#داستان
✍️چوپانی عادت داشت در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه با استفاده از آنها آتش درست میکرد و برای خود چای آماده میکرد. هر بار که او آتشی میان سنگها میافروخت متوجه میشد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است، سرد است اما دلیل آن را نمیدانست.
چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دستگیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار میداد، سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشهای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی میکرد.
رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود، شکر کرد و گفت: خدایا، ای مهربان، تو که برای کِرمی این چنین میاندیشی و به فکر آرامش او هستی، پس ببین برای من چه کردهای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم.
🍃🌺موضوع👆🙄🌺.
✅سنگِ وجودمان را بشکافیم تا مهر خدا را ببینیم
#داستانکهای_پندآموز
#داستان_زیبای_آموزنده
@ranggarang
#داستانکهای_پندآموز
بعد از حادثه یازدهم سپتامبر که منجر به فرو ریختن برج های دو قلوی تجارت جهانی در آمریکا شد، یک شرکت جلسه ای ترتیب داد و از بازماندگان شرکت های دیگری که افرادش از این حادثه جان سالم به در برده بودند، دعوت کرد تا کسانی که از این مهلکه جان سالم به در برده و در آن انفجار غایب بوده اند، دلیل خود را ذکر کنند.
در صبح روز ملاقات ، مدیر واحد امنیت داستان زنده ماندن این افراد را برای بقیه نقل کرد و داستان همه آدم ها یک نقطه مشترک داشت : همه در اثر یک اتفاق کوچک جان سالم به در برده بودند!
- مدیر شرکت آن روز نتوانسته بود به برج برسد؛ چرا که روز اول کودکستان پسرش بود و باید شخصا در کودکستان حضور می یافت.
- همکار دیگر زنده ماند؛ چون نوبت او بود که برای بقیه شیرینی دونات بخرد.
- یکی از خانم ها دیرش شد؛ چون ساعت زنگدارش سر وقت زنگ نزد.
- یکی دیگر نتوانست به اتوبوس برسد.
- یکی دیگر غذا روی لباسش ریخته بود و به خاطر تعویض لباسش تاخیر کرد.
- اتومبیل یکی روشن نشده بود.
- یکی دیگر درست موقع خروج از منزل به خاطر زنگ تلفن مجبور شده بود برگردد.
- یکی دیگر تاخیر بچه اش باعث شده بود که نتواند سروقت حاضر شود.
- يکی دیگر تاکسی گیرش نیامده بود.
- ...و یکی که مرا تحت تاثیر قرار داده بود، کسی بود که آن روز صبح یک جفت کفش نو خریده بود و با وسایل مختلف سعی کرد به موقع سرکار حاضر شود. اما قبل از این که به برج ها برسد، روی پایش تاول زده بود و به همین خاطر کنار یک دراگ استور ایستاد تا یک چسب زخم بخرد و به همین خاطر زنده ماند!
...به همین خاطر هر وقت:
در ترافیک گیر می افتم.
آسانسوری را از دست می دهم.
مجبورم برگردم تا تلفنی را جواب دهم.
و همه چیزهای کوچکی که آزارم می دهد.
با خودم فکر می کنم
که خدا می خواهد در این لحظه از من محافظت کند .
دفعه بعد هم که شما حس کردید صبح تان خوب شروع نشده است،
بچه ها در لباس پوشیدن تاخیر دارند،
نمی توانید کلید ماشین را پیدا کنید،
با چراغ قرمز روبه رو می شوید،
عصبانی یا افسرده نشوید.
👌بدانید که خداوند حافظ و مراقب شماست❣
#اسرار_الهی_آرامش
@ranggarang
#داستان
✍️چوپانی عادت داشت در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه با استفاده از آنها آتش درست میکرد و برای خود چای آماده میکرد. هر بار که او آتشی میان سنگها میافروخت متوجه میشد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است، سرد است اما دلیل آن را نمیدانست.
چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دستگیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار میداد، سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشهای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی میکرد.
رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود، شکر کرد و گفت: خدایا، ای مهربان، تو که برای کِرمی این چنین میاندیشی و به فکر آرامش او هستی، پس ببین برای من چه کردهای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم.
🍃🌺موضوع👆🙄🌺.
✅سنگِ وجودمان را بشکافیم تا مهر خدا را ببینیم
#داستانکهای_پندآموز
#داستان_زیبای_آموزنده
@ranggarang
#داستانکهای_پندآموز
بعد از حادثه یازدهم سپتامبر که منجر به فرو ریختن برج های دو قلوی تجارت جهانی در آمریکا شد، یک شرکت جلسه ای ترتیب داد و از بازماندگان شرکت های دیگری که افرادش از این حادثه جان سالم به در برده بودند، دعوت کرد تا کسانی که از این مهلکه جان سالم به در برده و در آن انفجار غایب بوده اند، دلیل خود را ذکر کنند.
در صبح روز ملاقات ، مدیر واحد امنیت داستان زنده ماندن این افراد را برای بقیه نقل کرد و داستان همه آدم ها یک نقطه مشترک داشت : همه در اثر یک اتفاق کوچک جان سالم به در برده بودند!
- مدیر شرکت آن روز نتوانسته بود به برج برسد؛ چرا که روز اول کودکستان پسرش بود و باید شخصا در کودکستان حضور می یافت.
- همکار دیگر زنده ماند؛ چون نوبت او بود که برای بقیه شیرینی دونات بخرد.
- یکی از خانم ها دیرش شد؛ چون ساعت زنگدارش سر وقت زنگ نزد.
- یکی دیگر نتوانست به اتوبوس برسد.
- یکی دیگر غذا روی لباسش ریخته بود و به خاطر تعویض لباسش تاخیر کرد.
- اتومبیل یکی روشن نشده بود.
- یکی دیگر درست موقع خروج از منزل به خاطر زنگ تلفن مجبور شده بود برگردد.
- یکی دیگر تاخیر بچه اش باعث شده بود که نتواند سروقت حاضر شود.
- يکی دیگر تاکسی گیرش نیامده بود.
- ...و یکی که مرا تحت تاثیر قرار داده بود، کسی بود که آن روز صبح یک جفت کفش نو خریده بود و با وسایل مختلف سعی کرد به موقع سرکار حاضر شود. اما قبل از این که به برج ها برسد، روی پایش تاول زده بود و به همین خاطر کنار یک دراگ استور ایستاد تا یک چسب زخم بخرد و به همین خاطر زنده ماند!
...به همین خاطر هر وقت:
در ترافیک گیر می افتم.
آسانسوری را از دست می دهم.
مجبورم برگردم تا تلفنی را جواب دهم.
و همه چیزهای کوچکی که آزارم می دهد.
با خودم فکر می کنم
که خدا می خواهد در این لحظه از من محافظت کند .
دفعه بعد هم که شما حس کردید صبح تان خوب شروع نشده است،
بچه ها در لباس پوشیدن تاخیر دارند،
نمی توانید کلید ماشین را پیدا کنید،
با چراغ قرمز روبه رو می شوید،
عصبانی یا افسرده نشوید.
👌بدانید که خداوند حافظ و مراقب شماست❣
#اسرار_الهی_آرامش
@ranggarang
#داستانکهای_پندآموز
بعد از حادثه یازدهم سپتامبر که منجر به فرو ریختن برج های دو قلوی تجارت جهانی در آمریکا شد، یک شرکت جلسه ای ترتیب داد و از بازماندگان شرکت های دیگری که افرادش از این حادثه جان سالم به در برده بودند، دعوت کرد تا کسانی که از این مهلکه جان سالم به در برده و در آن انفجار غایب بوده اند، دلیل خود را ذکر کنند.
در صبح روز ملاقات ، مدیر واحد امنیت داستان زنده ماندن این افراد را برای بقیه نقل کرد و داستان همه آدم ها یک نقطه مشترک داشت : همه در اثر یک اتفاق کوچک جان سالم به در برده بودند!
