eitaa logo
رنگارنگ 🌸
1.5هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
4.8هزار ویدیو
7 فایل
کانال متفاوت و مورد سلیقه همه قشرها مختلف.. داستان های کوتاه و بلند.. از حضرت ادم تا خاتم الانبیا.. حدیث و پیامهای آموزنده و کلیپ های کوتاه و بلند.. کپی برداری آزاد..
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 سلام امام زمانم 🌷 سلام پدر مهربانم 🌺 اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت مقدس آقا امام زمان ارواحنا فداه سال ها؛ نه قرن هاست که کفه ترازوهایمان تعادل ندارد؛ با دستی خالی و ندار، دل هایمان پر از دل تنگی برای کسی است که او از ما دلتنگ تر است....... کسی که باید باشد و نیست.... @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ 🔸 خدای عزوجل در قرآن ميفرمايد : هر مصيبتی که به شما مي رسد برای کاری است که به دست خود کرده ايد و خدا از بسياری ( از معصيت ها ) هم گذشت ميکند. 📚 سوره شوری ،آیه۳۰ 💠 امام صادق (ع) فرمودند : هيچ رگی نزند و پائی به سنگ نخورد و سر درد و مرضي پيش نيايدمگر به جهت گناهی که انسان مرتکب شده است. 💠 امام (ع) فرمودند : آنچه خدا از آن مي گذرد از آنچه از آن مواخذه ميکند بيشتر است. 💠 يعنی آن گناهاني که خدا از آن ميگذرد بيشتر است از آن گناهانی که خدا بوسيله آن گناه عذاب ميکند. 💠 مجازات کردن در همین دنیا،نشانه لطف و رحمت خداوند به بندگانش هست که با مجازاتهای دنیایی مارا تنبیه و گناهانمان را ذوب میکند تا بار پرونده برای قیامت سنگین نباشد. 📚اصول کافي،ج۳،ص370 @ranggarang
💠 امام علی (ع) : 🔵 از دست رفتن خرد ، در زیاده طلبی است . 📚 غررالحکم ، حدیث ۵۹۰۱   @ranggarang
⭕️ دستورالعمل های مجرب آیت الله بهجت رضوان الله علیه برای بطلان سحر و جادو و مشکلات ماورایی 1️⃣ قرآن کوچکی، همیشه همراه داشته باشید. 2️⃣ معوذتین(سوره‌های فلق وناس) را بخوانید و تکرار نمائید. 3️⃣ آیة الکرسی را بخوانید و در منزل نصب نمایید. 4️⃣ چهار قل را بخوانید و تکرار نمائید خصوصا وقت خواب. 5️⃣ درمواقع اذان با صدای نسبتا بلند اذان بگویید. 6️⃣ روزی ۵٠ آیه از قرآن کریم را باصدای نسبتاً بلند بخوانید. 7️⃣ همراه داشتن حرز کبیر امام جواد علیه السلام @ranggarang
آیت الله مجتهدی ره: دو چیز است که گناهان را نابود می کند: 1⃣مرض : حضرت امیر المؤمنین (علیه السلام) به یکی از اصحابشان که مریض شده بود مؤعظه کردند و فرمودند : خدا بیماری تو را وسیله کاستن گناهانت قرار داده است. آدم که تب می ‌کند کفاره گناهانش است. ناراحت نشید از این که مریض شدید ، شکوه نکنید ، فایده مرض این است که گناهان را نابود می‌ کند. 2⃣سجده : در روایت داریم که آدم به سجده برود و مدتی بر سجده باشد و ستایش کند. حدیث است که سجده گناهان را می‌ ریزد ، همان طور که باد در فصل پاییز برگ درخت را می ‌ریزاند. گناه آدم را سنگین می‌کند ، مثل بعضی ‌ها که دیدید نماز صبح که می‌ خواهند بخوانند ، انگار که کوه روی‌شان است. @ranggarang
🌸وقتی چیزی در حال تمام شدن باشد، عزیز می‌شود🦋 ... 🌼یک لحظه آفتاب در هوای سرد ، غنیمت می‌شود🕊 ... 🌸خدا در مواقع سختی ها ، تنها پناه می‌شود🦋 ... 🌼یک قطره نور در دریای تاریکی ، همۀ دنیا می‌شود🕊… 🌸یک عزیز وقتی که از دست رفت ، همه کس می‌شود 🌼پاییز وقتی که تمام شد ، به نظر قشنگ و قشنگتر می‌شود🕊... 🌸و ما همیشه دیر متوجه می‌شویم! 🌼" قدر داشته‌هایمان را بدانیم… چرا که خیلی زود، دیر میشود @ranggarang
