✍ﺣﺴﺎﺳﯿﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﺑﻮﯼ ﮐﺒﺎﺏ... ﺣﺎﻟﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪ ﻣﯽ ﺷﺪ!ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺑﻮﯼ ﮐﺒﺎب ﺣﺴﺎﺳﯽ؟ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﯿﻦ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﯾﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ چاشنی ﻣﯿﻦ ﻓﺴﻔرﯼ ﻋﻤﻞ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﻟﻮ ﻧﺮﻩ ﻣﯿﻦ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﺯﯾﺮ ﺷﮑمش ﻭ ﺫﺭﻩ ﺫﺭه کباب ﻣﯿﺸﺪ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺩﺍﺩﯼ ﻧﻤﯽ ﺯﺩ و ﻓﻘﻂ ﺑﻮﯼ گوﺷﺖ ﮐﺒﺎﺏ ﺷﺪﻩ به مشامت میرسید؛ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﻮ ﺣﺴﺎﺱ نمیشدی؟؟
"❣شهید مهدی زین الدین❣"
@ranggarang
دشمنانی که دوست شدند!
حسین در کردستان فرمانده محور دزلی بود، همیشه کوملهها را زیر نظر داشت، آنان از حسین ضربههای زیادی خورده و برای همین هم برای سرش جایزه گذاشته بودند. یک روز سر راه حسین کمین گذاشتند. او پیاده بود، وقتی متوجه کمین کوملهها شد، سریع روی زمین دراز کشید و سینهخیز و خیلی آهسته خودش را به پشت کمین کشید و فردی را که در کمینش بود به اسارت درمیآورد.
به او گفت: حالا من با تو چکار کنم؟ کومله در جوانان گفت: نمیدانم، من اسیر شما هستم. حسین گفت: اگر من اسیر بودم، با من چه میکردی؟ کومله گفت: تو را تحویل دوستانم میدادم و بیست هزار تومان جایزه میگرفتم. حسین گفت: اما من تو را آزاد میکنم. سپس اسلحه او را گرفته و آزادش کرد. آن شخص، فردای آن روز حدود سی نفر از کوملهها را پیش حسین آورد و تسلیم کرد. آنها همه از یاران حسین در جنگ تحمیلی شدند.
✍️خاطره ای به یاد فرمانده شهید حسین قجهای فرمانده دلاور گردان سلمان فارسی
@ranggarang
🌹همانطور که هر شخصی باید در زندگیاش راه و روشی داشته باشد و آن را دنبال کند، من این راه را آگاهانه که همان صراط مستفیم و راه انبیاء و اولیاء الهی است انتخاب کردم و تا حد جان آن راه را برای خدا ادامه میدهم.
🌷«قسمتی از وصیت نامه شهید 🌷
تاریخ ولادت: ۱۳۴۷/۲/۳
محل تولد: بهبهان
تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۲۵
محل شهادت:شلمچه
نام عملیات:کربلای پنج
علت شهادت: بمباران شیمیایی
محل دفن: گلزار شهدای بهبهان
🍃
@ranggarang
#شیطان_شناسی
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_پنجاه_هفتم 🎬:
فتانه برای آشنایی به منزل عروس خانم رفت و از با نزدیک فاطمه و خانواده اش آشنا شد، گرچه به روی خود نمی آورد اما خانواده فاطمه،خانواده ای متشخص و فرهنگی بودند و فاطمه هم دختری زیبا بود که همزمان با خواندن حوزه، در دانشگاه هم درس می خواند و به نوعی مطمئن بود، فاطمه با همچین خانواده تیزبینی محال است که به روح الله زن دهند آخر فتانه اینقدر فضا را مسموم می کرد تا نظر خانواده عروس را اگر هم مثبت بود، منفی می کرد.
فتانه چند تا آدرس برای تحقیق به خانواده عروس داده بود و قرار بود که بعد از تحقیق نتیجه به اطلاع خانواده روح الله برسد.
