خدایا من در کلبه فقیرانه خود چیزی را
دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری
من چون تویی دارم
وتو چون خود نداری !
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌بترس از اینکه خط دورت کشیده باشند!
🔰استاد فاطمی نیا
@ranggarang
امام سجاد عليه السلام می فرمایند
نبی الله صلوات الله علیه و آله شنید که مردی می گوید : یا ارحم الراحمین ، پس ایشان شانه مرد را گرفت و فرمود این ارحم الراحمین است که با صورتش به تو رو آورده است ، پس حاجتت را درخواست کن....
📚وسائل الشیعة ج ۷، ص ۸۸
📚بحار الأنوار ج ۹۰، ص ۲۳۴
📚محاسبة النفس ج ۱، ص ۳۵
@ranggarang
امام محمد باقر (عليه السلام) :
✍ مَن بَلَغهُ ثَوابٌ مِن اللّه ِعلى عَمل، فعَمِلَ ذلكَ العَملَ الْتِماسَ ذلكَ الثَّوابِ اُوتِيَهُ وإنْ لَم يَكُنِ الحَديثُ كَما بَلَغَهُ.
🖌 هر کس شنیده باشد که خداوند براى انجام عملى پاداش مىدهد و براى دست یافتن به آن پاداش، آن کار را بکند به او داده مىشود، هر چند حدیث، آنگونه نباشد که به او رسیده است...
📚 الکافی ، ج۲ ، ص۸۷
@ranggarang
هیچوقت گذشته کسی رو
تو سرش نکوب
چون تو نمیدونی آینده چی برای خودت
رقم میزنه ...
@ranggarang
💢تخفیف در مجازات قارون بخاطر صله رحم!
از حضرت علی علیه السلام نقل شده است که :
قارون در زمان حضرت موسى به زير زمين فرو رفته بود و خداوند فرشته اى را موكّل بر او كرده بود تا هر روز او را به اندازه قامت يك مرد به زمين فرو ببرد.
بعدها که حضرت يونس در شكم نهنگ زندانی شد و مشغول تسبيح و استغفار بود، قارون صداى او را شنيد و از فرشته موكّل خود پرسيد به من اندكى مهلت بده، گويا صداى يكى از آدميان را میشنوم...
آنگاه خداوند به آن فرشته فرمان داد به او مهلت دهد! پس فرشته به قارون مهلت داد.
قارون پرسيد: تو كيستى؟ يونس گفت: من بنده خاطى، يونس پسر متى هستم..
قارون گفت: به من بگو خداوند شديد الغضب با موسى بن عمران چه كرد؟
يونس گفت: افسوس از دنيا رفت.
🔹قارون گفت: خداوند رئوف و مهربان با هارون چه كرد؟ يونس گفت: افسوس از دنيا رفت..
🔹قارون گفت: كلثوم دختر عمران كه همسر من بود چه شد؟
يونس گفت: اكنون هيچ يك از آل عمران باقى نمانده است،
قارون گفت: افسوس بر آل عمران..
از آن پس خداوند به ملك موكّل او فرمان داد تا عذاب را در ايّام دنيا از او بردارد و از آن پس عذاب دنيوى او بر طرف شد زیرا او احوال نزدیکانش را پرسید.
📚🖋بحارالأنوار-جلد 14-صفحه 380- باب 26- قصص يونس
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به تصویر خوب نگاه کن...
