر ما حاجتی خلق می کند که شیطان زیبایی آن حاجت بر ما در قوه خیال مان می افزاید تا حاجت دیگر را که حاجت اصلی و آخرت ماست از یاد ببریم در حالی که نمی دانیم آنچه از یاد می بریم قابل فراموشی و از یاد بردن نیست. مثال، وقتی که به بازار می رویم بر ما حاجت هایی خلق می کند که باید پا روی آن بگذاریم که به حاجت اصلی برسیم در حالی که می گوید: مهم این حاجت است اگر رفع کنی دیگر حاجتی نداری... مثال دیگری می زنیم، پسری ثروتمند و تن پرور غیر مومنی که در سایه ثروت حرام پدر زندگی خود زینت داده است وقتی به خواستگاری دختر ما می آید شیطان حاجت اصلی دختر ما که جوانی مومن و کارا و تلاشگر و کاسب حلال باید باشد از یاد ما می برد و با دیدن ثروت او خلق حاجتی در ما می کند که به او دختر می دهیم و بعد از مدتی متوجه می شویم حاجت اصلی ما به داماد یادمان رفته و دامادی تن پرور و بد اخلاق و مغرور و فاسد نصیبمان شده است که با این حاجت دیگر نمی توانیم مدارا کنیم مانند آن کودکی که کباب را خورد ولی شب فهمید با کفش پاره نمی تواند بیرون از خانه برود... https://eitaa.com/rakhshangolpa
💫 ✍️روزی خلیفه به سربازانش دستور داد تا بهلول را به قصر بیاورند. سربازان بعد از مدتی بحلول را در حال بازی با بچه های شهر می‌بینند و او را نزد خلیفه میبرند خلیفه میگوید: بحلول من مقداری پول به تو میدهم و تو آن را بین فقیر ترین افراد شهر تقسیم کن. بهلول قبول کرد و از قصر خارج شد چند دقیقه بعد بهلول برگشت. خلیفه گفت : چرا برگشتی!!!؟؟؟ بهلول گفت: من هرچقدر گشتم فردی فقیرتر از تو پیدا نکردم. خلیفه گفت : برای چی این حرف رو میزنی. بحلول گفت: تو از مردم پول می گیری و خرج قصر👑 و رختو لباست میکنی پس تو فقیری، این پول هم برای خودت بماند!!!!! خلیفه بهلول را از قصر بیرون کرد و در فکر فرو رفت. https://eitaa.com/rakhshangolpa
💫 خواجه‌‏اى "غلامش" را ميوه‌‏اى داد. غلام ميوه را گرفت و با "رغبت" تمام میخورد. خواجه، خوردن غلام را میديد و پيش خود گفت: كاشكى "نيمه‌‏اى" از آن ميوه را خود می‌‏خوردم. بدين رغبت و خوشى كه غلام، ميوه را میخورد، بايد كه "شيرين و مرغوب" باشد. پس به غلام گفت: "یک نيمه" از آن به من ده كه بس خوش میخورى. غلام نيمه‌‏اى از آن ميوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن ميوه خورد، آن را بسيار "تلخ يافت." روى در هم كشيد و غلام را "عتاب" كرد كه چنين ميوه‏اى را بدين تلخى، چون خوش می‌خورى. غلام گفت: اى خواجه! بس "ميوه شيرين" كه از دست تو گرفته‌‏ام و خورده‌‏ام. اكنون كه ميوه‌‏اى تلخ از دست تو به من رسيده است، چگونه "روى در هم كشم" و باز پس دهم كه شرط "جوانمردى و بندگى" اين نيست. "صبر" بر اين تلخى اندک، سپاس شيرينی‌هاى بسيارى است كه از تو ديده‌‏ام و خواهم ديد. "همیشه از خوبی آدمها برای خودت دیوار بساز" هر وقت در حق تو بدی کردند فقط یک اجر از دیوار بردار بی انصافیست اگر دیوار را خراب کنی ┄┅═☫ همیشه با خبر، با ما ☫═┅┄ https://eitaa.com/rakhshangolpa
