eitaa logo
رنگ خدا
80.1هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
74 فایل
🔹 تبلیغات ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/aB6V.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
... آقا بعد از تجدید وضو، مثل همیشه در بین راه‌رفتن، مشغول خواندن نماز نافله شدند. احساس کردم در صدای‌شان لرزشی هست. سرم را به سمت‌شان چرخاندم. همان‌طورکه سرشان پایین بود و نماز می‌خواندند، مثل ابر بهار از چشم‌های‌شان اشک می‌بارید. ترسیدم. نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده است؟ تا نمازشان تمام بشود، دلم هزار راه رفت. بعد از نماز، آقا زیر لب گفتند: «این‌ها چه کردند با دختر پیغمبر…؟» و باز اشک بود که از محاسن سفید روی زمین فرو می‌ریخت… 📗 در خانه اگر کس است، ص۵٩ ‎‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌‍‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‎ 🌈 @range_khodaa
... 🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیت‌الله بهجت قدس‌سره: ▫️ رفته بودم بگویم: «برای بچه‌ام که سخت مریض است، دعا کنید.» ▫️ در را باز کرد، چای آورد و نشست به ذکر گفتن. ▫️ این‌پا و آن‌پا کردم که حرفی بزند یا سؤالی بپرسد؛ خبری نشد. ▫️ از دلم گذشت که حتماً ذکر او مهم‌تر از حرف من است. ▫️ من یک آدم درمانده‌ام که مشکلم را به امید کمک آورده‌ام اینجا؛ ▫️ اما او به ذکر مشغول است. ▫️ سرش را بلند کرد و گفت: «ذکر ما مگر چی هست؟» ▫️ از شرمندگی خیس عرق شدم و آمدم بیرون. ▫️ شب که شد، حال بچه خوب بود. 📚 به شیوه باران، ص۴٨ 🔻@range_khodaa🔻
... 🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیت‌الله بهجت قدس‌سره: ▫️با احمد رفیق بودیم؛ اما چندسالی بود که به‌خاطر یک اختلاف مالی، میانۀ‌مان شکرآب شده بود. هر کدام‌ حق را به خودمان می‌دادیم. گرۀ دعوا که کور شد، برای قضاوت رفتیم پیش آقای بهجت. ▫️اول احمد حرف‌هایش را زد، بعد هم من از سیر تا پیاز ماجرا را گفتم. این میان، احمد برای کاری از اتاق بیرون رفت. حرف‌های من که تمام شد، آقا همان‌جور که سرش پایین بود، با لبخند گفت: «خُب حالا من گوش کدام‌تان را بکشم؟» ▫️بعد رو کرد به جای خالی احمد... چهره‌اش از ناراحتی تغییر کرد. قطره‌های درشت عرق نشست روی پیشانی‌اش... انگار که اتفاق خیلی بدی افتاده باشد، یا حرف خیلی بدی زده باشد... ▫️با ناراحتی گفت: «ایشان نیستند؟! نمی‌دانستم؛ و گر نه این جمله را در غیاب او نمی‌گفتم.» 📚 به شیوه باران، ص٣٣ 🔻@range_khodaa🔻
... 🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیت‌الله بهجت قدس‌سره: 🔸صورتش پر از خاک بود.خیلی از بچه‌ها شهید شده بودند. امید به پیروزی نداشت و این را باید از بقیه مخفی می‌کرد. همه، حواس‌شان به او بود. فرماندۀ لشکر بود. رفت توی سنگر، گوشی را برداشت. * 🔹هنوز خوابم نبرده بود. به عقربه‌های ساعت خیره شده بودم. تلفن زنگ زد. این وقت شب؟! گوشی را برداشتم. صیاد شیرازی بود. 🔸می‌گفت: «عملیات گره خورده و اگر ادامه بدهیم، به‌ضرر ماست!» 🔹اول با امام قدس‌سره تماس گرفته بود. ایشان فرموده بودند: «تلفن بزنید به آقای بهجت، بگویید دعا کنند.» به آقا گفتیم؛ گفتند: «بگویید دعا کرده‌ام!» * 🔸با حیرت به‌ میدان نبرد خیره شده بود، باورش نمی‌شد! 🔹دشمن داشت از چیزی فرار می‌کرد... 📚 این بهشت، آن بهشت، ص٣۴ 🔻@range_khodaa🔻
... 🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیت‌الله بهجت قدس‌سره: ▫️ دست‌فروش عرب، با آن هیکل درشت، خوابیده بود وسط مسجد. ▫️ ما دور تا دور نشسته بودیم، منتظر شروع درس. ▫️ گفتیم حالا بیدار می‌شود، حالا بیدار می‌شود... ▫️ ولی بیدار نشد. ▫️ با ورود آقا، یکی از طلبه‌ها خیز برداشت که برود بیدارش کند؛ ▫️ آقا آرام گفت: «نه... کاریش نداشته باشید!» ▫️ بعد گفت: «اَلَسْنٰا نٰآئِمٖینَ؟[آیا ما خواب نیستیم؟]... مگر ما خواب نیستیم؟ کاش یکی هم بیاید ما را بیدار کند...» 📚 به شیوه باران، ص٢٨ 🔻@range_khodaa🔻
... 🔰خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیت‌الله بهجت قدس‌سره: ❣️از ایشان تقاضا کردم که دعا کنند که بتوانم در نماز، حضور قلب داشته باشم. 🌟فرمودند: «دوایی است! دعایی نیست» (کنایه از اینکه اینگونه مشکلات باید درمان شود، باید به دستورالعمل‌های گفته شده از جمله انجام واجبات و ترک محرمات عمل نمود و صرفا با درخواست دعا و دعای دیگران حل شدنی نیست!!) 📚زمزم عرفان، ص٣١۴ 🏴@range_khodaa🏴