فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️رو به شش گوشهترین
قبلهی عالم
هر صبح بردن نام
حسیـــن بن علی میچسبد:
چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست
اَبــاعَبـــــدالله...
هرکسی داد سَلامی به تو
و اَشکَش ریخت ،،،
او نَظـَرکَــردهی زَهــراست...
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
وعَلی العباس الحسُیْن...
ارباب بيکفن ســــــــلام...
#صبحم_بنامتان_ارباب_
@ranggarang
#سلام_امام_زمانم
و تویے آنڪه
صبح به صبح باید
پنجره ےِ دل را
رو بسوےِ مُحبتًش گُشود
السلامُ علیڪ یابقیةَ الله فے ارضه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
@ranggarang
🌷 امام صادق (علیه السلام) :
👌 برادر ، جز در هنگام نیازمندی شناخته نمیشود.
📚 بحار ؛ ج۷۵ ، ص۲۲۹
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیخ رجبعلی خیاط تعریف میکرد:
در بازار بودم، اندیشه مكروهی
در ذهنم گذشت.
سریع استغفار كردم و به راهم ادامه
دادم.!
قدری جلوتر شترهایی قطار وار
از كنارم میگذشتند...
ناگاه یكی از شترها لگدی انداخت
كه اگر خود را كنار نمیكشیدم
خطرناك بود
به مسجد رفتم و فكر میكردم
همه چیز حساب دارد.
این لگد شتر چه بود؟!
در عالم معنا گفتند:
شیخ رجبعلی! آن لگد نتیجه
آن فكری بود كه كردی!
گفتم: اما من كه خطاییانجامندادم
گفتند: لگد شتر هم كه به تو نخورد!
اثر کارهای ما در عوالم جریان دارد،
حتی یک تفکر منفی میتواند
تاثیری منفی ایجاد کند...
@ranggarang
🔴 عاقبت وابستگی شدید به دنیا!
🔸استاد عالی:
گاهی عامل اصلی ترس از مرگ تعلقات شدید به دنیا است...
🌾اگر شما روی کف دست خود چسبی بزنید که مویی ندارد می توانید به راحتی و بدون درد آن را بکنید.
✍ اما اگر آن را در جای پرمویی، مثلاً روی پا یا پشت دست خود بزنید که با صدها مو گره خورده، وقتی که می کنید درد دارد.
🔸چه بسا انسان نسبت به امورات مختلف دنیا تعلقات شدید پیدا کرده و مانند هزاران زنجیر به جان او وابسته شده است،
طبیعتاً دل کندن از آنها و به سمت مرگ رفتن یعنی دوری کردن از محبوب او
🔸یک کسی خدمت پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) رسید و گفت: من از مرگ می ترسم و از آن بدم می آید..
❤️پیغمبر فرمود: آیا تو اموالی داری؟
گفت بله.
❤️پیامبر فرمود: آیا در راه خدا چیزی را برای بعد از مرگ خود داده ای؟
گفت نه.
فرمود: به خاطر همین میترسی چون به جان تو وابسته شده است.
@ranggarang
🌹🌷🌹 حکایت:
از کاسبی پرسيدند:
چگونه دراين کوچه پرت و بی عابرکسب روزی ميکنی؟!
گفت: آن خدايی که فرشته مرگش
مرا در هرسوراخی که باشم پيداميکند
چگونه فرشته روزيش مراگم ميکند.
#روزی
@ranggarang
📌 توصیه ویژه الله بهجت:
👈 تکان میخوری بگو یا صاحب الزمان
👈 می نشینی بگو یا صاحب الزمان
👈 برمیخیزی بگو یا صاحب الزمان
👈 صبح که از خواب بیدار میشوی مؤدب بایست و صبحت را با سلام به امام زمانت شروع کن و بگو آقا جان دستم به دامانت خودت یاری ام کن
👈 شب که میخواهی بخوابی اول دست به سینه بگذار و بگو"السلام علیک یا صاحب الزمان"بعد بخواب.
✅ شب و روزت را به یاد محبوب سر کن که اگر اینطور شد، شیطان دیگر در زندگی تو جایگاهی ندارد، دیگر نمیتوانی گناه کنی، دیگر تمام وقت بیمه امام زمانی.