💫 شیخی بود که به شاگردانش عقیده می آموخت ، لااله الاالله یادشان می داد ، آنرا برایشان شرح می داد و بر اساس آن تربیتشان می کرد. روزی یکی از شاگردانش طوطی ای برای او هدیه آورد، زیرا شیخ پرورش پرندگان را بسیار دوست می داشت. شیخ همواره طوطی را محبت می کرد و او را در درسهایش حاضر می کرد تا آنکه طوطی توانست بگوید: لااله الا اللّه طوطی شب و روز لااله الا الله می گفت. اما یک روز شاگردان دیدند که شیخ به شدت گریه می کند. وقتی از او علت را پرسیدند گفت : طوطی به دست گربه کشته شد. گفتند برای این گریه می کنی؟ اگر بخواهی یکی بهتر از آن را برایت تهیه می کنیم. شیخ پاسخ داد: من برای این گریه نمی کنم. ناراحتی من از اینست که وقتی گربه به طوطی حمله کرد ، طوطی آنقدر فریاد زد تا مُرد. با آن همه لااله الاالله که می گفت ، وقتی گربه به او حمله کرد ، آنرا فراموش کرد و تنها فریاد می زد. زیرا او تنها با زبانش می گفت و قلبش آنرا یاد نگرفته و نفهمیده بود. سپس شیخ گفت می ترسم من هم مثل این طوطی باشم ! تمام عمر با زبانمان لااله الاالله بگوییم و وقتی که مرگ فرارسد فراموشش کنیم و آنرا ذکر نکنیم ، زیرا قلوب ما هنور آنرا نشناخته است! آیا ما لااله الااللّه را با دلهایمان آموخته ایم؟ ┄┅═☫ همیشه با خبر، با ما ☫═┅┄ https://eitaa.com/rakhshan_golpa ودرتلگرام👇👇👇 https://t.me/rakhshan_golpa
💫 مردی در نیمه‌های شب دلش گرفت و از نداری گریه کرد. دفتر و قلم به دست گرفت و شمع را روشن و برای خدا نامه‌ای نوشت. نوشت به نام خدا نامه‌ای بخدا. ازفلانی. خدایا در بازار یک باب مغازه می‌خواهم یک باب خانه در بالا شهر و یک زن خوب و زیبای مؤمن و پولدار و یک باغ بزرگ در فلان جا. دوستش که این نامه را دید گفت: «دیوانه! این نامه را به خدا نوشتی چگونه به خدا می‌خواهی برسانی؟» گفت: «خدا آدرس دارد و آدرسش مسجد است.» نامه را برد و در لای جدار چوبی مسجد گذاشت و گفت خدایا با توکل بر تو نوشتم نامه‌ات را بردار!! نامه را رها کرد و برگشت. صبح روز بعد ناصرالدین‌شاه به شکار می‌رفت که تندباد عظیمی برخاست طوری که بیابان را گرد و خاک گرفت و شاه در میان گرد و خاک گم شد. ملازمان شاه گفتند: «اعلی‌حضرت! برگردیم شکار امروز ممکن نیست. شاه هم برگشت. چون به منزل رسید میان جلیقه خود کاغذی دید و باز کرد و دید همان نامه مرد فقیر است که باد آن را در آسمان رها و در لباس شاه فرود آورده بود. شاه نامه را خواند و اشک ریخت. گفت بروید این مرد را بیاورید. رفتند کاتب نامه را آوردند. کاتب در حالی که از استرس می‌ترسید، تبسم شاه را دید اندکی آرام شد. شاه پرسید: «این نامه توست؟» فقیر گفت: «بلی ولی من به شاه ننوشته‌ام به خدایم نوشته‌ام.» شاه گفت: «خدایت حکمتی داشته که در آغوش من رهایش کرده و مرا مأمور کرده تا تمام خواسته‌هایت را به جای آورم.» شاه وزرا و تجار و بازاریان را جمع کرد و هرچه در نامه بود بجا آورد. در پایان فقیر گفت: «شکر خدا.» شاه گفت: «من دادم شکر خدا می‌کنی؟» فقیر گفت: «اگر خدا نمی‌خواست تو یک ریالم به کسی نمی‌دادی؛ اگر اهل بخششی به دیگرانی بده که نامه نداشتند.» ┄┅═☫ همیشه با خبر، با ما ☫═┅┄ https://eitaa.com/rakhshan_golpa ودرتلگرام👇👇👇 https://t.me/rakhshan_golpa