آخر هفته بود و روح الله مثل سالهای قبل داخل باغ مادربزرگ مشغول رسیدگی به باغ بود، البته قبل از آن به باغ خودش سرکی زده بود، آفتاب داغ بهاری بر صورت مردانه اش می نشست و عرق از سر و رویش سرازیر بود.
روح الله آخرین دانه های سبزی را بر زمین پیش رویش پاشید و روی تخته سنگی کنار باغچه کوچک سبزی نشست و با آستین لباسش عرق های پیشانی اش را پاک کرد که با صدای ننه آمنه به خود آمد: خسته نباشی پسرم، خدا بهت عمر با عزت بده، خدا انجیر هزار شاخه ات بکنه، از وقتی اومدی انگار یه جون دوباره به این طبیعت دادی، خدا همین جور جون تو جونت بریزه و بعد کنار روح الله نشست و ادامه داد: امروز یه آقای خیلی باشخصیت اومده بوده تو محله و راجع به تو پرس و جو می کرده
روح الله که از دعاهای ننه آمنه لبخند دلنشینی روی لبهاش نشسته بود با شنیدن این حرف کمی نیم خیز شد و با دستپاچگی گفت: عه! پیش کی رفتن و چی پرسیدن؟!
ننه آمنه گفت: اول از همه پیش قوم و خویشای فتانه رفته، تا اونجایی که به من گفتن، همه تعریفت را کردن و حتی گفتن که فتانه و محمود لیاقت پسری چون تو را ندارن، تمام اهل محل هم ازت تعریف کردن و البته تو پسر گل خودمی و تعریفی هستی، یه جوان پرکار،مؤمن که هم درپی رضایت خداست و هم بنده خدا و حتی همین طبیعت هم عاشق توست، روح الله لبخندی زد و گفت: آره ننه جان، هیچ بقالی نمیگه ماست من ترشه..
ننه آمنه دستش را پشت شانه های پهن و مردانهٔ روح الله زد و گفت: حالا بنا به حرف تو من از رو محبت مادری و الکی بگم اهل محل که با تو خورده برده ای ندارن که تعریفت میکنن و ننه آمنه صدایش را آهسته تر کرد و گفت: فقط..فقط این شمسی دو بهم زن رفته به طرف گفته پسره خیلی خوبه و ما ازش بدی ندیدیم فقط کاش فتانه را نمیزد..
روح الله ناخوداگاه از جا بلند شد...یعنی یعنی همین اول راه خواستن آبروی منو بر باد بدن، این زن،هدفش چی بوده هاا؟!
ننه آمنه دستان ترک خورده روح الله را در دست گرفت و گفت: خوب معلومه دست فتانه و شمسی توی یک کاسه هست، میخوان تو رو سنگ رو یخ کنن و اونا هم جواب رد بهت بدن و اینا هم توی بوق و کرنا کنن که روح الله را کسی قبول نداره و هیچ کس حاضر نیست زنش بشه و..
روح الله سرش را پایین انداخت و زیر لب لااله الاالله گفت و چند تا قدم برداشت سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: الهی توکلت علی الله...گفتی متوکلینت را دوست داری، خدایا هرچه خیر و صلاحم هست برام پیش بیار..
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@ranggarang
#شیطان_شناسی
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_پنجاه_هشتم 🎬:
سفره شام پهن بود که تلفن خانه به صدا درآمد، فتانه به سرعت از جا بلند شد و به طرف تلفن رفت و گوشی را برداشت. روح الله، با قاشق مقداری املت روی نان گذاشت و داخل دهان گذاشت و از زیر چشم حرکات فتانه را می پیمایید، لحن حرف زدن فتانه،خیلی رسمی بود و این جلب توجه می کرد، پس ناخوداگاه همهٔ جمع همانطور که خود را مشغول خوردن نشان می دادند،گوششان به حرفهای فتانه بود: بله، بله...ان شاالله به سلامتی، پس با اجازه تون فردا شب به اتفاق آقا پسر خدمتتون میرسیم....به امید خدا...خدانگهدار، روح الله که انگار دهانش خشک شده بود، از پارچ بلوری پیش رویش مقداری آب داخل لیوان ریخت و با کمک آب، لقمه اش را قورت داد.