مردی پنج سکه به قاضی شهر داد تا در محکمه ی روز بعد به نفع او رأی صادر کند.! ولی در روز مقرر، قاضی خلاف وعده کرد و به نفع دیگری رأی داد.! مرد، برای یادآوری در جلسه دادگاه به قاضی گفت : « مگر من دیروز شما را به پنج تن آل عبا قسم ندادم که حق با من است؟!» قاضی پاسخ داد : « چرا... و لیکن پس از تو، شخص دیگری مرا به چهارده معصوم سوگند داد. @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از حضرت علی (ع) سوال کردند: سنگین‌تر از آسمان چیست؟ فرمود: تهمت به انسان بی گناه. از زمین پهناورتر چیست؟ فرمود: دامنه حق که خدا همه جا هست و بر همه چیز مسلط است. از دریا پهناورتر چیست؟ فرمود: قلبِ انسان قانع. از سنگ سخت‌تر چیست؟ فرمود: قلب مردم دو رو. از آتش سوزان‌تر چیست؟ فرمود: رؤسای ستمکاری که ملت را به خود وامی گذارند و هیچ فکر تربیت آنها نیستند. از زمهریر سردتر چیست؟ فرمود: حاجت و خواسته بردن پیش مردم بخیل. از زهر تلخ‌تر چیست؟ فرمود: صبر در برابر نادان‌ها. @ranggarang
عارفی را گفتند : فلانی قادر است پرواز کند ، گفت :اینکه مهم نیست ،مگس هم میپرد . گفتند :فلانی را چه میگویی ؟روی آب راه میرود ! گفت :اهمیتی ندارد ،تکه ای چوب نیز همین کار را میکند . گفتند :پس از نظر تو شاهکار چیست ؟ گفت :اینکه در میان مردم زندگی کنی ولی هیچگاه به کسی زخم زبان نزنی ،دروغ نگویی ،کلک نزنی و سو استفاده نکنی و کسی را از خود نرنجانی این شاهکار است @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫داستان های عبرت آموز دیدار مقدس اردبیلی و شیخ بهایی 🎤 استاد هاشمی نژاد @ranggarang
*حتما بخونیدخیلی قشنگه* *پیامبراکرم می فرماید:دربهشت فرشتگانی رادیدم که* *باخشت هایی ازطلاونقره قصری می ساختند.انهاگاهی دست* *ازکارمی کشیدندوبعدازمدتی دوباره شروع به ساختن می کردند.ازانان پرسیدم :چراناگهان دست ازکارمیکشید؟گفتند:وقتی مصالح ساختمانی ما تمام می* *شوددیگرنمی توانیم کارکنیم پس منتظر می شویم* *تادوباره برای ما مصالحی بفرستند.پرسیدم: مصالح* *کارشما چیست؟گفتند:هنگامی که مؤمنی در دنیا می گوید:سبحان الله والحمدالله ولااله* *الا الله والله اکبر.این کلمات* *اودراین جهان تبدیل به خشت های طلاونقره می شودومابرای* *اوبااین خشت هاقصرمی سازیم وهرگاه گفتن این کلمات راقطع کند مصالح مانیز تمام می شود.* *وقتی خداکفیل رزق است..... غصه چرا؟؟؟* *وقتی رزق تقسیم شده است..... حرص چرا؟؟؟* *وقتی دنیا فریبنده است..... اعتماد به آن چرا؟؟؟* *وقتی بهشت حق است..... تظاهر به ایمان چرا؟؟؟* *وقتی جهنم حق است..... این همه ناحق چرا؟؟؟* *وقتی حساب حق است..... جمع مال حرام چرا؟؟؟* *وقتی قبر حق است..... ساختمانهای مجلل چرا؟؟؟* *وقتی قیامت حق است..... خیانت به مردم چرا؟؟؟* *وقتی دشمن انسان شیطان است..... پیروی ازاو چرا؟؟؟* *دقیقه ای ازوقت خود را بگیر و بگو :* *" سبحان الله "* *" والحمدلله "* *" ولااله إلاالله "* *" والله أكبر "* *" سبحان الله وبحمده "* *" سبحان الله العظيم "* *سپس اگرمیخواهی برای دوستانت بفرست* *تعداد زیادی به ذكرالله مشغول میشوند و چقدر اجر برایت جمع میشود.ودرنهایت دلت آرام میشودودرجه ایمانت قوی میشود* *" ألا بذكرالله تطمئن القلوب "* *أشهد أن لا إلـﮧ إلاَّ اللـَّـﮧ* *و أشهد أن مُـכـمَّــدْ ا رسول الله* *كامل بخون .پيغمبر صلي الله عليه وسلم ميفرمايد دو*جمله* *هستند كه در ميزان* *سنگين و براي خداي رحمن نزديك و پر محبت است:"سبحان الله وبحمده سبحان الله العظيم""سبحان الله وبحمده سبحان الله العظيم ""سبحان الله وبحمده سبحان الله العظيم @ranggarang