اتفاقاتی که زیر خاک داره برای گیاه میفته رو نمیتونی ببینی درست مثل اتفاقاتی که درون آدما در جریانه
برا همین میگن قضاوت نکنید چون نمیدونی اون زیر چه خبره
بد و خوبش بماند
فقط ما حق قضاوت نداریم
@ranggarang
#حکایت_نصوح
نصوح مردى بودشبيه زنها
صورتش مو نداشت ودرحمام زنانه كارمى كرداوسالیان بر این کار بود و از این راه هم امرار معاش میکرد و هم ارضای شهوت
گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده
بود اما هر بار شهوت باعث میشد توبه بشکند كسى از وضع او خبر نداشت و آوازه تميزكارى او به گوش همه رسيده و زنان و دختران رجال دولت و اشراف دوست داشتند كه وى آنها را دلاكى كند و از او قبلاً وقت مى گرفتند تا روزى در كاخ شاه صحبت از اوشدو
دختر شاه خواستكه به حمام برود كار نَصوح را ببيند
نصوح جهت خدمتگزارى اعلام آمادگى نمود سپس دختر شاه با چند تن ازنديمانش به حمام آمده و مشغول استحمام شد
از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه درحمام گم شد دختر پادشاه عصبانیشد و به دو تن از خواصش دستور داد كه همه را تفتيش كنند تا آن گوهر ارزنده پيدا شود
همه مورد بازديد قرارگرفتند
همين كه نوبت به نصوح رسيد
با اينكه او خبرى از آن نداشت
ولى از ترس رسوايى حاضر نشد كه وى را تفتيش كنند
لذا دنبال او بودند تا دستگيرش كنند واو فرار مى كرد نصوح تنها راه نجات را در اين ديد كه خود را در ميان خزينه حمام پنهان كند
ناچاربه داخل خزينه رفته و همين كه ديد مأمورين براى گرفتن او به خزينه آمدند و ديگر كارش از كار گذشته و الان است كه رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه كرد در حالی که مثل بید میلرزید با تمام وجودخدارا طلبید و گفت:خدایا گرچه بارها توبهام بشکستم،اما تو راقسم میدهم این بارنیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گردهیچ گناهی نگردم
همینکه نصوح توبه كرد
ناگهان از بيرون حمام صدایی امد كه گوهر پيدا شد
پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شكر خدا به جا میاورد
به خانه خود رفت
او در این واقعه عیاناً لطف ربانی را مشاهده کرد
این بود که بر توبهاش ثابتقدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت
چند روزاز غیبت او در حمام میگذشت که دختر شاه او را به کار در حمام دعوت کرد
ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی نیستم
هر مقدار مالى كه از راه گناه کسب کرده بود به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند ديگر نمى توانست در آن شهر بماند ناچار در كوهى كه در چند فرسخى آن شهر بود سكونت کرد و به عبادت خداپرداخت
شبى در خواب ديد كسى به او مى گويد
اى نصوح چگونه توبه كرده اى درحالیکه گوشت و پوست تو از حرام روئيده شده است
همين كه از خواب بيدار شد با خودش قرار گذاشت كه سنگهاى وزین را حمل كند
و به اين ترتيب گوشتهاى حرام تنش را آب كند این کار را هرروز ادامه داد تايك روزكه مشغول به كار بود
چشمش به ميشى افتاد كه در آن كوه چرا میكرد
به فكر فرو رفت كه اين ميش از كجا آمده
تابا خود انديشيد كه اين ميش قطعاً از شبانى فرار كرده
بايستى من از آن نگهدارى كنم تا صاحبش پيدا شود
لذا آن ميش را گرفت و نگهدارى نمود
ميش زاد ولد كرد و نصوح از شير و عوائد ديگر آن بهره مند مى شد
یک روز كاروانى كه راه را گم كرده بود و مردمش از تشنگى درحال مرگ بودند عبورشان به آنجا افتاد
همين كه نصوح را ديدند ازاو آب خواستند واو به جاى آب به آنها شير داد به طورى كه همگى سير شده
و آنها موقع حركت هر كدام به نصوح احسانى كردند
او در آنجا قلعه اى بنا كرده و چاه آبى حفر نمود وكم كم در آنجا منازلى ساخت ومردم از هر جا به آنجا آمده واقامت کردندو نصوح بر آنها به عدل و داد حكومت نموده و مردمى كه در آن محل سكونت اختيار كردند همگى به چشم بزرگى به او مى نگريستند