- مدیر شرکت آن روز نتوانسته بود به برج برسد؛ چرا که روز اول کودکستان پسرش بود و باید شخصا در کودکستان حضور می یافت.
- همکار دیگر زنده ماند؛ چون نوبت او بود که برای بقیه شیرینی دونات بخرد.
- یکی از خانم ها دیرش شد؛ چون ساعت زنگدارش سر وقت زنگ نزد.
- یکی دیگر نتوانست به اتوبوس برسد.
- یکی دیگر غذا روی لباسش ریخته بود و به خاطر تعویض لباسش تاخیر کرد.
- اتومبیل یکی روشن نشده بود.
- یکی دیگر درست موقع خروج از منزل به خاطر زنگ تلفن مجبور شده بود برگردد.
- یکی دیگر تاخیر بچه اش باعث شده بود که نتواند سروقت حاضر شود.
- يکی دیگر تاکسی گیرش نیامده بود.
- ...و یکی که مرا تحت تاثیر قرار داده بود، کسی بود که آن روز صبح یک جفت کفش نو خریده بود و با وسایل مختلف سعی کرد به موقع سرکار حاضر شود. اما قبل از این که به برج ها برسد، روی پایش تاول زده بود و به همین خاطر کنار یک دراگ استور ایستاد تا یک چسب زخم بخرد و به همین خاطر زنده ماند!
...به همین خاطر هر وقت:
در ترافیک گیر می افتم.
آسانسوری را از دست می دهم.
مجبورم برگردم تا تلفنی را جواب دهم.
و همه چیزهای کوچکی که آزارم می دهد.
با خودم فکر می کنم
که خدا می خواهد در این لحظه از من محافظت کند .
دفعه بعد هم که شما حس کردید صبح تان خوب شروع نشده است،
بچه ها در لباس پوشیدن تاخیر دارند،
نمی توانید کلید ماشین را پیدا کنید،
با چراغ قرمز روبه رو می شوید،
عصبانی یا افسرده نشوید.
👌بدانید که خداوند حافظ و مراقب شماست❣
#اسرار_الهی_آرامش
@ranggarang
#داستانکهای_پندآموز
بعد از حادثه یازدهم سپتامبر که منجر به فرو ریختن برج های دو قلوی تجارت جهانی در آمریکا شد، یک شرکت جلسه ای ترتیب داد و از بازماندگان شرکت های دیگری که افرادش از این حادثه جان سالم به در برده بودند، دعوت کرد تا کسانی که از این مهلکه جان سالم به در برده و در آن انفجار غایب بوده اند، دلیل خود را ذکر کنند.
در صبح روز ملاقات ، مدیر واحد امنیت داستان زنده ماندن این افراد را برای بقیه نقل کرد و داستان همه آدم ها یک نقطه مشترک داشت : همه در اثر یک اتفاق کوچک جان سالم به در برده بودند!
- مدیر شرکت آن روز نتوانسته بود به برج برسد؛ چرا که روز اول کودکستان پسرش بود و باید شخصا در کودکستان حضور می یافت.
- همکار دیگر زنده ماند؛ چون نوبت او بود که برای بقیه شیرینی دونات بخرد.
- یکی از خانم ها دیرش شد؛ چون ساعت زنگدارش سر وقت زنگ نزد.
- یکی دیگر نتوانست به اتوبوس برسد.
- یکی دیگر غذا روی لباسش ریخته بود و به خاطر تعویض لباسش تاخیر کرد.
- اتومبیل یکی روشن نشده بود.
- یکی دیگر درست موقع خروج از منزل به خاطر زنگ تلفن مجبور شده بود برگردد.
- یکی دیگر تاخیر بچه اش باعث شده بود که نتواند سروقت حاضر شود.
- يکی دیگر تاکسی گیرش نیامده بود.