👌 امیرالمؤمنین(ع) فرموده است: "که در حیرت دوران غیبت فقط کسانی بر دین خود ثابت قدم می مانند که با روح یقین مباشر و با مولا و صاحب خود مأنوس باشند
📕 کمال الدین و تمام النعمه، ص 30
@ranggarang
آیت اللّه شیخ علىپناه اشتهاردى در درس اخلاقشان در مدرسه فیضیه:
امام خمینی می فرمود : با اتوبوس از مشهد عازم تهران بودم.
راننده به صندلى ما که در وسطهاى ماشین بود، آمد، به من( امام خمینی) چون سید بودم حرفى نزد. ولى رو کرد به حاج شیخ عباس قمى(ره ) و گفت : اگر مىدانستم، تو را اصلاً سوار نمىکردم...
ناگاه ماشین ما که از مشهد عازم تهران بود از حرکت ایستاد، راننده که مردى بلند و سیاهچرده بود با عجله پایین آمد و بعد از آنکه ماشین را براندازى کرد خیلى زود عصبانى و ناراحت به داخل ماشین برگشت و گفت:
بله پنچر شد. و آنگاه به صندلى ما که در وسطهاى ماشین بود، آمد، به من چون سید بودم حرفى نزد. ولى رو کرد به حاج شیخ عباس قمى(ره ) و گفت:
اگر مىدانستم، تو را اصلاً سوار نمىکردم، از نحسى قدم تو بود که ماشین، ما را در این وسط بیابان خشک و برهوت معطل گذاشت، یااللّه برو پایین و دیگر هم حق ندارى سوار این ماشین بشوى.
مرحوم شیخ عباس بدون اینکه کوچکترین اعتراضى کند و حرفى بزند، بلند شد و وسایلش را برداشت و از ماشین پیاده شد.
من هم بلند شدم که با شیخ عباس پیاده شوم اما او مانع شد، ولى من با اصرار پیاده شدم که او را تنها نگذارم اما او قبول نمىکرد که با او باشم، هرچه من پافشارى مىکردم، او نهى مىکرد،
دست آخر گفت: فلانى، راضى نیستم تو ، هم مثل من اینجا بمانى. وقتى این حرف را از او شنیدم دیدم که اگر بمانم بیشتر او را ناراحت مىکنم تا خوشحال کرده باشم، برخلاف میلم از او خداحافظى کرده سوار ماشین شدم ...
بعد از مدتى که او را دیدم جریان آن روز را از او پرسیدم، گفت: وقتى شما رفتید خیلى براى ماشین معطل شدم، براى هر ماشینى دست بلند مىکردم نگه نمىداشت،
تا اینکه یک ماشین کامیونى که بارش آجر بود برایم نگه داشت.
وقتى سوار شدم، راننده آدم خوب و خونگرمى بود، و بهگرمى پذیرایم شد و تحویلم گرفت،
خیلى زود با هم گرم شدیم قدرى که با هم صحبت کردیم متوجه شدم که او ارمنی است و مسیرش همدان است، از دست قضا من هم مىخواستم به همدان بروم، چون مدتها بود که دنبال یک سرى مطالب مىگشتم و در جایى نیافته بودم فقط مىدانستم که در کتابخانه مرحوم آخوند همدانى در همدان مىتوانم آنها را بهدست آورم، به این خاطر مىخواستم به همدان بروم.
راننده با آنکه ارمنى بود آدم خوب و اهل حالى بود، من هم از فرصت استفاده کردم و احادیثى که از حفظ داشتم درباره احکام نورانى اسلام، حقانیت دین مبین اسلام و مذهب تشیع و... برایش گفتم.
وقتى او را مشتاق و علاقهمند دیدم، بیشتر برایش خواندم، سعى مىکردم مطالب و احادیثى بگویم که ضمیر و وجدان زنده و بیدار او را بیشتر زنده و شاداب کنم.