🌸 حرف بزن... اما طوری حرف بزن که بدانی خدایت راضی است و به تو لبخند میزند. 🌸 گوش کن... اما طوی گوش کن که مطمئن باشی، اگر خدایت از تو پرسید: گوشت چه چیزهایی شنیده، شرمسار نباشی. 🌸 نگاه کن... اما طوری نگاه کن، که چشمهایت آیینه‌ای از وجود خدا باشد، پر باشد از خدا و هر چه می‌بینی خدا را یادت بیاورد. 🌸 فکرکن ... اما به کسی و به چیزی فکر کن که خدا را از یادت نبرد، طوری فکر کن که آخرش یک سر نخی از خدا پیدا کنی. 🌸 عاشق زمینی‌ها باش... اما نه طوری که زمین گیرت کند و از رسیدن به آسمان و آن عشق ابدی باز مانی. @ranggarang
🔰 در جمهوری اسلامی همه آزادند الا بچه حزب اللهی ها !!! 🌷شهید سید مرتضی آوینی: 🔺در جمهوری_اسلامی همه آزادند الا بچه حزب اللهی ها !!! 🔺فحش اگر بدهند آزادی بیان است جواب اگر بدهی بی‌فرهنگی ! 🔺سؤال اگر بکنند آزاد اندیشند سؤال اگر بکنی تفتیش عقاید است ! 🔺تهمت اگر بزنند در جستجوی حقیقت هستند جواب اگر بدهی دروغگویی ! 🔺مسخره‌ات بکنند انتقاد است جواب اگر بدهی بی‌جنبه‌ای ! 🔺اگر تهدیدت بکنند دفاع کرده‌اند اگر از عقایدت دفاع بکنی، خشونت‌طلبی ! 🔺 بودن را با همه تراژدی‌ هایش دوست دارم….. 🌷شهید سید @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 غیبت و حلالیت طلبیدن 💬اگر گوینده یا شنونده غیبت باشیم، باید از غیبت شونده حلالیت بطلبيم؟ 🔹 آيات عظام: امام، تبريزي، صافي، فاضل و سیستانی: لازم نيست. 👌 تبصره: آية الله سيستاني: اگر غیبت دارای توهین باشد بنابر احتیاط، لازم است حلالیت بگیرد با دو شرط 1. حلالیت جبران هتک حرمت و توهین را کند 2. حلالیت طلبیدن مفسده نداشته باشد. 🔹 آيات عظام: خامنه‌اي، مكارم، نوري، بهجت و وحید:‌ اگر امكان ندارد (مثلا آدرس غیبت شونده را ندارد یا وفات کرده) یا مفسده دارد (باعث ايجاد اختلاف، ناراحتي و تيرگي روابط، مي‌شود یا غیبت شونده نامحرم باشد) لازم نيست ولی در صورتیکه امكان دارد و مفسده ندارد بايد از غيبت شونده حلاليّت بطلبد. 👌 تبصره: 🔸 آية الله وحيد: بنا براحتياط واجب حلالیت بگیرد. 🔹 آیت الله مکارم: گوینده باید حلالیت بگیرد ولی شنونده مستحب است حلالیت بگیرد. 📚 امام، استفتائات ج2 ص620 س16 و21 و ج3 ص588 س58 و59؛ خامنه‌اي، رساله آموزشي ج2 درس 19؛ صافي، رساله م2826؛ تبريزي، رساله م2824 و استفتائات ج1 س1004 و 1006؛ فاضل،‌ استفتائات ج1 س982؛ نوري، استفتائات ج2 س530؛ بهجت، جامع المسائل ج2 ص471 و استفتائات ج4 س6475 و 6478؛ سيستاني، رساله ج1 م 2271؛ وحيد، رساله م 2078؛ مكارم، احكام ويژه م11 و انوار الفقاهه، كتاب تجارت ص292 و جامع المسائل، طلب حلالیت شنونده غیبت. @ranggarang
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
شــورِمستۍ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ranggarang