💫 یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت. سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های حاضرین بالا رفت. این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید. و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم. ┄┅═☫ همیشه با خبر، با ما ☫═┅┄ https://eitaa.com/rakhshan_golpa ودرتلگرام👇👇👇 https://t.me/rakhshan_golpa
💫 مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: «برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می‌کنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.» مرد قبول کرد. اولین در طویله که بزرگترین در هم بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد. گاو با سم به زمین می‌کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت می‌کرد. جوان پیش خودش گفت: «منطق می‌گوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.» سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر می‌کرد ضعیف‌ترین و کوچک‌ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود بیرون پرید. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت! پی نوشت زندگی پر از ارزش‌های دست یافتنی است اما اگر به آن‌ها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی. ┄┅═☫ همیشه با خبر، با ما ☫═┅┄ https://eitaa.com/rakhshan_golpa ودرتلگرام👇👇👇 https://t.me/rakhshan_golpa
💫 روزی ناصرالدین قاجار و همرامانش رفتند به باغ دوشان تپه، نهال گل سرخ قشنگی جلوی عمارت، نظر شاه را جلب کرد، فوری کاغذ و قلم برداشت و شروع به نقاشی ان گل نمود. تمام که شد، آنرا به درباریان نشان داد و پرسید چطور است؟ مستوفی الممالک پاسخ داد "قربان خیلی خوب است". اقبال الدوله گفت "قربان حقیقتا عالی است" و اعتمادالسلطنه نیز عرض کرد "قربان نظیر ندارد" و بعد یکی دیگرگفت "این نقاشی حتی از خود گل هم طبیعی تر و زیباتر است" نوبت به ضیاالدوله که رسید گفت "حتی عطر و بوی نقاشی قبله عالم ازعطر و بوی خود گل، بیشتر و فرحناکتر است". همه حضار خندیدند.بعد از انکه خلوت شد، شاه به موسیو ریشار فرانسوی گفت: وضع امروز را دیدی؟ من باید با این بی ناموسها مملکت را اداره کنم! ┄┅═☫ همیشه با خبر، با ما ☫═┅┄ https://eitaa.com/rakhshan_golpa ودرتلگرام👇👇👇 https://t.me/rakhshan_golpa