تا این که به نزدیکهاى همدان رسیدیم، نگاهم که به صورت راننده افتاد دیدم قطرات اشک از چشمانش سرازیر است و گریه مىکند، حال او را که دیدم دیگر حرفى نزدم، سکوتى عمیق مدتى بر ما حکمفرما شد هنوز چند لحظهاى نگذشته بود که او آن سکوت سنگین را شکست و با همان چشم اشکآلود گفت:
فلانى، اینطور که تو مىگویى و من از حرفهایت برداشت کردم، پس اسلام دین حق و جاودانى است و من تا به حال در اشتباه بودم. شاهد باش، من همین الآن پیش تو مسلمان مىشوم و به خانه که رفتم تمام خانواده و فامیلهایى را که از من حرفشنوى دارند مسلمان مىکنم.
بعد هم شهدتین را گفت
از آن زمان به بعد از نسل و ذرّیّه آن مرد هرکس به دنیا بیاید مسلمان است و ثواب و حسنهاش براى مرحوم حاج شیخ عباس قمى(ره ) مىباشد.
@ranggarang
خدایا؛
مبادا روزی فرا رسد که ما
بارمان را بسته باشیم
به این قیمت که بالمان را بسته باشیم
و از یاد برده باشیم
که برای اوج و پرواز؛
بال میخواهیم نه بار
@ranggarang
دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد .
خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت:ای جوان!سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی!
دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند
.
روز شد . کسی در خانه احمد را زد . داخل آمد و 150 دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است.
احمد رو به دزد کرد و گفت: دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی.
حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد. گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت: تاکنون به راه خطا می رفتم .
یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت. مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه ثواب را بیاموزم. کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت.
@ranggarang
#داستان_
🔴ناله ے شیطان از 7 عمل امت پیامبر (ص)
✍روزے پیامبر در مسجدالحرام شیطان را رنگ پریده و زار دید . #پیامبر پرسید ڪه چرا این قدر رنگ پریده و رنجور هستے ؟ شیطان گفت : چند خصلت در امت تو مرا به جان آورده است و نمے توانم این خلق و خوے را از آنها بگیرم .
1️⃣یڪے اینڪه وقتے به یڪدیگر مے رسند #سلام مے ڪنند و سلام یڪے از نام هاے خداست و هر ڪس ڪه سلام ڪند از رنج دور مے ماند و ڪسے ڪه جواب سلام را مے دهد رحمت حق شامل او مے گردد .
2️⃣دیگر اینڪه وقتے با هم ملاقات مے ڪنند با هم دست مے دهند و مصافحه مے ڪنند و داریم تا وقتے این دو نفر دستشان را از هم رها نڪرده اند #رحمت #خدا شامل آنها مے شود ڪه این باعث تضعیف شیطان مے شود.
3️⃣دیگر اینڪه وقت غذا خوردن و شروع ڪارها #بسم_الله الرحمن الرحیم مے گویند . در روایت داریم ڪسے ڪه بسم الله مے گوید خدا را در ڪار خودش شریک مے ڪند . مثلا اگر هنگام غذا خوردن بسم الله گفته بشود انرژے حاصل از این غذا در خدمت اهداف شیطانے قرار نمے گیرد .
4️⃣دیگر اینڪه وقتے سخن مے گویند ان شاءالله مے گویند و به رضاے خدا راضے مے شوند.آنها زحمتهاے من را با همین ضایع مے ڪنند .
5️⃣دیگر اینڪه من از صبح تا شب زحمت مے ڪشم تا آنها را به #گناه وادار ڪنم ولے بعد آنها #توبه مے ڪنند .
6️⃣دیگر اینڪه تا نام تو را مے شنوند #صلوات مے فرستند و من چون #ثواب صلوات را مے دانم فرار مے ڪنم زیرا طاقت آن درجات را ندارم .
اللهم صل علے محمد وال محمد وعجل فرجهم ❤️
7️⃣دیگراینڪه وقتے #اهل_بیت تو را مے بینند به آنها محبت دارند . پیامبر به حاضرین گفت ڪه هرڪس این خصلت ها را داشته باشد ، اهل بهشت است .
@ranggarang
✅چادر چیست؟
🍃چــــــــــــــــــــادر:
یعنی آنچه پشت در بر سر زهرا سوخت ولی از سر زهرا نیفتاد...
🍃چــــــــــــــــــــــــادر:
یعنی:آنچه با میخ به بدن زهرا دوخته شد ولی از سر فاطمه نیفتاد...