رفته رفته آوازه خوبى او به گوش پادشاه که پدر آن دختر بود رسید
پادشاه از شنيدن اين خبرخواست که اورا ببیند
همين كه دعوت شاه به نصوح رسيد
نپذيرفت و گفت
من كارى و نيازى به دربار شاه ندارم
مأمورين اين سخن را به شاه رساندند
بسيار تعجب كرد و گفت حال که او حاضر نيست ما مى رويم كه او را ببينيم
پس با درباريانش به سوى محل نصوح حركت كرد
همين كه به آن محل رسيد پادشاه در آنجا سكته كرد
و نصوح چون خبردار شد كه شاه براى ملاقات و ديدار او آمده بوددر مراسم تشييع او شركت و آنجا ماند و چون پادشاه پسرى نداشت
اركان دولت مصلحت ديدند كه نصوح را به تخت سلطنت بنشانند
چنان كردند و نصوح به پادشاهى رسيد،
بساط عدالت را در تمام قلمروش گستراند و بعد با همان دختر پادشاه ازدواج كرد
در بارگاهش نشسته بود كه شخصى وارد شد و گفت چند سال قبل ميش
من گم شده بود و اكنون آن را نزد تو يافته ام ، مالم را به من رد كن
نصوح دستور داد تا ميش را به اوبدهند
گفت چون ميش مرا نگهبانى كرده اى هرچه از منافع آن استفاده كرده اى بر تو حلال ولى بايد آنچه مانده با من نصف كنى
دستور داد تا تمام اموال منقول و غير منفول را با او نصف كنند
آن شخص گفت
اى نصوح نه من شبانم و نه آن ميش است
بلكه ما دو فرشته براى آزمايش تو آمده ايم تمام اين ملك و نعمت اجر تو به راستینت بود وبر تو حلال باد
@ranggarang
💚 "رفـع عطش قیامت"
🔹 خداوند به حضرت موسی وحی کرد:
ای موسی! دوست داری عطش قیامت، تو را در نیابد و در مواقف آن روز تشنه نباشی؟
🔹عرض کرد: بلی ای پروردگارجهانیان
خطاب رسید: امروز در دنیا بر حبیب من صلوات فرست؛ تا فردا از تشنگی قیامت ایمن باشی.
📚آثار و برکات صلوات/ص۱۵۱
الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
🌹🍃
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕اخطاری بر مردان در صورت فراموش کردن روز زن..
🌸پیشاپیش روز زن مبارک🌸
@ranggarang
#شیطان_شناسی
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_سی_نهم 🎬:
همانطور که روح الله محو صحنهٔ پیش رو بود، در خانه را زدند.
روح الله نگاهی به در کرد، یعنی کی میتوانست باشه؟! وقت آمدن پدرش بود اما پدر کلید داشت..
فتانه هنوز متوجه روح الله نشده بود، روح الله خود را داخل خانه انداخت و پشت در هال پناه گرفت و از لای درز در که در حیاط مشخص بود، خیره به در حیاط شد.
فتانه دسته ای کاغذ داخل حلب ریخت ،یعنی آخرین برگ های دفتر را داخل آتش سوزاند و خنده کنان به سمت در رفت، در را باز کرد و از پشت در قد کوتاه عاطفه نمایان شد.
روح الله خوب نگاه کرد، درست میدید عاطفه درحالیکه کیف کوله ای آبی رنگ نویی در دست داشت پشت در بود، چقدر کیف آشنا بود، درسته خودشه، همون کیفی هست که از پشت شیشه مغازه آقا رحمت، هر روز به روح الله چشمک میزد و او خیلی دوست داشت که این کیف را داشته باشد...ناگهان فکری به ذهنش رسید، درسته، حتما اینم کادوی مادرش هست، وای نباید میگذاشت به دست فتانه برسد، پس روح الله با سرعت بیرون دوید، خودش را به درخانه رساند، انگار مادربزرگ با عاطفه آمده بود او را رسانده بود و سرکوچه منتظر برگشت عاطفه بود، روح الله کاملا میفهمید که مادربزرگ هم از فتانه میترسد، چون این زن بد دهن و بدجنس، ادب نداشت و احترام هیچ کس را نگه نمی داشت.
عاطفه تا چشمش به روح الله افتاد گفت: سلام داداشی، اینو..اینو..
روح الله کیف را به طرف عاطفه هل داد و گفت: نه من اینو نمی خوام، ببرش خونه مادربزرگ ، مال تو باشه..
فتانه با مهربانی که از او بعید بود به عاطفه گفت: بیا تو عزیزم، بیا با سعید بازی کن..عاطفه که انگار از برخورد فتانه تعجب کرده بود با چشمهایی گشاد گفت: من واقعا بیام با سعید بازی کنم؟! اجازه میدی؟!
فتانه لبخندی که اصلا به او نمی آمد زد و گفت: آره عزیزم چرا که نه..
عاطفه خنده بلندی کرد و گفت: پس صبر کنید من برم عروسکم را از مامان بزرگ که سر کوچه هست بگیرم و بیارم..