💫 پیرمردی, پیش پزشک رفت و گفت: حافظه‌ام ضعیف شده است. پزشک گفت: به علتِ پیری است. پیر: چشم‌هایم هم خوب نمی‌بیند. پزشک: ای پیر کُهن, علت آن پیری است. پیر: پشتم خیلی درد می‌کند. پزشک: ای پیرمرد لاغر این هم از پیری است پیر: هرچه می‌خورم برایم خوب نیست. طبیب گفت: ضعف معده هم از پیری است. پیر گفت: وقتی نفس می‌کشم نفسم می گیرد. پزشک: تنگی نفس هم از پیری است وقتی فرا می‌رسد صدها مرض می‌آید. گفت آری انقطاع دم بود چون رسد پیری دو صد علت شود پیرمرد بیمار خشمگین شد و فریاد زد: ای احمق تو از علم طب همین جمله را آموختی؟! مگر عقل نداری و نمی‌دانی که خدا هر دردی را درمانی داده است. تو خرِ احمق از بی‌عقلی در جا مانده‌ای. ای مدمغ عقلت این دانش نداد که خدا هر رنج را درمان نهاد تو خر احمق ز اندک‌مایگی بر زمین ماندی ز کوته‌پایگی پزشک آرام گفت: ای پدر عمر تو از شصت بیشتر است. این خشم و غضب تو هم از پیری است. همه اعضای وجودت ضعیف شده صبر و حوصله‌ات ضعیف شده است. تو تحمل شنیدن دو جمله حرف حق را نداری. همه پیرها چنین هستند. به غیر پیران حقیقت. از برون پیر است و در باطن صَبیّ خود چه چیز است؟ آن ولی و آن نبی مثنوی معنوی ┄┅═☫ همیشه با خبر، با ما ☫═┅┄ https://eitaa.com/rakhshan_golpa ودرتلگرام👇👇👇 https://t.me/rakhshan_golpa
💫 گویند انوشیروان روز نوروز مجلس عام داشت. دید که یکی از حاضران پنهانی جامی زرین در بغل نهاد. چشم پوشید و چیزی نگفت. چون مجلس تمام شد شراب دار گفت:هیچ کس بیرون نرود تا تجسس کنم که یک جام زر ناب گم شده... انوشیروان گفت: بگذار که آن کس که گرفت باز نخواهد داد و آنکس که دید سخن چینی نکند. بعد از چند روز آن شخص پیش نوشیروان آمد. جامه های نو پوشیده بود و کفشی نو در پای داشت.نوشیروان اشاره به جامه های وی کرد که اینها از آن است؟مرد دامن از روی کفش برداشت و گفت این نیز از آن میباشد.نوشیروان بخندید و دانست که او به ضرورت گرفته است و پس بفرمود تا هزار مثقال زر به وی دادند.... منبع بهارستان جامی ┄┅═☫ همیشه با خبر، با ما ☫═┅┄ https://eitaa.com/rakhshan_golpa ودرتلگرام👇👇👇 https://t.me/rakhshan_golpa
💫 در دوران نوجوانی با یک چوبدستی دم در آغل گوسفندان می‌ایستادم و برای سرگرم کردن خودم، هنگام خارج شدن گوسفندان، چوبدستی را جلوی پایشان می‌گرفتم جوری که مجبور به پریدن از روی آن می‌شدند. پس از آنکه چندین گوسفند از روی آن می‌پریدند، چوبدستی را کنار می‌کشیدم، اما بقیه گوسفندان هم با رسیدن به این نقطه از روی مانع خیالی می‌پریدند.تنها دلیل پرش آنها این بود که گوسفندان جلویی در آن نقطه پریده بودند. گوسفند تنها موجودی نیست که از این گرایش برخوردار است. پی نوشت تعداد زیادی از آدم‌ها نیز مایل به انجام کارهایی هستند که دیگران انجامش می‌دهند؛ مایل به باور کردن چیزهایی هستند که دیگران به آن باور دارند، مایل به پذیرش بی‌چون و چرای چیزهایی هستند که دیگران قبولش دارند. وقتی خودت را همصدا با اکثریت می‌بینی، وقت آن است که بنشینی و عمیقاً فکر کنی. ┄┅═☫ همیشه با خبر، با ما ☫═┅┄ https://eitaa.com/rakhshan_golpa ودرتلگرام👇👇👇 https://t.me/rakhshan_golpa