🍃چــــــــــــــــــــــــادر:
یعنی:آنچه زهرا با یک دستش او را گرفت که ازسرش نیفتد و با یک دستش کمربند علی را گرفت که او را نبرند.
و اگر قرار بود فقط یکی از این دو را میگرفت حتما چــــــادر بود...
🍃چــــــــــــــــــــــــادر
یعنی:آنچه ظهر عاشورا بر سر زینب سوخت ولی از سرش نیفتاد...
🍃چــــــــــــــــــــــــادر
یعنی:زینب راضی به تکه تکه شدن عباسش شد ولی راضی به دادن نخی از آن نشد…
🍃چــــــــــــــــــــــــادر
یعنی:حسین علیه السلام در لحظات آخر در گودال که فرمود:تا من زنده ام سراغ حرمم نروید…
🍃چــــــــــــــــــــــــادر
یعنی:شبیه ترین حالت یک بانوی شیعه به مادرش زهرای مرضیه سلام الله علیها ...
#حجاب_زهرایی
#حجاب_زینبی
@ranggarang
🛑اثر دعای ۴۰ مومن در حق میت!
✅از حضرت امام محمدباقر علیه السلام روایت شده که:
در بنی اسرائیل عابدی بود و خداوند به داوود علیه السلام فرمود که ریا کار است.
♨️وقتی که آن شخص مرد،حضرت داوود به تشییع او نرفت.
💠دیگران آمدند و ۴۰ نفر بر او نماز خواندند و گفتند پروردگارا ما جز نیکی از او سراغ نداریم و تو به او داناتری، پس او را بیامرز...
🔅چون او را غسل دادن ۴۰ نفر دیگر آمدند و همینطور گفتند، چون از باطن ریاکار او خبر نداشتند.
♻️به حضرت داوود وحی رسید که: چرا تو برو نماز نگذاردی؟
🌺 عرض کرد: پروردگارا برای اینکه تو مرا خبر کردی که این عابد ریاکار است...
💠ندا رسید: درست است اما چون جمعی به خوبی از شهادت دادهاند ما هم امضا کردیم و او را آمرزیده ایم...
🌸این هم از فضل پروردگار است که بدون استحقاق بنده اش را از عذاب می رهاند.
📕معاد شهید دستغیب صفحه ۸۲
@ranggarang
#شیطان_شناسی
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_چهل_یکم 🎬:
سالها مثل برق و باد میگذشت و حالا روح الله هفت ساله،نوجوانی دوازده ساله شده بود، نوجوانی که تجربه های تلخی همچون کهنسالان داشت، در این چند سال، به خاطر کار پدرش که کارمند یکی از ارگانهای دولتی بود چند بار خانه آنها از روستا به شهرستانهای مختلف انتقال پیدا کرده بود اما سرانجام دوباره گذار آنها به همان روستا افتاد، اما الان خیلی وسعت پیدا کرده بود و شکل شهر کوچکی به خود گرفته بود، ولی روزگار برای روح الله همانگونه بود که قبلا می بود با این تفاوت که اینک یک برادر و یک خواهر دیگر به جمع آنها اضافه شده بود، سعید و سعیده و مجید فرزندان فتانه بودند که وضعیت آنها در خانه نسبت به روح الله، مانند تخت نشین به کوخ نشین بود، فتانه از هیچ ظلمی در حق روح الله فرو گذار نبود و جدیدا مدام بهانه میگرفت که این پسر هیچ هنری ندارد و.. او می خواست به گونه ای روح الله را از خانه فراری دهد و آنقدر در گوش همسرش وز وز کرد که سرانجام محمود قانع شد که روح الله از این سن باید مرد کار شود، گرچه قبلا هم به لطف مرحمتهای فتانه، دست به هر کاری که فکرش را بکنید، زده بود.
محمود با تدبیر فتانه، زمین بزرگ زراعی داخل روستا خریداری کرد، دورتا دور آن را دیوار خشتی کشیدند و به روح الله امر کردند که این زمین را به باغی پر درخت تبدیل کند.