- ...و یکی که مرا تحت تاثیر قرار داده بود، کسی بود که آن روز صبح یک جفت کفش نو خریده بود و با وسایل مختلف سعی کرد به موقع سرکار حاضر شود. اما قبل از این که به برج ها برسد، روی پایش تاول زده بود و به همین خاطر کنار یک دراگ استور ایستاد تا یک چسب زخم بخرد و به همین خاطر زنده ماند!
...به همین خاطر هر وقت:
در ترافیک گیر می افتم.
آسانسوری را از دست می دهم.
مجبورم برگردم تا تلفنی را جواب دهم.
و همه چیزهای کوچکی که آزارم می دهد.
با خودم فکر می کنم
که خدا می خواهد در این لحظه از من محافظت کند .
دفعه بعد هم که شما حس کردید صبح تان خوب شروع نشده است،
بچه ها در لباس پوشیدن تاخیر دارند،
نمی توانید کلید ماشین را پیدا کنید،
با چراغ قرمز روبه رو می شوید،
عصبانی یا افسرده نشوید.
👌بدانید که خداوند حافظ و مراقب شماست❣
#اسرار_الهی_آرامش
@ranggarang
#داستانکهای_پندآموز
بعد از حادثه یازدهم سپتامبر که منجر به فرو ریختن برج های دو قلوی تجارت جهانی در آمریکا شد، یک شرکت جلسه ای ترتیب داد و از بازماندگان شرکت های دیگری که افرادش از این حادثه جان سالم به در برده بودند، دعوت کرد تا کسانی که از این مهلکه جان سالم به در برده و در آن انفجار غایب بوده اند، دلیل خود را ذکر کنند.
در صبح روز ملاقات ، مدیر واحد امنیت داستان زنده ماندن این افراد را برای بقیه نقل کرد و داستان همه آدم ها یک نقطه مشترک داشت : همه در اثر یک اتفاق کوچک جان سالم به در برده بودند!
- مدیر شرکت آن روز نتوانسته بود به برج برسد؛ چرا که روز اول کودکستان پسرش بود و باید شخصا در کودکستان حضور می یافت.
- همکار دیگر زنده ماند؛ چون نوبت او بود که برای بقیه شیرینی دونات بخرد.
- یکی از خانم ها دیرش شد؛ چون ساعت زنگدارش سر وقت زنگ نزد.
- یکی دیگر نتوانست به اتوبوس برسد.
- یکی دیگر غذا روی لباسش ریخته بود و به خاطر تعویض لباسش تاخیر کرد.
- اتومبیل یکی روشن نشده بود.
- یکی دیگر درست موقع خروج از منزل به خاطر زنگ تلفن مجبور شده بود برگردد.
- یکی دیگر تاخیر بچه اش باعث شده بود که نتواند سروقت حاضر شود.
- يکی دیگر تاکسی گیرش نیامده بود.
- ...و یکی که مرا تحت تاثیر قرار داده بود، کسی بود که آن روز صبح یک جفت کفش نو خریده بود و با وسایل مختلف سعی کرد به موقع سرکار حاضر شود. اما قبل از این که به برج ها برسد، روی پایش تاول زده بود و به همین خاطر کنار یک دراگ استور ایستاد تا یک چسب زخم بخرد و به همین خاطر زنده ماند!
...به همین خاطر هر وقت:
در ترافیک گیر می افتم.
آسانسوری را از دست می دهم.
مجبورم برگردم تا تلفنی را جواب دهم.
و همه چیزهای کوچکی که آزارم می دهد.
با خودم فکر می کنم
که خدا می خواهد در این لحظه از من محافظت کند .
دفعه بعد هم که شما حس کردید صبح تان خوب شروع نشده است،
بچه ها در لباس پوشیدن تاخیر دارند،
نمی توانید کلید ماشین را پیدا کنید،
با چراغ قرمز روبه رو می شوید،
عصبانی یا افسرده نشوید.
👌بدانید که خداوند حافظ و مراقب شماست❣
#اسرار_الهی_آرامش
@ranggarang