💫 طفلی از باغی گردو می‌دزدید. پسر صاحبِ باغ با چند دوست خود در کنار باغ کمین کردند تا دزد گردو را بیابند. روزی وقتی طفل گردوها را دزدید و قصد داشت از باغ خارج شود لشکرِ کمین‌کرده‌ها به دنبال طفل افتادند و طفل گردوها را در راه رها کرده و از ترس جان خود فرار کرد. آنان پسرک را در گوشه‌ای بن‌بست گیر انداختند و پسرک از ترس بر زمین چمباتمه زد و نشست و دست بر سر گذاشت و امان خواست. حکیمی عارف این صحنه را می‌دید که صاحب گردوها چوبی در دست بلند کرده و می‌گوید: برخیز! چرا گردوهای ما را می‌دزدی؟! طفل گفت: من دزدی نکردم. یکی گفت: دستانت رنگی است٬ رنگ دستانت را چگونه انکار می‌کنی؟ دیگری گفت: من شاهد پریدنت از درخت بودم... حکیم وارد شد و چند سکه غرامت به صاحب مال داد تا از عقوبت او دست برداشتند. حکیم در کُنجی نشست و زار زار گریست. گفت: خدایا! در روز محشر که تو می‌ایستی و من در مقابل فرشتگانِ توام، چگونه گناهان خود را انکار کنم با این‌که دستانم و فرشتگانت بر حقیقت و بر علیه من گواهی خواهند داد؟!! خدایا! امروز من محشر تو را دیدم، در آن روز بر من و بر ناتوانیِ‌ام رحم نما و با من در محاسبۀ گناهانم تنها و پناهم باش و چنانچه من بر این کودک رحم کردم و نجاتش دادم تو نیز در آن روز بر من رحم فرما و مرا نجات ده!!! ┄┅═☫ همیشه با خبر، با ما ☫═┅┄ https://eitaa.com/rakhshan_golpa ودرتلگرام👇👇👇 https://t.me/rakhshan_golpa
💫 شاه به وزیر دستور داد که تمام شترهای کشور را به قیمت ده سکه طلا بخرند. وزیر تعجب کرد و گفت: اعلیحضرت حتماً بهتر می دانند که اوضاع خزانه اصلاً خوب نیست و ما هم به شتر نیاز نداریم. شاه گفت فقط به حرفم گوش کن و مو به مو اجرا کن. وزیر تمام شترها به این قیمت را خرید. شاه گفت حالا اعلام کن که هر شتر را بیست سکه می خریم. وزیر چنین کرد و عده دیگری شترهای خودشان را به حکومت فروختند. دفعه بعد سی سکه اعلام کردند و عده‌ای دیگر وسوسه شدند که وارد این عرصه پر سود بشوند و شترهای خود را فروختند. به همین ترتیب قیمت‌ها را تا هشتاد سکه بالا بردند و مردم تمام شترهای کشور را به حکومت فروختند. شاه به وزیر گفت حالا اعلام کن که شترها را به صد سکه می خریم و از آن طرف به عوامل ما بگو که شترها را نود سکه بفروشند. مردم هم به طمع سود ده سکه ای بار دیگر حماسه آفریدند و هجوم بردند تا شترهایی که خودشان با قیمت های عمدتاً پایین به حکومت فروختند را دوباره بخرند. وقتی همه شترها فروخته شد، حکومت اعلام کرد به علت دزدی های انجام شده در خرید و فروش شتر، دیگر به ماموران خود اعتماد ندارد و هیچ شتری نمی خرد. به همین سادگی خزانه حکومت از سکه های مردم ابله و طمع کار پر شد و پول کافی برای تامین نیازهای ارتش و داروغه و دیوان و حکومت تامین شد. وزیر اعظم هم از این تدبیر شاه به وجد آمد و اینبار کلید خزانه ای را در دست داشت که پر بود از درآمد قانونی و شرعی. این وسط فقط کمی نارضایتی مردم بود که مهم نبود چون اکثراً اصلاً نمی فهمیدند از کجا خورده اند. ┄┅═☫ همیشه با خبر، با ما ☫═┅┄ https://eitaa.com/rakhshan_golpa ودرتلگرام👇👇👇 https://t.me/rakhshan_golpa