فتانه از این پیشنهادش چندین هدف داشت، اول اینکه روح الله را از جلوی چشمش دور می کرد، دوم اینکه می دانست پسری در این سن قادر نخواهد بود حتی بوته ای بنشاند چه رسد به آباد کردن یک باغ و اینگونه میتوانست روح الله را از چشم محمود بیاندازد و پسران خودش سوگلی پدر باشند و سوما با وجود تمام سختی هایی که به کام روح الله میریخت باز هم شاهد بود که همیشه شاگرد اول کلاسشان هست و موفقیت های بی نظیری در میدان درس و مدرسه کسب می کند، موفقیت هایی که اصلا برای بچه های او پیش نمی آمد، پس با این پیشنهاد روح الله مجبور بود به باغ برسد و از درس و مدرسه دور شود و در درسش افت کند و از همه مهم تر اینکه، میدانست که اجنه در جاهای پرت و بیابان ها بهتر می تواند سحرشان را انجام دهند و این باغ دور افتاده و سحری که موکل فتانه انجام میداد، میتوانست در دیوانه کردن روح الله تاثیر بسیار زیادی داشته باشد و انسان دیوانه از چشم همه می افتد و در آخر اگر روح الله واقعا موفق به آباد کردن آن باغ بی درخت می شد، سرمایه فتانه و محمود اضافه میشد و بدون زحمت صاحب باغی پرثمر میشدند.
روح الله که پسری سخت کوش بود، علاوه بر کتاب های درسی، کتاب های دینی و مذهبی زیادی از هرکجا که به چنگش می افتاد، مطالعه می کرد.
او خود را غرق در عالم کتاب و معنویات می کرد و اینگونه از روح خود نه نوجوانی دوازده سیزده ساله،بلکه مردی شصت ساله ساخته بود، به راستی که انسان با سختی ها آزموده و آبدیده میشود و این نوجوان معصوم روحش همچون کهنسالان بزرگ و عظیم شده بود.
محمود به دستور فتانه زمین را خریداری کرد و نقشه ها آنگونه که او می خواست پیش رفت، محمود حتی یک بار هم فکر نکرد که بچه ای در این سن باید مشغول درس و مدرسه باشد نه اینکه آبادکردن زمین خشک و بی علف...
ادامه دارد
بر اساس واقعیت
به قلم:ط_حسینی
@ranggarang
#شیطان_شناسی
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_چهل_دوم 🎬:
نزدیک عید بود، صدای جیک جیک گنجشکها از هر طرف به گوش میرسید، روح الله غرق خواندن کتاب پیش رویش بود، کتاب فارسی مدرسه اش او را در عالم خود فرو برده بود که ناگهان با صدای شرشر آب به خود آمد، هراسان از جا بلند شد، کتاب را روی زمین انداخت و به طرف جوی آبی که کنار درختان درست کرده بود رفت اوفی کرد و گفت: حالا چه وقت خراب شدن جوی بود و بعد بیلی را که کمی انطرف تر روی زمین انداخته بود برداشت با دقت جوی آب را درست کرد و زیر لب گفت: عجیب هست، اینجا را که چند روز پیش درست کردم و خوب خشک شده بود، یعنی چرا اینجور شد؟ نکنه کسی میاد تو باغ و..
جوی آب درست شد و روح الله با دقت رد آب را گرفت تا تمام درختها آب بخورند، البته اینها درختان بارور نبودند، نهالهایی که پدرش محمود یک سال پیش به روح الله داده بود، همه گرفته بودند و اینک به درختان نازک و جوان تبدیل شده بودند، از زمانی که پدرش این زمین خشک و بی علف را به او واگذار کرده بود تا باغی قشنگ از آن درست کند، بیش از یکسال میگذشت و روح الله به یاد می آورد که چه شبهایی را اینجا کار کرده و البته صبح هم مدرسه رفته است ولی با این حال نه کار باغ زمین مانده بود و نه روح الله بی خیال درس شده بود.
روح الله خوب که مطمئن شد آب راه درستش را می رود،به سر جای اولش برگشت و کتابش را از روی زمین برداشت، کمی آن را ورق زد و میدید که بدون استثنا، کل صفحات کتاب اثر گِل یا انگشتهای گِلی روی آن مشهود بود، البته این آثار هنری مختص کتاب فارسی او نبود و تمام کتاب و دفترهایش سرشار از این آثار بود و اگر کتاب یا دفتری رد گِل و خاک و آب رویش نبود، باید تعجب می کرد
معلم ها و همشاگردی هایش هم این موضوع را کاملا میدانستند.