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: تاریکی همه جا را فرا گرفته بود، شراره اعمالی را که استادش گفته بود انجام داد اما خبری نشد که نشد. شراره گوشهٔ دیوار در حالیکه پتوی نازکی دور خودش پیچیده بود، چمپاتمبه زده بود و به شعله های آتشی که پیش رویش داشت خاموش میشد چشم دوخته بود و نمی دانست چه کند، خسته شده بود از این وضع باید کاری می کرد، گوشی اش را برداشت و میخواست به استاد زنگ بزند اما آنتن نبود، شراره اوفی کرد و وارد صفحه مجازی شد و پیام های ذخیره شده قبل را مرور کرد. ناگهان چشمش به بندی خیره شد، با چوبی، طلسم...را زیر آتش بکش.. شراره کمرش را راست کرد و با دست توی پیشانی اش کوبید و گفت: خاک بر سرم، چطور همچی مورد مهمی را فراموش کردم، همهٔ زحمتهام به فنا رفت و سپس به طرف کلاغ ها رفت، یک ساعتی میشد منقارهاشون را باز کرده بود تا کمی آب و خورده نانی بهشون بدهد تا نمیرند، آخه هنوز موکل نگرفته بود و احتمالا با این دو کلاغ نگون بخت هم کار داشت‌ ظرف کوچک آب که لیوان بستنی اش بود را با پایش به سمت کلاغ های بال و پر بسته هل داد و گفت: بخورین کلاغ های زشت، شما باید زنده بمونین.. شراره نگاهی به تاریکی وهمناک اطرافش انداخت و ترسی در وجودش افتاد، خودش را به گوشهٔ دیوار رساند و سریع دراز کشید و پتو را تا روی کله اش بالا کشید، اما باز هم حس ترسی شدید بر وجودش سایه افکنده بود. حس می کرد کسی در باد او را صدا میزند و حتی گاهی دستهایش را که به کمر او می خورد حس می کرد. شراره چشمانش را محکم روی هم فشار داد و ناگهان حس کرد کسی او را به عقب می کشد. شراره با ترس از جا بلند شد، همه جا تاریک بود و چیزی مشخص نبود شراره با پای برهنه شروع به دویدن کرد، میدوید و جیغ می کشید، گریه می کرد و فریاد میزد و وقتی به خود امد که داخل هاچ بک به خاک نشسته بود، سریع در را قفل کرد و سعی کرد بخوابد. اشعه های خورشید از پشت شیشه به چشم شراره خورد و باعث شد بیدار شود. چشمانش را باز کرد و همانطور که دستهایش را از هم باز میکرد، خمیازه ای کشید و گفت: چه شب وحشتناکی پشت سر گذاشتم، اگر امروز غروب تونستم موکل بگیرم که هیچ اگر نتونستم برمیگردم، شاید این موکل گرفتن به قیمت جونم تموم بشه و با زدن این حرف در ماشین را باز کرد و شروع به بالا رفتن از دیواره خاکی گودال کرد. به طرف وسایلی که غرق در خاک شده بودند رفت، ناگهان متوجه کلاغ ها شد، انگار چشمانشان بسته بود. نزدیک تر رفت و خم شد با پایش ضربه ای به کلاغ ها زد و همانطور که خیره به آنها بود گفت:اه این یکی که مرده و بعد کلاغ دوم را برداشت، کلاغ با بی حالی چشمانش را باز کرد. شراره لبخندی زد، به طرف سبد قهوه ای رنگ رفت و قمقمه آبش را بیرون اورد ، روی زمین نشست کلاغ را بین دو زانویش گرفت و با دست نوک کلاغ را باز کرد و چکه ای آب داخل دهان کلاغ ریخت و‌گفت: جوون مادرت زنده بمون، فقط تا غروب، قول میدم اگه تا اونموقع زنده بمونی جایزه ات اینه خودم با دستام جونت را بگیرم و بعد خنده بلند و شیطانی سرداد. شراره باید تا غروب خودش را سرگرم می کرد، تصمیم گرفت اطراف را نگاهی بیاندازد و چیزهای جدید کشف کند تا وقت بگذرد. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی بر اساس واقعیت @ranggarang
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: عصر بود و نزدیک غروب، شراره خسته از روزی که دقایقش به کندی میگذشت خود را به دیوار چهارم رساند، او متوجه شده بود که امشب نمی تواند از اینجا خارج شود، چرا که انگار فقط روزها از جاده خاکی کنار خرابه تک و توک وسیله ای رد میشد و شبها هیچ خبری نبود و با توجه به وضعیت ماشین و نیاز به کمک دیگران، خارج شدن از گودال در شب برایش محال بود. شراره تکه چوبی به دست گرفته بود و از روی صفحه موبایل طرحی را که جلوی چشمش بود و مانند دایره هایی متقاطع و متقارن بود می کشید و سپس حروف عِبری را داخلش نوشت با احتیاط چند سنگ را روی محور دایره ها گذاشت