روح الله با نگاهش به عاطفه اخطار می داد که داخل خانه نیاید، چون حس خوبی از این مهربانی فتانه نداشت، اما عاطفه بچه بود و معنای نگاه روح الله را نمی فهمید
عاطفه کیف را به سمت روح الله داد و گفت: اینو مامان برات گرفته، بگیرش تا من برگردم
روح الله بار دیگه کیف را توی بغل عاطفه چپاند و گفت: الان میری پیش مادربزرگ، اینم بهش بده نگه داره فهمیدی!!
عاطفه که از لحن روح الله کمی ترسیده بود گفت: باشه و شلنگ زنان از خانه دور شد.
با دور شدن عاطفه، فتانه سیلی محکمی به گوش روح الله زد و گفت: چرا کیف را نگرفتی هااا؟! برا من دم درآوردی؟!
روح الله که صورتش از ضرب سیلی میسوخت دستی به گونه اش کشید و گفت: چرا دفتری مامان مطهره اورده بود سوختی؟ اصلا کفش های نو که برام گرفته بود کجاست؟!
فتانه خم شد و همانطور که ترکه ای از بغل انار میکند فحش رکیکی به مادر او داد و گفت: چند بار بگم اسم این زنیکه... را جلو من نیار، حالا مامان مامان میکنه برا من... و روح الله متوجه شد که قراره چی بشه، سریع از زیر دست فتانه فرار کرد و خودش را به انباری گوشه حیاط رساند.
فتانه چفت پشت در را انداخت و گفت: یه کم تو تاریکی و بین موش و مارمولکها بپلکی بد نیست، ادب میشی و در همین حین در حیاط را زدند و روح الله می دانست که هیچ کس غیر از عاطفه نمی توانست باشد..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@ranggarang
#شیطان_شناسی
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_چهلم🎬:
روح الله از گوشهٔ شیشهٔ شکسته انباری روی حیاط را زیر نظر گرفته بود، منتها در حیاط در زاویه دیدش نبود، اما صدای شاد عاطفه که در حیاط پیچید، روح الله متوجه آمدن او شد و زیر لب زمزمه کرد: کاش نمی آمدی..
عاطفه در را بست و در حالیکه به طرف سعید که کنار حلب پر از آتش بود میرفت گفت: سعید بیا بریم بازی کنیم، ببین مامانم چه عروسک قشنگی برام آورده؟!
سعید دستش را دراز کرد تا عروسک چشم آبی که آهنگ قشنگی پخش میکرد را بگیرد و عاطفه هم با اینکه عروسک به جانش بسته بود به طرف سعید داد، دست عاطفه هنوز در هوا معلق بود که فتانه با ترکهٔ تازه انار به جان عاطفه افتاد، خشم تمام وجود فتانه را گرفته بود و همانطور که فحش های رکیکی نثار مطهرهٔ بی نوا می کرد گفت: حالا برای من مامان دار شده، تو که اصلا توی عمرت مادر ندیده بودی حالا چی شده مدام حرف این زنیکه را میزنی؟!
عاطفه همانطور که از درد و سوزش کتک ها به خودش می پیچید گفت: من که کاری نکردم...من سعید را اذیت نکردم، چرا منو میزنی؟!
فتانه ترکه را محکم تر به پشت عاطفه فرود آورد و گفت: زود باش بگو مادرت و داییت به مامان بزرگت چی میگفتن؟! زود بگو درباره من چی میگفتن؟! درباره بابات چی می گفتن؟ زود بگو چه نقشه هایی توی سرشون هست؟
عاطفه همانطور که روی زمین نشسته بود و در خودش میپیچید و تا ترکه ها کمتر به او بخورند میگفت: من نمی دونم، من نفهمیدم چی میگفتن و اصلا هیچی نمی گفتن با زدن این حرف انگار فتانه دیوانه تر از قبل شده بود و علاوه بر ترکه با مشت و لگد هم به جان دخترک بی نوا افتاده بود، روح الله که شاهد همه چی بود، همانطور که گریه می کرد شروع کرد به شوت زدن به در انباری و صدایش را بالا برد، اگر عاطفه را ول نکنی اینقدر به این در میزنم و جیغ میزنم که هم کل شیشه اش بریزه پایین و هم آبروت توی محله بره...