روح الله صفحه کتابش را بست،به آسمان آبی نگاه کرد، خورشید به خون نشسته بود و داشت پشت کوه های مغرب، پنهان میشد.
روح الله نفسش را محکم بیرون داد و گفت: خدایا شکرت، به خاطر تمام نعمت هایی که دادی شکرت، اگر کسی حرف های روح الله را گوش میکرد، گمان میکرد که او نه نوجوانی چهارده ساله،بلکه خردمندی چهل ساله است، رنج روزگار و مرارت هایی که به پای او ریخته بودند، از او فردی مجرب و فهیم و صبور ساخته بود،او خدا را شکر می کرد که این باغ بهانه ای شده بود تا کمتر کتک ها و آشوب های فتانه دامن گیرش شود، در این زمان پدرش هم متوجه شده بود که فتانه نسبت به عاطفه و روح الله چقدر سنگدلانه برخورد می کند اما انگار محمود در مقابل فتانه زبانش بسته بود و گویی سحری در کار بود که محمود اینهمه ظلم را میدید اما انگار اجازه نداشت از این دو فرزند مظلومش دفاع کند و گاهی اوقات صبر محمود لبریز می شد و فتانه را به باد کتک میگرفت، آنقدر فتانه را میزد که هم خودش و هم فتانه از نفس می افتادند ، گرچه این کتک ها به خاطر بچه ها نبود و به خاطر مسائل متفرقه و زناشویی بود اما فتانه این کتک ها را پای روح الله و عاطفه می گذاشت و هر روز با بهانه ای به جان این دو بینوا می افتاد، عاطفه سعی می کرد کمتر به خانهٔ پدرش بیاید اما همان یک باری که در هفته می آمد اندازه یک سال کتک می خورد، فتانه از عاطفه می خواست که خبرهای خانه مادربزرگ و بعضا مامان مطهره را که هفته ای یا ماهی یک بار به آنها سرمیزد به فتانه برساند.
و هر بار که مطهره هدیه ای برای عاطفه می آورد، فتانه آن هدیه را، گرچه عروسک یا اسباب بازی ساده ای بود، از عاطفه به زور میگرفت و به سارا دختر مهدی برادر محمود میداد، زن مهدی خواهر زاده شمسی بود و فتانه به خاطر شمسی هوایش را داشت،البته فتانه و شمسی دو تا جاری بودند که در همهٔ کارهای هم سهیم بودند و راز دار یکدیگر بودند...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@ranggarang
💠#داستان آموزنده
روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیرمراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کندتا مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده
پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن میخورد
پادشاه به اوذخندید و گفت ای مردک مگر میشود در دُر کرم زندگی کند ولی مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد
پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد
پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد او را در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند
روز بعد پادشاه سوار بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظرت تو چیست
مرد فقیر گفت بهترین در تند دویدن هست ولی یه ایرادی نیز دارد
پادشاه گفت چه ایرادی؟
فقیر گفت در اوج دویدن اگر هم باشد وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه میپرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشتکه اسب سریع خودش را درون آب انداخت
پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند
وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت میترسید با ترس گفت
میدانم که تو شاهزاده نیستی پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت و پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم
مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه هراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقر گفت چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی؟
مرد فقیر گفت دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم
و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُلک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیش ها یک جا چرامیکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش می آید
سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی، مرد فقیر گفت
موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه ای از آشپز خانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بودو من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی....!!
*آری اکثر خصایص ذاتی است
*یعنی در خون طرف باید باشد
اصالت به ریشه است
هیچگاه آدم کوچک بزرگ نمی شود وبرعکس هیچوقت بزرگی کوچک نمی شود
*نه هر گرسنه ای فقیر است!
*ونه هر بزرگی بزرگوار!
@ranggarang
✅از عالمی پرسیدند
👈برای خوب بودن کدام روز بهتراست ؟
عالم فرمود : یکروز قبل از مرگ
🔹شخص حیران شد گفت : ولی مرگ را هیچکس نمیداند
🔷عالم گفت : هر روز زندگی را روزِ آخر فکر کن و خوب باش شاید فردایی نباشد....─═इई🍃🌷🍃ईइ═─
@ranggarang