فتانه سرجایش نشست و با اینکه میدانست همه مشتاق شنیدن هستند خودش را به راهی دیگر زد و بشقاب املت را جلو کشید که محمود با تحکم گفت: چی شد زن؟! کی بود؟! چرا سرو سنگین شدی و مثل همیشه وراجی نمی کنی؟!
فتانه اوفی کرد و گفت: کی می خواستی باشه؟ همین قوم و خویشا ررروح الله خان هستند، دستور دادن فردا شب برای آشنایی بیشتر بریم خونه شان... محمود لبخندی روی لبش نشست و فتانه که خیلی عصبانی بود و انا نمی خواست عصبانیتش بروز کنه زیر لب گفت: مردم دخترشون از سر راه اوردن...
و روح الله که انگار دختری هجده ساله بود و هیجان سراسر وجودش را گرفته بود، هیچ توجهی به حرکات فتانه نداشت، از خوشحالی همراه استرس، اشتهاش کور شده بود، با اجازه ای گفت از سر سفره شام بلند شد و به طرف میهمان خانه رفت.
داخل میهمانخانه که رسید، نفسش را محکم بیرون داد و همانطور که به بالا نگاه می کرد گفت: خدایا شکرت...
روح الله یک راست به سمت بالای میهمان خانه رفت و پشت مبل قهوه ای رنگ راحتی، کیفش را برداشت، کیف را روی میز گذاشت و درش را باز کرد، دفتری بیرون کشید ، خودکار وسطش پایین افتاد، خودکار را برداشت و دفتر را پیش رویش قرار داد.
روح الله نه از نعمت همراهی مادر برخوردار بود و نه اینک خواهری مهربان در دسترسش بود تا رسم و رسوم خواستگاری و آشنایی را به او یاد دهد، پس خود دست به ابتکاری نو زد، او می خواست تمام خصوصیات اخلاقی خودش را روی کاغذ آورد و تمام انتظاراتی که از همسر آینده اش دارد را بنویسد تا اگر وقت کم آورد ، با دادن این طومار به عروس خانم، او را کمی با روحیات خودش آشنا کند.
روح الله غرق نوشتن بود که فتانه در اتاق را باز کرد و سرش را از لای درز در داخل آورد، به روح الله خیره شد، برایش عجیب بود که روح الله با وجود شنیدن این خبر، الان بی خیال نشسته و مشغول درسش شده، وقتی دید روح الله متوجه او نشده،آرام آرام خودش را به بالای سر او رساند، غرق نوشته پیش روی او شد، خیلی عجیب بود، نوشته ای بلند بالا و تو هم تو هم...فتانه سواد نداشت اما خیلی دوست داشت سر از کار روح الله دربیاورد پس با لحنی کشدار گفت: ببینم چکار داری میکنی؟!
روح الله مه غرق نوشتن بود، با صدای فتانه از جا پرید، نوشته را نگاهی کرد و گفت:, هیچی بلید یه سری چیزا بنویسم...
فتانه اوفی کرد و به سمت در رفت و روح الله هم غرق در نوشتن...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@ranggarang
🌸 امام کاظم علیه السلام فرموده اند:
#رجب نام نهری است در بهشت؛ که از شیر، سفیدتر و از عسل، شیرین تر است.
هر کس یک روز از آن را روزه بدارد، خداوند از آن نهر به او بیاشامد.
@ranggarang
🔴 فضیلت احیاء شب اول ماه رجب
🔵 طبق روایت احیاء در ۴ شب ( به جز شبهای قدر ) وارد شده است :
🔺 شب اول رجب
🔺 شب نیمه شعبان
🔺 شب عید فطر
🔺 شب عید قربان
🟢 هر کس روز اول ماه رجب را روزه بگیرد آتش جهنم به اندازه یکسال راه از او دور شود.
@ranggarang