فتانه که آتشی تر از قبل شده بود، عاطفه را رها کرد و به سمت در انباری آمد و همانطور که فحش های زشت میداد چفت در را باز کرد و گفت: چه....خوردی؟؟ ببینم حالا برا من آدم شدی هااا...
روح الله در انباری از داخل باز کرد تا با به خطر انداختن خودش ، خواهرش را از دست کتک های فتانه نجات دهد.
فتانه داخل انباری شد و گوش روح الله را گرفت و همانطور که با یک دست او را بیرون میکشید با دست دیگرش بر سر و صورت طفلک بی نوا میزد.
روح الله به کتک های فتانه توجهی نمی کرد از زیر چشم اطراف را نگاه کرد و وقتی متوجه شد در حیاط باز است و خبری از عاطفه نیست، خیالش راحت شد و نفس راحتی کشید و کمی آنطرف تر سعید درحالیکه با عروسک عاطفه بازی میکرد، را دید.
فتانه روح الله را وسط خانه انداخت و همانطور که با شوت به جانش افتاده بود، دنبال ترکه دیگری بود که بدن او را کبود کند، روح الله بی صدا اشک میریخت و خوشحال بود که خواهرش از کتک خوردن رها شده و در همین حین صدای پدرش در خانه پیچید: ببینم اینجا چه خبره زن؟! این از روح الله و اونم از عاطفه وسط کوچه،چکار به اون طفلک داشتی هاا
فتانه با ورود محمود، روح الله را رها کرد و برای اینکه خودش را موجه جلوه دهد همانطور که روح الله را نشان میداد گفت: حالا همه شون برا من دم درآوردن این نکبت را میبینی رفته برا من سحر و جادو اورده تو خونه، اون زنیکه هدیه میاره برا اینا و نمیفهمه که من باهوش تر از اونم و میفهمم اینا هدیه نیست و همه اش سحر و جادو هست تا زندگی فتانه را بپاشه ...
محمود آه کوتاهی کشید و گفت: روح الله سحر و جادو آورده، اون طفلک بینوا که بعد از مدتها اومده اینجا چه گناهی کرده بود؟
فتانه شانه هایش را بالا انداخت و گفت: این عروسک سارا دختر مهدی هست، اومده میخواست با خودش ببره که سعید نذاشت و...
محمود سری تکان داد و به طرف در هال رفت و روح الله از اینهمه خباثت و دروغگویی فتانه ،عصبانی شده بود، با رفتن پدرش داخل خانه، فتانه هم رفت و روح الله وقت را غنیمت شمرد و بیرون خانه رفت تا ببیند عاطفه کجاست.
داخل کوچه تاریک بود اما خبری از عاطفه نبود، روح الله بی هدف در کوچه های روستا پیش میرفت و طبق عادت همیشگی جلوی مغازه مش رحمت ایستاد،جای کیف آبی رنگی که روح الله همیشه با حسرت نگاهش می کرد خالی بود اما ...اما درست میدید، کفش های چرمی که مامان مطهره آورده بود از پشت شیشه مغازه به او چشمک میزد..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : خیر در این امور است
#حجت_الاسلام_والمسلمین_حسینی_قمی
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️شجره نامه انبياءِ خيلي جالبه حتما ببینید😊👌
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📛 شیطان انسان را چگونه به بینمازی میکشاند
👤 حجتالاسلام والمسلمین #رفیعی
@ranggarang
💠 تأثیــر غـــذا در روح و روان انســـان
آیت الله کوهستانی اهمیت خاصی برای تغذیه
سالم قائل بودند و اثر غذا در روح و روان آدمی را بسیار شگرف و چشمگیر میدانستند.
حضرت آیت الله شیخ ابوالحسن ایازی در این باره میگویند:
آیت الله کوهستانی درباره تأثیر غذا در انسان میفرمود: " اثر غذا در انسان بسیار زیاد
است. انسان وقتی غذا میخورد بخشی
تبدیل به خون میشود و به مغز میرسد،
در نتیجه اگر غذا طیب و طاهر نباشد بر
افکار انسانها تاثیر میگذارد و این افکار
شیطانی تاثیر آن غذای ناپاک است."
من خود گاهی که فکرهای ناجور به ذهنم میآید بلافاصله میاندیشم که امروز چه خوردهام؟!
👤 آیت الله #کوهستانی
📂 گل باغ لاله ها ، ص ۳۷۸
#رزق_حلال
@ranggarang