به طوریکه طرح پیش رو بهم نخورد و خارها و هیزم های خشکی را که جمع کرده بود داخل سه پایه ای که با سنگ درست کرده بود گذاشت. سرش را که بالا گرفت متوجه خورشید به خون نشسته شد،لبخندی زد و با فندک داخل جیب مانتویش، هیزم ها را روشن کرد. خارها گُر گرفتند و شعله به هوا بلند شد،شراره مثل دیروز به طرف آخرین کلاغ که انگار نفس های آخرش را میکشید رفت، کلاغ را برداشت و روی همان تله خاکی ایستاد، چشمانش را به شفق پیش رو دوخت و با یک حرکت و سنگدلانه کله کلاغ بیچاره را کند،خون دوباره فواره داد و شراره باز با خون کلاغ دست و صورتش را سرخ سرخ کرد و سپس به طرف آتش رفت، کلاغ را روی آتش گذاشت و انگار آتش جانی دوباره گرفت. دود به هوا بلند شد، شراره دور اتش می چرخید و وردهایی را که می بایست بخواند با صدای بلند می خواند. بعد از ساعتی تلاش شراره نگاهی به آتش پیش رو که از آن خاکستری بر جا مانده بود انداخت، بوی گوشت کباب شده مشامش را نوازش میداد، اما خوب میدانست که این بو، بوی کلاغ سوخته است و نباید هوس خوردن کلاغ را بکند. شراره اطراف را نگاه کرد و موکل قدرتمندی را که قرار بود به خدمت بگیرد با فریاد صدا کرد، اما بازهم خبری نشد. شراره با عصبانیت شوتی به بساط روبه رویش زد و همانطور که فریاد میزد به زمین و زمان ناسزا میگفت، انگار اختیار حرکاتش به دست خودش نبود، به طرف باقی مانده کلاغ رفت هماتطور که آن را در مشتش میگرفت به سمت حصیر رفت، روی حصیر نشست و مثل کودکی لجباز به تاریکی خیره شد و قسمتی از گوشت برشته شده کلاغ را به دندان کشید. طعم تلخی همانند زهر و بوی تعفنی در دهانش پیچید، شراره کلاغ را به طرفی پرت کرد و لقمه داخل دهانش را بیرون انداخت و خودش را روی حصیر انداخت و روی پهلوی چپ دراز کشید و چشمانش را بست. خیلی خسته بود، می خواست بخوابد، برایش مهم نبود که بادی سرد می وزد و بدون پتو لرز در تنش می پیچید، او می خواست بخوابد، چشمانش را بست که ناگهان با حس گرمی شدید چشمهایش را باز کرد، به تاریکی جلویش خیره شد، درست میدید دو دست بزرگ پشمالو او را از پشت محکم در آغوش گرفته بود. شراره با ترس دستی به بازوی پشمالو کشید و همانطور که زبانش به لکنت افتاده بود گفت: وا...وا...واقعیه.. در همین حین هُرمی بد بو به پشت گوشش خورد و گفت: مرا صدا زدی، من هم آمدم و سپس با یک حرکت شراره را به سمت خود چرخانید. شراره که هنوز ترس آن دستها و این صدای بم و کلفت در وجودش بود با دیدن صورت سیاه و پشمالو و دو شاخ کوتاه آبی رنگ و چشمان به خون نشسته ای که به او خیره شده بود، قلبش بیش از پیش به تپش افتاد. موکل که حالت شراره را دید، قهقه ای بلند زد و گفت: امر کردی من آمدم، حالا من باید امر کنم و تو انجام دهی و چه لذت بخش است این زمان و مشغول... جسم شراره در آغوش آن موکل عظیم الجثه مانند همان کلاغی بود که شراره در دستانش می گرفت و حالا میفهمید که ان کلاغهای بیچاره چه ترسی خورده اند. بعد از ساعتی که بین شراره و موکل رابطه ای برقرار شد، موکل تمام شروطش را گذاشت و شراره فقط با نگاه خیره اش پذیرفت، او می خواست زودتر این دیدار دردناک پایان یابد. موکل از جا بلند شد، شراره را که مثل مجسمه ای سنگی بود و هیچ حرفی نمیزد و انگار مسخ شده بود در دست گرفت، شراره در یک چشم بهم زدن خود را داخل ماشین دید و موکل به راحتی اب خوردن ماشین هاچ بک را از گودال دراورد و داخل جاده گذاشت. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا